دفتر تکستاشو اوردم... یه مدتی اون اوایل بخاطر مسائل امنیتی که نمیشد تکستاشو نگه دارم و پاکشون میکردم قبلش واردش میکردم توی یه دفتر...

داشتم میخوندمش...

یه بار همون دو سه هفته ی اول بهم گفته بود نمیدونم چرا یکمی کلافه و عصبی ام.. بهش گفته بودم برو توی بالکن هوا بخور، و بعدش بیا برام هرچی که توی ذهنت هست و فکرتو مشغل کرده رو به صورت تک کلمه ای بگو.. اونم چندتا کلمه گفته بود این شکلی مثلا: زبان، شرکت جدید، ... 

من برای هرکدومش که فکر میکردم کاری از دستم برمیاد یه راهکار داده بودم مثلا گفته بودم چرا نگران زبانی؟ منو که داری، من برات طبقه بندی میکنم نکته هایی که یاد گرفتی رو... 

بعدش برام نوشت: از تو خوشم میاد!

تکست بعدیش: دلم میخواد وقتامو با تو بگذرونم!

اینا اولین حرفای عاشقانه ی مارس بود به من...

یکی یه بار ازم پرسیده بود که رابطه ی شما مگه یه طرفه بود که میگی مارس اوایل اصلا باهات عاشقانه حرف نمیزد؟

نه، من آدم رابطه های یه طرفه نبوده و نیستم... حتی اگه میمردم هم برای کسی، نمیذاشتم که دوست داشتن فقط از سمت من باشه. مارس ولی کاملا ازش مشخص بود منو دوست داره، برام وقت میذاشت، بهم احترام میذاشت، به فکر خوشحال کردنم بود، و کاملا میشد ازش فهمید که مدلش آهسته ست...


یه بار دیگه هم از شب قبلش قرار بود فردا صبحش پنجشنبه ی طلایی داشته باشیم، من پاشده بودم توی خفا براش صبحانه درست کرده بودم پنکیک سبزیجات، و با باقی مونده ی مواد کوکو سبزی! یه نوشیدنی هم خریده بودم گذاشته بودم خنک شه.. یادم نیس چه طرحی ولی یادمه که لاک خوب هم زده بودم، همه چی رو آماده کرده بودم و میخواستم یه صبح دل انگیز تابستونی بسازم...

صبحش یه ساعت قبل از قرار دیدم ازش تکست دارم که نوشته بود میلو جان من یه دنیا ازت معذرت میخوام و خیلی شرمنده ام،(بنا به دلایلی نشده بود که بیاد)، ولی میام دنبالت بریم بیرون هرجایی که دوست داری...

خب معلومه که حالم خیلی گرفته شده بود، ولی تقصیر اون نبود و میدیدم که داره ازم معذرت میخواد و داره جبران میکنه، داشتم فکر میکردم که چی بگم بهش، که ناراحت نباشه، طول کشید تا به فکرم برسه، اونم هی تکست میزد و میگفت ناراحت نباش بگو که میبخشی منو و میای بیرون پیشم الان...

براش نوشته بودم: من عاشق هوای بهاری ام، عاشق راه رفتن توی هوای بهاری، واسم لذتبخشه، فکر کن دارم قدم میزنم که یهو بارون میگیره، درسته که بدم میاد از بارون، و درسته که میبینم همه دارن میدوئن که برگردن خونه هاشون، منم یکی از همونام ولی دلیل نمیشه به خودم بد و بیراه بگم! سعی میکنم بگم من لذتمو بردم، و حالا کنار میام با این قضیه! من لذتمو از آشپزی برات، از آراستن خودم برات بردم و حالا تو تقصیری نداری که، من اکی ام و حله این موضوع!

برام نوشت: تو استاد زنده کردنی، استاد جون دادن، از اینکه اینطوری هستی خوشم میاد، تو یه وقتایی یه احساسایی رو برام میگی که من از کنارشون ساده میگذرم، با تو بودن به من کمک میکنه احساس منم پربارتر بشه، سپاسگزارم بانو!


این دفتره برام حکم یه معجزه ست، با چشم خودم میبینم ثمره ی عشقم رو، میبینم رشد کردنمون رو، و میبینم که کجا باعث شدم این پسرک سخت از احساسش حرف بزنه، و کجا باعث شد که این دختر وحشی و بی قید و بند رام بشه و دلش بخواد که بهش متعهد بمونه...عشق ساده نیست، برای ما که نبود، پیچیدگی داشت و ما ساده به اینجا نرسیدیم...