وقتی موقع رانندگیش سرمو میذاشتم رو پاش همیشه دنده یا ترمز دستی اذیتم میکرد، دیشب ولی یه راهی کشف کردیم که من اذیت نشم! تا وقتی برسیم من اونجا بی هیچ مشکلی خوابیده بودم!

یاد اولین باری که داشتیم از اون مسیر برمیگشتیم و فقط سه چهار هفته از رابطمون گذشته بود افتاده بودم! پشت بیریتنی نشسته بود. منم واسه اولین بار رو پاش تو ماشین خوابیده بودم. اولش خیلی متعجب شد و خندید! دفعه ی بعدی وقتی بود که از تولد صبا برمیگشتیم همون سال اول دوستیمون... اون بار هم خندید گفت چه کار باحالیه که اینجا میخوابی...بعد دیگه کم کم عادت کرد... 

دیشبم باز تو همون پوزیشن که بودم یهو خندیدم، گفت به چی میخندی؟ گفتم یاد دو دفعه ی اول افتادم...

حرفای اون روزا رو تکرار میکردم و اونم جوابای همون موقع رو میداد! انقدر هیجان زده و ذوقی شده بودم که خدا میدونه!



...................................................................................................................


داشتیم آخرشب پانتومیم بازی میکردیم... ما یه گروه ده نفره بودیم و اونا هم همین تعداد... نوبت حدس زدن ما که میشد با سر صدا و تند تند حدس میزدیم ولی مارس ساکت نشسته بود و با دقت نگاه میکرد، بعد در نهایت خونسردی و آرامش کلمه رو میگفت و درست از آب درمیومد! مامان توی جمع اومده بود صورت مارس رو گرفته بود بین دستاش گفت قربون دوماد ساکت خوش فکر خودم بشم که باهوش و بدون ادعا میشینه فکر میکنه و یه کلمه میگه و درست هم حدس میزنه!

مارس همینطوریه! اهل رو کردنه هیچی نیست، و تا از چیزی مطمئن نباشه حرفی نمیزنه! بعد جالبه که من هنوووووز ازش خیلی چیزا نمیدونم و وقتی میفهمم راجع به یه چیزی اطلاعات داره و یا در حد حرفه ای یه کاری رو بلده متعجب میشم! چطوری میتونه نگه آخه؟؟؟



.......................................................................................

این قسمت خاطره ی همون روز تولد صبا هست از اون وبلاگم... دوست داشتم بذارمش :) 


خوب!

امروز؟؟ :)

همه چیز عالی و پر از خنده و بی دردسر تموم شد!

تا یک ساعت قبل از قرارم با پسرک مشغول جا به جایی اثاث های خونه بودیم و من گرد و خاکی و پر از استرس!

به پسرک تکست زدم که میلو نمیتونه خودش رو زود آماده کنه. بهم گفت که نگران هیچی نباشم و با خیال راحت آماده بشم! بهش گفتم ممنونم از اینهمه استثنایی بودنت!

دلم یه تیپ جدید میخواست!

مانتوی کوتاه سبز رنگی که تا حالا نپوشیده بودمش و شال سبز که خیلی زیاد بهم میاد! و کفش های پاشنه بلند که اولین بار بود پسرک من رو با کفش این شکلی میدید!

تا نشستم توی ماشینش گفت میلو بیا تولد رو بی خیال شیم . من تورو باید بدزدم امروز :)) یادش رفته بود که مثلا قهره سر یه موضوع مشابه همون کامنت هم کلاسیم!

بهش با اخمی که خیلی هم قصد اخم بودن رو نداشتم گفتم خیلی بیخودی ناراحت میشی. میگفت که دست خودش نیست و حساس شده روی من و باید بهش وقت بدم تا با هم دیگه کنار بیاییم و اون از حساسیتش کمتر کنه و من هم از راحت بودنم با آدما!

بعد بهم برای ارشد باز هم تبریک گفت. اما یهو گفت میلو میشه نری؟؟؟ میدونم چه موقعیت فوق العاده اییه! اما نمیخوام که بری.. رفتنت یه جوریه. دلم میگیره بهش فکر میکنم.. میخوام که باشی اینجا!

..........................................

سر موقع رسیدیم سر قرار و همگی رفتیم سمت باغ.

جو صمیمی ای بود. به جز من و پسرک و صبا و بی افش یه کاپل دیگه هم بودن با  دو تا دختر سینگل دیگه. اون ج اف بی اف ها رفتارشون با هم خوب نبود.

یعنی هی به شوخی هم رو ضایع میکردن. من از این نوع رفتار بیزارم.

 این بار اولی بود که من با پسرک توی جمع بودیم. حواسم بود که ببینم اون چطوریه. هوام رو داشت جلوی همه از من تعریف میکرد و یکسره میگفت که انتخاب خوبی کرده! هرچی که میخواستم رو زود جلوم میذاشت....

با اون کفش ها راه رفتن برام سخت بود!!!  پسرک دستامو میگرفت و ازم مراقبت میکرد و هی میپرسید که میخوای وایسیم و استراحت کنی؟!!

......

به شدت گرماییه و همیشه ی خدا توی این مدت از گرما کلافه بود و دستاش همیشه داغه داغه. با این حال بخاطرم یه پیراهن پوشیده بود که داشت از گرما خفه اش میکرد!

وسط های حرف زدن های دسته جمعی بودیم که یهو یکی از دخترها از ما پرسید شما کی میخواهید ازدواج کنید؟؟
من شوک شدم! اصلا فکرشو نمیکردم کسی انقد راحت اینو بپرسه خصوصا از ما که هیچ وقت حرفی از این قضیه نزدیم.

من مات دختر رو نگاه کردم. یکی از پسرها از پسرک من پرسید که راستی  شما چندسالته؟؟

من برای اینکه دختره سوالش رو یادش بره با یه لحن خیلی مسخره ای که تابلو بود میخواستم جو رو عوض کنم گفتم واااای همگی حدس بزنید!!!

مثل همیشه همه خیلی کمتر حدس زدن سنش رو...

من خوشم میاد وقتی اینهمه سنش رو کم میگن! ذوق زده خندیدم و پسرک از خنده ی من خنده اش گرفت! میدونه که خوشم میاد از این قضیه!

وقتی سن واقعیش رو گفتم همون پسره یهو خودش رو جمع کرد گفت ئه داداش ببخش ما پامون رو دراز کردیم جلوی شما :))))

اما فکر میکنید چی؟؟ دختره باز پرسید نگفتید کی میخواهید ازدواج کنید :|

پسرکم خندید و گفت وقتی که ۱۰ سالش بوده و من نوزاد دو سه روزه ای بودم اون موقع تاریخش رو مشخص کرده که کی میخواد با من ازدواج کنه و این یه رازه که ۲۳ ساله به هیچکی نگفته و نمیخواد هم تا موعودش بگه!! منم در ادامه ی حرفاش گفتم که ما تازه دو ماهه که با هم آشنا شدیمو شناختی نداریم از هم هنوز!!

نگاه سنگین پسرک رو روی خودم حس کردم. اما متوجه بودم که این جوابی بود که خودش هم دوست داشته.

اون پسره گفت ببین میلو تو خیلی خوش شانسی! چون پسرک تو دیگه الان سنش از شوخی و اینا گذشته و من مطمئنم داره تصمیمات جدی ای میگیره!

جی افش گفت حواستون رو جمع کنین! کسی رو که دوست دارید سفت بگیریدش چون اگه بره دیگه تا آخر عمر حسرتش باهاتون میمونه!

گفتم اگه بره که فراموش میشه زود! پسرک باز هم نگام کرد سنگین!

گفتم ای بابا! اصلا چرا از صبا اینا نمیپرسید که برنامشون چیه؟؟

خلاصه خودم رو خلاص کردم از این جو سنگین!

 

.................................

موقع برگشت خیلی خسته بودم. دیگه نای حرف زدن هم نداشتم. سرم رو گذاشتم روی پاهاش و پاهای خودم رو جمع کردم توی شکمم. براش دنده عوض کردن سخت شده بود!! ولی گفتم که بذار همینجوری بمونم چون خیلی حس خوبی دارم الان!!

بهم میگفت که از همه ی دخترهای توی جمع بهتر بودم از همه نظر! گفتم خوب چون تویی اینو میگی! گفت ببین من چندبار دقت کردم وقتی خودت حواست نبود دخترای دیگه یواشکی نگات میکردن و میرفتن توی بحر تو!!

برام یه سی دی گذاشت که پر از آهنگ های قدیمی بود که من میمیرم براشون. دیدم که نمیتونم توی اون پوزیشن باهاشون بخونم! از جام بلند شدم و تمام آهنگ های مورد علاقم تا وقتی برسیم پخش شد و من میخوندم!

 وسط هاش بهم گفت که جواب خوبی دادم به اونا!! گفت که اگه خودش جواب قاطعی نداده برای این بوده که نمیخواد بی گدار به آب بزنه.

بهش گفتم که اصلا لازم نیست چیزی رو به آب بزنی!!!! چون من دارم از همین رابطه ی فعلیمون با این نوعش لذت میبرم. لازم نیست نوعش رو عوض کنیم!

.............................

چندتایی عکس انداختیم اما هیچ کدوم رو دوست ندارم.

پسرک پیشنهاد داد که آخر این ماه بریم آتلیه و چندتا عکس حرفه ای بگیریم!!

نظرات 12 + ارسال نظر
دخترک یکشنبه 13 دی 1394 ساعت 18:14 http://nagahaniha.blogfa.com

چه خوشحال شدم که بالاخره نظرات وبت بازه میلو جان
از روزی که اردی تو اینستاش ازت نوشت دارم می خونمت، اما نظرات ت بسته بود نمی شد کامنت بذارم.
چقدر رابطه تون رو دوست دارم.
یکی از پست هات باعث شد یه تصمیم بزرگ بگیرم درباره ی رفتارم تو رابطه م . که بابت روشن کردن شعله ش تو ذهنم، و دادن این تصور بهم که این کار برام شدنیه، ازت بی نهایت ممنونم

ممنون از لطفت دخترک جان :)
جدی میگی؟؟ بی نهایت خوشحالم عزیزم مرسی :) امیدوارم همیشه رابطت و رابطه ی همه و خود من هم حتی روز به روز بهتر بشیم و یه چیز عالی بسازیم با همراهمون :)

مهسآ یکشنبه 13 دی 1394 ساعت 09:40

ا ! ینی من سه ساله میخونمت؟!! مگه میشه؟
:)

از کمی قبل تر حتی :) یادمه از روزای اول که اون وب رو ساختم همراهم بودی ولی خب خیلی کمرنگ :)

نارسیس شنبه 12 دی 1394 ساعت 19:51 http://X18.BLOGFA.COM

تولد صبا و این پست رو خیلی خوب یادمه ،کلا همه ی اون روزای طلایی دوستیتون رو مث یه فیلم با جزئیات حفظمه ...

راستی هنوز نرفتین آتلیه و عکس حرفه ای بگیرین ؟ :دی

نارسیس گاهی باورم نمیشه سه سال از اون وقت گذشته!!
:))) هاها نه وقت نشد که :))

مایا شنبه 12 دی 1394 ساعت 16:43

اوه میلو من یک کامنت اینجا گذاشتم فقط امیدوارم جای دیگه ثبتش نکرده باشم چون مال_ این پست_ تو بود ولی اگر حدسم درست باشه کلا آی کیوم میره زیر_ سوال میرم خودمو گم و گور میکنم!
یکی یکی صبر کنم بچه ها کامنتاشون رو تایید کنن!

یه کامنت دیگه ازت داشتم تایید کردم
دور از جون :)

مایا شنبه 12 دی 1394 ساعت 16:36

منم این کارو میکنم ولی همش میترسم گردنم بره زیره فرمون و بشکنه چه بدونم جون دوستم دیگه!
بعدش من این پست رو نخونده بودم قطعا همدیگر رو نمیشناختیم اون موقع میلو ،منم گاهی شوک میشم از این سوالا های خصوصی و فکر میکنم خیلی به شعور و فهم طرف بستگی داره اوایل سعی میکردم محترمانه برخورد کنم اما الان مستقیم دماغ_ طرف رو می سوزونم حتی اگر منظوری نداشته باشه تا براش عبرت بشه با کسی دیگه این کار رو نکنه!
حالا رفتین آتلیه؟؟؟؟؟!!!

اوه چه فکریییی....
مال ماه های اول رابطمونه...
دقیقا همینطوره,نمیفهمم تایتل رابطه چه فرقی داره چی باشه اصن... درسته که ازدواج خیلی راحتیا واسه آدم میاره و کلا نوع رابطه عوض میشه ولی اصل اون دوست داشتنه ست..
هاهاها :)))) نه :)) اون روز نمیدونم به عسل بود یا لونا,گفتم ما که نرفتیم اخر, شما برید ولی :))

جیرجیرک شنبه 12 دی 1394 ساعت 12:55

واااى خداى من خیلى خووووب بود
واقعا براتون خوشحالم ‏
کیف کردم از رابطه تون
من هممممیشه به سی سال به بالاها اعتقاد راسخ داشتم:دى

سرم شولوغ شده یه کم ‏
خیلى دلم میخواد تند تند بیام بخونم نوشته هاتونو :‏(‏

عزیزم :) ممنون واقعا :)
منم همینطور :))
اشکالی نداره هروقت فرصت کردی بخون :)

پرسه شنبه 12 دی 1394 ساعت 08:40

:)) این حرکت خیلی خوبه، نمیدونم چرا آدم خیلی یهویی اصلا سُر میخوره تا گوله شه :دی
عزیزم :ایکس
.
دیروز رفته بودم میرزای شیرازی، بعد کلی جات ُ خالی کردم :ایکس

هاها :)) آره
دوستان به جای ما عزیزم ^_^

Ordi شنبه 12 دی 1394 ساعت 06:57 http://tanhaeeeii.blogfa.com

مرسی که نوشتی
خیلی خوب بود

فقط میلو
چطور تونستی اونجا موقع حرف اون پسره که گفته بود کسی که دوسش دارید رو رها نکنید بگی فراموش میشه زود؟
به این اعتقاد داشتی ینی؟
برای من عجیب بود این جواب

خواهش میکنم:-*

راستش من تا قبل مارس این مدلی بودم با بقیه, وابسته نمیکردم خودمو, ولی با مارس وانمود میکردم که وابستت نیستم!دلم نمیخواست وا بدم, باورم نمیشد که از یکی اونقدر خوشم اومده باشه! یه جورایی میخواستم مثل قبل بمونم و چندماهی هم موفق شدم ولی خب بعدش یه روز مارس مچمو گرفت و گفت که دوست نداره این مدلی باشم و ازم خواست رو احساسش و رابطمون سرمایه گذاری کنم , منم کم کم اعتماد کردم بهش!

Amitis شنبه 12 دی 1394 ساعت 01:04 http://amitisghorbat.blogsky.com

چه خاطرت خوب بود و همخونی داشت با خاطره الانت :) من تا حالا نشده دراز بکشم این مدلی تو ماشین ، الان علامت تعجبم که میشه یا نه :)؟ من یکبار تو موقعیت همین شکلی قرار گرفتیم ، تو یک عروسی بودیم و یکی پرسید ، خیلی مسلط گفتیم فعلا که رابطه داره همین جوری خوش می گذره ، بهش فکر نکردیم !

اوهوم یادش افتادم..
شدن که میشه ولی یکم سخته!
راستش بعدها هم تو اون موقعیت قرار گرفتیم و ریلکس جواب دادیم ولی اون روز چون بار اول بود و تازه اوایل رابطه بود و هنوز با هم رودرواسی داشتیم اینطور شد :)

ژوانا شنبه 12 دی 1394 ساعت 00:03 http://candydays.blogsky.com

چقدر خوب بود این تجدید خاطراتت میلو :)
یه بار دیگه هم پارسال اینو گذاشته بودی و من حدس میزدم که امسال رابطتون رسمی بشه :)

کلا تولد صبا توی سالهای گذشته نقطه ی عطف زندگی من بوده! همیشه تو اون موقع ها یه اتفاق خاصی واسه من افتاده که با روز اون یکی شده و برام پررنگ مونده!
جدی میگی؟؟؟ :) چقدر جالب....! من که تا لحظه ی آخر فکر نمیکردم اکی شه!

پریسا جمعه 11 دی 1394 ساعت 23:52

چقد خوب بود این پست
واای یعنی من متنفرم از سوالای اینجوری!! و بارها تو موقعیتش قرار گرفتم و ندونستم چطوری باید رفتار کنم،کاش این پست رو قبلا خونده بودم!!

مرسی :)
منم خیلی شوک شده بودم.. دیدی که منم بار دوم تونستم خودمو جمع و جور کنم و جواب بدم!!

املی جمعه 11 دی 1394 ساعت 23:49

خیلی اینطوری خاطره هارو خوندن عجیبه...آدم باورش نمیشه اون زمان کجا بوده و الان کجاست..یه لذت_زیر پوستی_رمزآلوده

دقیقا همینطوره... اصلا باورم نمیشه این جریان مال سه تا تابستون قبل تر باشه و حسش رو که یادم میاد میبینم چقدر اون روزا خجالت می کشیدم ازش و چقدر از رابطمون نامطمئن بودم...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد