یه جایی از خونه هست، یه جایی بین راهروی پذیرایی و آشپزخونه، یه تیکه از زمینش انگاری لوله ی آب گرم رد شده یا چی نمیدونم، ولی اون قسمت خیلی گرمه! با اینکه کف سرامیکه ولی اون یه تیکه خیلی خیلی گرمه. تازگیا پیداش کردم! چند شبه یعنی...
و وقتایی که شبا اتاقم بی نهایت سرد میشه و نمیتونم تحملش کنم بند و بساطمو جمع میکنم میام اونجا کف زمین بدون هیچ زیراندازی میخوابم! بله کمرم درد میگیره کمی ولی اونقدر گرم و داغه که بی نهایت لذتمندم ازش!
حالا هم از صبح سردمه، اتاق لعنتی به هیچ صراطی مستقیم نیست... گرم نمیشه که نمیشه..اومدم اینجا نشستم و بساطم پهنه..دخترک چشم سیاه هم طبق معمول کنارم چسبیده :))
مارس گفته یه بخاری برقی کوچولوهایی جدیدا طراحی شده که خیلی خوشگلن و اصلا شبیه بخاری نیستن، با اینکه سایزشون کوچیکه ولی گرمای خوبی دارن، گفته برام از اونا میخره و توی اتاقم نزدیک به تختم میذاره...خیلی خوشحالم ^_^
.............................................................................................
فردای شب مهمونی روم نمیشد تو چشم خواهر کوچیکه و خواهر سومی نگاه کنم :)) جلوی چشمشون یه عالمه دیرینک کرده بودم و اسموک... خواهر کوچیکه صبحش بهم گفت واسه کاری که ازش لذت میبری و دوستش داری به هیچ احدی توضیح نده و توی دلت محکم باش، حتی اگه همه ی اطرافیانت باهات مخالفن... آخ که من چقد دوست دارم این دختر رو...هربار به موقع یه چیزایی رو اونقدر از ته دل و با اطمینان میگه که فکر میکنم چقدر خوبه بودنش توی تردیدهام...
اون موقع که داشت باهام میرقصید یه جا که رقص نور بود و هی صورتش میرفت تو تاریکی یه لحظه که نگاش کردم دیدم چقدر شبیه مارسه ترکیب چهره اش! صورتشو گرفتم توی دستام و با ذوق خیلی زیاد گفتم چقدر شبیه مارسی! اینا همش در عرض سه ثانیه رخ داد ولی اونقدر زیر پوستم حس خوب جریان پیدا کرد که قشنگ نیشم باز شده بود تا چند دقیقه بعدترش...
بعد اونجا که بودیم مدام بهم جلوی همه میگفتن که چقدر خوشگل شدی و لباست بهت میاد! یا موقع خوردن خوراکیا و عکس گرفتن حواسشون بود هی منو از اون سر خونه صدا کنن که میلو بیا اینجا خوراکی بخور، میلو بیا توی عکس، میلو بیا این غذا رو تیست کن! اصلا راستش حواسم نبود که بخوام زوم کنم ببینم بهم توجه میکنن یا نه، ولی بعد که اینارو دیدم فهمیدم که عه ممکن بود این کارارو نکنن، ممکن بود منو یادشون بره و حواسشون بهم نباشه، البته که منم ناراحت نمیشدم و اصلا تو فاز این رفتارا نیستم ولی خب وقتی اینارو ازشون دریافت کردم، دیدم که واو چه همه خوبه...
..............................................................................................
کل شهر رو گشتم تا ناخن مصنوعی های مورد علاقمو پیدا کنم.. همشون یا سرشون مستطیلی بود یا اگه گرد بودن اونقدر بلند بودن که اصلا نمی پسندیدم!
طبق معمول دیدم که من هرچی میخوام باید خودم دست به کار بشم بابا !
رفتم همون ناخن بلندهایی که واسه هالوین خریده بودم رو با دقت و اندازه گیری سانتی کوتاهشون کردم! کار سختی بود! سوهان کشیدمشون و مرتب و یکدست شدن! روی ناخنم هی امتحان میکردم که اندازشون اکی باشه یکی بلند یکی کوتاه نباشه... از بغلاش هم کمتر کردم چون میومد روی گوشت ناخنم... تقریبا دوساعتی باهاشون درگیر بودم!
بعد خواستم لاک برفی با ستاره های سورمه ای رو بزنم که به لباس چهارخونه ی سورمه ایم بیاد، دیدم که نه این استایل منو خانومانه نمیکنه، با یه مشورت سریع و تند با بیریت تصمیم گرفتم همون زرشکی مجلسی خودمو بزنم!
اینا شاید تجربه های خنده داری باشه ولی شاید یکی اینجا مثل من دفعه ی سومش باشه توی کل زندگیش که ناخن مصنوعی میذاره!
برای لاک زدن بهش تصمیم گرفتم قبل از اینکه روی دستم بذارمش لاکشو بزنم و بذارم خشک شه چون ممکن بود هی کار برام پیش بیاد و با اون ناخنا و لاک خشک نشده اش داغون شه همه چی.. اینطوری شد که هی گفتم چطوری بگیرم توی دستم بهشون لاک بزنم؟؟ دیدم هرکار کنم کثیف کاری میشه! یهو دیدم که عه پس موچین برای چیه؟ نوک ناخنارو با موچین نگه داشتم و شروع کردم به لاک زدن روشون!
ناخن انگشت رینگ رو هم سه تا نقطه ی طلایی گذاشتم که براقیش بیشتر بشه و اصلا زرشکی با طلاییه که معنا پیدا میکنه! بعد شاید باورتون نشه وقتی پونزده سالم بود و خیلیا هنوز نمیدونستن لاک طراحی چیه واسه خودم طرح های عالی میکشیدم و دوستام بی نهایت خوششون میومد. بعد ولی دیگه کم کم از سرم افتاد و حالا وقتی لاک طراحی هی توی دستم میلرزه یاد اون موقع ها میفتم که پس چطوری اون کارو میکردم؟؟
به هرحال! لاک رو زدم بعدش با خیال راحت گذاشتمشون کنار تا خشک شن!
دو سری قبل چسب رو روی کل ناخنم میزدم و خب بله برای کندنشون مکافات داشتم و دقیقا همش آخرشب میگفتم این چه غلطی بود من کردم الان ناخنای خودم هم کنده میشه باهاشون!
این بار فقط یه نقطه ی کوچولو چسب رو زدم اونم توی مرکزش... و خب یکمی سخت چسبید ولی بعدش اونقدر نتیجه عالی شد که موقع کندن با اینکه فرداش این کارو کردم ولی به راحتی و بدون هیچ گونه آب ولرم و استون و چی و چی از ناخنام جدا شدن!
خب اینم از تجارب من! بریم سراغ قرتی بازی بعدی
میدونستم حرف زدن با مارس بهم دل و جرات میده و شهامت... میدونستم باید باهاش حرف بزنم راجع به اون موضوع.. ولی همیشه فکر میکردم که خب لازم نیس اونو درگیر یه سری چیزا کنم... امروز منو برد بیرون و ضمن اینکه یه بستنی قیفی خیلی گنده بهم داد یه گوشه پارک کرد و گفت که برام حرف بزن...
تقریبا دو ساعتی براش حرف زدم...
برام فقط یه مثال زد.. یه مثال گنده از یه چیز سیاسی... گفت فلان شخص یه رهبر عالی بود، توی زمان خودش برجسته و کارآمد،به چندتا زبان تسلط داشت و حرفه های تخصصی عالی رو بلد بود، همه هم به عنوان یه شخص بزرگ میشناختنش... تا اینکه یه سری آدمای دسته پایین رو برای خودش بزرگ کرد، بهشون اهمیت داد، باقی مردم و خصوصا اقشار دسته پایین اونارو نمیشناختن ولی وقتی میدیدن همچین شخصی داره بهشون اهمیت میده کنجکاو شدن ببینن کین اونا، رفتن دربارشون تحقیق کردن و دیدن که عه چقدر مثل خودشون و از جنس خودشون پایین هستن و لازم نیس برای اینکه زندگی کنن مثل اون شخص عاااالی بشن و با بودن و همراهی کردن با اون اشخاص دسته پایین هم میتونن زندگی کنن و به خودشون سختی ندن، و کم کم بخاطر اهمین این دسته از مردم اونا هم بزرگ شدن، و دقیقا بزرگترین اشتباه هم همینجا بود که اون شخص به اون خوبی و شاخی اومد بخاطر بزرگ منشی و انسانیت خودش این اشتباه رو مرتکب شد و به کسایی اهمیت داد که نباید... اگه این کارو نمیکرد نه سطح خودش میومد پایین و نه اونا شناخته میشدن و نه آخرسر زندگی خودش به ف///ا///ک میرفت...
و بهم از خودش مثال زد و گفت مدیرایی که تا بحال توی شرکت های مختلف داشته همیشه بخاطر یکی از چیزایی که تحسینش میکنن اینه که وقتی با کسی حال نمیکنه بهشون اهمیت نمیده، فرقی نداره اون آدم چه جایگاهی داشته باشه و چقدر با زرق و برق، اونا هرچقدرم هم بال بزنن مارس بهشون بی اهمیته...
میدونستم حرف زدن باهاش بی فایده نیست....من با یه آدم معمولی طرف نیستم که مثالای مسخره و دم دستی بزنه، با کسی طرف نیستم که بهم با یه اشکال نداره بگه بی خیال موضوع شو... برام بستنی میخره و میذاره همونطور که لذت جسمی دارم لذت فکری هم داشته باشم...
خدایا شکرت از داشتنش :)
..............................................................................
میدونی چقدر برام با ارزشه که یکی مثل تو توی اینستاش پیج منو معرفی کنه؟ که یکی که روزگاری از برجسته ترین و حاذق ترین بلاگرها بود و با دید وسیعش به مسایل و قدرت تحلیل بالاش و اونهمه ارج و قربی که پیش مردم داره بیاد بگه وبلاگ میلو "تنها" وبلاگیه که در طول روز بیشتر از ده بار بازش میکنم؟؟
نمیتونم پنهون کنم که چه همه به خودم بالیدم امروز... و به مارس گفتم که همچین شخصیت هایی مثل تو از طرفدارای منن :)
ممنون.. بی نهایت :) اسمت رو نیوردم چون نخواستم یه سریا مزاحمت بشن...
گیج بودم, سرم سنگین بود, چشامو باز کردم ساعت پنج بود, سه ساعتی خوابیده بودیم. دل و رودم داشت میومد بالا. چه یه پیک چه یه بطری, آخرش همینه...
بلند شدم که برم دستشویی اونم بیدار شده باهام. تو خواب و بیداری همراهیم کرده و آبلیمو واسم اورده...
مردی که تو درانک بودن همراهم میمونه و از خواب بیدار میشه و مواظبمه...