بیریتنی برام کلی سریال اورده... بیگ بنگ رو اون موقع که خوابگاهی بودیم دوتایی تا سیزن 4 دیده بودیم.. بقیه اش رو اورده به علاوه ی یه سری سریال های دیگه توی ژانر کمدی...
وقتم که کمی آزاد میشه شبا و فرداش لازم نیس صبح زود بیدار شم میبینمشون...تنها تفریح این روزام همینه...
....................................
جمعه ای بعد از کمی کار کردن روی پایان نامهه خسته ولو شده بودم و خواستم که کمی رست کنم... همینطوری که نگاهم میچرخید یهو دیدم که کتابخونه ی (بیشتر شبیه کمده البته) گوشه ی اتاقم رو از تابستون تا حالا مرتب نکردم...همه ی طبقاتش داشتن منفجر میشدن و درش به زور بسته میشد..تو یه لحظه بلند شدم و تمام وسیله هاشو ریختم بیرون... چیزای جالبی توش پیدا کردم...
جعبه ی مموری... که توش یادگاریای ریز و درشت مارس رو نگه میداشتم. مثلا اون بطری آب.. که وقتی اولین بار رفته بود کوهنوردی توش آب ریخته بود..کفته بود چندساعتی پیاده روی داشته تا برسن به اون چشمه..و از توی یه دشت برام پونه و چندتا گل بنفش چیده بود...
دست نوشته های ریز و درشت روی کاغذ های مختلف...
عینهو یه کپسول، پر از حس شدم....
.......................................
توی یکی از کلاسای دخترونم، که بزرگن، یکی دوتایی هم تینجرن..امروز یکیشون دیدم که دستشو بسته.. چهارده سالشه... اولش با یه قیافه ی شاکی و عصبانی و بی قرار اومد توی کلاس. دستشو که دیدم قلبم ریخت. فکر کردم کتک خورده از خانوادش...یکمی که گذشت ازش پرسیدم با ایما و اشاره که چی شده دستت؟؟ گفت با دوست پسرم دعوام شد دستمو پیچوند...!
و منی که تا الان نشستم دارم فکر میکنم به این موضوع....