خواهر کوچیکه دیشب بهم میگفت ما کلا خانوادگی یا از یه چیز خوشمون نمیاد یا اگه هم بیاد اصن نمیتونیم دیگه دل بکنیم....
................................................................
نتونسته بودم برم پیشش، خودش رفته بود واسم آیس پک خریده بود که میدونه عاشقشم...با طعم های جدید البته، که خواسته چیزای جدید رو تیست کنم...گذاشته توی یخچال خونه، رفته بودم اونجا، اومد بهم دادش، و سریع رفت سر کارش.. بعدش بهش زنگ زدم گفتم آیس پکه مزه ی عشق میداد چرا؟ گفت مگه غیر از این باید باشه؟ گفتم مگه وقتی از هم دلخوریم هم واسم خوراکی با عشق میخری؟ گفته دلیل نمیشه که عشقتو یادم بره....
بعدش تکست زده فقط تو میفهمی این چیزا رو...
................................................................
تولد داداش بزرگه ست...هرچی فکر میکنم میبینم هیچ دلیلی نمیتونم پیدا کنم که چرااااااااا اینقدر من این آدم رو دوست دارم آخه...دلیل که البته بسیاره، ولی خب آخه اینقدر عمیق و عجیب؟؟
بهش صبح اولین کار فرستادن تکست تبریک بود...به فارسی اصیل علاقه داره، سعی کردم از کلمات فارسی استفاده کنم توی تبریکم! بهم جواب داد که چقدر سوپرایز شدم، سپاسگزارم خانم سحرخیز! گفتم راستش دارم میرم سرکار، وگرنه که اصلا سحرخیز نیستم...
......................................................................
انقدر عاشق این سری لعنتی game of thrones شدم که سر کلاسام هم همش دربارش حرف میزنم! یکی از پسرا هم عاشق فیلمس، میگفت هنوز تازه سیزن اول هستین شما اینقدر خوشتون اومده بذار برسین به وسطاش، دیوانه میشین...بعد یهو دیدم داریم یه ربع راجع به این فیلمه حرف میزنیم و تایم کلاسم داره میره!
...........................................................
استاده معطلم میکنه الکی... دیر جواب میده و امروز فردا میکنه....فکر میکنم که واقعا الکی تایم ماهارو دارن میگیرن که بکشه به ترم بعد و پول بدیم...هیچ کی نتونسته دفاع کنه حتی اون دوستم که از تابستون تزش آمادس...نمیذارن لعنتیا...مهم نیس...من کارمو پیش بردم و تمومش کردم، خیالم دیگه راحته!
........................................................................................
بهش میگم میدونی چقققققققققققققدر میتونیم زندگی کنیم؟؟ میدونی چقدر کارا داریم واسه انجام دادن؟؟ چقدر سفرها، چقدر چیزای یاد گرفتنی، چقدر چیزای خوردنی و پوشیدنی، چقدر جشن ها و دوستی ها، و چقدر کارای عجیب هست که منتظر ما هستن؟؟ چقدر خوبه که اطمینان دارم از بودنش دیگه...تازه دارم میفهمم کم کم فرق قبل و الان رو.. چقدر خوبه که میتونم با تمام دلم مطمئن باشم همراهم کیه توی تموم برنامه هام...مرسی مارس عزیزم...
..........................................................................................
مارس میدونه من وبلاگ نویسم، در جریان ریز به ریز اتفاقاتی که ثبت میکنم هم هست، و اکثر دوستامو هم میشناسه، ولی برام جالبه حتی یه بار هم نخواسته آدرس اینجارو داشته باشه... نه فقط این، بلکه هیچ وقت راجع به هیچیه دیگه کنجکاوی نمیکنه، همیشه اجازه میده خودم براش بگم، خودم ازش بخوام...بی نهایت راضی ام از این اخلاقش...بی نهایت از این امنیت خاطری که کنارش دارم راضی ام...
.............................................................................
یه فکرایی توی سرمه واسه تیپ و قیافه ام...بهشون دارم فکر میکنم ولی میگم صبر کن یه ماه دیگه عیده، اون وقت حسابی تنوع میدی و حسابت هم پر پول تره اون موقع... دارم راجع بهش فکر میکنم. حالا نه که کار خاصی باشه... ولی کلا هربار که وسط شلوغ کاریای روزانه ام، وسط اینهمه بدو بدو و کار و درس و فلان، به این چیزا فکر میکنم خیلی حالم خوب میشه، من نیاز دارم که همیشه یادم باشه یه خانومم، کسی که به ظاهرش تحت هر شرایطی اهمیت میده، و همیشه هم آپشن اول و آخرم سلامتی پوست و ایده آل بودنه وزنمه...تو زندگیه من حتی یه گرم چربی اضافه هیچ توجیهی واسش وجود نداره، حالا هرچقدرم مامان بگه قشنگی هیکل به یه پر گوشت داشتنه...من زیر بار نمیرم که نمیرم...خوشحالم که بابا همیشه حواسش هست به اینجور چیزا و نمیذاره فکر مامان بهم غالب بشه!