جمعه یه تایم کوچیک پیدا کرده بودیم که بریم بیرون...گفتم بریم یکم مغازه ها رو ببینیم و پیاده روی کنیم...


وسط دیدن مغازه ها از یه بافت خیلی خوشم اومده بود...ولی چون مارس باهام بود روم نشده بود بخرمش..خب بله من هنوزم روم نمیشه وقتی باهاشم چیزی بخرم که اون پولشو بده یا همچین چیزایی... و میدونم که اشتباس...


از مغازه که اومدیم بیرون، من انگاری توی فکر بودم، مارس میگفت میلو اگه دوستش داری بریم بخریمش...گفتم نه دیگه بی خیال یه حس گذرا بود!


ولی خب نبود! من به ندرت پیش میاد که از یه لباسی اونقدر خوشم بیاد که بخوام داشته باشمش حتما! و بعد هی راجع بهش فکر میکردم، و میگفتم که برم خودم تنهایی بخرمش، و هی توی ذهنم میگفتم اگه مارس ببینه که خریدمش ناراحت میشه که چرا پس همون شب نخریدمش..دلو آخر بعد از سه روز زدم به دریا، چون نمیتونستم از فکرش بیام بیرون! حالا چیز خاصی هم نبود...یه بافت خیلی معمولی و فوق العاده ساده...ولی ترکیب رنگیش بدجوری دلمو برده بود...فکر میکردم باهاش یه بوت صورتی کمرنگ، و یه جین یخی خیلی خوب میشه... و چون یه قسمتش سبز پررنگه شاید بشه یه ساعت با بند سبز هم باهاش ست کرد...


دیروز بالاخره بعد از کلی گشتن مغازهه رو پیدا کردم.. آخه اونجا این مدلیه که هزارتا مغازه پشت سر هم هستن و اکثرا هم شبیه هم، نیم ساعتی وقتمو گرفت تا پیداش کنم...

همین که رفتم توو، دیدم جای بافته خالیه...با قیافه ی زار به آقاهه گفتم اون بافت رنگی رنگیه کو؟ گفت اونو همون شب که اوردیم رو هوا بردنش... 

من کاملا دپ شده بودم..آقاهه حتی فهمید، میگفت خانوم بیا این یکی کارارو نگاه کن.. گفتم آخه آقا من اصلا نیازی نداشتم، فقط اون چون خیلی ترکیب باحالی داشت دوستش داشتم..گفت متاسفم، بردنش...

بعد هی توی دلم فکر میکردم یعنی میشه برم اون آدمی که خریدتش رو پیدا کنم؟ بهش بگم خب کوفتت بشه لامصب دو روز مهلت میدادی، اینهمه کار اینجا بود فقط همونی که من میخواستمو باید میخریدی؟؟


همون موقع به مارس تکست زدم که مارس :(((( اون بافت که دوستش داشتمو بردن..گفت عههه عزیزمممم اشکالی نداره، کدوم رو میگی؟

با خودم گفتم خب چه انتظاری دارم من ازش که یادش مونده باشه، اون لحظه که زیاد حواسش نبود..خودش دوباره تکست زد همونی که رنگی رنگی بود؟ گفتم آره همون! و متعجب بودم که چطور رنگشو یادش مونده...

گفت اشکال نداره میریم یکی مثلش میخریم...بهش زدم اکی! ولی خب توی دلم گفتم دیگه فصل بافت تموم شد کی میاره مثل اون...ولی خب همین که کنارمه و دلداریم میده، همین که وسط کارش حواسش هست که بهم بگه میریم مثلشو پیدا میکنیم واسم کافیه...


تا ظهر همینطوری حالم گرفته بود، اصلا خودم باورم نمیشد چرا اینقدر ناراحت شدم! حتی توی تلگرام داشتیم با بچه ها حرف میزدیم دیدم من حوصله ی حرف زدن ندارم و بهشون گفتم یه چیزی میخواستم که نتونستم بخرمش!!! 



........................................................................


شب مارس اومده خونمون.. میبینم دستش یه کیسه س..میگه اینو ببر توی اتاقت...یکمی از توش معلومه، میبینم یه چیزی شبیه عکس آدم برفی توش هست...حدس میزنم یه چیزی گرفته باشه که منو از فکر اون لعنتی :)) بیاره بیرون! 

صبر میکنم تا خودش بیاد برام بازش کنه...

میشینه لبه ی تخت، میگه برو کیسه رو وردار باز کن...

همینطوری که دارم ادا بازی درمیارم و شیطنت میکنم، کیسه رو که باز میکنم و توشو میبینم یه جیغ میکشم و از دستم پرت میشه پایین!! جلوی دهنمو میگیرم، و بی اختیار اشکام میریزن پایین...


فکر میکنی چی؟

توش همون بافت نازنینم بود...الانم که دارم اینارو می نویسم، دلم میخواد بمیرم از گریه..اصلا دیگه موضوع اون لباس نیست..اصلا حتی دیگه دلم نمیخواد بپوشمش، و میخوام قاب کنمش حتی!! نمیتونم حسمو بگم! باید فقط ثبتش میکردم! تمام این چندروز اینو خریده بوده... همون شب که منو می رسونه خونه برمیگرده میره اونجارو پیدا میکنه و برام میخرتش...! شاید یه موضوع عادی باشه واسه آدمای دیگه...ولی واسه منه احساساتی که اولین بار با دیدن دست خطش هم گریه م شده معلومه که همچین چیزی دیوانه ام میکنه...بهش میگفتم دارم ج///ر میخورم! چون پوست تنم واسم تنگه الان...

از دیشب همش یه بغض خووووب دارم...اصلا مدام دارم تصور میکنم...مدام حال خوشم رو حس میکنم زیر پوستم و توی قلبم.. شاید اگه همون موقع سریع برام میخریدش، یا همون موقع اصرار میکرد که بگیریم خوشحال میشدم، و میگفتم واو مرد من دست رو هرچی بذارم سریع فراهم میکنه...ولی این کار، این حس الان، کجا میشه مقایسه اش کرد با اون حس؟؟ دیشب تا صبح، هی نیشم کش میومد، هی با تصورش خنده م میگرفت، هی دلم میخواد ازش تشکر کنم...هی بگم آخه لعنتی تو با این قیافه ی بی تفاوت تخست، کی حواست هست به این چیزا؟؟ 

مرسی مارس..مرسی که دنیامو اینقدر قشنگ میکنی...