رشته ی من با مارس زمین تا آسمون فرقشه... هیچ زمینه ی مشترکی با هم نداریم..
چندماه پیش وقتی توی یه قسمت از کارم گیر کرده بودم، مارس گفت شاید فلان ارگان و اطلاعاتش و فلان سایت به دردت بخوره..
توی فروشگاهش بودم، سریع لپ تاپ رو باز کرد و سرچ، برام توضیح میداد چی به چیه و میتونم کتابای مختلف توی این زمینه رو بخونم...
برام جالب شد اون موقع ولی پیگیرش نشدم چون فکر کردم که خب شاید چون نصفه نیمه از رشته م میدونه فقط خواسته کمکی کرده باشه...
امروز بعد از چند ماه، وقتی آخرین سنگمو انداختم و کارم دست یکی گیر بود و فقط اون بود که میتونست مسیر درست رو بهم نشون بده گفت هیچ از فلان سایت و ارگان اطلاعات داری؟ اونجا تنها جاییه که میتونه بهت کمک کنه!
اسمش به نظرم آشنا اومد، یکمی که فکر کردم یادم افتاد همون چیزی بود که مارس چندماه قبل بهم معرفی کرده بود و من جدی نگرفته بودم!!!
بعد با خوشحالی و افتخار میگفتم بله میدونم، اطلاعات دارم راجع به اونجا، و چیزایی که مارس بهم گفته بود رو براش تکرار کردم و اون فرد هم خوشش اومده بود و حرفای هم رو تکمیل میکردیم!
بی نهایت خوشحال شدم که مارس اطلاعاتش اینقدر وسیع و خوبه، و توی هرچیزی میتونه من رو کمک کنه..بر عکس من که تمام اطلاعاتم محدود به رشته ام میشه و بس! حتی هروقت خواستم توی اوقات فراغتم کتاب بخونم بازم ترجیح دادم کتابای رشته ی خودم رو بخونم!
بهش تکست زدم گفتم ازت ممنونم، چون خیلیییی حس خوبی داشتم که اینطوری پیش این آدمه شناخته شدم و فهمید که منم بلدم و اطلاعات دارم و همچینم صفر کیلومتر نیستم!!
البته که مدیون مارس بودم این رو!
مطمئنم بعد از دفاعم وضعیتم رو بهتر میکنم، این مدت همش مینالیدم که من تا بیست و پنج سالگیم برنامه چیده بودم فقط، حالا تا ده سال آینده رو دارم کم کم میفهمم چیا میخوام و چیکارا باید بکنم!
بعد لابد بین کارای انتخابیم یکیشم یادگیریه یکی از نرم افزارهای مربوط به رشته ی مارسه...دلم میخواد منم بتونم از کاراش سردربیارم و بتونم ایده های کوچیک بهش بدم! بتونم حتی بخشی از پروژه هاش رو انجام بدم و بذارم که اون گاهی رست کنه!
وقتی به این چیزا فکر میکنم پر از ایده و هیجان و انگیزه میشم! از فکر اینکه کلی کار و برنامه دارم با مارس، از اینکه قرار نیس زندگیمون روتین شه و صبح تا شب تا آخر هفته فقط کار کنیم و بدو بدو، آخر هفته هم لابد من کدبانو بازی دربیارم و یه غذای خوش رنگ درست کنم و لابد یه هم آغوشی خوب هم داشته باشیم و یا ته خوشحالیمون امید به یه سفر باشه و همین آخرش روز از نو روزی از نو...خوشحالم که قرار نیست اینطوری باشه...خوشحالم که اولیت هردومون برای زندگی یادگیریه، و تنها چیزی که از خونمون خیلی ازش حرف میزنیم اینه که فضای لازم برای یادگیری رو واسه هم فراهم کنیم!
قیافم الان شبیه یه آرامش همراه با اطمینانه!