دیروز واسه من یه روز اشک داره خوب بود!!

اونقدر خوب که من تا شب لبخندم پاک نمیشد...

جلسه ی دوم آموزشی توی اون یکی ساختمونه بود... 

یکی از مسئولین رو فرستاده بودن که بیاد کارم رو بررسی کنه... در حین انجامش ازم سوال میپرسید، و من براش حرف میزدم...یه مرد فوق العاده با شخصیت و با ابهت...

بعد وقتی حرفام تموم شد، چیزی رخ داد که حتی یه درصد هم احتمالش رو نمیدادم...آقاهه از جاش بلند شد برام دست زد!! به بقیه اشاره کرد گفت لطفا بلند شید و برای این خانوم دست بزنین...

من هاج و واج مونده بودم...یکی چنگ انداخت توی قلبم انگار.بهش گفتم آخه من که کاری نکردم و این چیز درسته که ایده ی جدیدیه ولی خیلی سادس و فقط قصدم اینه که توجه ها به این سمت جلب شه و یه کارایی صورت بگیره... گفت که کارِت درسته...

قلبم لرزید... 

وقتی اومدم بیرون با دستای لرزون و چشای خیس به مارس عزیزم زنگ زدم... براش جریان رو تعریف کردم... گفتم مارس من اصلا فکر نمیکردم این روزا بیاد...

آقاهه بهم گفت توی تموم سمینارا و جلسه های مربوط به کارم شرکت  کنم و مقاله ام رو ارائه بدم....گفت اگه امکانش رو دارم سمینارهای خارج از کشور رو هم شرکت کنم..ولی خب برام مقدور نیست فعلا... 

من فقط واسه دل خودم این کارو شروع کردم و سختیاشو به جون خریدم...کارم خیلییی سادس ولی اینا خیلی بزرگ میبیننش و میگن همیشه کسی که استارت یه چیز رو میزنه مهم ترین کار رو کرده... نمیدونم واقعا همینطوره یا نه...

ولی فک میکنم که فقط واسم همین مهمه که به صدای قلبم گوش دادم...و وقتی هربار کارم تموم میشه و از اونجا میام بیرون قلبم از تعاملی که با آدمای اونجا داشتم پر از شادی میشه... دنیاشون اصلا یه دنیای دیگس... دیدگاهشون و زندگیشون...