پیشاپیش بخاطر طولانی بودنش عذر میخوام :)



هفته ی آخره کاریمه. از شنبه اش سعی کردم با انرژی و حال خیلیییی خوب شروعش کنم...

مسببش هم البته عصر جمعه ی عالی ای بود که مارس عزیزم واسم ساخت...

وسط یه عالمه کاغذ و پروژه بودم که اومد پیشم... اصلا فرصت نمی کردم جواب سوالاشو بدم...حتی نت گوشیمو هم خاموش کرده بودم.. یه عالمه دیگه کار مونده بود انجام بدم... گفت میلو خسته شدی، دارم میبینم که کلافه شدی، پاشو بریم بیرون یکمی هوا بخور...گفتم به شدت وقتم کمه مارس نمیتونم.. گفت خودم شب کمکت میکنم دوتایی انجامش میدیدم. گفتم آخه باید خودم انجامش بدم... گفت فقط یه بار بهم توضیح بده یاد میگیرم کمک میکنم... دیدم که آره نیاز دارم ول کنم بساطمو..کل هفته رو کار کرده بودم و منی که برام هرروز صب زود بیدار شدن مثل مرگه اون هفته هرروزش رو صبح خیلی خیلی زود بیدار شده بودم و شب خیلی دیر برگشته بودم، و حالا داشتم دو روز آخر هفته رو هم کار میکردم... 

بلند شدم بافت دوست داشتنیمو پوشیدم و یه شال دم دستی روی سرم..بدون هیچ آرایش و دم تشکیلاتی زدیم بیرون...

خیلی وقت بود باغ دوست داشتنیمون نرفته بودیم...هوا یکمی سرد بود، ولی ترجیح دادم بیرون بشینیم... گفتم دلم یه عالمه خوراکی میخواد...

کلی سفارش دادم! همشون رو هم تا ته خوردم :)) راستی، شما هم مثل منین یا نه؟ من طعم خیلی تند رو با ترش دوست دارم! یعنی وقتی غذای تند میخورم دلم میخواد یه نوشیدنی ترش هم کنارش داشته باشم... مثل آب انار، یا مثل اون نوشیدنی آلو لواشکی که با بیریت توی کیش کشف کردیمش... بعد اون وقت بعد از غذا هم دلم یه چیز شیرین تلخ توی حجم خیلی کم میخواد! مثلا یه تکه ی خیلی کوچولوی شکلات تلخ، یا مثل یه فنجون نسکافه ی غلیظ....


بعد غذا دلم خواسته بود فقط سکوت کنم و سیگارمو بکشم... مارس اصلا سیگار دوست نداره و پایه نیست... منم چی بشه که هوس کنم...بعد ولی همیشه وقتی دلم میخواد، برام میخره، ولی فقط یه دونه، همونم نمیذاره کامل بکشم.. ولی اون شب میگفت که هرچقدر بهت حال میده باهاش حال کن! 

مارس همیشه یه حرفی میزنه اونم اینه که نذار هیچی با تو حال کنه، تو با اونا حال کن... مثلا اگه سیگار مارک گرون و عالی خریدی، ولی بعد از دو پک دیگه حال نمیکنی بندازش کنار، نگو حیفه... یا اگه میری غذای خوب میخری، بعد از چند لقمه سیر میشی بذارش کنار، خودتو اذیت نکن که حتما همش تموم شه....

توی سکوت خیره شده بودم به شکوفه های ریز ریز روی درختا که داشتن جوون میگرفتن...

مارس هم کاغذ پلن هاشو دراورد... اون همیشه یه تیکه کاغذ چرک نویس توی کیفش داره که تا وقت خالی گیر میاره برنامه های فرداشو توش لیست میکنه... شروع کرد به نوشتن برنامه هاش...

گفتم مارس اگه شاید یه دختر دیگه اینجا باهات بود بهت اعتراض میکرد که یه دیقه اومدیم بیرون بازم داری به کار فکر میکنی؟ ولی من میفهمم که چقدر این کار بهت آرامش میده... من خودم وقتی توی اوج خوش گذرونیم هم هستم باید حواسم یه گوشه اش به کارام باشه، توی ذهنم مرور کنم چیکارا قراره انجام بدم، خیالم راحت بشه بعد بیشتر بهم خوش بگذره...گفتم ببین من چقدر جفت روحی خوبی ام برات و بهت گیر نمیدم :))


شب اومد پیشم، کمکم میکرد، مارسی که اهل شوخی و خنده نیست، اون شب تا دیروقت با شوخی و حرفای بامزه همراهیم میکرد و تا ساعت یک بالاخره دوتایی کارارو جمع کردیم...

شنبه رو با یه حس فوق العاده شروع کردم... با فکر به این که بعد از این هفته یه مااااااه تعطیلی خواهم داشت...تعطیلی عید واقعا بی نظیره... من یه ماه بیکار خواهم موند! و خیلیییی خوبه... این چند ماه اخیر خیلی بهم سخت گذشت، و بعد از عید هم بدو بدو دارم، این یه ماه واقعا لازممه...


................................................................................


دیروز کارم توی یکی از ساختمونا تموم شد... مامانو با خودم برده بودم، چون هم خیلی مشتاق بود ببینه اونجارو و هم میخواستم که ازم یه فیلم کوتاه بگیره هم یاگاری هم واسه استادام بذارم ببینن که واقعا کارو انجام دادم...

بعد وقتی اونجا بودیم، سه تا از مسئولا به فاصله ی زمانی اومدن به مامان گفتن دخترتون خیلی پرتلاش و فلان و بیساره.. خب مگه میشه حس خوب نگیرم؟؟ ولی مامان حسش جالبتر بود، چشاش اشکی شد و منو یواشکی ماچ کرد، گفت نمیدونستم تو اینطوری هستی!!!! البته که اونا بهم لطف داشتن ولی خیلییی حس خوبی داشتم که جلوی مامان اونارو گفتن...
توی ساختمون دوم، فوق العاده فان داشتم.. اولین جلسه ی آموزشیم بود..بی نهااااایت عالی بود..

آموزش بهشون فوق العاده بود و اونقدر گاهی چیزای خنده دار پیش میومد که باعث میشد بلند بلند بخندم.. مدیر اون ساختمون ازم تشکر کرد، گفت که آدمای اونجا نیاز داشتن به این تنوع آموزشی...ازم خواست که فیدبک به صورت کتبی براش بنویسم، و از تجربه و نقاط قوت و ضعفی که اونجا دیدم بگم...

بعد از اونهمه اعتماد به نفس و انرژی خوبی که اونجا گرفتم شب توی کلاس خودم هم یه اتفاق دیگه باعث خوشحالی بی اندازم شد...


جلسه ی آخر کلاسای خودم هم بود...سه روز آینده امتحان فاینال میدن و میرن... بعد ساعت آخر کلاسم با آقایون بزرگسال، یکی از شاگردام اومد پیشم، و گفت که خواستم ازتون تشکر کنم. گفتم بابت چی؟ گفت من دانشجوی دکترا هستم، توی تمام این سالهای تحصیلیم هیچ کلاسی اینقدر بهم خوش نگذشته بود... گفتم من که کاری نکردم، همون کارای همه ی مدرسای دیگه، همونطوری روتین.. 

بعد واسه بار هزارم به این نتیجه رسیدم که آدمایی که با عشق شغل و کارشون رو انجام میدن این انرژی رو به بقیه هم منتقل میکنن حتی اگه روتین باشه کارشون و مثل بقیه... یعنی اگه دوتا آدم یه کار مشابه رو ارائه بدن یکی با عشق یکی با بی تفاوتی، آدمای دیگه اینو دریافت میکنن...

من واقعا هیچ کار خاصی نکرده بودم، خصوصا که بیشتر تمرکزم روی پایان نامم بود و خیلی سر کلاسام اون تنوع همیشگی رو نداشتم، ولی حس خوبم به کارم باعث شده بود بقیه انرژی بگیرن...

میتونم تا ابد به اطرافیان توصیه کنم کاری رو انجام بدین که بهتون حس خوب میده، بخاطر پول دست به هرکاری نزنین...


.......................................................................


گفت میلو، واسه ترم بعد تایم کمتر بده، بذار آزادتر باشی... گفتم نه مارس، این ترم و تابستون رو شلوغ برمیدارم، بعد از عروسیمون ولی کلا مرخصی میگیرم، گفت برعکسه؟ گفت اون موقع تنهایی خونه، کلی هم لابد پول لازمیم بهتره اون موقع کار کنی.. گفتم نه من اون موقع باید رست کنم! گفتم مارس من برنامه دارم که سه ماه اول من رست کنم، سه ماه بعدی تو مرخصی بگیری یا از شرکتت بیای بیرون، فروشگاهت رو ببندی، و هیچ جایی کار نکنی و رست کنی سفر بری با دوستات، یعنی هرکاری که دوست داری بکنی...

خندید گفت پس کی پول دربیاره؟؟ گفتم من!

خب این برای مارسی که حتی برای یه بارم نذاشته من مثلا پول چیزی رو حساب کنم یعنی توهین!! ولی من دوست ندارم این طرز فکرشو.. من فکر میکنم اشتباس که اینقدر از مردا توقع داریم کار کنن، اونا همیشه پول دربیارن... درسته که باید عرضه داشته باشن و بهشون تکیه کرد و ال بل، ولی اونا هم آدمن، اونا هم نیاز دارن که گاهی رست کنن، که گاهی دغدغه نداشته باشن...

گفتم مارس، من پول درمیارم و خودت هم میدونی که میتونم کلی پول دربیارم با کارم، من میخوام توام استراحت کنی، توام مغزت بی دغدغه بشه یه مدت، توام واسه یه مدت صبح نخوای با استرس و عجله بیدار شی...

قبول نمی کرد.. گفتم قول میدم نذارم از خاواده هامون بفهمن :)) فکر میکرد شخصیت مردونه اش خدشه دار میشه... برای کسی که عمری این تفکرو داشته که پسر باید کار کنه، پسر باید نون بیاره، مرد باید سختی بکشه، سخته یهو قبول کنه که میتونه برای مدتی هیییچ کاری انجام نده...

میدونم که پاش بیفته قبول نمیکنه، ولی من میخوام مردِ من، رفیق عزیزم، شریک زندگیم، کمی از زندگیش لذت ببره...برای یه مدت هرچند کوتاه استرس نداشته باشه...این تنها کاریه که میتونم برای آروم کردنه فکرش انجام بدم...دوست ندارم توی زندگیم باهاش فقط یه taker باشم و اون فقط یه giver! دوست ندارم توی زندگیش با من همییییشه به فکر تامین من باشه، دوست ندارم که البته مثل یه مرد کار کنم و خودم رو خسته، ولی میخوام که گاهی به اون هم خوش بگذره، میخوام که زندگیش رو خارج از این دیدگاه کار کردن ببینه و مدتی به چیزای مورد علاقش فک کنه و برای آیندمون برنامه های خوب بچینه... مارس این قابلیت رو داره که وقتی فکرش آزاد میشه میتونه برنامه های فوق العاده بچینه و هردومون رو توی موفقیت پرت کنه به چندصدمتر جلوتر!



نظرات 13 + ارسال نظر
باران چهارشنبه 19 اسفند 1394 ساعت 01:01 http://thisismenow.blogsky.com

من از همیشه taker بودن بدم میاااد:( اصصصلا حس خوبی بهم نمیده
مثلا سختمه هربار که میریم بیرون پول غذا رو اون حساب کنه!باهاش قرار گذاشتم که دفعه ی بعد مهمون منی!با کلللی اصرار قبول کرد ولی هنوز دفعه ی بعد پیش نیومده ببینم میذاره واقعا اینکارو انجام بدم یا نه!

منم واسه این موضوع حریفش نشدم هنوز و جز یکی دوبار به صرف بستنی نذاشته چیزیو حساب کنم :/

Yac سه‌شنبه 18 اسفند 1394 ساعت 21:42

من موندم این همسر شما که میگی خیلییی فعال و کاریه و از هجده سالگی رو پای خودش ایستاده چطور تا الان یعنی۳۵ سالگی هیچ پس اندازی نداره که همش اونم با این ملاحظه کاریای شما نگران بی پولی هستید با اینکه کمک خرج خونوادشم نبوده و این حرفا احتمالا واسه دوستای قبلیش قشنگ خرج کرده حالا نوبت شما رسیده شده بی پول و همش نگرانه میدونم به کسی ربط نداره کلا سواله پیش میاد

سوال که بله پیش میاد و هیچ مشکلی نداره, مهم نوع مطرح کردنشه دوست عزیزم
شما از کجا میدونی ایشون هیچ پس اندازی نداره یا کمک خانوادش نیست؟ :)) نگران بی پولی بودن با احتیاط تو خرج و مخارج متفاوته, دیدگاهتون رو وسیع تر کنین.
باعث افتخارمه اگه برای دوستای قبلیش خرج کرده باشه چون میفهمم که منم مثل اونا بچاپ و آویزون نبودم و یه فرقی باهاشون داشتم ;-)
ممنون که منو دقیق دنبال میکنین و نگران مسایل ما هستین ;-)

پیانیست سه‌شنبه 18 اسفند 1394 ساعت 00:21

آره میلو جانم
در کنار اینکه خودمو میشناسم و میگم قبول دارم اصلا نمیتونم اینکاری که تو میخوای بکنی رو انجام بدم،اینم قبول دارم که مردها گناه دارن...
خودم خیلی وقتا دلم برای مرد مورد علاقه م میسوزه و با خودم فکر میکنم چقد گناه داره که باید از صبح تا شب بره سر کار و خسته برگرده خونه انقدر ک گاهی بدون شب بخیر و رفتن سر جاش خوابش ببره...
من میفهمم چرا میخوای اینکارو بکنی...

سختت واقعا, ولی دوست ندارم همیشه و تا ابد نگرانم باشه!

فرانک دوشنبه 17 اسفند 1394 ساعت 23:40

بابای منم دقیقا مث بابای توئه و استرس عجیبی داره واس تموم کردن کارا
مثلا یه کاریو ساعت 10 صبح باید بری بابام منو ساعت 7 صبح میبره
بماند که خیلی اوقات چقد با نگاههای تمسخر آمیز روبرو شدم چون سر وقت خودم نرفتم و نمیتونمم بگم بابام منو زود اورده و الان وقتم نیس!
ولی کاملا درکت میکنم من حالا بجاش از اینکه صبح زود مثلا برم واس کاری چون اینهمه مدت تحت فشار بودم بدم میاد و میزارم کارام اروم پیش بره ولی ته دلم همش یه استرسی باهامه
مثلا کلاس نقاشی میرفتم همه خونواده میگفتن پس کی کارت تموم میشه؟ بعد منم تند تند کار میکردم یه چیز مسخره ای درمیومد بیا و ببین :)))
اصلا نمیدونم اینهمه استرس زود تموم شدن واس چیه :)))

هاهااااا منم زود میرسم با بابام همیشه :))) نگاه مسخره امیزو بیخیال مردم همیشه میخوان به یه چی گیر بدن:)) من هروقت میخوام زود کارمو بکنم با بابا میرم :))
خیلی بده فرانک استرس و عجول بودن, ولی خب باید باهاش کنار اومد...

تیا دوشنبه 17 اسفند 1394 ساعت 23:27

اسم دختر یکی از آشنایان نیک ر.ز _ ... گویا بعد اون این اسم رو به اسامی ثبت احوال اضافه کردن و قبلش نبوده

چه اسم قشنگی.. منکلا از اسمایی که توش نیک دارت خوشم میاد, دهنم شیرین میشه وقتی میگم نیک!!!!

نانا دوشنبه 17 اسفند 1394 ساعت 22:44

نگو از این یک ماه تعطیلی که براش بی تابم اصلا
انقدر همش درگیر مقاله و پایان نامه بودم که تنها دلخوشیم صحبت با ببری بوده این مدته
منم این هفته یه کنفرانس باید برم و هفته دیگه استراحته
کلییی استراحت میکنیم, خسته نباشی

وای نانا خیلیییی خوب میشه... فک کنننن..... یه ماه بی دغدغه بگیری بخوابی فقط!!! البته من کارای پایان نامم سرجاشه ولی خب دیگه لازم نیس هرروز صبح زود برم آموزشگاه تاااااااا نه شب و بعدش خسته بیام پای پایان نامه...
توام خسته نباشی عزیزمممم

ژوانا دوشنبه 17 اسفند 1394 ساعت 22:13 http://candydays.blogsky.com

منم دقیقا ذائقه ی غذاییم مثل توعه ، بعد هانی اون روز میگفت تو دخترزا میشی :|
منم معتقدم که الان تو زندگیای امروزی بار زندگی رو دوش هردو طرفه ، و گذشت اون زمان که میگفتن مرد نون اور خانوادس و فلان. هر دو به اندازه ی هم باید تلاش کنن حالا یه مقدار خیلی جزئی مردا بیشتر. من همین الانشم گاهی میریم بیرون نمیذارم وِیفر حساب کنه. تا مدت ها قبول نمیکرد ، حتی چندبار حرفمون شد :)) بعد متقاعدش کردم که اصلا این وظیفه ی اون نیس که از لحاظ مالی بخواد منو ساپورت کنه و کم کم قبول کرد که گاهی مثلا من اونو بیرون دعوت کنم.

Ordi دوشنبه 17 اسفند 1394 ساعت 21:57 http://tanhaeeeii.blogfa.com

چقد حس خوبی داره ازت راضی باشن ... همکارات، مادرت، شاگردات ...

میلو اونجا که گفتی مارس گفته هر چقد بهت حال میده بهت بکش، لبخند اومد رو لبم.منم دقیقا همین حس رو به سیگار کشیدن الف دارم گاهی.دوس دارم حال کنه

حرفات در مورد مطلب آخر جالب بود
من ترجیح میدم دو تامون کنار هم کار کنیم و گاهی استراحت .. تایم کاری و استراحتمون با هم باشه ... میلو به نظرم اینکه تو سه ماه استراحت کنی اون سه ماه کار یا برعکس خیلی سخته ... اونم ۶ ماهه اول زندگی رو.میدونی چه فاصله ای ایجاد میشه؟ فاصله منظورم دوری نیستا، منظورم تفاوت فازهاست.مثلا اون یه ماه با دوستاش بره سفر، تو صبح تا شب سرکار باشی.سخته.
و واسه اون خیلی سختتره، بشینه خونه پای تی وی .. تو بری سرکار پول درآری ... کلا مردها باید کار داشته باشن، فکر میکنم خیلیم به فرهنگ مردسالار ما ربط نداره، مردها با کار هویت پیدا میکنن، احساس مفید بودن میکنن، چند روز بیکار باشن کلافه میشن.برعکس ما زنها که میتونیم هزار تا فان تعریف کنیم.
من با پیشنهاد الف بیشتر موافقم.که قبل ازدواج کارتو سبک تر کنی، با خیال راحت به خودت برسی، به اینکه چطوری عروس بشی، بعد عروسی که زمان زیاده همپای مردت کار کنی

حس های جدیدی بود که بهم منتقل شد... خیلی انگیزه ام رو زیاد کرد...
میدونی اردی، ن خودم آدم سیگاری ای نیستم، یعنی شاید هر شیش ماه یه بار یه دونه هوس کنم، اونم نصفه نیمه، ولی وقتی با یه چیزی حال میکنم با همه ی وجودم انجامش میدم و لذت میگیرم... من واسم لذتمند شدن بعد از هرکاری خیلیییی مهمه...
راست میگی اردی اینم فکر خوبیه، ولی خب وقتی دوتایی استراحت کنیم کی پول دربیاره؟ مگه اینکه سیو کنیم برای یه مدت....
آره همینطوره و میدونم که عمراااا مارس سه ماه بیکار بمونه، حتی یه هفته هم دووم نمیاره... میدونی فقط میخوام بگم که دوست ندارم همیشه و تا ابد فکر تامین من باشه... وقتی پسر مجرده میتونه هرلحظه بی خیال بشه و یه مدت کار نکنه و با چیزی که داره بسازه ولی وقتی متاهل میشه دیگه نمیتونه، من میخوام فک نکنه که من باری روی دوششم... من برام خیلیییی مهم بود که مارس کاری باشه و زرنگ.. یعنی اکه یه درصد اینطوری نبود عمرا رابطمو باهاش ادامه میدادم، ولی حالا که بهم ثابت شده که کار میکنه دلم میخواد گاهی خستگی در کنه... مارس اندازه ی سه تا مرد داره کار میکنه اردی، میخوام که کمکش کنم کمی رست کنه... ولی نظرت جالب بود.. میشه روش فکر کرد...

املی دوشنبه 17 اسفند 1394 ساعت 21:24

چه خووب شد رفتی :))
میلو من انقدددد دلم برات تنگ شده بود که نمیدونم الان چی بنویسم...چرا معذرت میخوای برای پستت؟ وقتی انقد حسش خوبه

آره نیاز داشتم شدیدا :)
عزیزممممم واقعا؟؟؟؟؟؟ وای خیلی مرسی املی عزیزم :**** خب گاهی نوشته های طولانی خسته کننده میشه...

پیانیست دوشنبه 17 اسفند 1394 ساعت 20:55

بنظرم چیزی که به مارس پیشنهاد دادی بیش از حد فداکارانه س...
البته من از دید خودم،و درمورد زندگی خودم فقط میتونم نظر بدم...
اینکه من هرگز نمیتونم پایه و تکیه گاه اینشکلی باشم.اینکه مثلا یمدت خرج و مخارج با من باشه.مجبووور باشم کار کنم و بخوام نگران خرجامون باشم.حتی مدت کوتاه...نمیتونم...
البته هرکسی ازدواج کنه نگران خرجهاش خواهد بود مسلما.ولی منظورم از نگرانی،اینه که درآمد با تو باشه و بس...
میتونم کمک کننده باشم...ولی ستون و تکیه گاه اینشکلی..نه..

میدونی پیانیست من خیلی آدم ابسته ی عاطفی ای هستم.. بعد اصصصصلا توی کتم نمیره مرد تنبل باشه... بعد ولی از اونجایی که الان سالهاست خرج خودمو میدم فکر میکنم میتونم از پس اونم برمیام ولی فقط برای مدت کوتاه... من فقط میخوام که اونم گاهی زندگی کنه بدون کار، لازم نباشه هرررروووووز صبح زود بیدار شه و تا شب دیروقت کار کنه....
اتفاقا من همیشه بهش میگم پولایی که من درمیارم واسه خودمه فقط، واسه قرتی بازیم خرج میکنم، رو من حساب باز نکن زیاد... ولی توی این دوره ای که میگم رست کنه میتونه روم کااامل حساب کنه...
البته این فقط یه پیشنهاده، میشه مدل های دیگش رو در نظر گرفت، مدت های کوتاه تر، یا مناسبتای دیگه...فقط میخوام بدونه که لازم نیست برای من همیییشه خودشو به زحمت بندازه، گرچه این یه نشونه ی خوبه که مرد به خودش واسه زندگیش سختی بده.. ولی خب گناه داره دیگه، نداره؟؟ :))

مریم دوشنبه 17 اسفند 1394 ساعت 20:09 http://l-lope.blog.ir

میلوی عزیز ...پدرتون یه تیپ a و آقای مارس یه تیپ b هستن فکر کنم ...هر دو هم از نژاد خالص ...میتونید تو گوگل سرچ کنید راجبش
وبلاگتونو خیلی وقته دنبال میکنم ...از وبلاگ منو یادت بمونه ...ولی این اولین کامنتم بود ...و فقط خدا میدونه چقد مدل نگاه کردنتون به زندگی رو دوست داشتم همیشه و خیلی وقتا از رفتارتون با دخترک چشم سیاه ایده گرفتم و دوست داشتم ...
یه عالمه حسای خوب میخام براتون ...شاد باشید همیشه

من شخصیت شناسی رو دوست دارم...
وااااوووو... مریم پس خیلیییییییییی وقته داری منو میخونی... کامنتت فوق العاده بهم حس خوب منتقل کرد با اینکه بهم لطف داشتی... ممنون که روشن شدی...بیشتر در تماس خواهیم بود مریم جان :)

شالیزار دوشنبه 17 اسفند 1394 ساعت 20:04

میلو چرا آخه انقدر خوبی تو دختر؟ تو و لایف دو تا وبلاگی هستین که میخونم چند ماهه, اونم منی که معتاد وبلاگ خونی بودم, اما عمیقا لذت میبرم از نوشته هاتون, انقدر رابطه ت با مارس رو دوست دارم, این انعطاف پذیری و اینکه هر کس میتونه خود خود واقعیش باشه! براتون آرزوی یه زندگی همیشه شاد و پر هیجان رو دارم, که مطمئنم همینطور هم خواهد بود, چون تو هنرشو داری, همیشه دلم میخواد کامنت بذارم برات اما انقدر انرژی میگیرم زودی میدوام میرم به کارایی که دوست دارم میرسم

دوست دارم خودتو و وبلاگتو, همیشه بنویس و همیشه همینقدر قوی و شاد باش عزیزدلم
در خصوص پست بالا بابات احیانا شهریوری نیست؟ خیلی خیلی اخلاقیاتش شبیه شهریوری هاست.

عزییییزمممم خجالتم دادی که....لایف که کلا یه دنیای دیگس از تموم وبلاگ نویسا
مرسی از آرزوی قشنگت...
جدی میگی؟؟؟ :) خب چقد خوب که انرژی میگیری منم قصدم فقط همینه از وبلاگ نویسی، من دوست ندارم روزانه نویس باشم، قصدم پراکندنه حس های خوبه هرچند کوتاه و کم...
بی نهایت ممنون شالیزار عزیزم...

بابا تیر ماهیه...

یک دختر بیکار دوشنبه 17 اسفند 1394 ساعت 19:48 http:// hve77.blogfa.com

وبلاگت بامزست خواستی یک سری بزن به ما:-)

ممنون

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد