چند روزیه که با خودم کلنجار میرم این پست ها رو بیام بذارم یا نه! اولش بهانه ام این بود که میخواستم توی وب خودم باشه.. ولی بعدش فهمیدم که نه می ترسم مثل همه ی وقتای دیگه بشه که از یه چیز خوب می نویسم گند میخوره بهش...
ولی دوست دارم که این بعد از رابطه ام هم ثبت شه...
..........................................................
آبان ماه سال نود و دو
روی پاش نشسته بودم و سعی داشتم اشکامو پاک کنم سر چیزی که پیش اومده بود و براش تعریف کرده بودم گریه ام گرفته بود. فکر میکنم بار دومی بود که پیشش گریه میکردم و از رابطه مون چهار ماه گذشته بود... اشکامو پاک کرد و گفت میلو اینو ولش کن. من میخوام یه موضوعی رو بهت بگم مدتیه ولی فرصتش پیش نیومده.. میخواستم بذارم برای آذر که قراره بیام شهر دانشگاهت (همون دفعه ی اولی که اومد و اونجا واسش تولد گرفتم رو یادتونه؟؟) توی مسیر باهات حرف بزنم ولی فکر میکنم دلم میخواد بدونی!
من؟ متعجب به چشماش خیره شدم. گفتم لابد میخواد بگه که خب تا همینجا بسه. یا که مسیرمون فرق داره چون خیلی رفتارامون متفاوته!
آماده ی هر چیزی بودم که بشنوم!
آروم آروم شروع کرد به حرف زدن! مثل همیشه با کلی مکث بین حرفاش و استاپ کردن های طولانی مدت بین جمله هاش گفت میلو.... من این رابطه رو میخوام ببرم به سمت جدی شدن!! قصدم باهات دوستی نیست.... بعد از اینهمه سال مجرد بودن بالاخره یکی رو پیدا کردم که معیارای من رو داره! و من میخوام که.......... (دقیقا همینقدر مکث کرد) باهات ازدواج کنم!! ولی ازت وقت میخوام!
من؟؟ خیره و هاج و واج مونده بودم .. باورم نمیشد مردی که همیشه لا به لای حرفاش میگفت مجردی رو دوست داره و تا حالا هم هیچ وقت برای یه لحظه به ازدواج فکر نکرده داره اینو بهم میگه!
هیچ حرفی نداشتم برای زدن! می دونستم مارس آدمی نیست که روی هوا چیزی بگه. گرچه فقط چهار ماه از رابطمون گذشته بود ولی اونقدری به این اخلاقش واقف شده بودم که ازش اطمینان داشتم...
گفت من دو سال وقت میخوام . تا تو ارشدت تموم شه منم تا اون موقع کارامو راست و ریس میکنم. میخوام به جز کار شرکت یه مغازه ای بزنم و البته شرکتمو هم عوض کنم و برم جای معتبرتر...
من یادمه که عکس العملی نشون نداده بودم و حسم رو زیاد یادم نیست. ولی خیلی بعید و دور میدیدم این اتفاق رو... و مدام رابطه ی قبلیم و اتفاقایی که بین اون پسره و بابام رخ داده بود میومد جلوی چشمم! همون موقع هم بهش گفتم راه خیلی سختی پس پیش رومونه...
................................................................................
مرداد ماه سال نود و سه روز تولدم
در حالیکه یکسال و یک ماه از رابطه مون گذشته بود و یک ماه هم از دایر کردن فروشگاه مارس.. و در حالیکه داشتم شمع های تولدم رو فوت میکردم آرزو میخواستم کنم...
به مارس نگاه کردم و گفتم میخوام یه آرزویی کنم که مستقیما به تو مربوط میشه! ولی نمیدونم درست باشه یا نه نمیدونم آمادگیشو داشته باشی یا نه! وقتی منو نگاه کرد فهمید حرفمو! گفت برای کی میخوای این آرزوت براورده شه؟ گفتم تا سال دیگه تولد بیست و پنج سالگیم! گفت که حله! فوت کن!!
و من با بغض و در حالیکه به مردَم ایمان داشتم شمع های تولد بیست و چهارسالگیم رو فوت کردم!
...............................................................................
آذر ماه سال نود و سه شب تولد مارس
بعد از اینکه صبحش براش تولد گرفته بودم ازم خواست شب هم باهاش برم بیرون و میخواد راجع به یه سری چیزا باهام حرف بزنه!
شب هم رفتیم بیرون. همون پاتوق همیشگی خودمون.. همون باغ سرسبزی که یه بار براتون عکسش رو گذاشته بودم...
باز هم آروم آروم شروع کرد به حرف زدن... و گفت که میلو دارم دنبال کار جدید توی شرکت معتبرتری میگردم و امروز فرداست که از این شرکت فعلیم بیام بیرون. اوضاع داره طبق برنامه هام پیش میره ولی هنوز کامل نشده... میخوام که کمکم کنی و تنهام نذاری و برام دعا کنی تا برم جای بهتر... گفت که اگه جایی که میخوام اکی بشه من برای بعد از عید میخوام بیام و با بابات صحبت کنم...
نه بخاطر خودم ولی بهش گفتم مارس شرکت فعلیت هم جای خوبیه و اینجا معروفه و حقوق خوبی هم داری.. ولی گفت که نه این کار ارضاش نمیکنه و فکر میکنه که شایستگی چیز بهتری رو داره..
و من تمام مدت تحسینش میکردم بابت این رفتارش... رزومه اش رو فقط برای دو تا شرکت فرستاد. ازش خواستم به جاهای دیگه هم بفرسته ولی قبول نکرد و گفت اگه میخواستم جاهای دیگه برم همینجا می موندم دیگه.. احتمال پذیرفته شدنش خیلی کم بود. نه که تواناییش کم باشه یا مورد پسند اونا نباشه، مشکل اینجا بود که این دوتا شرکت خیلی به نام بودن توی حوزه ی کاری خودشون و خیلی خیلی کم افراد جدید رو وارد سیستمشون میکردن...
با اینحال من دست از جذب انرژی های مثبت برنداشتم و میگفتم حتم دارم تا قبل از اسفند باهات تماس میگیرن... یه ماهی گذشت. دیگه هردومون داشتیم نا امید میشدیم تا که یه روز با خوشحالی باهام تماس گرفت و گفت هردوتا شرکتا باهاش تماس گرفتن و ازش خواستن بیاد برای مصاحبه!! باورمون نمیشد!! من خوابگاه بودم. با ذوق بالا پایین می پریدم و میگفتم این خیلیییییییی حرف ه که هردوتای اینا تورو پذیرفتن و به نظر هردو خوب اومدی!! اون شب من تا صبح از خوشحالی خوابم نمیبرد و تمام فرداش رو نیشم باز بود!!
باز هم دو ماهی طول کشید. پروسه ی مصاحبه ی شرکتی که بهتر بود خیلی طول کشید. چندین بار باهاش مصاحبه انجام دادن. توی آخرین مرحله وقتی حقوق پیشنهادی مارس رو شنیدن همه چیز رو لغو کردن!! وقتی مارس بهم گفت خیلی ناراحت شدم و گفتم بخاطر چند صد تومن کاش کار رو از دست نمیدادی. ولی مارس مصمم گفت که حاضر نیست از موضع خودش کوتاه بیاد و فکر میکنه که کاری که انجام میده صلاحیت اون مبلغ رو داره...
باز من نا امید شدم و فکر میکردم که چه موقعیت خوبی رو از دست دادیم!
تا اینکه بعد از چند هفته مارس بهم گفت میلو شرکته باز بهم زنگ زده و گفته با اون مبلغ موافقت کردن و از هفته ی جدید بیا کارت رو شروع کن!!
اون روز که این خبر رو بهم داد روزای بد رابطمون بود. همون روزای نحسی که اتفاق عجیبی برامون رقم خورد و همه چیز بهم خورده بود. برای همین وقتی اون تکست رو داد با اینکه بی نهایت خوشحال بودم ولی به روی خودش نیاوردم.. ,وقتی اوضاع بد از یه ماه بینمون بهتر شد من تلافی اون روزا رو کردم و حسابی برای این اتفاق ذوق کردم و تبریک میگفتم هی بهش...
و همون طور که حدس میزدم درست یک ماه مونده بود به سال جدید کارش رو توی اون شرکت شروع کرد...
و اینطوری بود که ما در کل این مدت رابطه مون همین سه بار رو به صورت جدی راجع به آینده مون حرف زدیم...
.......................................................................................
تا همینجاش فعلا کافیه ;)
میلو چقدر دلتنگ نوشته هات بودم
باور کن منم دلتنگ شماهام... چرا نمیایید آخ یه جا دیگه بنویسید :(
میلو میلو میلو کجاییی بیاااا دیگهههههه
عرررررررررر حتی :)))))))
این کارو با ما نکن دختر خب قلبمون ضعیییفههههه :دی
تا جایی که اتفاق افتاد نوشتم عزیزم.. دیدم به اندازه ی کافی استرسی هست این جریان دیگه من بدترش نکنم :))! ولی خیلی زیاد شد! فک کنم خسته شید!
مطمئنم که بعد نوشتن اتفاقا و حس های خوبت اونا دو برابر میشن:-*
چقد خوبه.اینکه ادم از ایده آلش کوتاه نباد و برع دمبالش.امید وارم هر روز و هر روز موفقیت های بیشتری رو کسب کنین ^_^
منم امیدورام همینطور بشه سارا...
دقیقا همینطوره. من گاهی میگفتم نه بذار کار رو بگیرم.. ولی از وقتی دیدم مارس اینطوره دیگه منم مثل اون شدم...
ممنونم :)
و خداوند سادیسم را آفرید تا به وسیله ى آن مردم آزارى کنیم:))))))
بنویس دیگه بقیه شو,ذوق زده م کلى,زود باش
نازی من حالا خیلی جاهاش مونده که همینطوری پارت به پارت و مردم آزار گونه میخوام پیش برم :)) توروخدا بذارید همینجوری ادامه بدم چون واقعا خوبه :))
میلو من از دوشنبه تا جمعه نت ندارم قبلش بنویس بقیشو لطفا :'(
ای وای سودی.. :( خیلی طولانیه آخه... :(( اینطوری حوصله ی بقیه هم سر میره فکر کنم که :( بعد ولی مثلا خودم از سه شنبه میرم سفر تا جمعه نیستم! البته احتمالا
مایا اینجاس!!!
دلش از بلاگفا گرفته آخه خیال میکرد همه دوستاشو گم کرده بوده!!!
میلو اصن انقد غصمه که نگو اصن نه مینویسم نه میخونم باورت میشه؟؟؟؟
دلم برای دونه دونه شماها تنگ شده...
الان کامنت بچه هارو دیدم ذوقم شد آخه گفتم هممون همو گم کردیم لابد!!!
زودی میام میلو بعد تعطیلات فقط اجازه دارم اینجا یک پیغام به شماها بدم؟
میلو شاپری رها ندا سمانه بهاره بهار ژوانا مرمر ژولیت سمی دلم برا همتون اندازه پای مورچه کوچولو شده دوستون میدارم همیشه دلم از دوریتون خیلی غصه ش بود واقعنی.........
عزیزم.... مایا تو خودت قبلا بلاگ اسکای که بودی. برگرد بهش باز.. خب میشه بخونی ما رو؟؟:)) :**
نه بابا میشه راحت پیدا کرد. خصوصا که اگه تایتل وبلاگامون رو همون قبلی بزنیم. بقیه سرچ میکنن میرسن به وبمون! همین هم که میتونیم تا دیر نشده همون آدرس خودمون رو با پسوند بلاگ اسکای بسازیم. من میخواستم همون رد-میلو رو بسازم دیدم یکی قبلا ثبتش کرده :|
از بچه هایی که اسم بردی دو سه تاشون از اینجا خبر دارن ولی خوشحال میشن کامنتت رو بخونن :***
اره سه بار صحبت کردین ولی سه بار اصولی
این مهمه ^_______^
باید ببینیم نتیجه اش چی میشه!
آدرس مایارو داری میلو؟ من توبلاگفا داشتم فقط :'( مینویسه؟ از همینجا به مایا وآژو و نرگس میگم دلم تنگه تونه :'(
این آدرسش توی بلاگفا بود http://whitepatchouli.blogfa.com/ چیز دیگه ای ازش ندارم..
عزیزم :) منم همینطور باور کن..
تو روحت عزیزم
من یکی از آروزهام اینه همه ی دوستاموتولباس عروسببینم :) تو و نرگس جلویین فعلا :)))
من یه جا خونده بودم رابطه همون سه چهار ماه اولش باید به نتیجه برسه کش دادن زیادش شک برانگیز ومشکل سازه،کسی هم که قصدش ازدواجه تو همون مدت پیشنهادشو باید بده و
گرنه قصدش چیز دیگه ای هس که البته حالا تایم گرفتن واسه جور شدن شرایط و غیره بحثش جداس و منطقیه .. روزای خوشی واستون آرزو میکنم گلم
شاپری :))
نه اونقدرا هم جلو نیستم بابا...
خب من خیلی ها رو دیدم ولی 5 سال هم دوست بودن بدون اینکه قصدشون رو بگن ولی بعدش ازدواج کردن. بعضیا هم برعکس. همون اوا قصدشون ازدواجه ولی بعد از مدتی میبینن که نمیشه.. فکر میکنم نمیشه مدت زمان مشخص کرد برای اینا. ولی خب باات موافقم که باید مشخص کرد که دقیقا هدف رابطه چیه خصوصا که اگه دیگه هردو طرف سنشون بیشتر از 25 اینا باشه
مرسی عزیزم :)
خانوم ای چه وضعشه موقع بالا پریدنای ما از خوشحالی یهو قطعش میکنیی دهااا
همین وضع رو حالا بیشتر هم میخوام ادامه بدم :))
همیییییین الان چشامو باز کردم!!
اولین کاری که کردم اینجا رو باز کردم!!
میلوو من خیلی ذوق دارم که!!
....
بعد تازه دارم غصه میخورم که نرگس نمیتونه بنویسه :(((
...
چه خوبه امسال ^_^
کلی انرژی مثبت سمتتون... فووووووتتت :****
یکم دیگه بقیه اش رو می نویسم! ولی واقعا طولانیه! باید تیکه تیکه بنویسم تا قاطی نشه و خسته هم نشم از نوشتنش :**
نرگس هم قرار بود بیاد وب بزنه :(
مرسی سمانه ی خوش قلبم :*
میلو قلبم داشت کنده میشد از جاااااش
واقعا؟؟ :)) عسل من خیلی خبیث شدم میخوام بقیه اش رو هم همینطوری بنویسم :))
جای حساس دیگه گفتی کافیه
به هرحال من امیدوارم تو و مارس باهم باشین خوشبخت میشین
ایشالا هرچی به صلاحته بشه
خیلی طولانیه این جریان و همینجوری میخوام دقیقا همونطور که اتفاق افتاد بنویسمش. هربار یه تیکه...
مرسی عزیزم :)
میلوووووو؟؟؟؟؟!!!
پس بقیه ش؟؟ :))))))))
وای دقیقااااا عین این فیلما شد که جای حساس تمومش میکنن!!
وای خداااا خب من الان میخوام جیغ بزنم که!!!
تا تولدت چیزی نمونده که...
میلوووووو بنویسسسسسس :))))))))
از اینجا به بعدش مهم تر میشه :)) منم دقیقا میخواستم مثه فیلما بشه :)) باور کن خیلی کیف میده :)) :پی
چشم می نویسم :))
وقتی خدا می خواد همه چی خوب باشه همینه:)
میلو وقتی مارس بهت می خواس پیشنهاد ازدواج بده من قلبم داشت از جاش درمیومد:))
واقعا باید شکرگزار خدا بود که انقدر خوب و عالی دو نفر رو سر راه هم میذاره
من یادمه که اون لحظه فکر هرچی رو میکردم جز این! وقتی ام که گفت فقط حس ترس بهم دست داد بخاطر تجربه ی تلخی که توی گذشته داشتم
ممنونم :*