اسفند ماه سال نود و سه
اتفاقایی افتاد که یهو از مارس خواستم اگه میخواد کاری انجام بده زودتر انجام بده چون ممکنه دیر شه بابت اون اتفاقا...
بهم گفت که میلو تو میدونی من دوست دارم طبق برنامه ام پیش برم و این برنامه ام برای بعد از سال جدید بود با اینحال اگه فکر میکنی واقعا داریم میفتیم توی دردسر بگو که زودتر فکر کنم و کارامو هندل..
بهش گفتم پس یه هفته ای دست نگه دار...
و خب خدارو شکر اوضاع درست شد و هیچ اتفاقی نیفتاد و ما هم اقدامی نکردیم...
..........................................................................
فروردینه من با استرس و دلهره گذشت. روزی نبود که به رابطه ی لعنتی قبلیم فکر نکنم.. روزی نبود که اون همه مخالفتا و دردسرا و بی حرمتی ها یادم نیاد.. بارها به مارس گفته بودم اگه بابام دوستت نداشته باشه یا باهات مخالف باشه من حتی یه ذره هم مقاومت نمیکنم چون اصصصصلا دوست ندارم خاطرات گذشته برام تکرار شن. چون آدم عاقل از یه سوراخ دوبار نیش نمیخوره و من علیرغم تمام تفاوت هام با بابام بهش ایمان کامل دارم و به هیچ وجه نمیتونم دیگه باهاش مخالفت کنم و واسم رضایت کاااملش مهمه. خیلی خیلی مهمه...
اون همیشه از این حرفم ناراحت میشه. میگه که یعنی ارزش جنگیدن ندارم؟؟ من میگم داری ولی حقیقتش اینه که یه بار بهم ثابت شد هیچی مثل خانوادم نمیشه برای همین نمیتونم یه بار دیگه ریسک کنم.. آدما باید تجربه بگیرن.. اگه به حرف کسی گوش نمیدن لااقل از گذشته ی خودشون باید عبرت بگیرن..
یه هفته بعد از فروردین مارس بهم گفت میلو میشه تمام نکاتی که لازمه توی برخورد با پدرت رعایت کنم رو بهم بگی؟؟
خب باور کنید یا نه من دو روز تمام داشتم لیست می نوشتم و توی نوت گوشیم سیو میکردم!! و یه طومار ده صفحه ای براش فرستادم!
تمام مدت هم اشکام میریختن و تصور اینکه ممکنه مارس رو نبینم و اگه بابام مخالفت کنه باید دیگه برای همیشه ازش جدا شم منو دیوونه میکرد. هنوزم منو دیوونه میکنه این فکر...
روزام رو با این فکر سر میکردم که اگه مجبور به جدایی شیم من بعدش باید چیکار کنم؟؟! من رابطه ی فوق العاده ام رو چطوری فراموش کنم و بعدش تنهایی به زندگیم ادامه بدم؟؟
با خودم میگم من معمولا بعد از شکست های عاطفیم قوی بودم. ولی این رابطه فرق میکنه... من توش حتی یه بار اذیت هم نشدم. حتی یه بار هم نشد که چیزی ما رو از هم عصبانی کنه که بخوایم بخاطرش دو روز از هم بی خبر باشیم.. و حتی دو سه باری که بخاطر موضوعات عجیبی که برامون پیش اومد و داشت رابطه مون خراب میشد بازم از هم خبر داشتیم و حتی یه شب هم بی هم سر نکردیم... هیچ وقت آگاهانه هم رو نرنجوندیم... من چطوری میتونم باز کسی رو پیدا کنم اینطوری باهام همه چیش مچ باشه در عین حال که تفاوت هم داشته باشیم؟؟
هرروز صبح قاب کاغذی که مارس برام با دست خطش نوشته و روبه روی تختم بود رو میدیدم و از تصور اینکه حتی دست خطش هم دیگه مال نباشه گریه ام میگرفت...
این وسط بیریتنی همیشه امیدواره.. هنوزم میگه که مارس بی برو برگرد مورد پسند بابام قرار میگیره.. ولی این فقط یه رویاست!! بابا تا حالا هیچ احدی رو یعنی هیچ پسری رو مناسب ندیده. حتی پسرخاله هام که توی فامیل به خوبی و پرفکتی معروفن بابا میگه که نه به درد نمیخورن!!!
خب یه راه خیلی سختی پیش روئه...
...........................................................................................................
سی و یکم اردیبشهت نود و چهار
تکست صبح بخیرم رو باز میکنم. مارس ازم خواسته وقتی دارم میرم آموزشگاه بیایم و همو ببینیم و از هم خداحافظی کنیم! چون میخواد عصرش بره با مدیر آموزشگاه صحبت کنه و اون از بابام بخواد بیاد آموزشگاه و مارس اونجا باهاش صحبت کنه. شاید ما مجبور بشیم تا چند وقت هم رو نیبینیم چون ممکنه بابا تا مدتی ما رو زیر ذره بین بذاره و ببینه که آیا رابطه ای داریم یا نه...
بی نهایت غمگینم و دلهره دارم... صبحش هم رو میبینیم. میگه میلو من سریعا باید برم کلی کار دارم! باید سیبیلمو بزنم موهامو کوتاه و بابا پسند کنم! :)) لباس مناسب بخرم و یه چندتا کار دیگه.. بیا زود خداحافظی کنیم...
آفتاب پخش شده بود توی ماشین. چشمای زیتونیش برق میزد! یه طرف دلم میخواد سریع تر تکلیفمون معلوم شه. یه طرف دلم دااااد میزنه که نه بذار همینجوری یواشکی ادامه بدیم چون نمیدونم چی میشه و ممکنه مجبور شیم کلا جدا شیم...
نمیفهمم کلاسم چطور تموم میشه. قیافه ام زاره. سر کلاس حواس درست حسابی نداشتم.. میام خونه با بی اشتهایی و استرس غذا میخورم...
میرم توی جام ولو میشم.. صفحه های اینستا رو بالا پایین میکنم. وقت نمیگذره.. هر لحظه منتظرم مارس بگه که داره میره آموزشگاه.. هر لحظه منتظرم که شماره ی دفتر مدیر بیفته و ازم بخواد شماره ی بابام رو بهش بدم...
ساعت سه میشه دیگه دل توی دلم نیست... تکست مزنم به مارس و اسمش رو صدا میزنم فقط! جواب میده میلو حرف زدم با مدیر!!!
قلبم از جا کنده میشه... از توی جام میپرم و به مامان اشاره میکنم که حرف زدن... گوشیم دستمه منتظرم آموزشگاه زنگ بزنه..
خود مارس دوباره تکست میده..نوشته: میلو هرچی بهش گفتم قبول نکرد که بهت زنگ بزنه و گفت که صبر کنم تا روزی که کلاس داری حضوری بهت بگه.. بهش گفتم باهات تماس بگیره ازت بخواد بیای الان آموزشگاه ولی قبول نکرد و گفت صورت خوشی نداره بکشونمش آموزشگاه و ممکنه همین نقطه ی ضعفی باشه و پدرش خوشش نیاد و منم دیدم که راست میگه پذیرفتم.. باید صبر کنیم تا تو بری خودت وقتی کلاس داری!!
من؟؟ مات و خشک و یخ زده میشینم سر جام! سه روز مونده تا وقتی که کلاس داشته باشم! حالا سه روز دیگه باید تحمل کنم و صبر... باید تا سه روز دیگه باااااز هزارجور فکرو خیال کنم...
بهت زنگ میزنم میگم چیا گفتید به هم؟؟ گفت که ازم سوال پرسید راجع به کارم انگار بابای توئه!! بهش ربطی نداشت ولی با اینحال براش مختصر گفتم و اجازه ندادم زیاد سوال کنه!
....................................................................................................
سه خرداد نود و چهار
صبح به مارس تکست میدم امروز توی تاریخ دو تا سه داریم و این سه یعنی من/تو و بابام!! امروز روزه ما سه تاست!
بهش میگم امروز دیگه بالاخره این استرس تموم میشه...
ازش می خوام لباس هایی که گفته بودم رو بپوشه که اگه بعد از کلاسم بابا اومد آموزشگاه و خواست توام بیای دیگه مجبور نباشی از شرکت بری خونه تا لباس عوض کنی!
بازم ظهر دلشوره میفته به جونم.. انگار توی دلم رخت میشورن.. از استرس دلدرد گرفتم.. مامان میگه بالاخره امروز با بابا حرف میزنه؟؟
میگم اگه باز مدیر برناممون رو خراب نکنه...
میرم حمام تا وقت بگذره. لباسای خوبم رو انتخاب میکنم. سعی میکنم حواسم رو پرت کنم! یه کاشی برمیدارم تا روش نقاشی کنم ولی اصلا تمرکز ندارم! میشینم ناخن های پامو لاک میزنم!
ساعت هر لحظه داره نزدیک تر میشه به رفتنم...
نیم ساعت مونده که برم به مارس تکست میزنم که من همیشه دوستت دارم. حتی اگه دیگه با هم نباشیم ازت ممنونم بابت تمااااااااااااااااااااااام روزای خوبی که واسم ساختی و تماااام لحظه هایی که باهام بودی و هیچ وقت اذیتم نکردی... واست آرزوی موفقیت میکنم عزیزم...
ته دلم فکر میکنم اگه از هم جدا شیم آیا باز میریم توی رابطه ی دیگه ای؟؟ بعد از من کی با مارس دوباره عاشقانه مسازه؟؟ کی دستشو میگیره؟؟ کی باهاش حرف میزنه؟؟ اشکام چیلیک چیلیک میریزن پایین...
گوشیمو از هرچی که مربوط به مارسه پاک میکنم و عکساشو از توی لپ تاپ و گوشی میریزم توی هارد. که اگه احتمالا بابا ازم گوشی رو گرفت هیچ چیز مشکوکی نباشه... از تمام تکست هاش بک آپ میگیرم و بعد پاکشون میکنم...دفتر خاطراتم و دفتر یادداشت هایی که مارس داده رو میذارم توی یه کیسه تا با خودم ببرم آموزشگاه و بذارم توی فایل اونجا که امن تره.
موقع رفتن مامان با نگرانی بهم میگه که مواظب خودت باش..
دارم کم کم می رسم آموزشگاه که مارس بهم زنگ میزنه! تا میگم الو؟ صدای گرفته اش بند دلمو پاره میکنه! گفت که میلو این مدیر احمق رفته سفر!!!!
وسط رانندگی بودم با بدبختی ماشین رو کشیدم کنار و پارک کردم. گفتم شاید اشتباه شنیدم! گفتم چی؟؟؟؟ گفت رفته سفر و هفته ی دیگه میاد... اومدم آموزشگاه شماره ی موبایلش رو با بدبختی از منشی گرفتم بهش زنگ زدم گفته رفتم مشهد و خیلی هم متاسفم و میام جبران میکنم!!
با بی جونی و نفرت میگم بره بمیره این احمق.. خب میدونست میخواد خبرشو بره سفر همون روز زنگ میزد دیگه بهم چرا اذیت میکنه...
مارس بی حال تر از منه.. میگم نکنه یه حکمتیه مارس؟؟ نکنه اینا نشونه ست که ما اینکارو نکنیم؟؟؟
میگه نه میلو این یه حکمته که توی روز بهتری انجامش بدیم...
به زور جلوی گریه ام رو گرفتم..
سر کلاس اونقدر بی اعصاب و حوصله بودم که همه ی شاگردام فهمیدن.. گفتم امروز کاری بهم نداشته باشین! به سختی یک ساعت و نیم رو تموم کردم...
بعد از کلاس ازش خواستم هم رو ببینیم!
وقتی میاد کنارم میگم مارس انگار یکی میخواد بهم مشت بزنه هی دستشو محکم میاره جلوی صورتم من می ترسم خودمو جمع میکنم ولی نمیزنه!! هی من دردش رو تصور میکنم ولی نمیزنه و این داره منو می کشه داره زجر کشم میکنه!!!
می خنده میگه مثل همیشه تشبیهات تکه! دستمو میخواد بگیره میگم تورو خدا ولم کن الان گرممه کلافه ام...
حالا باز باید صبر کنیم تا این احمق برگرده.. نمیدونم چجوری هفت طبقه ساختمون و اون همه دم و دستگاه رو دادن به این مرتیکه که از یه کار ساده بر نمیاد....
ازم میخواد صبر کنم و چند روز دیگه هم دندون روی جیگر بذارم ما که اییییییینهمه مدت صبر کردیم....
:((
.......................................................................
خب الان این خیلی زیاد نشد؟؟؟ میخواستم اینارو تیکه تیکه بذارم...
اول اینکه سر خودتُ گرم کن...من تو روزای بی خبریم فقط کتاب میخوندم...دوم اینکه سعی کن اروم باشی شب تا دیر وقت بیدار نمون...سوم اینکه یکم رابطه ت رو کم رنگ تر کن...منظورم از کم رنگ کردن اینه که دیالوگ کم تر شه چون وقتی ادم هی راجب یه موضوعی صحبت کنه اونم یه همچین موضوعاتی استرسش بیشتر میشه...مثلا من تو اون مدت فقط مکالمه م در حد سلام و احوالپرسی بود این سوال ینی چی میشه اخرش ؟ گه میزنه به اعصاب ادم.من از استرس زیاد نمیتونسم چیزی بخورم و خب بنا به شرایطی که داشتم گه گاه میزدم زیر گریه...تا حدی که تو یه هفته دو کیلو لاغر شدم.تو اما به فکر خوراکت باش.این روزای گرم بستنی بخور حتما خوشمزه تر میگذره:)
مهسا هی میخوام نقاشی اینا بکشم ولی اصلا دستم نمیره سمتش! فقط میگم خدارو شکر که میرم آموزشگاه حداقل یکمی حواسم پرت میشه!
آره دقیقا هی کم غذا میخوردم ولی گفتم بابا بی خیال گشنگی بکشم که چیزی حل نمیشه!
بستنی.. پیشنهاد خوبیه
مرسی مهسا جان :**
عه کامنتهای من نرسیده؟
چرا عزیزم همین الان داشتم تایید میکردم :)) همیشه موقع تایید کردن خفت میشم :))
امیدوارم یکی از همینروزا بیای یه آخیش گنده بنویسی و خیالت از همه چی راحت بشه و همه چی اونطوری که مطابق میل توئه و برات بهترینه پیش بره.
امیدوارم سمی جانم..
هرچی بهترینه بشه...
واایچقد رومخه مدیره :||||
من از اول پست تا اخرش دلمدرد گرفت:)) چقد این موقعیتا استرسزا و دلپیچه زا:دی هستن
امیدوارم بابات مخالفتی نکنه ؛) یا اگه م مخالفتی بود قابلحل باشه
میلو واقعا بهترین کار تو ازدواج همینه ک ب حرف خونواده گوش بدیم حتیبا وجود علاقه ی زیاد .
حالا ایشالا خونوادم موافقن و مشکلی پیش نمیاد:**
وااای دلمممم :)))
خیلی خیلیییی.... فقط مدیریت بلده. کلا تو زمینه های دیگه هم این خنگیش رو دیده بودیم! من واقعا گاهی متعجب میشم!! اگه آموزشگامون خصوصی بود یه چیزی، ولی آخه کل ساختمون رو که به جز زبان برنامه های دیگه هم هست دست اینه نمیدونم چجوری میتونه..
ای وای نگو از دل درد...
ایشالا...
آره واقعا مریم.. یه بار همچین اشتباهی رو کردم و شدیدا نتایج مزخرفش رو دیدم!
امیدوارم... :)
خیلی دوست دارم یه بلاگ دیگه بنویسم ولی چون از اون اونجا بودیم و همه چی و اونجا نوشتم با فکر اینکه یه دیگه بنویسم حس بدی پیدا میکنم
بی خیال لیلا.. من اتفاقا فک میکنم خیلی موقعیت خوبیه تا نشون بدیم با هر شرایطی خودمون رو سازگار میکنیم... وبلاگ و امثال این چیزا یه سمبله.. شنیدی میگن ببین دلت کجا خوشه؟ با عوض کردنه جا هیچی دیگه عوض نمیشه...
شوخی شوخی جدی شد میلو:)))) خودمم فکرشو نمیکردم :-) گفتم اینم یکی مثل قبلیا :-D اما فرق میکرد ....
بیا بنویس برامون :*** خوشحالم که برات فرق داشته با بقیه :**
اپیزود 3 کی میااادددددد
:)))) از دست تو...
از استرس یهو معده درد شدم!! خیلی بی جنبه شدم:(
فقط دوست دارم چشامو ببندم جیع و هورا تو تصور کنم
همین
عزیزممممممم :******
ممنونم و متاسفم که اینطوری شد :(
فک کنم اسممو ننوشتم تو کامنت قبل
میلو الان یه نفس عمیق کشیدم و مثل بقیه بچه ها برات دعا کردم
هر لحظه منم پر از استرسه...خیلی زیاد...خیلی بیشتر از تو
ولی باهاش کنار می یام
توکل کن به خدا...من که دلم خیلی روشنه:)
مرسی مرجان عزیزم..
داره اتفاقایی میفته برات مرجان؟؟؟ :) :**
چشم عزیزم... مرسی
وااای خدا مردم از استرس
این مدیره اومد بلاخره؟
احساس آدمی رو دارم که نه خونده میشه نه شنیده میشه چراا اخه کامنتام ثبت نمیشه
کجا کامنت گذاشتی میرا عزیزم؟؟ اینجا ثبت شده بود که یه بار گذاشته بودی :***
ای جانم عزیزم
آروم باش
حتما بابا راضی میشه
میلو این مشکل منم هسسسسسسسسست:((
:((پس درک میکنی...
بیا من اون مدیر رو بزنم له کنم :-\
همش تو فکرتم :-* برات انرژی مثبت از همین راه دور میفرستم.. روزهای خوب نزدیکه عزیزم
من خودم خرم از پل بگذره میزنم لهش میکنم اون روز تو رو هم صدا میکنم بیای!
مرسی نیلوی نازم :*
اشک منم که چلیک چلیک اومد :-* اصن ی درصدم بعید میدونم بابا گیری بده امید دارم کاملن <3 :-*
ای جانم سودی عزیزم :*****
مرسی خیلی ممنونم واقعا
چقدر دلم میخواد بنویسم منممممممممم کلیییییییییی حرف دارم احساس میکنم دارم خفه میشممممممممم :(((
ولی وبلاگ خودم رو میخواد
لیلا میشه بیای یه بلاگ دیگه؟؟ :( معلوم نیس که اون کی اکی شه... بیا وقف بدیم خودمون رو این شرایط جدید..
انرژی مثبت بفرستتتتتتتتتتتتتتتتت تو و مارس قویتر از این حرفااااااااااااااااااااااااااااااییییییییییییییییییییییییییید باباتم مطمئن باش اوکی میده میلوووووووووووووووو
میلوووووووووووو من چی بپوشمممممممممممممممم
من تنها کاری که ازم بر میاد انرژی مثبت فرستادن به سمتمونه!
:))))) حالا تو هیچی منو بگو من چی بپوشم :))
کامنت من کووو پسسسس؟؟؟؟؟ :(((((
اون همه جیغ و خوشحالییی :(((((
هستش عزیزم :** دارم تایید میکنم یکی یکی :**
حق داری استرس داشته باشی
همه چیز بسپار به خدا خودش همیشه پیشته و آرومت میکنه
برات دعا میکنم
ممنون آرام عزیزم.
مرسی از جمله ات :*
میلو تو انقد میگفتی خبر نیست که من واقعا فکر نمیکردم به این زودی قصد رسمی شن داشته باشید ... ولی برات خوشحالم ، دیگه رابطه از یه جایی که فراتر میره آدم دلش میخواد تکلیفش مشخص بشه مخصوصا که سن آدم هم بالا بره ...
تا وقتی به صورت جدی حرفش زده نشه اقدامی نکنه به نظرم واقعا مسخرس بخوام فکر کنم خبریه! قصدش رو داشتن به نظرم مهم نیست مارچ. من خیلی ها رو دیدم از روز اول قصدش رو دارن ولی میبینی چند سال میگذره و هیچی نمیشه. دوست نداشتم بگم که حرفشو زدیم اون وقت همه بیان منتظر باشن و هی بپرسن پس چی شد... اینطوری راحت ترم :)
ممنون :)
وااای باورت میشه تو همه ی لحظه ی خوندن استرس گرفته بود و بی تاب بودن ببینم اخرش چی میشه! من یک ماه م رو تو یه همچین استرس شدیدی گذروندم و کاملا میفمم چه شرایط سختیه...اروم باش و امیدوار دختر درست میشه همه چیز...
آخ مهسا همش یادتم... میگم چی کشیدی تو دختر...
مهسا بیا بهم ادوایس بده! راجع به همه چیز!!!
آخ خداا از استرس این نوشته ها دل درد گرفتم شدید :))) انگار این جریانا داشت واس من اتفاق میوفتاد :))
من امروزم همش از صبح دل درد داشتم!!
نه نه زیاد نبود نههه نههه
الان دیگه مدیر برگشته بعدش بعدش چی میشه مدیر اومدههه
ای وای من برم به کارام برسم
ای خداا این چه وضعشه چرا اینجوری توی این موقعیت میزاریمون ماها گناه داریم
تا همینجاش فعلا رخ داده.. همینا رو میخواستم تیکه تیکه بنویسم...
:**** فرانک هولم نکن :))
سلامممم
میلووووووو
دل منم درد گرفت از این همه استرس...
اوففف
ولی به قول خودت جیییییییییییییییییییییغ خوشحالی که چقدر روزای شیرینتر نزدییییییییییییییییییییییییییییکه :***********
سلام :*
وای لیلا من امروز صبح توی خواب هم دل درد و استرس داشتم.. :((
امیدوارم همینطور باشه لیلا.. روزای خیلی سختی پیش روئه...
سلام میلوی عزیزم :*
چقدر خوبه که من وقتی اولین بار پام رو گذاشتم توی این وب یه همچین اتفاق خوبی رو خوندم :)
باور میکنی که بگم من با تمام فراز و فرودهای این اتفاق بالا و پایین شد قلبم؟
گاهی بغض کردم و گاهی خوشحال...
مخصوصا تیکه ای که قرار بود بری آموزشگاه...و وقتی دیدم نوشتی که مارس زنگ زده و گفته مدیر نیست عین ماست پخش شدم :/ طفلی تو چی کشیدی توی اون لحظه :/ :/
ولی من با مارس موافقم میلو :) اینا رو با دید + نگاه کن و مطمئن باش عدو شود سبب خیر اگر خدا خواهد... قطعا قراره که یه روز بهتر و بهتر برای گفتن این موضوع انتخاب بشه :)
میلو وقتی مارس میخواد بره به بابات بگه آیت الکرسی بخون...
من از ته دلم واست دعا میکنم که خدا خیر تو و مارس رو توی با هم بودن قرار بده و خودش به دل بابات بندازه این رضایت درونی رو و موافقت کنه :**
سلام عزیزم :** چقدر دلم تنگ شده بود واسه کامنتای با دقتت :*
من اون لحظه دیگه حتی نای حرف زدن نداشتم!! بیشتر از اون که ناراحت باشم بی حال شده بودم!!
امیدوارم همینطور باشه که میگی... ایمان دارم که دنیا برای من همیشه چیزای خوبی توی مشتش داره حتی اگه اون لحظه حواسم نباشه و درک نکنم...
چشم :) بابام هم همیشه به رضایت درونی فکر میکنه. اصلا براش موقعیت کسی مهم نیست! نمیدونم توی افراد چی میبینه که اونا رو دسته بندی میکنه! همییییشه هم البته حدسش درست میشه برای همین دیگه نمیخوام ریسک کنم و گوش ندم بهش...
وای از دیشب تا حالا میخواستم برات کامنت بذارم
نمیشد
میلووووووو دق کردم، سریالیش نکنننننن
نیلو :)) تا همینجاس :*
خیلییی خوب شد ک یه جا همه رو نوشتی
کل دیروزو تو فکرت بودم و ب نت دسترسی نداشتم
حتی موقع شنا کردن :دی
پس بزووووودی شاهد ماجراهای خوووب خواهیم بووود
عزیزم :) مرسیییی واقعا :) :**
تا ببینیم چی پیش میاد!
خب الان مدیر از سفر برگشته؟ قلبم داره میاد تو دهنم بیا زود بنویس
اتفاقات مهر پارسال خودم اومد جلو چشمم, استرسش وحشتناکه و هرچى فکر میکنم نمیدونم چى بگم که آروم بشى, فقط این فکر که هر اتفاقى توى زندگیم پیش میاد توى اون شرایط براى من بهترینه همیشه آرومم کرده, این که ایمان داشته باشى خدا همونى که به صلاحته رو برات رقم خواهد زد آرامش دهنده هست
فقط میلو, تو خودت یادته اون روزا به من چى گذشت و چه اتفاقاتى افتاد و من اومدم برات تعریف کردم, ببین شااااید مخالفتاى بى خود و ایراد گیرى اولش باشه, به نظرم تو به بابات بگو اوکى هرچى شما میگین, من ازش خوشم میاد ولى رو حرف شما حرف نمیزنم, مایوس نشو اما بذار اصرار از طرف مارس و اگه ممکنه خانواده اش باشه, مطمئنم در نهایت همه چیز خوب پیش میره
ببخشیدا اگه فضولى کردم, گفتم تجربه خودمو بهت بگم
چشم میام می نویسم وقتی رخ بدن :)
وای هدا... خیلی می ترسم :(( من بابام معمولا ایرادای بیخود نمیگیره. من اولش فکر میکنم بیخوده ولی بعد از یه مدت خیلی طولانی میفهمم عه راست میگفت اون روز بابا.. برای همین اگه حرفی بزنه میدونم راست میگه!
من نمیتونم بگم ازش خوشم میاد چون مثلا من روحم هم خبر نداشته از این ماجرا و هیچ حسی ندارم بهش!
نه خوبه که گفتی :**اینجور وقتا هم فکری لازمه!
وای اونجایی بودم که گفتی این مدیره نیست
یهو مامانم صدام کرد
با نگرانی گفتم صبر کن
با ترس گفت چی شده ؟؟
فکر کرد باز از بین دوستای وبلاگیم یکی از عزیزانشون فوت شده !!!
ایشالا هر چی خیره برات پیش بیاد عزیزم:*
الهییییییی. وای :)) عزیزم ببخشید :)) :**
ایشالا
نه کجاش زیاده؟:))) انقدرهیجانیه که دو دقیقه ای میبلعیمش :))))) وای آدرنالین خونم جفت شیش میزنه،اگه از روزای الان من خبر داشتی یه چیزی تو مایه های تو غلیظ ترش خیلیییییی بده استرس این قضایا،هوووف قشنگ نصف موهات سفید میشه اکا اما فکر کن به بعدش که ایشالا با نیش باز برای خودت یادآوریش کنی .. ایشالا یه بار هم که شدخ قسمت و حکمت ،خواست الهی .. همونی باشه که ما میخواییم ..، واسه منم دعا کنین بچه ها خیلی نیاز دارم به انرژی ها و دعاهای مثبت و خیرتون :-*
وای استرس بالاست!!
پس تو چرا هیچی ننوشتی دختر اون روز بهت گفتم چرا نمینویسی گفتی جدی نمیگیرم رابطه هام رو :))
امیدوارم همینطور باشه عزیزم :**
چشم حتما دعات میکنم :*
از این استرس ها و فکرا که میگی یا اون استرس ها و فکرای خودم افتادم.وای چقدر مدیر نامرده اه.اما این ها رو به فال نیک بگیر.شاید کار خداس.اتفاقای خوب خوب ارزو میکنم براتون :-****
خیلی روزای سختیه.. اصن آدم نمیدونه حتی یه ثانیه بعد چی میشه!!
ممنونم سارا :)
جییییییییییغغغغغغغغغغغغغغ جیییییییییییییغغغغغغغغغ
میلوووووجانمممممممم میلوووووووو
وای باورت میشه دستام خیییس عرق شدن و پاهام دارن میلرزن؟؟؟!!!
عزیززززمممم :***************
میلو من خیییییلییییییی خوششششحالممممم :*******
واااای خدایااااا!!!
ینی ممکنه فردا پس فردا برگرده این جناب مدیر؟!
.......
واسه ما هم همییییینجوری بود دقیقا
ینی سه چهاار بار همش یه چیزی پیش میومد که چندین روز عقب میفتاد
الان دقیقا استرس ها و حست رو ذره به ذره حس میکنم!
ولی جدا از همه سختیاش ،یه شیرینی عجیب داره!!
عزیز دل مننن، کلییییی برات آرزوهای خوب دارم
از ته ته ته ته ته ته خیلی ته :دی دلم میخوام که همه چی خوب و عاااالی پیش بره :)
خیلی من دوست دارم دختر!!
ای جانم :)) دیشب همین که کامنتت رو خوندم بهم تکست هم دادی همزمان دو تا جیییغ ازت دریافت کردم :))
پس ببین من چه حسی دارم اینجا :((
خیلی سخته اینجوری هی برنامه ها میریزه بهم..
بازم مرسی از دعاهای خوبت و انرژی ای که میدی بهم با حرفات و ذوق کردنات :**