با استرس میخوابم... سخت خوابم میبره..
صبح به محض اینکه بیدار میشم بهش تکست میزنم مارس میشه الان زنگ بزنی ببینی مدیر برگشته و امروز عصر هست یا نه؟؟ حوصله ندارم تا عصر باز هی استرس بکشم و باز بفهمم نیست!
جواب میده اتفاقا قبل از اینکه تو بگی الان زنگ زدم و گفتن که هست امروز..
انقد هی نشده دیگه استرسی نمیشم از جام بپرم! یه نفس عمیق می کشم و براش می نویسم
Are we gonna to hit it finally???
جواب میده :
Yes babe
چشمامو میبندم و سعی میکنم چیزای خوب رو تصور کنم...
یه بار دیگه باهاش مرور میکنم که چیا باید بگیم و چیکارا باید کنیم..
میرم آموزشگاه، پله ها رو دارم میرم بالا نفسم در نمیاد از استرس.. با خودم میگم بابا هیچی نیست.. اکی میشه الان هیچ خبری قرار نیست بشه...
میرم طبقه ی اصلی، شلوغ پلوغه مدیر هم یه گوشه وایساده،یه جور سلام میکنم که اونم بشنوه.. تا منو میبینه میگه خانم کاف لطفا یه لحظه بیا.. میریم یه گوشه میبینه شلوغه یکم دور خودش میچرخه منم که چون مثلا از هیچی خبر ندارم با استرس میگم چیزی شده؟؟ کسی ناراضیه؟؟ گفت نه صبر کنین چند لحظه!
با استرس به منشی نگاه میکنم بهم لبخند میزنه و از دور بهم میگه امرخیرِ!
آخرسر مدیر میبینه خلوت نیست میگه بیا بریم بالا دفتر خودم... بعد یهو ساعتو نگاه میکنه میگه پنج دقیقه دیگه کلاس داری که!
میگم بله میگه پس برو بعد از کلاست بیا میگم آقای شین من عجله دارم بعد از کلاسم باید برم و همین که الان استرس گرفتم بگید چی شده؟؟!
میگه بیا بیا بریم اتاقم بهت میگم...
من؟ با اینکه میدونم چی میخواد بگه ولی قلبم داره از دهنم میاد بیرون! تمام تنم داره آتیش میگیره
میریم توی اتاقش. میشینیم پشت میز. میگه خانوم کاف ببخش معطلت کردم.. راستش اینکه کشوندمت بالا برای یه امر خیره!
بعد مستقیم نگام میکنه! دقیقا جمله هاشو یادم نیست. بعد گفت یکی از شاگردای چند ترم پیش شما ازتون خواستگاری کرده چند روز پیش ولی متاسفانه من نبودم و نمیخواستم هم بهتون تلفنی اطلاع بدم!
گفتم کی؟؟؟!! گفت آقای فلانی!
منم چون میخواستم عادی جلوه کنه گفتم آقای شین ما توی کلاس شاگردا رو به اسم کوچیک صدا میکنیم فامیلیا رو یادم نمی مونه! گفت اسمش؟؟؟ هوووم... اسمش چی بود.. وایسا گفت بهم ها!!!
من: :||||
چی بود خدایا وحید بود؟ حمید؟؟ بعد هی هم توی کتش داشت دنبال کارت مارس میگشت گفت کارتشو دادا..
دیدم احمق یادش نمیاد داشتم از درون فریاد میزدم! ولی نمیتونستم بگم! آخرم یادش نیومد منم گفتم نمیدونم یادم نمیاد!!
گفت به هرحال حالا شما نظرتون چیه قصد ازدواج دارید؟؟ گفتم نمیدونم اینا رو باید با پدرم درمیون بذارید
گفت خب الان با پدرتون تماس بگیرید و موضوع رو باهاش درمیون بذارید..یکمی من من کردم راستش واقعا هم داشتم خجالت می کشیدم..گفت حالا شما ازتون جوابی نمیخوام بیشتر تمایل دارم با پدرتون صحبت کنم.. گفتم پس اجازه هست من برم بیرون باهاشون تماس بگیرم؟؟؟ گفت بفرمایید!
دوییدم رفتم آبدارخونه ی همون طبقه و درش رو هم بستم. شماره ی بابا رو گرفتم اشغال بود!!! من توی این هزار و اندی سال که شماره ی بابا رو گرفتم هرگز نشده بود اشغال باشه!! دوباره و دوباره دیدم نه!! چند دقیقه صبر کردم! نفس عمیق کشیدم. جمله هامو مرور کردم و زنگ زدم و گرفت! طبق معمول سر بوق دوم جواب داد...
موضوع رو باهاش درمیون میذارم. اولش که خوب متوجه نشده بود فکر کرده بود خود مدیر ازم خواستگاری کرده! گفت اون مگه سنش بالا نیست زن نداره؟؟ گفتم کی؟؟ مدیر نه که،یکی از شاگردام بهش گفته.. گفت کی؟؟ گفتم فامیلیش رو بهم گفت و من یادم نمیاد.. گفت الان به من میگی بیام اونجا؟؟ (با یه لحن سوالی پرسید که یعنی من که نباید بیام) گفتم نه نمیدونم باید چیکار کنی، مدیر ازم شماره ات رو میخواد بهش بدم؟؟ گفت آهااان یکی دیگه اومده مدیر رو واسطه قرار داده؟؟ گفتم بله. گفت باشه شماره ام رو بده بهش ببینم کیه...
شماره ی بابا رو دادم به مدیر و بعدش دیگه رفتم سر کلاس...
نیم ساعت بعد مارس بهم تکست داد که میلو؟ با بابات حرف زدم!!! اسم و فامیلیم رو پرسید و گفت که با تلفن نمیشه حرف زد. بهتره فردا هم رو ببینیم حضوری و یه ساعتی رو مشخص کرد و بهم گفت که فلان ساعت باهات تماس میگیرم و نمیدونستیم کجا قرار بذاریم بهم گفت میخواید شما خودت تشریف بیار منزل ما صبح بچه ها خونه نیستن!!!! و منم فکر کردم شاید میخواد امتحانم کنه ببینه پررو ام یا نه بهش گفتم نه ترجیح میدم اولین دیدارمون بیرون باشه!
من؟؟ پاهام میلرزید..
کلاس که تموم شد سریعا باهاش تماس گرفتم.. گفتم بگو چی شد؟دوباره تکستش رو برام گفت! گفتم مارس میفهمی یعنی چی بهت گفته بیا خونمون؟؟ گفت میخواست امتحان کنه. گفتم حتی برای امتحان هم نشده تا حالا به کسی اینجوری راحت بگه بیا خونمون!!!!
...............................................
منتظر میشم بابا بیاد خونه تا عکس العملش رو ببینم! هزارجور فکر و خیال و صورت های مختلف از بابا میاد توی ذهنم.. یادم میاد که وقتی با آدم قبلی موافق نبود چجوری بیان کرد موضوع رو توی خونه.. گفت که "یارو" زنگ زده و خواستگاری کرده معلوم نیست هیچی ازش نمیدونم... یا برای کسای دیگه که اومده بودن مثلا با بی رغبتی و جوری که لباش رو به پایین به حالت نمیدونم بوده مطرح میکرد برامون.. یا وقتی صداش آرومه یعنی راضی نیست خیلی... یا وقتی هی نمیگه تا خودمون سوال کنیم یعنی علاقه ای نداره به گفتنش...
حتی یه درصد هم صورت مثبت بابا رو یادم نمیومد..
بعد از قرنی بابا اومد. نشست پشت میز و در حالیکه داشت لیوان آبش رو می کشید جلوش گفت مدیرتون زنگ زد بهم گفت از دانشجوهاشون که خیلی هم شاگرد خوبیه و چند ساله اینجاست و بچه ی محترمیه خواستگاری کرده و سفر بودم من چند بار اومده ولی منتظر مونده تا من برگردم ازش تعریف کرد منم گفتم باشه مشکلی نیست شماره ام رو بهش بدید و "پسره" هم بلافاصله زنگ زد و باهاش حرف زدم! ظاهرا که مودب بود پشت تلفن. کی هست حالا؟؟
منم که دیدم از این مدیرمون هیچی بر نمیاد گفتم والا اولش که فقط فامیلیشو گفت یادم نمیومد ولی اومدم خونه فکر کردم یادم اومد شاگرد زرنگم هم بود..
گفت آره مدیر هم گفت که پسر خوبیه و از پس زبان هم بر اومده این چند ترم با اینکه سرش شلوغه ولی تاپ شده هر ترم... باهاش که حرف زدم به صداش میومد قدش کوتاه و لاغر باشه! آره؟
گفتم نه خوبه قد و هیکلش...
گفت بهش گفتم کجا بریم حرف بزنیم ولی جایی رو مناسب پیدا نکردیم گفتم بیاد خونه
گفتم وا بابا خونه چیه اول کاری غریبه رو نیار خونه! گفت خب کجا بریم نمیشه که توی بیابون!!
گفتم نمیدونم پارکی جایی...
گفت باشه حالا برم فردا زنگ میزنم ببینم چی میشه...
.....................................................
نفس عمیق کشیدم!هیچ کدوم از اون فیس های منفی بابا توی ظاهرش نبود وقتی این مکالمه رو داشتیم...
...................................................
ممنونم که این روزا همراهیم می کنین.. ممنونم که بهم دلگرمی میدین. هر کدومتون به نوعی یادم بودید و من خیلی ممنونم ازتون.. هر خبری هم بشه میام تا شبش ثبت میکنم اگه چیزی ننوشتم یعنی که چیزی نشده هنوز و خودم هم توی استرس و بی خبری ام و جوابی ندارم که به سوالا بدم... از انرژی های مثبتتون ممنونم.. لطفا منو همچنان دعا کنین...
بقیه ی اپیزودا کجاس؟؟؟
نمی تونم پیدا کنم میلو جونم
همینجا هست. اولین اپیزودش عنوانش how did it get start هست عزیزم :)
وای میلوووووووووو یه تیکه هایی می پوکم از خنده
اون قسمت گله که قهر میکنه
قرار تو بیابون
نمی دونم شاید خیل خنده دار نبودن ولی من غش کردم از خنده
:))) عزیزم :))
نه بابا:( کامنتم طولانی بود ولی فقط خط اولش ثبت شد:( حتی یادمنیسچی نوشته بودم:)) الان پست جدیدتو خوندم و خیلی خوشحالم:))) جیییغغغغ
عه؟؟ :((
مرسی به هرحاااال :*** ممنونم ا زذوقت مریم جانم :**
که بابا اول کاری غریبه رو نیار خونه؟
وای مردم این تیکه
عاشقتم بیشرررف:* من انقدر پر استرس بودم اول بالا رو خوندم دیدم ع یه پستم اینجاس
من بازم باید بگم قربوس بابا علی:*
آخ آخ آرزو خبر نداری دیگه چیا گفتم



ای جان دلم مرسی :***
وای خدایاااااا با تمام وجودم میخوام همه چی درست شه همه چییییی
وواایی کی میشه بیای بنویسییی که بابات قبول کرده و یه جیییییییییییییییییییییییییییغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغ بزاری کنارش وای خدا مردیم از استرسسس
خب من الان می نویسم:
جیییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییغ :))))
میلووووووووووووو هنوز همدیگر رو ندیدن؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
آپ کردم
خب داره خوب پیش میره خداروشکر،بقیه اش هم به خوبی پیش میره ایشااالا
و
فعلا ک معلوم نیس هیچی.. اصلی ترین قسمت هاش معلوم نشده هنوز
چقدر خوشحالم میلو...از ته ته دلم امیدوارم بهترینها اتفاق بیفته
مرسی میرا عزیزم.. دعا کن واسم...
چشم، بهش میدم :)
میلو الان کامنتمو خوندم که چقدر پر غلط املایی بوده :)))
چشام بسته بود اون لحظه تقریبا، پوزش :دی
مرسی عزیزم :***
اشکال نداره من متوجه شدم چی گفتی :)) :***
عععع چرا فقط ی خط کامنتم ثبت شدههههه:((
جدی؟؟ شاید اون یکی کامنت که گذاشتی گفتی من چجور به نظر میام رو با این اشتباه گرفتی هوم؟؟؟
این پیام از طرف مایا میباشد :دی
دیشب بهش تکست داده بودم که ماه رو ببینه....
بهم گفت که مسافرته و این روزا خیلی به فکر من و توه...
من که واسه کنکورم، و تو هم که.... :)
گفت که این رو برات بذارم
...............
عمیقا برات خوشحالم و غصمه که تا شنبه نمیتونم بهت سربزنم.
هرجا که هستی من مثل یه دوست خوب برات میتپم
دخترتا خوشبختی کامل چیزی نمونده
برو جلو ماها هواتو داریمممم.مطمئنم لیاقت خوبی ها رو داری.
ذوق دارم واست میلو خیلی زیاد.
..........
با تشکر، امضا، مایا :دیییییی
این قسمتش رو خودم اضافه کردم البته :""
ای جانم :))
عزیزم بهش بگو من ازش شماره اش رو یه بار خواسته بودم احتمال دادم کامنتم رو ندید چون توی وب خودم ازش خواسته بودم. شماره ام رو بهش بده و بگو اگه دوست داشت بهم تکست بده..
ولی اگه ام نخواست مشکلی نیست بگو خیلی ممنونم که یادمه :)
وااای:))) بلاخره مدیررر شیربرنج حرفشووو زددد. منو دق داد:||||
ببین ما چی کشیدیم... :|
چه خوب که قدم اول اینقدر خوب پیش رفته.اینجوری معلومه قراره همه چی خوب پیش بره :)**
باید ببینیم از اینجا به بعد چطور میشه
سلاااااااااااااااااااااااام
میلوووووووووووووووووووووووو سوووووووووووووووووووووت جییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییغ نیشم تا بناگوش بازه به خدا :)))))))))) از همین اول خدارو هزاربااااااااااااااااااااااار شکر خوب بود تا انتهااااااااااا عالی میشششششششششششه
میلو امروز همو میبینن؟
از ایان تبرییییییییییییییییییییک فراوووووووووووواااااااااااان
سلام لیلا :)) مرسی از اینهمههههههه ذوقت :)) من میدونم وقتی یکی کلمات کیبورد رو میکشه چقدر حسش زیاده اون لحظه :)) مرسی :**
بله :) مرسی لیلای عزیزم :*
کلییییییییی برات دعا میکنم
ایشالاااااااا که درست میشه عزیزم
به خدا توکل کن
مرسی آرام عزیزم :*
اوه میلو...
قلبم داره تند تند میزنه زیاد...
کلی آرامش و انرژی + برات می فرستم عزیزم.وقتی من این شکلی باشم که دیگه تو جای خودت داری
اما من گمون میکنم شاید برای بابات علاوه بر چیزای دیگه چیزی که پنجاه درصد اهمیت رو داره اینه که یکی برای یه کاری، درست وارد بشه و بدونه چطور باید از راه درست وارد شد:)
و خب مارس راه درست رو انتخاب کرده و عجله نکرده و حتی برای بابات اینقدر شاید جالب بوده باشه که اون حتی صبر کرده تا مدیرتون بره سفر و از سفر برگرده :) من که به دید+ بهش نگاه میکنم :*
و خب منم چیزی فراتر از این بهت نمیگم که مثلا مبارکه یا خب تا تهش حله همه چیز...من دوست دارم فقط تا همین جایی رو که پیش اومده رو درباره اش حرف بزنم و امیدداشته باشم به ادامه ی راه :):*
میلو من خیلی واستون دعا میکنم. آیت الکرسی یادت نره :)
آهان یه چیزی که من الان به نظرم میرسه اینکه به مارس بگو جلوی بابات خودش باشه.خودِ واقعیش :) چیزایی که من از مارس شنیدم و تو گفتی نشون میده شخصیت مودب و مردونه ای داره :) پس بهش بگو خودش باشه...توی لباس پوشیدن که فکر کنم باید مقداری رسمی باشه اما توی رفتارش و توی سوال هایی که ممکنه بابات بپرسن ازش بگو خیلی روراست باشه و خودش باشه :*
دقیقا چیزایی رو گفتی که توی فکرم بود!! الان میام می نویسم چی شد...
آره حکیمه باید همینجوری مرحله مرحله بریم جلو. من اعصابم خورد میشه بخوام به تهش فکر کنم یا هی بخوام به سوالایی که جوابشو نمیدونم فکر کنم...
مارس فوق العاده مودب و محترمه. این مدت هرگز حتی یه کلمه ز زشت از دهنش نشنیدم!
آره لباساشو خیلی چک کردیم با هم و کلی بهش سفارش کردم که پیا بپوشه...
دقیقا همینطوره و ما قول دادیم که روراست باشیم به خانواده های طرفمون
میلو من خیلى دلم روشنه که خوب پیش میره, اصلا از همون موقع که گفتى حتى پسر خاله هات هم بابات قبول نداره یه حسى بهم گفت میلو یه روزى میاد مینویسه که مرد من تنها پسریه که نظر بابام روش مثبته
براتون آرزوى موفقیت میکنم
عزیزم هدااااا چقدر خوشحالم که اینو گفتی :) مرسی واقعا :***
ده دقیقه به پنج صبحه ...
همین الان نماز صبحم رو خوندم ..
میلو همش جلو چشام بودی
بغض کرده بودم .. .. گریه م گرفت !! !!
کلی برات دعا کردم .. ..
ازش خواستم که کمکت کنه ،که کمکتون کنه ...
ازش خواستم کخ که شما دوتا مال هم شین و صلاحتون تو این باشه
خواستم قلباتون سفت تر از همیشه به هم گره بخوره
خواستم که دل بابا نرم شه
خواستم همه چیچی با خوبی و خوشی پیش بره
خواستم که لبخند بیاد رو لباتون
که چشاتون برق بزنه و بگین که مال خودمی .. .. :)
میلو همینجوری اشکام داشت میریخت !!!
براتون آرامش خواستم
کنار هم بمونین عشقای دوست داشتنی ..
سمانه من واقعا نمیدونم چی بگم از این کامنت و محبتت و واقعا واقعا ازت ممنونم :) باور کن قلبم لرزید کامنتت رو خوندم ولی اصلا نمیتونم جواب بدم بهت چون لطفت خیلی زیاد بود برام :)
واقعا ازت ممنونم دختر خوش قلب :**
آخییییییششششش !! این جناب مدیر ما رو کشت که!!
عزییییزمممممم ^_______^
باور کن این چند روز من پا به پای تو دارم روز شماری میکنم :)
خیلی خوبه که بابا اینجوری بودن...
ایییشششاااالااااا خیلی زود به جاهای خوب خوبش برسه ؛)
دقیقا کشت ما رو...
آخ سمانه این روزا بگذرن میشه یعنی؟؟؟ :(
اوه مای گاد! باورت نمیشه تا آخر چقدر استرس داشتم پستتو کامل خوندم.. خداااااا
میلووووو وای میلو اینا نشونه اس، مطمئنم فردا به خوبی میگذره.. ایشالاااااااا :-* :-* :-* وای نمیدونی چقدر من خوشحالممممممممممممممممممممم نمیدونیییییی :-* :-*
نیلوی نازم ممنونم ازت :***
یه دنیا ممنون از خوشحالیت :**** دقیقا همون حسی که منم با دیدن عکسای شما دو تا برای بار اول داشتم :)
وااااای چقد باحااااال
واقعا منم امیدوارم زندگی آینده تون با آقای مارس اکی بشه به زودی زووود
اونجایی که نوشتین مدیره یادش نمیدومد اسمو حمید ؟ وحید ؟ مرده بودم از خنده من از این ور میگفتم د جوون بکن دیگه :)))))
خیلی خوووبه این پستاتون واقعا لذت بخشه من هر وقت میام میبینم نوشتین هر جا باشم خودمو میرسونم به مبل ولو میشم و تمرکز میکنم بعد شرو میکنم به خوندن
اصن لذت وبلاگ خونی دوباره برگشته برام با این وبلاگ شما . من از اون بلاگفا میخوندم شما رو ها ! ولی خوب این اولین کامنتمه .
خلاصه واقعا از ته ته قلبم امیدوارم به خوش ترین حالت ممکن قضیه بره جلو و خوشبخت بشین .
وااای .... :))))) من هنوزم تو هیجانم :)))
مرسی جیرجیرک عزیز از دعای خوبت :*
اگه بدونی چقدر حرص داد من رو.. مثلا حتی سنش رو هم یادش رفت و یه چیز خیلی کمتر گفت و هنوز بابام نمیدونه سن واقعیش رو و منم نمیتونم بگم چون مثلا من که نمیشناسمش در حد سن و اینا
عزیزم لطف داری شما :)
خداروشکر
ایشالا که تا آخرش همینجور به خیر میگذره
ایشالا :*