Episode 4

صبح زودتر از هروقت دیگه بیدار میشم چون هم کلاس دارم هم نمیتونم که بخوابم... تو کمتر از دو ساعت دیگه با هم قرار خواهند داشت!

بهش تکست میدم لطفا هروقت بابا باهات هماهنگ  و جاش رو مشخص کرد سریعا به من خبر بده بعد برو...

میرم توی کلاس. پر انرژی ام ولی خب استرسم بی نهایته. دستام شدیدا یخ کردن!

دوتا مردای زندگیم قراره هم رو برای اولین بار ببینن. هردوشون رو بی نهایت می پرستم. با اینکه عاشق مارسم و ایمان دارم هرگز مثل اون کسی پیدا نمیشه واسم، با اینحال فکر میکنم که بابام رو علیرغم همه ی اخلاق های منفی و مثبتش رها نمیکنم...

از ته دلم و محکم میگم هرچی صلاحه پیش بیاد.. من دیگه اشتباه گذشته ام رو تکرار نمیکنم. اگه صلاح باشه بدون کوچیکترین فکر و حس منفی بابا موافق میشه و اگه حتی ذره ای مخالفت باشه من دیگه نمیجنگم چون یاد گرفتم در مقابل خانوادم هیچ چیز و هیچ کس ارزش جنگیدن نداره حتی اگه بهم ثابت شه که با مارس خوشبخترین آدم زمین میشم...

میدونم که اگه مجبور به جدایی شم خیلی واسم سخته. سخته؟؟ مرگ آوره! اصلا نمیتونم دنیامو بدون اون تصور کنم! میدونم که اگه اینطور شه من ذره ذره آب میشم ولی چاره ای ندارم. اعتراف کردم پیش خودم که با همه ی محکم بودنم توی مسائل دیگه، طاقت تاب آوردن این رو نخواهم داشت ولی هرگز نمیتونم به اندازه ی یه کلمه با بابام مخالفت کنم...

دارم تدریس میکنم که تکست مارس برام میاد. فقط نوشته ساعت ده خیابون فلان.

خیابون فلان دقیقا همون خیابون آموزشگاهیه که الان توشم. میتونم برم دم پنجره و ببینمشون! ولی خب نمیخوام...

قلبم بی نهایت تپشش تند شده و میکوبه به سینه ام! ولی یه طوری آرومم که برای خودم بی سابقه ست! نمیدونم تپش قلبم رو باور کنم یا آرامش درونم رو...

 

دقیقه ها میگذرن.. هرچی میگذره خیالم راحت تر میشه! چون میدونم بابا از کسی خوشش نیاد همون پنج دقیقه ی اول قائله رو ختم میکنه! مثل همون سری قبل که پسره از اون راه طولانی پاشده بود اومده بود ولی بابا در حد چندتا جمله حرف زده بود باهاش و ازش خواسته بود سریعا برگرده شهر خودش و دیگه برنگرده اینجا!

یک ساعت و نیم میگذره که مارس تکست میده و فقط شکلک بوسه برام فرستاده! طاقت نمیارم براش می نویسم بوس چیه آخه بگو ببینم چی شد زود باش سریع بگو نمیتونم بهت زنگ بزنم سر کلاسم خودت بگو همه چی رو...

از شاگردام میخوام جزوه ی تمریناشون رو دربیارن و حل کنن! اینطوری اونا سرشون به اون گرم میشه و منم لازم نیست درس بدم و یکمی آروم میشینم تا ببینم اوضاع چی شده...

سه دقیقه بعد بهم تکست میده:

رفتارش خوب بود و اسم کوچیکمو پرسید و بعد از اون هی اسمم رو صدا میکرد. بهم گفت وضع مالی خودت و خانواده ات اصلا برام مهم نیست ولی من بهش گفتم که فروشگاه دارم و کجا کار میکنم و هرچی دارم از خودم دارم بدون کمک کسی. تعداد خانوادمو پرسید و اهل کجا هستیم و بیشتر از اینکه از من بپرسه از خودش گفت! بهش گفتم فعلا با خانوادم موضوع رو مطرح نکردم چون میخواستم اول ببینم نظر و اجازه ی شما چیه و اون گفت که اول از همه خواهرت و مادرت رو بفرست تا از نزدیک میلو رو ببینن و ما هم ببینیم مادرت اینا رو تا بعد تصمیمات بعدی رو بگیریم. و بهم آدرس داد!! بهم گفت همین که از طریق مدیر اقدام کردی خیلی خوشم اومده و مدیر هم بهم گفته این چند سالی که شاگردشون هستی پسر خوب و سر به زیری بودی. میلو تعجب میکنم که چرا اصلا آدرس محل کارم و خونمون رو نپرسید و بیشتر از خودش برام گفت!!!! میلو من فکر میکنم که فهمیده رابطه ای داشتیم ولی پیش خودش این موضوع رو حل کرده و همین براش مهم بوده که احترامش رو نگه داشتیم و مدیر رو واسطه قرار دادیم و برای همین چشمش رو روی مسائلی که احتمال میدم فهمیده بسته...

من؟؟ چشمام به وضوح پر از اشک شده! من بابام رو خوب میشناسم! میدونم که وقتی از خودش برای کسی میگه یعنی خوشش اومده یعنی دوست داشته که براش حرف بزنه.. میدونم که وقتی بهش گفته وضع مالیت برام مهم نیست یعنی خود طرف براش مقبول بوده و با خودش فکر کرده که خودش صلاحیت داره باقی چیزاش مهم نیست!

کلاس تموم میشه! اونقدر خوشحال و البته شوکه شدم که نه اشکم میاد پایین نه صدایی ازم در میاد! باورم نمیشه! سریعا خودم رو میرسونم خونه. بی صبرانه منتظر میشم ک بابا بیاد خونه تا از دهن خودش موضوع رو بشنوم.. میدونم که به محض اینکه بیاد خونه از صورتش میفهمم که چه حسی داره. مامان نیست و رفته تهران کار داشت. تنهام خونه. هیچکی نیست باهاش حرف بزنم. بلاگفای لعنتی هم اوضاعش اینطوریه و نمیتونم بخونمتون تا وقتم بگذره..

صدای در میاد. از جام میپرم بیرون. سعی میکنم عادی باشم. میز غذا رو میچینم و بابا میاد.. همون حین که داشتم غذا رو می کشیدم گفت دیدمش!

گفتم عه؟ خب؟؟

گفت بسیار پسر مودب، مرتب، متین و مقبولی بود!!

گفتم اینا رو همه رو با یه نگاه متوجه شدی؟ گفت آره ازش مشخص بود. باهاش حرف زدم و براش از تجربه های خودم گفتم. ازش تشکر کردم که از طریق مدیر اقدام کرده و بهش بابت این جریان 50 امتیاز میدم اون باقی مونده اش هم رو هم بعد از تحقیق و دیدن خانواده اش میگم که میدم یا نه!

گفتم پس یعنی خوب بود؟؟

گفت آره میلو دلم روشنه و مهرش به دلم افتاد، پسر آروم و جدی ای بود و جمله هاش رو دقیق و مناسب انتخاب میکرد... حالا بهش گفتم توی هفته ی جدید یه وقتی رو مشخص کنه فقط یکی از خواهرهاش و مادرش رو بفرسته تا ببینم خانواده اش رو و محک بزنم که چجور افرادی هستن... ولی خودش که با حیا و نجیب بود!

دیگه بقیه ی حرفای بابا رو نمیشنوم.. توی دلم برای مارس میمیرم..  بابا دقیقا جمله ای رو گفت که من همیشه در رابطه با مارس میگفتم! با حیا! نجیب!

با خودم میگم بیخود نبود که اینهمه مدت عاشقش بودم و همیشه میدونستم حرفا و کاراش به جا و درسته.. دل توی دلم نیست.. محکم میگم خدایا شکرت...

بابا که میره بهش زنگ میزنم. تا جواب میده میگم سلام پسر مورد علاقه ی پدره من!!

میخنده بلند بلند! از همون خنده هایی که دودمان من رو به باد میده...

....................................................

 

به قول بابا 50 درصد دیگه هنوز مونده. ممکنه خیلی چیزا پیش بیاد و من هنوز نمیخوام با قاطعیت بگم که همه چی اکی شده... مارس میگفت میلو تا من تورو نبرم توی خونه ی خودم خیالم راحت نمیشه و تا اون روز هزارجور اتفاق ممکنه بیفته و از دست ما ممکنه خارج باشه...

منم به حرفش ایمان دارم. نمیخوام بگم الان دیگه همه چی اکی شد و ما داریم ازدواج میکنیم! خانواده ها رکن اصلی این ماجرا هستن که هنوز هم رو ندیدن. هم من و هم مارس بی نهایت به رضایت خانواده هامون اهمیت میدیم و برامون مهمه مهره های اصلیمون با رضایت کامل با این جریان موافق باشن و حتی اگه ذره ای مخالفت باشه ما نمیجنگیم.. بخاطر همین هنوز به انرژیاتون نیاز دارم...

 

این چندتا پست اخیر رو که می نوشتم با خودم هی منصرف میشدم میگفتم چرا میام اینا رو توضیح میدم به بقیه؟ هیچ وقت توی وبی نخوندم که اینقدر دقیق همه چیز رو بگه. با خودم گفتم سیاستش رو ندارم لابد! خیلی ها وقتی داشتن این پروسه رو طی میکردن هیچ صدایی ازشون درنیومد و یهو اومدن گفت تاااااااداااااااااااااااااااااا ازدواج کردیم!!!

خب نمیدونم شاید هرکس یه فکری داره. بهم این حس دست داد ک کارم چیپه اینهمه توضیح دادن با جزییات کامل! ولی خب واقعا لذت میبرم از نوشتنش!


غلط های تایپی رو ببخشید خیلی عجله دارم

نظرات 22 + ارسال نظر
آنا پنج‌شنبه 28 خرداد 1394 ساعت 00:00

چقدر هیجان زده میشم موقع خوندن این پست ها
اصن منم استرس میگیرم و شاد میشم و میخندم
اصن یه وضعی

یه عالمه ارزوهای خوب واسه تو

عزیزم :))

خیلی روزای استرسی و البته شیرینیه :)
مرسی آنا جان :)

مارچ چهارشنبه 13 خرداد 1394 ساعت 12:22 http://azgil-11.blogsky.com

وای میلو اینجا چه یهو هیجان انگیز و استرس زا شده :)) من که حس میکنم بابات تا تهش نظرش مثبت میمونه :)
میتونک حس کنم چقد استرس داری این روزا ، واقعا خودمو توی این موقعیت میذارم استرس میگیرم ! ولی تا چشم بهم بزنی همه چی اکی شده :*

آخ مارچ اگه بدونی چه قدر استرس دارم :((

خدا کنه...
ایشالا به زودی توام این روزها رو تجربه کنی :***

عسل چهارشنبه 13 خرداد 1394 ساعت 10:50

وای نههههه
اصلا نمیتونم درک کنم چی میگیییی
من لحظه شماری میکنم روزای جی اف و بی افیمون تموم بشه
میلو تو نمیدونی چه روزای خوبی پیش رو داری ؟
امیدوارم بهههترین اتفاقا برات بیفته
و این روزا شرووووع روزای ادامه دار خوشبختیت باشه

آخه حس میکنم وقتی لیبل جدی و رسمی بودن بهمون بخوره یه سری چیزا هم بینمون عوض میشه :(
میدونم که آزادیمون دیگ 100 درصدی میشه ولی نمیدونم اوضاع احساسیمون هم مثل قبل باقی می مونه...

نارسیس چهارشنبه 13 خرداد 1394 ساعت 10:02

عزیزم چقد ذوق کردم از خوندنش ، بعد درست مث وقتی که به مامان گفتم قلبم میومد تو دهنم و دقیقا به اندازه ی همون موقعی که قرار بود به بابا بگم استرس داشتم ،اصن آرزو چنان جو گرفته بود منو وقت خوندن نوشته هات که نگو و نپرس :-D
خیلی خوشحالم و امیدوارم از این به بعدشم همینجوری خوب پیش بره ،هم به تو و هم آقای همسر پسر محبوب بابا :دی افتخار میکنم برا عشقتون برا دوس داشتنتون و برا احترامی که برا خونواده هاتون قائلین :-*
میبوسمت و یه دنیا انرژی مثبت برات فرستادم :-*
منم چون کمی دوریم برا همین کارما خیلی طول میکشه ،فعلا پدر و مادر گفتن انتخاب با خودته و ما دخالتی نمیکنیم ولی فعلا دیدار اصلی اتفاق نیافتاده چون کار و نبودن تو یه شهر و ایناا بهمون اجازه ی دیدار و آشنایی بیشتر خونواده هارونداده ، خبری شد برات کامنت میزارم :-*

وای نارسیس همش منتظر بودم بیای بگی تو جه خبر...
خیلی مسافت نزدیک موثر نارسیس، سریعا میشه هماهنگ کرد.. ولی خب زیاد مهم نیست... فکر میکنم بذارید هرچی روی روال خودش بره جلو... حتما بهم اطلاع بده :***

آرام چهارشنبه 13 خرداد 1394 ساعت 09:41

میلووووووووو نمیدونی چقد خوشحال شدم پستت خوندمممممم
بخدا دیروز همش بیادت بودمو برات دعا میکردم
عزیزمممم ایشالا که بقیش هم حله
تو لایق بهتریناییییی دختر

مرسی عزیزم :** میدونم دعاهای شما بی تاثیر نبوده :***

خیلی ممنونم از لطفت :**

مرجان چهارشنبه 13 خرداد 1394 ساعت 09:18

من که هیچ
حتی نیما هم پیگیر شده که میلو چی شد
بهش می گفتم اندازه میلو استرس دارم و انگار که این اتفاقا داره برا خودم میوفته
ایشالا 100 درصد اوکی میشه همه چی و تپش قلبهایمان منم خوب میشه

واقعا؟؟؟ :)))) عزیزممممم :)))
ایشالا واسه توام به زودی رخ بده.. نمیدونم توی کدوم مرحله اید شما..

میرا چهارشنبه 13 خرداد 1394 ساعت 01:56

حالا خب خیلی بیربط بود کامنتم اما میخوام بگم مردم در این حد حتا تودارن...من اما نوشته هاتو دوست دارم باعث میشه باهات برگردم به روزای عاشقیم و این حس خوبی بهم میده
بعد اینکه دختر من یه تبریک گنده میگم چون میفهمم وقتی یه پدر سختگیر، پسری رو تایید کنه یعنی کلییییییییی...از ته دلم میبوسمت

ارتبابط با این افراد واسه من خیلی سخته :(

میرا تو همین الانشم روزای عاشقی خوب و پخته و سالمی با تووروو داری :) من دوست دارم ایشون رو...
میرا من حتم دارم این معجزه بوده! همه ی باباها سخت گیرن ولی بابای من توی فامیل به سخت گیری مشهوره!

میرا چهارشنبه 13 خرداد 1394 ساعت 01:51

ای جااان این استرسها طبیعیه میلو...من همچنان کلی دلم روشنه خیلی خیلی هم روشنه...اره خب خیلیا چیزی نمیگن خب خیلی تودارن خیلییی.. من یه دوست خیلی صمیمی داشتم خیلی صمیمی شاید تو وبلاگم خونده باشی اسمش نوشی بود ما هرروز حرف میزدیم ساعتها..روزها منو میبرد خونش و نمیذاشت بیام کلی ساعتهای خوش داشتیم بعد اما یروز قرار گذاشتیم یه رستورانی یکی از روزهای عید پارسال، گفتیم خندیدیم بعد یهو گفت من هفته دیگه دارم میرم من فک کردم میره شمال مثلا بعد گفت آمریکا!!!من شوکه بودم دلم ریخت نمیتونم حس اون لحظه مو بگم.. بعدها فهمیدم یکی دوساله با کسی آشنا شده و طرف اونجاس و باقی ماجرا..

خب میرا این دیگه تودار بودن نیست اسمش... من خودم خیلی سخت مسائلم رو میگم (البته به آدمای غیرمجازی) ولی دیگه وقتی با یکی اینقدر رفت و آمد دارم نمیتونم پنهون کنم...

شاپری چهارشنبه 13 خرداد 1394 ساعت 01:15

خداروشکر عزیزم،نه بنویس برامون تو لطف میکنی مارو در جریان خصوصی ترین اتفاقات زندگیت قرار میدی

مرسی شاپرک جانم... برای تو هم دعا میکنم :**

ژولیت سه‌شنبه 12 خرداد 1394 ساعت 23:42 http://true--life.persianblog.ir

اولین پستیه که از وبلاگت خوندم و فکر میکنم شاید یکی از بهترین پستهات بوده. بهت تبریک میگم و خوشحالم که پدرت باعث شد، همچین حس بی نظیری رو تجربه کنی. امیدوارم تا آخرش مسیر هموار باشه برای جفتتون و بهترین هایی که خودتون دوست دارین براتون اتفاق بیفته

مرسی ژولیت عزیز که اومدی اینجا... منم همینطور فکر میکنم...
دقیقا همینطوره که رضایت پدرم اصلی ترین رکن این اتفاق بوده

مرسی از دعای بی نظیرت :)

نیلووو سه‌شنبه 12 خرداد 1394 ساعت 23:41

عزیززززززززززززززززززززززززززززززززززمممممممم
باورت میشه این چند روزی همش داشتم با نازی و محمد در مورد تو حرف میزدم؟ :))) الانم بلند بلند این پستتو با کلی ذوق و بالا و پایین پریدن برای محمدم خوندم :)))

ای جانم نیلووو :**** من هردوتا کمنت بعدیت رو تایید نکردم. این بالا توی وبم یه قسمتی هست تماس با من اونجا برای کامنت خصوصیه
جدی میگی؟؟؟ :))))
بگو واسم دعا کنن هنوز.. چون اینا فقط نصف ماجراست..

محبت سه‌شنبه 12 خرداد 1394 ساعت 22:22

واااااااااااییییی جیغغغغغغغغغغ:))))))
چقدددددد خووووب شددد میلو . خیلی خوشحالم:))))
خیلی خووبه ک بابات تو دیدار اول انقد مارس رو‌پسندیده
:**
آخیششش.. ..

دقیقا جیییییییییییغ :))

باید ببینم چی پیش میره تا آخرش...
خدا کنه تا اخر همین باشه...
:**

سارا سه‌شنبه 12 خرداد 1394 ساعت 21:45 http://zarrafeam.persianblog.ir

من هم دقیقا مثل تو فکر میکنم.یعنی همیشه از وقتی حتی خیلی کم سن بودم فکر میکردم ازدواجی که با مخالفت خانواده ی من یا طرف مقابلم باشه رو نمیخوام.
این خیلی خوب بود که پدرت با مارس حرف زده اول.این یه نکته ی خیلی خیلی قویِ.اینکه مردا خیلی زود هم دیگه رو میشناسن این یه قوت قلبه.خب راستش چون من ازین نعمت محرومم خیلی میدونم چقدر فرق میکنه تا پدر ادم درباره ی طرف نظر بده و نظرش مثبت باشه :)*بی اندازه خوشحالم برات و میدونم که همه چی به همین خوبی و ارومی پیش میره.با انرژی های مثبت خودت و مارس و همه ی دوستات که دارن ماجراتو میخونن

من راستش همینطور فکر میکردم ولی سر رابطه ی قبلیم بر خلافش عمل کردم چون توی اون شرایط قرار نگرفته بودم.. ولی خب تجربه های تلخ و عبرت های سنگینی که برام داشت باعث شد این بار حواسم رو جمع کنم...
ممنونم سارا امیدوارم همینطور باشه و مرسی از دعای قشنگت

عسل سه‌شنبه 12 خرداد 1394 ساعت 21:15

میلو حل حله اصلاااا نگران نباش
مطمنم که تا چند روز دیگه , کمتر از ی ماه دیگه رسما زن و شوهر میشید هوراااااا

مرسی عسل...
حالا عسل یه چیز بگم باورت نمیشه! من دوست دارم تا ابد جی افش باشم :( حس میکنم جی اف بودن بهتره :((

hoda سه‌شنبه 12 خرداد 1394 ساعت 20:35

واى عزیزم, دارم اشک میریزم از خوشحالى, گفته بودم دلم خیلى روشنه و باور دارم که خوب پیش میره, اما دیگه فکر نمیکردم در این حد عالى باشه, یاد تمام لحظه هاى خودم افتادم, تو خیلى خیلى از اون موقع من شرایط بهترى دارى, یادته که اولین دیدار ما با دو تا جمله پس و پیش و یه سوتفاهم چطورى به فاک رفت, اما اولین دیدار شما عااالى پیش رفته و این خیلى امیدوار کننده هست, حست رو کاملا درک میکنم, منم حتى تا روز قبل عقد در حالى که رسما نامزد بودیم و حلقه دستم بود شک داشتم و به همه میگفتم احتمالا فردا عقد میکنم :دى
حتى به خاطر اینکه کسى تحت فشارم نذاره و هى شوهرت شوهرت نگن تو خیلى از مراسما نزدیکانم رو نخواستم باشن, اما در نهایت هیچ اتفاق وحشتناکى نیفتاد و همه چیز خوب پیش رفت
و این که شک نکن نوشتن این روزات خیلى خوبه, من هى پستات رو میخونم حسرت میخورم چرا ننوشتم, دیر نوشتم, کم نوشتم, ثبت خاطرات این دوران حکم طلا رو داره, تااا میتونى بنویس و عکس بگیر, حتى اگه نخواستى کسى بخونه خصوصى اما بنویس, از من تجربه بگیر که الان پشیمونم بیشتر ننوشتم

هدا من حتی یه قطره اشک هم نریختم اصلا انگار خوابم بخدا!!
انقدر می ترسیدم که یه جمله همه چی رو خراب کنه بابای منم که حساس روی تک تک جمله ها و کلمات!! فشار بیش از حدی روم بود!
دقیقا همینطوره هدا. این موضوعات خیلی استرسی و غیر قابل پیش بینی هستن...
راست میگی.. باید بنویسم...

آژو سه‌شنبه 12 خرداد 1394 ساعت 19:32

الهی من فدای بابا بشم دردش تو سرم نگو خدا نکنه بزار بکنه الهی قربون علی اقا بشم که تو مزد مهربونی و اقایی ش وجود شماهاس
خدایا شکرت
دلم تو حلقم بود
بیا ماچت کننننم

آرزو :))) عزیزمی :))
آرزو واسم دعا کن :(( هنوز خیلی راه مونده...

پاپیون سه‌شنبه 12 خرداد 1394 ساعت 18:26

واى میلو دیدى گفتم؟ دیدى گفتم که چون مدیر رو واسطه کرده بابات خوشش میاد؟
چقد من خوشحالم
واى خیلى حس خوبى دارم,ایشالا که تا آخرش همینطورى خوب پیش بره
بازم مىگم من دلم روشنه

آره نازی.. منم چون میدونستم اینطوری بیشتر جواب میده این راهو بهش گفتم انتخاب کن!! به مارس میگم این راضی شدنه راحت بابام رو مدیونه منه! :))

ایشالا...

شادی سه‌شنبه 12 خرداد 1394 ساعت 18:13 http://citrusflower.blogsky.com/

به بههههه. حسابی مبارک باشه. ایشالا دیدار خونواده ها هم به خوبی و خوشی انجام میشه. منم قبلا به خودم میگفتم اگه عاشق کسی بشم حتی خونواده هامون هم مخالف باشن برام مهم نیس، اما الان بعد از گذشت زمان و بعضی اتفاق ها اولین دعام همیشه اینه که خدایا ازت میخوام ازدواجم با خوبی و خوشی و رضایت هر دو خونواده انجام بگیره.
برای توام همین ارزو رو میکنم.

مرسی شادی جان...
من از اول همین عقیده رو داشتم که رضایت مهمه! ولی وقتی توی شرایطش قرار گرفتم گند زدم به همه چی ولی خب آسیبش به خودم رسید و فقط خودم بودم که اذیت شدم... دیگه تمام سعی ام رو کردم اشتباهاتم رو تکرار نکنم...
مرسی عزیزم

لیلا و دیاکو سه‌شنبه 12 خرداد 1394 ساعت 17:28

واااااااااااااااااای به خدا اشکم درومد عزیزمممممممممممممممممممممم
چه خووووووووووووووووووووووووووووووووووب بودن کلمات بولد :) قلبم داشت میومد دهنم
یه دنیا تبرییییییییییییییک عزیزمممممممممم برای موفقیتتون حتی 50 درصدیش عالیییییییییییه که انقدر زود با یه قرار 50% اوکی شد
میلوووووووووووو به خدا دلم روشنه و اون 50% اوکی میشه:****
میلووووووووو همه رو بویس نه به خاطر ما ولی بعدا که این مراحل رو میگذرونید و میایی میخونی خاطرات رو یه دنیااااااااااااا حس خوووووووووووووووووب داره
منو یادته همه رو از اول نوشتم :******
بنویس عزیزممممممممم انشالا چشم بد ازتون دور باشه عزیزمممممممممممم
مااااااااااااااااااااااااااااااااچ

لیلااااا عزیزم مرسیییی :*** میدونم که خوندنه این پستا چه حسی داره... من هربار هرکی رو خوندم که این روزا میگذرونه واقعا براش خوشحال شدم و هربار بغض میکردم براش!!

لیلا واقعا نیاز به دعا و انرژی مثبت دارم هنوز...

آخه میبینم خیلی کم هستیم که اینجوری با جزئیات می نویسیم.. حس کردم شاید اشتباه میکنیم...
ایشالا :***

فرانک سه‌شنبه 12 خرداد 1394 ساعت 17:18

ووواااییییی خددااایااا شکککرتتتتتت که باباااا ازش راضیی بووودهههه
واااییی منم که اشکام داره میاد پاییینننننننننننن :))
باورم نمیشد وقتی وبتو رفرش کردم دیدم دوباره نوشتییی واایییی خداا کاشکیی زودتر همه چی به خوووبیییی تموم شهههههه

عه فرانک چرا؟؟؟؟ آواز بیا بخون واسم :)) :**
مرسی فرانک... دعا یادت نره واسم :***

سمنو سه‌شنبه 12 خرداد 1394 ساعت 17:06

هورااااااا جییییییییییییبببغغغغغغغغغغغغغغغغ ^___________^
عزییییییزممممم :****************
میلوو تا الانشم خیییییلییییییی خوبه، عاااااالیههههههههه ینی!!!
خیلی خیلی امیدوارم که بقیشم همینجوری خوب پیش بره :)
و اینکه خب واقعا خیلی حس خوبیه این نوشتنای با جزئیات!!
من اونموقع وبلاگی نداشتم که توش راحت باشم و واقعا در حد ترکیدن حرف داشتم تو خودم!!
منم یه روزی با جزئیات مینویسم اون روزا رو...

جییییغ :)))
ایشالا که هیمنطوری پیش بره و خیالم راحت باشه :((

من عادت کردم توی بلاگ نوشتن... ولی نمیدونم کار درستی باشه یا نه...

فرانک سه‌شنبه 12 خرداد 1394 ساعت 17:04

»ن جیغمو بزنم برمممم

بفرما خانوم جیغتو بزن :)) :***

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد