Episode 5

شب قبلش مارس با بابا تماس میگیره و میگه اگه امکانش هست برای فردا من خواهر بزرگم و مادرم رو بفرستم منزلتون...

بابا هم اکی میده!


تا نزدیکای صبح مارس رو بیدار نگه میدارم و ازش سوال میکنم درباره ی خواهرش و مادرش.. بهم میگه خواهر بزرگش که قراره بیاد خانوم خوش صحبت و اجتماعی ای هست.. یکمی استرسی میشم. میگم نکنه یه وقت بین حرفاش چیزی بگه که بابای نکته سنج من خوشش نیاد...

میگه ولی مادرم خیلی آرومه و من آروم بودن رو از مامانم به ارث بردم.. میگه میلو حتی ممکنه فکر کنی مامانم چقدر بی توجه هست بهت ولی مطمئن باش که توی دلش همیشه آدما رو دوست داره ولی اصلا نشون نمیده و خانم ساکتیه..


اون یکی خواهرش هم که قراره بیاد رو گفته بودم قبلا که توی فروشگاه مارس دیده بودم و میشناختمش.. همون که خیلی قرتی بود و روی دست و پاش تاتو داشت :| نمیدونستم چطور به مارس بگم که بابام حساسه و بهتره توی جلسه ی اول این خواهرش نباشه.. خوده من حس میکنم که این خواهرش میتونه واسه من دوست خوبی باشه و باهاش خیلی اوقات خوبی رو خواهم داشت ولی بابام روی پوشش حساسه..


با خودم فکر کردم و گفتم بی خیال.. مهم نیست. بالاخره که چی.. همین اول بابا ببینه بهتره تا متوجه باشه اوضاع رو...


صبح زود بیدار شدم.. با مامان رفتیم یه لباس خریدم. اومدیم خونه و کلی همه جا رو تمیز کردم! این وسط دخترک چشم سیاه هم هی اذیتم میکرد :)) میگفت نگاه چجوری داره تمیزکاری میکنه و از این حرفا!


لباس نو رو پوشیدم دیدم اصلا ازش خوشم نمیاد :| تصمیم گرفتم یکی از لباسای قبلیم رو بپوشم.. ولی خب اگه یه مرد همراهشون میومد مناسب نبود!


بابا کلی میوه خریده بود و طالبی هم گرفته بود و گفت براشون آب طالبی درست کنم که وقتی از راه می رسن بهشون بدم!

میگفت این دیدار 20 درصد بعدی قضیه ست! باید ببینم مامانش و خواهر بزرگش چطوری هستن و دستم بیاد که چجوری قراره باهات برخورد کنن! و 30 درصد دیگه اش هم بعد از تحقیق هست! خب اون 50 درصد رو هم که همون اولین روز بابا بهش داده بود، بله بابای من همیشه همه ی مسائل رو اینجوری درصدی ارزیابی میکنه حتی ممکنه با ریز نمره هم بگه، مثلا میگه 79 و نیم درصد خوب بود



سعی میکردم ریلکس باشم! موهامو مرتب کردم. بیریتنی میگفت بذار فر باشه ولی من با موهای فر قیافه ام شیطون میشه که دوست نداشتم! 


به مارس میگفتم چطور باشم؟؟ بهم گفت میلو من فکر میکنم که بهتره روی زیبایی های درونیت تمرکز کنی و مثل همه ی وقتایی که مهربونیت رو از نگاهت به صورت آدما میپاشی با مادر و خواهرم هم اینطور باشی چون اونا به ظاهر اهمیت نمیدن و براشون قلب پاک و نیت درست مهمه...

منم همین فکر رو کردم.. برای همین با خودم گفتم کسایی که دارن میان از عزیزترینای من باید باشن.. مادر مارس تیکه ی بزرگی از مارس رو برای من ساخته! پس یعنی یه تیکه از وجود مارس باید برای من عزیز باشه...


ظهر که خودمون بودیم بابا بهم باز گفت که مارس خیلی پسر خوبیه! نمیتونم براتون بگم شنیدنه این حرفا از دهن بابای آدم چقدرررررررر قوت قلب و شیرینه! من اعتراف میکنم که عشقم به مارس چندین برابر شده...


دیگه کم کم نزدیکای اومدنشون شده بود. من موهام رو نصفه بسته بودم و یه آرایش خیلی ملایم داشتم. قلبم داشت به سینه ام می کوبید. به پیشنهاد دوستا آیت الکرسی رو خوندم یه بار. از خدا فقط خواستم هیچ بی احترامی ای به هیچ احدی نشه حتی اگه قراره این وصلت جوش نخوره اشکالی نداره ولی کسی به کس دیگه بی احترامی نکنه...

به مارس تکست دام که توام بیا. گفت نه میلو. من فقط مامان اینا رو میرسونم و میرم..



زنگ در رو زدن! من خیلی این جمله رو شنیده بودم که "دارم غش میکنم" ولی فکر میکردم یه جمله ی اغراق آمیزه! ولی خب براتون میگم که من واقعا داشتم غش میکردم اون لحظه!

با خودم میگفتم چته؟؟ اینهمه آدم بودن که تو براشون حرف زدی. همیشه اعتماد به نفس داشتی و توی محافل برای بقیه صحبت کردی... ولی فایده نداشت... موقعیت زمین تا آسمون فرق داشت با همیشه..


داشتم از اتاق میومدم بیرون که یهو دخترک چشم سیاه گفت عه مارس هم هست باهاشون!! هیچی دیگه سریعا مجبور شدم لباسم رو عوض کنم. 

چند دقیقه ای طول کشید. نمیتونستم راه برم. عملا پاهام می لرزید و دهنم خشک شده بود! به سختی کنترل کردم خودم رو!


اومدم بیرون و چشمم اول از همه به خواهر بزرگه ی مارس افتاد و دیگه همزمان همشون برام بلند شدن و به تک تکشون دست دادم. اما خواهر بزرگه اش من رو بوسید. مادرش ولی خیلی کوتاه و کم نگام کرد.

نشستم. خواهر بزرگه اش باهام احوال پرسی کرد و من سعی میکردم گرم و محترمانه جوابش رو بدم. مادرش نگاهش فقط روی زمین بود و صحبتی هم نمیکرد.. توی چهره اش دقیق که شدم شباهت های ظاهریش رو با مارس پیدا کردم و لبخند زدم.. مارس چشمای زیتونیش رو از مادرش به ارث برده. ناخودآگاه اون لحظه پیوند قلبی با مادرش برام ایجاد شد...


خواهرش شروع کرد به حرف زدن. خیلی خوب و رسا و محترمانه. حرفاش حاشیه نبود، تند و مغرضانه نبود. بابا هم انگار خوشش اومده بود و توی حرفاش دنبال نقطه ی تفاهم بود. البته که اصلا حرفی از من و مارس نمیزدن! حرف از اوضاع مملکت و اینکه اهل کجا هستن و جبهه و جنگ و اینا بود...


مادرش هم گاهی با تکون دادن سرش یا گفتن "بله بله همینطوره" موافقت خودش رو اعلام میکرد. اون یکی خواهرش هم هیچ حرفی نزد تا آخر و فقط شنونده بود.


بیشترین حرفا رو خواهر بزرگه اش و بابای من زدن. خواهرش چندتایی سوال ازم درباره ی درس و کارم پرسید و جواب دادم...





مامان پذیرایی میکرد. میوه و شیرینی و چای و بستنی.

حدودا یک ساعتی حرف زدن. آخرش خواهرش بهم گفت میلو جان شما حرفی نداری با آقای مارس، خواسته ای، پیشنهادی سوالی؟!!

مادرش همین لحظه بود که من رو نگاه کرد و با لبخند گفت آره دخترم خواسته ای نداری یا سوالی؟؟

من لبخند زدم و گفتم نه. هر خواسته و سوالی باشه پدرم خودشون بهتر میدونن و باهاتون درمیون میذارن من اختیارم دست ایشونه!

مادرش گفت خب آقای کاف شما چطور؟؟ بابا گفت خداوند به من بینشی داده که آدما رو با یه نگاه میتونم ارزیابی کنم.. و من با همون نگاه اول به "آقای مارس عزیز" امتیاز خوبی دادم.. مادرش گفت آقای کاف پسرم همینطوریه. دوست داشتنیه و مثل همین الان که ساکت نشسته ساکته و تا سوال ازش نشه حرفی نمیزنه. خواهراش هم تایید کردن و من هم توی دلم تایید کردم البته :))



بابا گفت اگه بی احترامی نیست و اجازه میدین من میخوام که تحقیق کنم و بیام از محله تون سوال کنم. مادرش گفت حتما تشریف بیارید. حق شماست که بخواید بدونین و ایشالا که شما راضی میشید و هرچی که صلاح بدونین ما احترام میذاریم به تصمیمتون..



دیگه کم کم بلند شدن و تشکر کردن ازمون. بازم موقع رفتن خواهر بزرگش من رو بوسید و مادرش و اون یکی خواهرش فقط باهام دست دادن. و من دوست داشتم یه بار دیگه مامانش من رو نگاه کنه ولی نکرد :دی


مطمئنم که هیچ قصدی نداشت. من خوب یادمه که مارس هم اوایل خیلی کم نگاهم میکرد. مادرش رو دوست داشتم و حس کردم که مهربون باشه..


وقتی رفتن بابا با لبخند و رضایت گفت خانوادش هم اصیل و نجیبن میلو. خواهراش و مادرش کاملا مشخصه که جا افتاده و با شخصیتن و تورو اذیت نمیکنن!


با این حرف بابا نفس عمیق کشیدم. با اینکه خودم هم این حس رو داشتم ولی تایید بابا یه مُهری بود روی دلم.



صبر کردم مارس بره خونه و بگه که خانوادش چی گفتن. گفت که فقط گفتن میلو ناز بوده! و بقیه ی حرفا حول و حوش خانوادت چرخید چون براشون خانواده مهم تر از دختره! حرفای بابات رو برای بابام تعریف کردن و کلی خوشش اومده بود از نحوه ی بیانش و میگفت که باید ببینم باباشو از نزدیک ولی اصلا نگفت تو کی هستی یا چیکاره ای یا چه شکلی هستی اینجا فقط دارن ازم از خانوادت سوال میکنن


خب این خیلی خوبه به نظرم! چون هیشکی قرار نیست خیلی زوم بشه روی من! و بابا و مامانم بسیار آدمای شریفی هستن در مقابل مردم و میدونم که میتونن اوضاع رو خوب هندل کنن..




حالا بابا قراره بره تحقیق کنه! باز استرس دارم. این مرحله هم سختیای خودشو داره. خصوصا که میترسم دم فروشگاهش من رو دیده باشن چندباری که رفتم پیشش...




نظرات 20 + ارسال نظر
سانی چهارشنبه 27 خرداد 1394 ساعت 12:52

یعنی خیلی بده غیر بلاگ هیچ راه ارتباطی نداریم ارزو:(یک چیز دیگه خم شیر کنیم ک تو ابن مواقع ادم یهو همه ی پلاش خراب نشه...
وای ارزو همون دیشب همههه ی پستات رو خوندم دلم نیومد نخونم...از رفتار مارس خیلی خوشم اومد مثلا همین که مامانش رو برات توصیف کرد که یک وقت ناراحت نشی اازشون. میدونی کلا هندل کردن این موضوعا دست مرده:ایکس
ولی دقیقا این حرفت رو منم همیشه میگم که این مردی که انقدر قبولش دارم و عاشق شعورشم رو مادری تربیت کرده که مطمئنن لایق احترام و عشق هستش حتی اگه گاهی از بعضی چیزا خوم نیاد بازم اینو به خودم میگم :)
من اولش رو نفهمیدم اصلا چی شد تصمیم ب ازدواج شد چجوری ب بابا گفتین :(

بد که آره هست ولی خب کی فکرشو میکرد یهو بلاگفا اونطوری شه...
خیلی مهمه سانی که آدما بلد باشن هم رو آروم کنن و توضیح بدن به همدیگه.. ما که هیچ شناختی روی اونا نداریم پس بهتره به هم کمک کنیم توی شناخت
مرسیییی عزیزمممم. راستی تا اسمت رو دیدم بی نهایت ذوق زده شدم :) :****

همه رو نوشتم که پست اول این جریان هم how did it get start هست اسمش توی پستای قبل تر مطالب قدیمی تر

نیگولی جمعه 22 خرداد 1394 ساعت 01:54 http://dokhi-1371.persianblog.ir/

میلو نمی دونم از کامنت قبلیم چند دقیقه گذشته ولی خواستم بگم الآن اشک توی چشمام جمع شد و گریه کردم
از خدا بهترین ها رو برات می خوام عزیزم

نیگول عزیزم :) لطف داری تو دختر :** منم آرزوی سلامتی و خوشی برات دارم :***

شادی پنج‌شنبه 14 خرداد 1394 ساعت 20:19 http://citrusflower.blogsky.com/

وای چه قدر هیجانی. اما خب خدا رو شکر همه چی داره قدم به قدم خوب پیش میره. چقدر این نگاهتو که گفتی "دلم میخواد به هیچ کس بی احترامی نشه حتی اگه قراره وصلت پیش نگیره". واقعا دختر خیلیییی خوبی هستی

شادی یه سری چیزا هست که خیلی مهم میشه واسه آدم از یه جایی به بعد... من شاید این دیدگاه رو چهار سال پیش نداشتم. ولی یکمی که میگذره واسه آدم یه سری چیزا بولد میشه..

آژو پنج‌شنبه 14 خرداد 1394 ساعت 14:46

میلو ماچ محکم و خوشحال منو پذیراااا باش:*:*:*

مرسی آرزو :***

آرام پنج‌شنبه 14 خرداد 1394 ساعت 13:24

عزیزممممم خداروشکر تا اینجاش حل شده بقیش هم مطمءنم حل میشه و با خبرای خووووووب آپ میکنی
بازم برات دعا میکنمممممم

ایجور جریانا هیچ وقت تا آدم کامل نره سر خونه زندگیش معلوم نمیشه اوضاعش...
مرسی ولی که حواستون بهم هست :*

جیرجیرک پنج‌شنبه 14 خرداد 1394 ساعت 12:43

چشم اگه خدا قبول کنه حتما
منظورم همین دفعه ست که با مامانش اینا اومده
یعنی یه کلمه هم حرف نزد؟
اصن پالسی؟چشمکی؟:)()))
هیچییی از حضورش ننوشتین

باور کن یه کلمه هم حرف نزد :) میگم که مامانش گفت همینجوری که الان اینجا میبینین آرومه و تا سوال نکنی ج نمیده! فقط ی جا آدرس محل کارش رو داشت میداد حرف زد
پوزیشن نشستنمون هم یجوری بود که من راحت می تونستم نگاش کنم ولی اون نه. فقط موقع سلام و بای تونست نگام کنه!

میرا پنج‌شنبه 14 خرداد 1394 ساعت 10:11

انقدرررر خوب توضیح دادی که حس کردم لحظه به لحظه اش کنارت بودم حتا اون لحظه که داشتی غش میکردی دست و پام سست شد

آخ میرا خیلی سخت بود :((

سمنو پنج‌شنبه 14 خرداد 1394 ساعت 04:20 http://3amanoo.blogsky.com

میلو منم طاقت نیاوردم!! یه وب دیگه ساختم...

عزیییییزمممم بهترین کارو کردییییی :**

پاپیون پنج‌شنبه 14 خرداد 1394 ساعت 00:22

عالی بود تا اینجا... خدا رو شکر:****
همینکه در مورد خانواده ت فقط حرف زدن یعنی دیگه روی تو حرفی ندارن و قبولت دارن
بازم فقط میتونم بگم خدا رو شکر:)

فعلا آره خدا رو شکر...

آره منم خیالم راحت شد :))
باز دعام کنین :(

فرانک چهارشنبه 13 خرداد 1394 ساعت 23:57

عزیززممم واقعا با تمام وجودم واستون خوشحالم واس دوتاییتوووننن

میدونی این چند روزه یاد چی میوفتم؟البته اگه اشتباه نکنم اون موقع ها که تازه اومده بودین توی این خونه و دخترک چشم سیاه انگار حرفی زد که تو زودتر ازدواج کنی تا اتاقتو صاحب شه یه همچین چیزی بود نه؟

مرسی فرانک عزیزم :*

آره :| هنوزم الان میگه و خوشحاله :|

سمنو چهارشنبه 13 خرداد 1394 ساعت 23:03

چرا من عجله دارم و دوس دارم که بابا زودتر رفته باشن تحقیق؟!
همین امروز عصر مثلا :دی

عزیزم :)) :**

شاپری چهارشنبه 13 خرداد 1394 ساعت 22:46

مبارکه

میلو کاش عکس‌میگرفتی از لباست خیلی سخته من چی‌بپوشم؟؟؟

عروسیت مارو هم دعوت میکنی؟

مرسی :*

دوست ندارم اصلا لباسم رو :( مجبوری پوشیدمش.. حالا احتمالا فردا اینا باز برم خرید. اگه خوب بود عکسشو میدم بهت

البته :))

hoda چهارشنبه 13 خرداد 1394 ساعت 22:20

خدا رو شکر, کلى از نگرانیتون کم شد, مارس چه همه عجله داره که سریع اومدن, خیلى کیف میده پارتنرت این همه مشتاق باشه
ایشالا بقیه اش هم خوب پیش میره

هدا من عجله دارم و بهش میگم زودتر زنگ بزنه :)) من از این استرس متنفرم. مارس که خیلی ریلکسه و میگ بذار آسته آسته پیش بریم من جغ جیغ میکنم میگم زودباش بذار تموم شه این روزا.. :))

ایشالا

لیلا و دیاکو چهارشنبه 13 خرداد 1394 ساعت 20:30

سلااااامممممم
میییییلووووووووو بیااااا مااااااچت کنم دختررررر به خدا قلبم اروم شد از صبح ٢٠ بار اومدم وبت منتظر اپ جدید بودم عزیزدلممممممم تبرییییییییییککککککک جیییییییییغ سووووووووووووووت :-*******

سلام :****
عزیزممممممممم :))))) مرسی لیلا جان خیلی ممنونم ازت از خوشحالی و ذوقت :****

فهیمه چهارشنبه 13 خرداد 1394 ساعت 20:17

وااااااااای میلوووووووووو... میلوووووووووووو... میلووووووووووووو... واااااای خدااااااااااااااااااااا... بیشتر از نیم ساعته میخکوب شدم پای وبلاگت.. خداااااااااااااااااااااای من.. چقدددددددددددددر شیرین و پرحس بووووووووووود.. چقدددددر پر از انرژی ام الاااااااااااااااان.. ای جاااااااااااااانم.. ای جااااااااااااانم.. خدا رو شکرررررر.. امیدواااارم تا آخرش همینقد خووووب پیش بره... عزیزززززززم.. ای جاااانم من چقدددددددددد ذووووووووووووق کررررررررررردم.. الهی صاحب این عید حواسش مخصوصِ مخصوص بهتون باشه... عزیززززززززززم... بهترین دعاها رو دارم برات.. :***************

عزیزم :))))))))) مرسیییییییییییییییییییییییییییییییییی واقعا ممنونم چقدر ذوق و خوشحالی برام نشون دادی عزیزم :*** متشکرم :)
راستی شما کدوم فهیمه ای؟؟

مرجان چهارشنبه 13 خرداد 1394 ساعت 20:17

دل من که از اول روشن بود تا آخرشم روشنه

مرجان عزیزم کامنت بعدیت رو تایید نکردم حس کردم خصوصی باشه. این بالای وبم یه قسمت هست تماس با من. اونجا واسه خصوصی هاست..
خیلی ناراحت شدم از چیزی که گفتی :( چرا آخه؟... کاش راهی بود

جیرجیرک چهارشنبه 13 خرداد 1394 ساعت 20:00

یه کم بیشتر فقط یه کم بیشتر اکى بشه من به نوبه ى خودمو
کلمو میکشم ‏
من واقعاا واقعااا خوشحالم براتون ‏

ولى خانوم از خود آقاى مارس وقتى اومده بودن خونه تون ننوشتین ‏
که ‏
:‏)))

عزیزم :)) مرسی.. لطفا دعا کنین هنوز واسمون :(

خودش فعلا نیومده که. یه بار با بابام بیرون حرف زد یه بارم همین سری با مامانش اینا اومد که هیچ حرفی نزد

سمنو چهارشنبه 13 خرداد 1394 ساعت 19:45

میلو مثل رمانا شده که :دی
عزیزم ^_^
این اپیزود یکم استرسش کمتر بود چون من میدونستم اینجوری میشه ناخودآگاه :""
غش؟! فقط واسه یه لحظشه :)))
.......
امیدوارم مرحله بعدی هم همینقدر خوب و بی دردسر بگذره
عزیزدلم... :***

دقیقا :))

وای خیلی من حالم بد بود سمانه. دهنم خشک شده بود دستام یخ!!

ایشالا :**

محبت چهارشنبه 13 خرداد 1394 ساعت 19:06

:)) چ خووب تعریف میکنی ادم حس میکنه اونجا بوده
سمااا:)) قربونش
خدارو شکر ک خونواده ها از هم خوششون اومده
چون اونیکی کامنتمم باز نصفه شد اندفعه کوتاه مینویسم ببینم باز‌چ برخوردی‌میشه با کامنتم:-| :دی

منم میخوام همین حس رو کنین :*

اووه هنوز کلی تعداد دیگه ازشون مونده که باید ببینیمشون :))

استقبال میشه، .لی چشمم دنبال همون کامنته :))

همطاف یلنیز چهارشنبه 13 خرداد 1394 ساعت 17:50 http://lezzatekharid.blog.ir/

سلام
.
چه حس خوبی
وقتی می شنوم یه دختر، چنین احساسی به پدرش داره خوشحال میشوم زیاد
ان شاءالله اون چنددرصد باقیمانده هم ردیف میشه بخوبی

سلام

ممنونم
امیدوارم همینطور باشه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد