اونقدر فشرده همه چی داره پیش میره که ننویسم مطمئنم همه اش رو یادم میره!
...............................................................
بابا ظهر میاد خونه، ساکته و توی فکر! قلبم میخواد از جا کنده شه. میدونم رفته تحقیق...
غذاش رو میخوره و میره میخوابه!!! دل توی دلم نیست. دارم میمیرم از ترس! میگم نکنه چیزی بد بوده یا نکنه کسی از دم فروشگاه مارس مارو دیدن؟!!
استرس امونم رو میبره.. به مامان میگم بیدار کن بابا رو بگو چی شده..
مامان میگه نه شک میکنه...
با بدبختی صبر میکنم تا بیدار شه...
بعد از دو ساعت که بیدار میشه جمع میشیم که چای عصرونه بخوریم. بی مقدمه میگه رفتم دم فروشگاهش اتفاقا یکی از دوستام روبه روشون مغاز داره.
بند دلم پاره شد. گفتم دیدن لابد ما رو...
ادامه داد: ازش پرسیدم اینا چطور آدمایی هستن گفت خیلی بچه ی خوبیه یه ساله اینجاست هیچی ندیدیم آسته میرن آسته میان. ایشالا که خیره و ما که هیچی ندیدیم!
توی دلم یه آخیش بلند میگم! ولی نمیدونم دلیل اینکه اینقدر تو هم رفته ست چیه. منتظرم بقیه اش رو بگه.
گفت میلو تا الان سه نفر گفتن مارس خوبه. مدیر آموزشگات، یکی از دوستام که هم روستاییه پدر مارس هست و وقتی اسمشون رو گفتم گفت اونا توی اون روستا به آدمای با اصل و نسب و درست حسابی معروفن و یکی هم همین دوستم که روبه روشون بود. به نظرم همینا کافیه. چون خودم هم دلم گواه میده به خوب بودنش. دوست ندارم بیشتر از این کنکاش کنم!!!
باورم نمیشه این همون بابا باشه که آدمای دیگه رو هزارجور پرس و جو میکرد.
گفت ولی میخوام بهش بگم بیاد اینجا صادق و رو راست ازش سوال کنم بهم جواب بده. هیچ منبعی موثق تر از خودش نیست...
گفتم بابا از کجا معلوم راست بگه؟ اگه قرار بود همه خودشون جواب بدن که دیگه هیچ مشکلی نبود!
گفت نه میلو این با همه فرق داره.
گفتم اگه فکر میکنی بهت درست جواب میده باشه.
گفت میخوام بگم بیاد اینجا خودش تنهایی. یه ناهاری بخوریم دور هم، باهام حس راحتی کنه. باهاش شوخی کنم و حرف بزنم.
گفتم هرجور خودت صلاح میدونی.
زنگ زد به مارس و اون بعد از کلی تعارف پذیرفت. بعدش بهم تکست داد گفت میلو بابات چقدر کول و باحاله.. اصلا اون آدمی که تو میگفتی نیست! ازش ممنونم که مثل قدیمی ها رسم و رسومای سخت نمیذاره و داره ابتکار به خرج میده و بهم احترام میذاره و از خودم میخواد سوال کنه...
خب این اولین باری بود که قرار بود مارس بیاد خونه ی ما و با ما بشینه غذا بخوره!! از صبحش پا میشم و براش غذا درست میکنم. نمیذارم مامان دست به هیچی بزنه! همه چی رو حاضر میکنم و یکی از لباسای راحت ولی خوشگلم رو میپوشم..
منتظر میشم بیاد! خب طبیعتا استرسی از دیدنش ندارم ولی میترسم که چجوری پیش میره! بابا هم سوالاش رو توی کاغذ می نویسه :))
از راه میرسه و یه جعبه شیرینی از قنادی مورد علاقه ی من دستشه :) توی دلم قربون صدقه اش میرم. لباسای رسمی پوشیده. چیزی که خیلی کم ازش دیدم!
براش شربت میبرم. میوه تعارف میکنم.
میشینم و بابا کم کم سر حرف رو باز میکنه. بهش گفت اینطوری بهتره و من ازت میخوام صادقانه جوابات رو بدی..
بابا یکی یکی سوالاشو میکنه و گاهی که یادش میره از روی لیستش نگاه میکنه که من و مارس به زور جلوی خنده مون رو میگیریم!
بابا هر سوالی که میکنه مارس به شیوه ی خودش با کلی مکث و فکر جواب میده! مامان بهم یواشکی میگه وای چقدر آروم و با توقف حرف میزنه!! میگم مدلش همینه!
سوالای بابا رو یکی یکی با حوصله جواب میده و حدود دو ساعتی طول می کشه.
میگه بریم غذا بخوریم... میز رو میچینم. سر غذا باز هم بابا با شوخی ها و حرفاش جو رو صمیمی تر میکنه. منم از زیر میز پاهامو میزنم به پاهاش و میبینم که یواشکی داره میخنده...
ناهار رو میخوره و بعدش یکم دیگه میشینن و میره...
هیچ وقت فکر نمیکردم به این راحتی مرد عزیزم بشینه با ما و درست کنار بابا غذا بخوریم! که مامان براش غذا بکشه و مارس هم حواسش باشه من که اومدم سر میز از جاش بلند شه برام جلوی خانواده ام..
..........................................................................
وقتی میره بابا میگه دو تا مسئله ی مهم دیگه بود که حالا بهش زنگ میزنم و مطرح میکنم. دوتا مسئله ی خصوصی ای که میگه رو میشنوم و یهو بدنم یخ میکنه! بغضم میگیره ولی سعی میکنم جلوی خودم رو بگیرم. میگم میشه نکنی این کار رو؟؟ میگه تو نمیدونی. اینا واسه محکم کاریه و اینکه حواسش باشه اون.. میگه میلو میبینی که من خواسته ی مالی ازش ندارم و میخوام کمکش کنم ولی این مسئله برام خیلی مهمه. از ته دلم ناراضی ام ولی میگم باشه هرجور خودت صلاح میدونی... (ممنون میشم که نمیپرسید راجع به چیزایی که دوست ندارم توضیح بدم).
بابا میره و من سریعا زنگ میزنم به مارس. خودم براش موضوع رو میگم.. شوکه میشه. میگه میلو یعنی چی؟؟ حرف درستی نیست.. من حاضرم فلان کار رو بکنم ولی این رو نه... میگم خواهش میکنم نه نگو بهش.. یا اگه میگی هم متقاعدش کن به صورت منطقی..
قطع که میکنم گریه ام میگیره. میگم کاش بابا خواسته ی مادی داشت... با خودم میگم حالا خیلی مونده که هی از این جریانا پیش بیاد. نمیشه هربار بشینم گریه کنم که..
ولی نمیتونم...
تا شب دعا دعا میکنم...
.......................................................................
امروز صبح به مارس تکست صبح بخیر داده بودم جواب نداده بود. یه ساعت بعد تماس گرفتم بازم جواب نداد... گفتم لابد خونه گوشیش رو جا گذاشته. دو ساعت بعد میبینم تکست میده میلو بابات اینجا بود نیم ساعت پیش...
تا میام تکستش رو جواب بدم و بهش زنگ بزنم میبینم که بابا هم میاد خونه... دل توی دلم نیست تا ببینم بینشون چی گذشته...
گفت میلو رفته بودم پیش مارس!
گفتم عه؟ خب چی شد؟ بهش گفتی؟؟
گفت آره بهش گفتم. جوابی داد که اصلا انتظارش رو نداشتم..
میگم چی گفت؟؟
وقتی بابا میگه که اون چی گفته گریه ام میگیره! نمیدونم از خوشحالیه یا چی.. جوابی که داده بود دلم رو لرزونده بود. همون لحظه مامان رو هم نگاه کردم دیدم چشماش پر اشک شده. بابا با تفکر و آرامش میگه میلو این جوابی که داد دیگه دهن منو تا همیشه بست منم بهش گفتم بی خیال این خواسته ام میشم چون حرفت اونقدر سنگین و با ارزشه که آدم دیگه هیچ شک و شبهه ای براش باقی نمی مونه..
نفس عمیق میکشم.. یه باردیگه به مردم افتخار میکنم.. به دوست داشتنش...به خوش فکری و درست و صحیح بیان کردنش..
...................................................................
امشب باز مارس مهمان ما بود :) این بار ولی بابا ازش خواسته بود که بیاد و بهش گفته بود دیگه من تست و آزمون و حرفام تموم شده و اجازه داری با میلو حرف بزنی...
قبلش بابا بهم گفت میلو ازش تشکر کن بابت اون جوابی که بهم داد. و بگو که بابامو منقلب کردی... بذار بفهمه که حرفای خوبش روم تاثیر داره و چشم و گوشم رو روی درست حرف زدناش نمیبندم...
بعد از شام بابا اشاره میکنه که بریم یه گوشه از پذیرایی و حرف بزنیم..
ما رو تنها میذارن. میخوام براش یکمی ادا بیام که میبینم مارس سرش پایینه و انگار نه انگار که من میلوام! خیلی جدی و رسمی!
میبینم که پا نمیده شیطونی کنم :)) منم جدی میشم.. یه سری مسائل رو باهام درمیون میذاره و منم سوالامو میکنم. چیزایی که تا حالا ازش نپرسیده بودم چون فکر میکردم درسته که قصدمون ازدواجه ولی تا وقتی نیاد جلو نمیتونم روش حسابی کنم!
حدود 45 دقیقه ای حرف میزنیم و بعدش تموم میشه. یه چای همگی میخوریم و میره..
بابا گویا گهگاهی از دور نگاش میکرده. گفت میلو اصلا نگاهت نکرد و سرش پایین بود همه اش! میدونم که مارس بابا رو ندیده چون پوزیشن هردومون جوری بود که نمیتونستیم ببینیم بابا رو! البته من همیشه گفتم مارس خیلی به ندرت بهم نگاه میکرد و فقط نگاه های خیره اش مال وقتی بود که توی خلوت بودیم... و باز هم شانس با ما یار بود که خطایی نکردیم و دقیقا مثل دوتا غریبه برای بار اول نشستیم حرف زدیم با هم که بابا ندید چیزی!
................................................................................
این هم از این برنامه ی فشرده ی امروز و دیروز....!
...

میلو جان شماهایی که وبلاگتون ناپدید شد من دیدم یه سری از دوستام همش دمبال وبلاگای بلاگفان.اشکال نداره ادرس وبلاگتو بذارم؟
مرسی سارا اگه مشکلی نداره ممنون میشم بذاری :* اینطوری منم پیداشون میکنم :)
من چون اونورو میخوندم اولین بارم بود احساسی نوشتنتو میدیدم
چقدر قشنگ و دلنشین از احساست نوشتی و صادقانه
خیلی آدمای کمی این حسا رو به اشتراک میذارن
برات کلی آرزوهای خوب دارم از خدا
مطمئنم به هرچی که بخوای میرسی :***
+انقدر دیر به دیر نظر میذاشتم هر سری میام یه بار از اول باید جلب اعتماد کنم :دی
آخرین باری که نظر گذاشته بودم برات، سر استارت نوشتن پایان نامه ات بود که بعدش بلاگفا قاطی کرد
امیدوارم اونم خوب پیش بره
هرکی از اون ور اومد توی وب میلو، اولاش نتونست ارتباط برقرار کنه بخاطر احساسی بودن نوشته هام و عادت نداشتن :پی
مرسی عزیزم :*
خب بیا بنویس برام دیر نیا :)
فک کنم یادم اومد کامل :)
خوندم و واقعا خیلی مهمه.. واسه همینم اصلا پافشاری نمیکنم و گذاشتم مرور زمان و تلاش خودش همه چیو معلوم کنه..
آره عزیزم کاملا درکت میکنم.. اصلا مشکلی نیس فقط میخواستم که چهرمو ببینی تا یه تصوری داشته باشی حتی اگه ارتباطی هم اونجا برقرار نشه :*
خیلی خیلی ذوق دارم واست.. ایشالا اپیزود فینال به زودی برسه
بهترین کار همینه انیس.. بذار زمان مشخص کنه همه چی رو..
ما مثلا برای یه زنگ زدن مدیر اونهمه از قبل پافشاری کردیم و برنامه چیدیم ولی نشد!
ممنونم واقعا :**
خوب هستی که خوب میبینمت عزیزم..
اگه میتونی زود زود برامون بنویس.. من خودمم الان تو یه دوستی دو سال و نیمه ام که با بابام در میون گذاشتیم و اتفاقا دقیقا مثل پدر تو سختگیره و روزی که رفته بودن همو ببینن من اصن نمیدونستم از استرس و مستاصل بودن چیکار کنم .. من فعلا باید صبر کنم تا کارِ یار درست بشه کاملا و اونوقت بابام اجازه اومدنشونو میده..
برام دعا کن میلو که واسه منم به موقعش خوب پیش بره.. همونطور که تو گفتی با رضایت کامل خانواده ها..
ممنونم بازم :)
کار خیلی مهمه انیس جان.. نمیدونم پستای قبل تر منو خوندی یا نه.. ولی کار خیلی مهمه..
حتما دعا میکنم :)
ممنونم از خصوصیت. من خیلی کم دوستای بلاگیمو توی فضای واقعیم مثل اینستا و اف بیم راه میدم. متاسفانه بازم یه جریانی پیش اومده ک ه به زودی دوستای وبلاگی اینستاییمو هم میخوام حذف کنم از اونجا..
ممنون از درکت :*
من اون یکى وبلاگتو میخوندم :*
الان که اسمت رو نوشتی به نظرم آشنا اومدی..
اپیزود 7 و 8 میخوایم یالااا یالااا
هنوز چیزی رخ نداده
من باهمه ی پستات نصفه جون میشم میلو و بعدش نفس راحت میکشم... خداروشکر واسه همه ی اتفاقای خوب.
من نمیدونم چرا کامنتام نصفه نیمه میاد
میلو خیلی خووبه که پای فامیل باز نشه تا آخرین لحظه...ما خودمون اصن با هیچکدوم از فامیل رفت و آمد نداریم یعنی منکه به شخصه سالهاس ندیدمشون اما همیشه تو ذهنمنه که اینجور مراسم رو در خفا برگزار کنم..البته که باید یه روز در مورد اینکه خاله!! چی به روزم آورده برات بگم
وای دختر این قسمت تحقیق منو تا حد مرگ میترسونه
میرا منم همین وضعیت رو دارم :))
عه؟ :(
البته در خفا هم فقط تا وقتی که یه سری چیزای فرمالیته انجام بشه..
خیلی بده :( کلا این پروسه ها خیلی مسخره و زجردهنده ست
وری گود
اره دلواپسی داره
ولی خانوم از این لحظات لذت ببر
تو و مارس همونی هستین که تو حال بودین
الان کیفشو ببرین و اینده هم همینه
چشم حتما :* همه یتلاشمون رو میکنیم که لذت ببریم :*
میلو... دوست دارم با اسم واقعیت صدات کنم... اما...
میلو امروز حالم خیلی بد بود، چه جسمی چه روحی چه از لحاظ کار و درس و کلا همه چیز...
وقتی خوندم پستتو، با خط به خطش اشک ریختم حتی الانم چشمم نمیبینه چی مینویسم
اصلا نمیتونی تصور کنی تا چه حد خوشحالم، که چقد خوشبختم از داشتنت و دیدن خوشبختیت...
نمیدونم چی بگم فقط به قول شاملو تنور دلتون تا ابد گرم
بهترین ها رو برات میخوام فوق العاده ترین دختر دنیا...
ای جانم :)
آخی عزیزم چرا؟؟؟؟؟؟
ای جان اشک چرا دختر؟؟؟ مرسییییییییییییی از اینهمه احساست :***
مرسی بی پروای عزیز من. تو همیشه به من لطف داشتی :**
یه آدمی همیشه بهم میگفت یک بار عاقلانه و سخت گیرانه تصمیم بگیر و یک عمر عاشقانه زندگی کن.سمی حواست باشه اینروزا همه ی حرفات رو بزنی به مارس.سنگاتو وا بکنی.قول و قراراتو بذاری.شرط و شروطاتو محکم کنی.نشه تو شوک راضی بودن خانواده ها شل بگیری.خوب همه ی جوانب رو بسنج برای بار آخر.اینارو برای این یادآوری کردم که اینروزا روزای رو هوا زندگی کردن.روزای شوک شدن از جور شدن اتفاقا و لبخندای طولانی و کش دار و آدم ممکنه خیلی چیزا رو فراموش کنه.
آره سمی حواسم به همه ی اینا هست.. همون چند سری که جدی حرف زدیم با هم قبل از این جریانا حرفامون رو زدیم...
و اینکه راضی بودنه بابام خودش خیلی حرفِ. چون اون به شدت ستگیر و نکته بین هست..
مرسی عزیزم از پیشنهاد مفیدت چشم بیشتر حواسم رو جمع میکنم :)
برای شما فوق العاده خوشحالم و امیدوارم شاد و خوشبخت باشید. البته نوشته شما بیشتر من رو به این فکر فرو برد که اگه یه روز دختری داشته باشم، ارتباطش رو با مردها از من مخفی می کنه؟ و چیکار کنم که اینطور نباشه؟
جسارت من رو ببخشید.
مرسی متین عزیز :)
همه چی بستگی به رفتار خودتون داره. مثلا من رابطه هام هیچ وقت از مادرم پنهون نبود! یعنی خودش یه جوری رفتار کرد که من ازش چیزی رو پنهون نکردم.. این بستگی به هوش، رفتار و کردار خودتون داره که اطرافیانتون چقدر باهاتون صداقت داشته باشن..
خواهش میکنم
بدو بدو مباااارک بادااااا
میلو ریسک نکن این بابا خیلی زرنگه دم آخرب مچتون نگیره !خیلیییییب خوشالمم شیرینی بده دهنمون شیرین کنیم دیگه
یه کارایی کرده که بگم موی تن آدم سیخ میشه بس که کارآگاه بازی دراورده این مدت! در ظاهر همه چی رو راحت گرفته ول یداره کار خودشو انجام میده تا از همه چی مطمئن باشه!
سووووووت هورااااا جییییییغ عزیزممممم بیا :-****** تبریک یه عالمه دختر واقعااااااااا شکر که اوکی بود تا الاااااان خیلیییییییی خوشحالم ذوووووق کردممممم به خدا خیلییییییییی تبرییییییییک هم به تو هم به مارس تبرک میگم براتووووووون ارزومند بهتریییییین لحظاتمممممممم عزیزدلمممممممم :-****
لیلا :))) عزیزمی مرسیییی انقد هیجان داری ک***
لیلا وای هنوز خیلی مونده و راه در پیش داریم! همه اولش سخت میگیرن بعد راحت بابای من داره برعکس عمل میکنه :))
سلاااااام
میلو اتفاقی پیدات کردم از وب اردیبهشتی
از ته دلممممممم برات خوشحالم :***
چقدر روزای پر استرسی داشتی
خدا رو شکر که تونستید به خوبی این روزا رو پشت سر بذارید
:***
+الان خواهر کوچولوت کلی ذوقی داره برای اینکه چی بپوشه
این بلاگفا همه رو زد داغون کرد.. البته شما رو از قبل به خاطر ندارم.. با اینحال از لطفت ممنونم :)
خیلی زیاد و هرروز داره بدتر هم میشه!!!
اون که آره :))
خوندن لحظه های قشنگ تو هم مث خوندن لحظه های قشنگ ِ اردی خیلی خوبه :)
ممنونم ازتون :)
از کی دارم میخونمت؟ فک کنم بیشتر از دوساله! ینی اول اون یکی وبلاگتو میخوندم، بعد یادمه بعدا اینجارو پیدا کردم بعد یه پست مشترک ولی با ادبیات متفاوت گذاشته بودی.. همون سفر شمالی رو میگم که به سبد حصیری خریده بودی با گل سبز و صورتی.. بعد من فک میکردم همین میلوی قرمز یکی دیگس داره عکساتو میدزده:))) یه ذره بعد فهمیدم که نه جفتش خودتی..
اینارو چرا گفتم؟ چون میخوام بدونی با لحظه لحظت زندگی کردن ینی چی.. وقتی اینجارو یه مدت رمزی کردی خیلی غصه میخوردم که نمیتونم بخونمت، به جاش میرفتم اون طرف ولی بازم به میلوی قرمز سر میزدم که شاید یه پست غیر رمزی بزنه.. بلاگفا که داغون شد من تو شوک رفتم.. چون هردفه گوگل کروم گوشیمو که باز میکردم اولین وبلاگی بودی که بش سر میزدم، بعد اون نابودی سردرگم بودم که چجوری میشه پیدات کرد؟ اصن بازم مینویسی؟
تاااا اینکه امروز وسط درس گفتم برم یه سرچی تو گوگل بکنم.. نوشتم میلوی قرمز و جزو دومین لینک همینجا رو آورد.. انننننقد ذوق کردم که درس سازمان های بین المللی وحشتناکمو گذاشتم کنار و دونه به دونه خطارو قورت دادم.. تا اینکه رسیدم به این پستای اپیزودی.. با هر خطش ضربان قلبم بالاتر میرفت و لبخندم گنده تر میشد..
حالا اینارو چرا گفتم؟ چون بدونی منی که چند ساله که خوانندتم میفهمم رسیدن میلو به یکی از مهم ترین قسمتای زندگیش ینی چی.. میلویی که هرچیزی رو میخواست به دست آورد.. محکم بود، کم نیاورد و به کم راضی نشد هیچوقت.. که مارس شد پاداش اون همه تلاشش تو زندگی تا بعد این بهترینا و عاشقانه ترینا رو کنارش بسازه..
میلو.. بهت تبریک میگم.. چون تو خودت به منِ خواننده گفتی الکی چیزی رو نمینویسی و نمیگی و تو ذهنتم نمیاریش.. که وقتی آوردیش ینی بلاخره داره اون هدفه نزدیک میشه..
Keep going دختر.. تو لایق بهترینایی..
*ببخشید که طولانی شد.. و ببخشید که انقد دیر روشن شدم..
انیس عزیز کامنتت فوق العاده پر از مهر، و تاثیر گذار بود.. خواننده ای که از خیلیییییییییییی قدیم با من همراهه! ممنون از حضورت و برای اینکه بالاخره روشن شدی :)
برای قسمت دوم کامنتت هم باز میگم که خیلی لطف داشتی ب من و خیلی خوب دیدی من رو...
خیلی ممنونم ازت و امیدوارم روزای خوب و روشنی در پیش داشته باشی :*
خواهش میکنم، در عوض کامنتت خیلی خوشحال و امیدوارم کرد :)
ای جانم.. میلو من دقیقا چهار روزه که مریضم و یه هفته اس نت نیومدم.. الان که اومدم نشستم شاید ده تا پستت رو باهم خوندم و هر لحظه هر لحظه اش یاد خودم و استرس هام افتادم..خوشحالم که تو این شانس رو داری که پدرت مارس رو دوس داشته باشه و می تونی ازینجا به بعد با ارامش و عشق بیشتری زندگی کنی.
برات خیلی خیلی خیلی خوشحالم میلو.. باور کن کسالتم یادم رفت :**
ای جان چرا؟؟؟ بهتر شدی الان؟؟
ندا خیلی سخته :((
امیدوارم همینطور باشه ندا.. کار سختیه..
مرسی ندای عزیزم :**
سلاممممممم میلوووو باید برم دنبال یکی از فامیلامون که از شهرستان اومده تهران ولییییی نتونستم کامنت نذارم فکر کن ماشین رو زدم کنار و اپت رو خوندم یه دنیا تبریییییییییک و مااااااااچ واست میفرستم تا برگردم خونه از طرف من بابات رو ببوس :)))))))))
لیلا کامنتت رو همون روز که گذاشتی خوندم اونقدر ذوق کردم و خندیدم :))
مرسی که تو این وقت کم برام نوشتی. خیلی ارزش داشت واسم :***
دارم دیوونه میشم کِ نمیتونم توو بلاگم بنویسم و ذوقمُ خالی کنم :| :)))))
خوشالم برات میلو،زیاد زیاد :x
کیت کت... دیدی داره چی میشه؟؟ :))
:**
عزیزمممممم چقدر عالی که مردی که دوسش داری انقدر عاقل و دانا هستش... خدا میدونه چقدر خوشحال و ذوق زده ام.... این شروع قشنگ به فال نیک بگیر و مطمئن باش همه چی همینقدر خوب ادامه پیدا میکنه....
رها جانم :)
ایشالا ک همینطور باشه... برام انرژی مثبت بفرست :***
هوووم کامنت من نیومده ینی؟!
کدوم عزیزم؟؟ هست که. همین که گفتی این جو خشک زود تموم میشه؟؟
میدونم استرسبوده میدونم سختی بوده این مدت
اما امیدوارم بعد از این همه استرس و سختی نتیجش عالی بشه و شما دوتا کار هم بمونین واس همیشه همیشه همیشهه :)
لطفا برای آقای مارس توی این ظرف ها ماکارونی در شکل های مختلف نگه داری شود با تشکر
http://79.175.191.2/Digikala/Image/Webstore/Product/P_64411/Original/Homeware-Pasta-Container-Ziba-Sazan-Latch-Rainbow9c53d3.jpg
مرسی فرانک. این روزا هیچی جز دعاهای خوب و انرژی های مثبت برم خوشایند نیست! :**
:))) چشم حتما :* مرسی عزیزم :**
هوراااا چقد همه چی خوب پیش میره ^_^
خدا کنه تا آخر همینطوری باشه...
میلو نوشتی این ماه همش استرس داشته واست من یاد امتحانا خرداد افتادم :)) داری یکی از امتحانای سخت زندگیتو میدی ... :))
تعبیر و تفسیر و داشته باش فقط :))
دقیقا من هم بهش همینو گفتم! ما قرار بود توی اردیبشهت این برنامه ها رو داشته باشیم... ولی افتاد خرداد :)
عزیزم :))
عزیزم :)
میلو خب همینجوریه این اوایل!!
ما که فامیل بودیم حتی!!
بارها اومده بودن خونمون خانوادگی و یه جو خیلی صمیمی
و خوبی هم داشتیم با هم!!
ولی اون مدت؟! بدون اغراق میگم که تاحالا بابام رو اینقدر رسمی و جدی و خشک ندیده بودم!!
تو که میدونی رابطه من با بابام چطور بود؟!
بعد اون مدت کاااملا ازش میترسیدم حتی!!
همش سعی میکردم که جلو چشمش نباشم!
بعد اون چند هفته خیلی خیلی بد گذشت!
انگار نه انگار که سالها با هم رفت و آمد داشتیم و خوب بودیم..
من فکر میکنم واسه اکثر آدما این شکلی میشه...
.........
تو هم هی فکر میکنی که آدم دیگه س؟؟ :)))))
من بساطی داشتم هاااا!! همش میگفتم جدی جدی این
ماییم؟! سان خودتی؟؟!!!
باور کن همش حس میکردم که خوابم و الانه که یکی
بیاد و بیدارم کنه...
حس عجیبیه، خیلی عجیب...
اما امیدوارم روزهای پر سر و صدا و شوخی و خنده
هم به زودی فرا برسه :)
:*****
نه منظورم از رسمی خشک بودن خودمون دوتاسن که نمیتونیم جلوی بقیه حرفی بزنیم! وگرنه که بابام خیلی با مارس خوش و بش میکنه و سر شوخی رو از همون روز اول باهاش باز کرده بوده!
آره سمانه.. باورم نمیشه!!
ایشالا :**
خیلی برات خوشحالم میلو جان. امیدوارم این شادی و خوشبختی تا همیشه مستدام باشه و پدر ومادرت توی هر شرایطی حامی و پشتیبانت باشند و مارس هم تا همیشه همینقدر قوی و خوش فکر باقی بمونه و شما دوتا با هم خوشبخت بشید
ممنونم ژولیت جان. این خوش قلبی شما رو می رسونه :)
مرسی از دعای قشنگ و پر مهرت :)
میلو چقد همه چیز داره تند پیش میره ! مطمئنم اگه بابای من باشه کلی معطل میکنه ... ولی واست خوشحالم واقعا هرچی تند تر بره جلو آدم خیالش راحت تره :)
ایشالا این دفعه میان حلقه دستت میکنن :*
:)
شنیدی میگن قسمت هرچی باشه دهن همه بسته میشه؟؟
هرکس دیگه قبل از مارس اومده بود بابا بیشتر از دو ماه فقط واسه یه تحقیق وقت میذاشت و تا تحقیقش تموم نمیشد ابدا اجازه نمیداد هیپکس پاشو بذاره خونمون! ولی به مارس همون روز اول گفته بود بیا خونمون!
یا هنوز حتی خواستگاری رسمی نشده دو دفعه شام و ناهار بابام دعوتش کرده!!!
قطعا اینو هرکی از فامیل بشنوه از تعجب شاخ درمیاره. خود من هم توی شوکم.
من دیگه جیغم نمیاد برااین پست:)) بیشتر تو تعجب و فکرم . ک چقد خوب خدا همه چیزو اکی میکنه
و جلو ی بابای سخت گیر همچین ادمی رو قرار میده ک دس از سخت گیریاشبرداره:) خوشحالم براتون
خداروشکر که خونوادت راضین ازش و بی احترامی ای به کسی نشد
میلو بنظرم یکی از نکته های مثبت این بود ک فامیلی نزدیکتون نبود ک فتنه باشه یا بخواد شر درست کنه . این خودش خیلییییه
آورین آورین ب دوماد :دییی سربه زیری اینجا نتیجه ش رو نشون داد:))
مبااارکههه
محبت هرروز داره یه اتفاقایی میفته که هی بیشتر و بیشتر متعجب میشیم! بیریتنی میگه انقد نگو اینو، چشم میزنی همه چی خراب میشه! من فقط دارم دعا میکنم کسی چشم نزنه!
محبت برام خیلیییییییییی مهمه بی احترامی نشه... یعنی اگه یه روز بشه من میشینم همونجا میزنم زیر گریه میگم نمیخواد اصلا!
دقیقا همینطوره. برای خواستگاری اصلی هم بابا گفت هیچکی رو نمیگم بیاد!
آخ آخ محبت مامان امروز صبح میگفت میلو دیشب بابا از دور زوم بوده روی مارس و بعدش هی گفته آفرین چقدر عالیه این پسر :)
گفتم مامان فک نکن فیلمش بوده چون توی این شرایطیم، ما بیرون هم هستیم اون همینطوریه نگام نمیکرد زیاد و جدی و نجیبه!
ای جاااااااان خیلی خوشحال شدم این پستت خوندم
بابات خیلی خووووب همه چیز رو پیش برد
الهی که همیشه شاد و خوشحال باشین و به تمام خواسته هات برسی
مرسی عزیزم :)
آره خدارو شکر...
همچنین تو آرام جان :*
من دیگه حرفی ندارم جز اینکه بگم خوشحالم و امیدوارم همه چی زودتر و به همین خوبی پیش برهههه :*
هووم تابستون امسال میتونه خیلی هیجان انگیزتر باشه :دی
مرسی فرانک :)
فعلا که این ماه همش استرس بود :(
فرانک تا آدما نرن توی خونه ی خودشون به نظرم هیچی خیلی هیجان انگیز نمیشه. اینم با این بابای من که حتی راه رفتن آدما رو هم ضقاوت میکنه و سوال و جواب میکنه
خدا رو شکر. وای خط خط نوشته ات رو که می خونم منم انگار هی استرس میگیرم که خب چی شد؟ چی شد؟ و اخرش یه اخیش و یه خدا رو شکر میگم
ای جانم :) پس ببین من که توی این شرایطم چقدر استرس و فشار رومه :((
یا قرآن چطور جرات کردى شیطونى کنى, نترسیدى بابا ببینه, خدا رو شکر مارس پا نداد
میلووووو, قرار بود سى درصد باقى مونده رو بابات بعد تحقیقات بده, ظاهرا مارس دیگه نمره کامل رو گرفته, الان دیگه اجازه هست تبریک بگیم؟
شیطونی فیزیکی که نه! مثلا یه حرف خنده داری بزنم یا چشم و ابرویی بیام :)) ولی اصلا نگاهم نکرد که! بعدش اینکه من فکر میکردم بابا رفته یه جای دیگه :| رفته بود ولی یه جا که ما نبینیمش ولی اون ما رو ببینه :||| از دیشب که اینو فمیدم حالم بد شده از این حرکتش..
نه :| والا دیشب میگفت ده درصد دیگه هم مونده که باید بابا و داداشو ببینم تا دستم بیاد!
ای جااااانمممممم :) :*******
میلو میبینی چقدر حس فوق العاده ایه که ببینی عزیزترین آدم زندگیت میون جمع خانوادگیت نشسته؟!
من اون اوایل همش فکر میکردم رویاست!!
همش میگفتم سان؟! تو خونه ما؟! اونم تنهایی؟!
اصلا خیلی حس شیرینیه :)
.......
عزیزم چقدر خوب که مارس همه چی رو اینقدر خوب داره پیش
میبره :)
از طرف ما هم بهش تبریک بگو :دی
.......
میلووو؟! باورت میشه که اینا میلو و مارسن که به اینجا رسیدن؟!
من که تک تک سلولهام دارن ذوق مرگ میشن :)))))
خیلی حس قشنگیه... ولی سمانه سختمه :( خیلی همه چیز رسمیه. بدم میاد انقد جدی و خشک...
آره من هر سری که میره از پیشمون بهش میگم بیا شونه هاتو ماساژ بدم خسته شدی...
نه سمانه :) واقعا باورم نمیشه... حتی گای فکر میکنم این یه آدم دیگه ست!! بس که برام غیرقابل باوره!
جییییییییییییییغغغغغغغغغغغغغغغغغ میلو من چی بپوشم؟
تبریک عزیز دلم:******
خیلی خوشحالم برات، خیلیییییییی:*
ایشالا همیشه شاد و خوشبخت باشین با هم:**
منو بگو! من پی بپوشم :| هیچ لباس مناسبی ندارم و پول هم ندارم :|
مرسی نازی عزیزم :** ممنون از خوشحالیت و دعای قشنگت :**