خب قبل از اینکه این اپیزود رو شروع کنم اول از همه میشه یه چیزی رو دوستانه بگم؟؟ اینکه حالا که دارن دوستامون یکی یکی میان بلاگ اسکای و آدرساشون رو برامون میذارن بی حال بازی درنیاریم! بریم بهشون خوش آمد بگیم یا حتی شده براشون لایک بزنیم! نشون بدیم که برامون مهمن. کسی که یه خونه ی جدید رو به اجبار میزنه و به سختی آدرسش رو برای بقیه گذاشته مثه یه آدم پیر هست که از محله ی قدیمیش اجالتا اومده یه جای جدید و هیچکی رو نداره، صبح تا شب یه صندلی میذاره جلوی در و به آدما نگاه میکنه تا بلکه یکی آشنا باشه!
اینو واسه خودم نگفتما! من منتظر کسی نبودم و نیستم. هرکی هم اومد لطف داره بهم. ولی بچه هایی رو میبینم که به سختی و اکراه حاضر شدن بیان بلاگ اسکای، و توی پست اولشون هم نارضایتی از جای جدیدشون رو اعلام کردن به جای نوشتن از هر چیز دیگه! بذارید حالشون رو خوش کنیم با یه کامنت!
..............................................................
.........................................................
................................................
مارس بهم تکست میده میلو بابام دوست داره قبل از خواستگاری اصلی و بله برون بیاد با بابات آشنا شه. برادر بزرگم هم دوست داره ببینه خانواده اترو.. زنگ میزنم به بابات و ازش میخوام که یه روزی رو قبل از این جریانای اصلی واسمون مشخص کنه...
بهش میگم مارس پس این خواستگاری اصلی کی هست؟؟ تا حالا شما چندبار اومدین و رفتین ولی خواستگاری اصلی نبوده :)) تو اومدی خونمون و دوبار غذا خوردی ولی هنوز خواستگاری نکردی! میگه باور کن بابام اصرار داره قبل از اینکه به صورت جدی بیاییم خونتون و همه رو جمع کنیم اول خوب بشناسیم هم رو...
..........................................
امشب مارس، برادر بزرگترش، پدرش و مادرش مهمان ما بودن!
انقدر امشب برای من هیجان انگیزه که نمیدونم از کجا بگم!
خب اولین بار بود که قرار بود پدرش و برادر بزرگش رو ببینم! مارس همیشه میگفت توی زندگیش از برادر بزرگش الگو گرفته و رفتاراش رو از اون یاد گرفته! خب من خیلی دوست داشتم ببینم کیه که مارس رو هدایت کرده!
اول از همه پدرش اومد تو. خب سنشون خیلی بالاست، دیگه وقتی برادرش همسن بابای منه حدس بزنید بقیه ی ماجرا رو..ولی با اینکه سنشون بالاست به قدری سرزنده و سرحال بودن که من مدام خنده ام میگرفت از ذوق یا نمیدونم چی!
خب باید بگم که پدرش اصلا به این خانواده نمیخوره! چون همشون خیلییییییییییییی آروم و ساکتن ولی پدرش بی نهایت اهل صحبت و شوخی و خنده!
برادر بزرگش؟؟؟ من فقط میتونم بگم عاشقش شدم! یه مرد فوق العااااااااااااااااااااااااااااااااااااده جذاب! بی نهایت! خب چه ظاهرش چه رفتارش! قد بلند تر و چهارشونه تر از مارس! بعد چهره اش از این مردایی که قیافه شون داره مسن میشه ولی هنوز ابروهای پررنگ و کشیده دارن! که موهای پرپشت و جو گندمی دارن! که صدای آروم و بم دارن و سنجیده حرف میزنن!
من الان فقط میخوام استاپ کنم روی برادرش! اصلا نمیدونم چرا دارم اینا رو برای شما میگم ولی بی نهایت هیجان زده ام!!
به قول مهسا میخوام لوس ننویسم . ولی نمیشه واقعا :پی
مادرش امروز با من به مراتب مهربون تر از سری قبل بود. چندباری با لبخند و محبت نگام کرد. مارس همیشه میگفت که مادرش فوق العاده خانم با گذشت و صبور و با محبتیه.. خب راست هم میگه. من قدر دونه دونه ی تعارفاش رو میدونستم! مثلا وقتی بهم گفت خودت هم آبمیوه بخور با لبخند نگاهش کردم و گفتم چشم! خب من نمیتونم حس اون لحظه ام رو بنویسم ولی انگاری داشتم همه ی تلاشمو میکردم که قلبامون رو به هم گره بزنم! من فکر میکنم زنی که مارس ازش متولد شده شایسته ی بهترین احتراماست...
مراسم اصلا حالت خشک و رسمی نداشت. به لطف پدرش که مرد شیرین زبون و پر سر صدایی بود و بابای من هم که همینطور بود کلی مجلس گرم شده بود و حرف میزدن و میخندیدن!
من با ایما و اشاره به مارس گفتم داداشت عاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااالیه!
خب لازمه بگم تمام مدت سرم پایین بود ولی هربارم که سرمو میاوردم بالا به داداشش نگاه میکردم؟؟ :|
وقتی چای بردم و جلوی پدرش گرفتم سه بار آروم زد روی دستم و گفت آفرین مرسی مرسی!! من خنده ام گرفت! نمیدونم چرا این کارو کرد :)) مامان میگفت میخواست چای رو بریزی!! :پی
از دو سه روز قبلتر با بابا تعداد سکه های مهریه ام رو مشخص کرده بودیم. با قاطعیت گفته بودم که این تعداد رو میخوام و بابا هم گفت که خیلی هم خوبه و موافقه.. مامان میگفت میلو این واقعا کمه ها! و بعدتر وقتی شنیدم خاله زیبا هم گفته به میلو بگو اینقدر کم نگه به مامان محکم گفتم ای چیزا واقعا به کسی مربوط نمیشه و مهریه حق منه.. من اگه روزی مارس رو نخوام و اذیتم کنه نه سکه اش رو میخوام نه خودش رو... کدوم آدمی سکه تونسته جلوی اذیت هاشو بگیره؟؟ کام آنننننن!
من نه عاشق و چشم و گوش بسته تصمیم گرفتم نه که بخوام بگم ملاحظه ی مارس رو کردم... یه سری چیزا برای من معیار بوده همیشه حتی وقتی مردی توی زندگیم نبود. من به این معیارهام با جون و دل پایبندم و به هیچ احدی اجازه نمیدم برای من تصمیم بگیره.. هرکس مختاره برای خودش هرجور میخواد تصمیم بگیره ولی اینکه توی کار بقیه دخالت کنه مطلقا توی کت من یکی که نمیره...
وقتی برادر مارس از بابا خواست که یه سری چیزا رو مثل تاریخ عقد (وقتی این کلمه رو می نویسم یا میگم نمیدونم چرا بغضم میگیره) و رسم و رسوما و مهریه رو اعلام کنیم چون ما از قبل روی کاغذ نوشته بودیم و عمه ی خودم هم حضور داشت بابا گفت اگه اجازه بفرمایید خواهرم از روی کاغذ بخونه.
شرایط رو خوندیم و وقتی تعداد سکه ها اعلام شد همه ساکت شدن. پدرش به بابا گفت ممنونیم که اینقدر ساده و بی توقع دارید این تعداد رو میگید..
مارس داشت فکر میکرد. بعد از کمی مکث گفت من از بزرگترای جمع عذر میخوام ولی اگه اجازه بفرمایید میخوام خواهش کنم که تعدادش رو بیشتر کنین...
بابا گفت این خواسته ی خود میلو هست و من نمیتونم حرفی بزنم.. گفت ببین مارس عزیز، تو خودت میدونی میلو چیزی کم نداره، میزان سوادش رشته ی تحصیلیش نوع کارش و همه ی چیزهایی که فکر میکنی ایده آل و حتی خوبتر از خیلی همسن و سالهاشه ولی دخترم چشماش رو روی مال دنیا بسته و میخواد با تو زندگی کنه منم هرچقدر بتونم بهت کمک میکنم تا برای دخترم یه زندگی با آرامش فراهم کنی... ازت خونه و اینجور چیزا نمیخوام با اینکه دخترم توی رفاه و آسایش بزرگ شده ولی میخوام که بهش آرامش بدی و بذاری دلش خوش باشه، اگه روزی احساس کنم اذیتش میکنی نه یه قرون از پولت رو میخوام نه دنبالت میدوئم، ور میدارمش میارمش خونه ی خودم باز...
پدر و مادر مارس گفتن ما تایید میکنیم که مارس میتونه به دختر شما آرامش بده و ما هم کمکشون میکنیم...
بابا گفت من میخوام دخترم برای بقیه ی کسایی که این روزا هیچی ندارن ولی فقط ادعاشون میشه و به پسرا به چشم منبع درآمد نگاه میکنن الگو باشه و مردم دست از تجمل پرستی بردارن و زندگی ها رو آسون تر بگیرن.. باید خودشون عرضه داشته باشن و زندگیشون رو خوب کنن، وگرن سکه چه هزار تا باشه چه یه دونه، کسی که راه و روش زندگی رو بلد نباشه واسش فایده نداره...
اینطوری شد که همه موافقت کردن و خانواده اش ازمون بابت درک این مسائل و راحت گرفتن اوضاع تشکر کردن!
برادرش ازم خواست بهش شناسنامه و کارت ملیم رو بدم تا بره دنبال یه سری کارا.
...........................................................................
وقتی داشتن می رفتن این بار مادرش برای بار اول من رو بوسید! یعنی اولش بهش دست دادم ولی آروم من رو کشید سمت خودش و بوسم کرد و به چشمهام نگاه کرد و گفت دختر کوچیکم خیلی دوست داشت بیاد ولی الان وقت امتحاناشه عذر خواست ازت ولی تو بیا خونمون!!! (البته این دختر کوچیکه که میگه بازم از من چند سالی بزرگتره :)) )و من رو بوسید و دستامو چند لحظه توی دستاش نگه داشت!
من دارم واقعا لذت می برم از نوشتنه اینا! نمیدونم وقتی چند سال دیگه اینا رو بخونم چه حسی دارم به مادرش و چطوری شده رابطمون.. ولی خب من نمیتونم خوبی ها رو ننویسم و فقط چشمم به نکات منفی باشه!
............................................................................
خدایا شکرت...
...
خدارو شکر
خوشحالم برایت
برم بقیه اش رو بخونم
بفرما
کامنت من کوووو؟
اون که کلی اشکی بودم وقتی مینوشتمش...به دستت رسید که چقققققدر برات ذوق دارم و خوشحالم؟ که گفتم یاد اون روزای خودم افتادم...که گفتم تا میتونی از این روزات لذت ببر؟
هست عزیزم تایید که کردم توی پست اپیزود هشت هست کامنتت :*
میلو من عاااشق این توصیفاتتم
وااای کلی خندیدم از قضیه ی وبلاگ جدید و پیرمرده و صندلی و اینا:))))) خیلی خووب بود یجوری حس و حال من بود به خونه ی جدید اما من نمیدونم چرا سختمه سرزدن به اونجا بعد انگار هی باید دست خودمو بکشم ببرم تو اون خونه بگم ببین جات اینجاس یه دستی به سر و گوش اینجا بکش:)
عزیزم :))
راست میگم دیگه بخدا :)
میلو من بغضم گرفت
خیلی احساسی شدم عالی بود این چست..نمیدونم چی بگم فقط خیلی خیلی خوشحالم قربونت برم
آرزو تبسم از اینجا بهت سلام کرد :)
مرسی آرزوی عزیز خوش قلبم :*
چون ممکنه یکی کم خونی داشته باشه از دو طرف میگیرن. البته اول بازم از اقا میگیرن.
نمی دونم میشه ازمایش نداد یا نه.. اما لوسین اونجا پارتی داشت واسه همین من بدون ازمایش تست اعتیادم منفی شد :))
آهان...
حالا بریم ما هم ببینیم چی میشه ولی نگیرن دیگه ازم آزمایش
آره باشه عزیزم هر جور تو راحت تری
خیلییییییییییییییییییی مرسی شاپری زیبای بامزه :*
میلو میلو ^_^
اگه بدونی من چقدر خوشحالم برات دختر
چقدر دوست دارم نوشته های این روزهاتُ با جون و دل کلمه به کلمه قورت بدم از ذوق D:
.
ستاره های آسمون ، تاج سرت عروس خانوم ^_^
عه ببین کی اینجاست :**** سلاممممم
:))))) ای وای دلم یه جوری شد که :)))
سلام
نمیتونم بگم چقدر برام هیجان انگیز بود وقتی با خوندن اولین پستت فهمیدم که چه اتفاق شیرین و قشنگی داره تو زندگیت میفته عزیز دلممممم...
همه ی قسمت ها رو با شوق و ذوق کمی استرس خوندم و وقتی میرسیدیم به قسمتای آخر لبخندام گنده تر میشد...
واقعا لیاقت همچین خوشبختی رو داری عززززییییز دلم...اصن نمیدونم چطوری بهت بفهمونم که چقددددددددد برات خوشحالم...از ته دلم براتون آرزوی خوشبختی میکنم و امیدوارم که روز به روز همه چی بهتر پیش بره...بهت تبریک میگم دختر تابستونی و ناززززز
سلام عزیزم :*
نسیم ممنونم که برام نوشتی... تو از قدیمی ترین روزای من باهام همراه بودی..
ذوق و مهربونیت از نوشته هات پیداست و من خیلی ممنونم بابت اینهمه لطف :***
برام دعا کن نسیم... امیدوارم که باقی روزا هم اینطور بگذره..
ممنون نسیم عزیزم :**
وایییییییییی میلو چقدر خوشحالم
من الان مسافرتم یهو اومدم همه رو یه جا خوندم
خیلی مبارکه :* اصلا گریه ام گرفته و نمیدونم چی بگم
فقط خیلی خوشحالم برات عزیزم
عزیزم نانا :))
چقدر خوشحالمممم. الان دیدم تو و دوتا دیگه از قدیمی ترین بچه ها واسم همزمان کامنت گذاشتید داره اشکم درمیاد از ذوق :))
ای جانمممم گریه چرااا دختر...
مرسی نانای عزیزم :***
توی شهر ما که همون روز ازمایش میگیرن چند ساعت بعدش جواب میدن و همون روز هم کلاس اموزشی برگزار میشه. البته ما اینقد لوسین هول بود نیم ساعته جواب گرفت و کلاس هم نرفتیم :)) البته از من هم زاشت هیچ ازمایشی بگیرن :))
فکر کنم ما هم به محض اینکه نامه از محضر بگیریم بریم آزمایش..
میشه مگه نذارن آزمایش گرفته شه؟؟؟؟
عروسی که سال دیگه س تاریخشم معلوم نیست.پنج شنبه این هفته جشن عقدمه.نه دیگه به خاطر پیشرفت علم و اینا دیگه چیزی به عنوان اینکه خون شون به هم دیگه نمیخوره نیست.فقط یه سری ازمایش برای سلامت بودن دو طرف از بیماری میگیرن.کلاسش هم بعد از واکسنته.
مال من هم البته کمتر از یه سال نیست. عه نوشته بودی 5 ش من ش رو شهریور فرض کردم. وای پس چیزی نمونده کههههههه.... مهسا وای چی میپوشی :))
آهان.. ولی پس چرا بعضیا میگن از هر دو طرف خون میگیرن؟؟
چقد واسه خوندنت ذوق دارم
الهی شکررررر
کارت ملی واسه آزمایش میخواستن
روزاتون قشنگ و آروم میلو
واسه زبان که گفتم... میلو من الان ترم 2 ارشدم میخوام زبانم قوی کنم اگرم بشه آیلتس بگیرم ولی زبانم خیلی خوب نیست تا 2سال هم طول بکشه واسم مهم نیست فقط میخوام به هدفم برسم که اگه خواستم ادامه بدم دکترا،مشکلی نباشه
به نظرت میتونم الان چندتا کتاب خودم بخونم بعد از مهر برم کلاس یا اینکه از همین تابستون برم؟چون شهر خودمون دوره ایلتس نداره من باید برم شهر دانشگاهیم شیراز
ممنون میشم اگه کمکم کنی ببخشید پرحرفی کردم
مرسی آرام عزیزم :**
آره واسه همین محضر و آزمایش و اینا
مرسی آرام جان...
خب ببین من همیشه تحت هر شرایطی کلاس رو پیشنهاد میکنم و اصلا با self study موافق نیستم چون توی کلاس شرایط حرف زدن فراهم میشه و برای مایی که فقط همین یه جا شرایط شنیدن و حرف زدن انگلیسی هست بهترین فرصته. برای همین فکر میکنم کلاس هاشو هرچه سریعتر شرکت کنی بهتر باشه حتی اگه مسیرش دوره برات.
کلى نوشته بودم پرید
دیگه با خوندن اپیزودا استرس نمیگیرم
یه آرامش خاصى توش موج میزنه
فقط منتظر سیزن بعدیشم
اینارو حتما بنویسین داستانشو، میشه چاپش کرد حتى میشه فیلم ساخت ازش
+خیلیییى خیلیییى خوشحالم برات میلو :***
ای وای :(
راستش من از روز اول هم در کنار همه ی استرس ها یه آرامش عجیب داشتم که نمیدونم برای چی بود!
سیزن بعدی :)) یه سال دیگه می سازیم اون رو :))
نوشتنش خیلی حس خوبیه :*
من پنج ش عقدمه.
از پسر فقط ازمایش خون میگیرن ...به دختر واکسن کزاز میزنن و ازمایش ادرار از هر دو نفر.جوابش چند ساعت بعد میدن.من خیلی استرس داشتم سر این قضیه.استرس الکی!تو نداشته باش با خیال راحت برو:)
شهریور؟؟
منظورم از زودتر عروس شدن روز عروسی بود :پی میگم بیا اصن یه روز عروسی بگیریم توی یه ماشین مثلا :)))
عه؟؟؟ از من نمیگیرن پس؟؟؟؟
این همون آزمایشه که میگن خون ها بهم میخوره یا نه؟؟
همون روز هم کلاس آموزشی میذارن؟؟
چقد حس این نوشته هات عالیه چقد خووبه که همچین پدری داری میلو
پدرت منطقیه و همچین دختری هم از این پدر الگو گرفته :)
وااییی چقددد دوس دارم این روزاتو بخونم
عالیه عالییی
تو فکرم وبلاگمو دوباره درست کنم. اما خب اکثرا میگن نمیتونن نظر بزارن ما بلاگ اسکاییا گناه داریم :))
خب فرانک خیلی جاها بابا اون روی غیر منطقیش رو هم که گاهی رو میکنه دیگه هیچی بهش کارگر نیست!
ولی خب این روزا دنیا باهامون همراه شده :)
درست کن. من خودم با بروز گوگل کروم میتونم واسه بلاگ اسکایییا کامنت بذارم
راستی میلو من از خیلی وقت پیشا شماره های مخاطبین گوشیمو از دست دادم اگه اجازه بدی شماره ات رو از سودی بگیرم برای مشورت و یه وقت عکس لبای خواستی واسم بفرستی و اینا راحت باشیم؟
شاپری من احتمال اینکه خطمو عوض کنم خیلی زیاده چون به خیلی از بلاگیا شماره ام رو دادم که دیگه نمیخوام داشته باشن و حتی میخوام از توی ایسنتا و اف بیم هم باز بچه های بلاگی رو پاک کنم حتی قدیمی ها رو...
من هرروز چندین بار به بلاگم سر میزنم که در اسرع وقت سوالا و اینا رو جواب میدم. میگم بیا عکس و اینا رو که از طریق همون دایرکت اینستا بفرستیم اگه احیانا خواستم چیزی رو نشونت بدم... ارتباط هم که اط طریق همین بلاگ میسره.. هوم؟؟
چشمچشم حتما
راستی آدرس اردیبهشتی رو داری بهم بدی گمش کردم
بی صبرانه منتظرم عزیزم :***
همون آدرس خودشه ولی توی بلاگ اسکای
http://tanhaeeeii.blogsky.com/
اکثرا بچه ها همون آدرس خودشون رو ساختن
خدایا شکرت واقعا ذکر هر روزه ام شده این جمله !
میلو اتفاقا منم مهریه کم میخوام ،فکر میکنم خودش یه قوت قلب میشه واسه عشقمون که زندگیمون رو براساس مادیات نچیدیم .... خوش باشین همیشه گلم :-*
آرامش میده به آدم!
من حالا توی پستای بعدی دلیل اینکه اییییییییینقدر کم گفتم رو می نویسم. فعلا زوده...
مرسی شاپری... پاشو توام بیا بلاگ اسکای بنویس ببینم چیکارا کردین شما!
واقعا نوشتن ِ اینا خیلی مزه میده.. لذت داره..من اینقد تو ایام خاستگاری اخرم بحث و جدل و گریه بود که نتونستم اینقد شیرین همه چیز رو تجربه کنم..
خوشحالم که همه با هم اینقد مچ شدین.. :**
خیلی خوبه :) ولی به قول مهسا آدم حس میکنه لوس میشه اینجوری :))
ندا اشکال نداره... تو برای عاشقیت تاوان دادی و باید پاش وایسی... بی خیال... گذشتن اون روزا.
:**
امیدوارم کامنتم کامل سیو بشه:|
پ تو کلا کوچیکه اون خونواده محسوب میشی:دیی این مدلیم بد نیسا .. همه ب درک و شعور رسیدن عروس ازاری نمیکنن:دی
ولی جدی میلو
من اصن باورم نمیشه این تویی ک داری اینارو مینویسی
همون دختری ک از وقتی دانشجوی کارشناسی بود میخوندمش
و الان وارد مرحله خیلی مهمی اززندگیش شده
یجورایی عجیبه.
واقعا خوشحالم برات
ازاینکه مثه بعضی دخترا بخاطر چشم و همچشمی کاری نمیکنی
و چیزی ک میگی خواسته خودته:)
عقدددد؟:دییی چرااین کلمه انقد سنگین و پرجذبه س:))
من خیلییی دوس دارم تو رو تو ی لباس بلند ِ شیری یاحالا تو همین طیف رنگی ببینم:دی اصن مدل لباستم تصور کردم ..به به چ بهت میاد اون مدلی:دی بااون چشمای درشت مشکیت مطمعنم فوق العاده میشی:)
ایشالا که کامل بوده باشه این :**
محبت من زنداییه آدمایی شدم که ازم بزرگترن :| دیگه برو تا آخرش :))
محبت من خودم هم مثلا هدا رو میخوندم باورم نمیشد... یا یکی از دوستای صمیمیم که چند ماه دیگه عروسیشه اصلا باورم نمیشه!
محبت میدونی یه سری چیزا دلیه! دلت باید بخواد.. من واسم یه سری چیزا خیلی ارزشمنده که تا بهشون سفت و سخت پایبندم...
آخ میبینی؟؟ واقعا سنگینه کلمه اش!!
واسه عقدم دو تا لباس مد نظرمه یکیش یه آبی خیلی یواشیه! یکیش سفیده! حالا باید تاریخ عقد مشخص شه تا برم دنبالش ببینم کدوم بهتر میشه...
وای مرسی :********
سلام میلو , (منو که یادت میاد ,همون خواننده خاموشه :دی )
سلام میلو ,بعد اون اتفاقی که واسه بلاگفا افتاد مدتی از نوشته هات دور بودم,حدس میزدم برای نوشتن بری یه جای دیگه, میلوی قرمزُ سرچ میکردم ولی چیزی پیدا نمیکردم اوایل
بعد اون اتفاقی که واسه بلاگفا افتاد مدتی از نوشته هات دور بودم,حدس میزدم برای نوشتن بری یه جای دیگه, میلوی قرمزُ سرچ میکردم ولی چیزی پیدا نمیکردم اوایل
ولی چند روزی میشه که یهویی پیدات کردم و از خوندن پستای اپزودیکت فووووق العاده خوشحال شدم :) ( و البته غافلگیر که چقد یهویی همه چی جدی شد)منم مثه بقیه ی بچه ها کلی با خوندنشون استرس میگرفتم:)))
واقعا برات خوشحالم و آرزوی خوشبختی برات دارم :****
ولی چند روزی میشه که یهویی پیدات کردم و از خوندن پستای اپزودیکت فووووووووووووووووووووووووووووووووووووق العاده خوشحال شدم :) ( و البته غافلگیر که چقد یهویی همه چی جدی شد)منم مثه بقیه ی بچه ها کلی با خوندنشون استرس میگرفتم:)))
واقعا برات خوشحالم و آرزوی خوشبختی برات دارم :**** 3>
عزیزممم خوش اومدی شما هم :****
من این بلاگ رو یه سال پیش ساخته بودم ولی دیگه قسمت شد اینطوری بیام توش بنویسم...
ممنونم از خوشحالیت باران عزیز :*
من خودم فکر نمیکردم اینقدر یهویی همه چی پیش بره. مثلا فکر میکردم مرحله ی تحقیق یه ماه طول بکشه چون برای کسایی که میومدن قبلا بابام همینقدر وقت میذاشت!
مرسی که پیدام کردی و برام نوشتی :**
آآآآآآخخخخخخخخ خدایا شکککککککرتتتتتتت شکرتتتت شکررررتتتتتتتتتتتت ...
چی بگم الان من؟!
اشکم ریخت رو صفحه گوشی!!
واقعا خدا رو شکر :) :**
ای جانممممم اشک چرا آخه دختر... مرسی که :**
چه قدر خوب که برخلاف خیلییییی ها چشمت رو به روی یه سری سنت ها و عرف های مسخره بستی و به دنبال عشق و آرامشی و چقدر خوب که پدرت تو این مسیر اینقدر صمیمی همراته.
شادی من فکر میکنم آدما باید فراتر از یه سند و خطبه و سکه به هم پایبند باشن! وقتی عشق قلب آدم رو تسخیر میکنه دیگه خیلی مسائل بی ارزش میشه. من اگه روزی خدای نکرده به هر دلیلی مارس رو دیگه نخوام یعنی قلبم باهاش دیگه همراه نمیشه، و اون روز دیگه نه اون خطبه نه اون سکه ها و نه هیچیه دیگه مانعم نمیشه و به کارم نمیاد...
واقعا همه بهم میگن که از بابات بعید بود اینقدر خوب و عالی راه بیاد.. من فکر میکنم یه جایی یه کار خیلی خوبی کردم که این روزا پاداشم شده.. نمیدونم واقعا.. واقعا ولی خدا رو شاکرم
هاها این حس دادن کارت ملی و شناسنامه:)))
اینا رو واسه محضر میخوان که برگه بدن بهتون برا ازمایش خون...من یکی دو مرحله ازت جلوترم واسه همین میدونم اگر نه اصن بلد نبودم
آخ آخ آخ مهسا :| به مارس گفتم سریعا اونا رو از داداشت بگیر و نذار به هیچ احدی نشون بده! عکس 13 سالگیم توشه وای :|
عه واسه اینه؟؟؟؟ منم نمیدونستم. فکر میکردم واسه تاریخ عقد بخوان.. وای مهسا آزمایش خون درد داره؟؟ جوابش کی میاد؟؟ بعدش چی میشه؟؟؟
مهسا به نظرت تو زودتر عروس میشی یا من؟؟ :))
عزیزززززم :-*
خدا رو شکر که همه چی داره به آرومی پیش میره
دارم لحظه شماری میکنم که بیای و تاریخ عقد رو بگی :-D :-*
عزیزمی نیلوی نازم :**
آخ نیلو فقط دعا میکنم همه چی همینطوری پیش بره.. در کنار این استرس ها یه آرامش عجیبی دارم نیلو..
راستی مرسیییییی از خصوصیت عزیزم :***