نترس!

خلال دندون رو بر می دارم. روی در لاک پاک کنم چند قطره لاک های مختلف میریزم و با نوک خلال دندون از هر رنگ یه نقطه روی نوک ناخنم میذارم! من همیشه عاشق طرح های ریز و ظریف و رنگی روی ناخن بودم! 

لباسام رو چک میکنم. مانتو سبزه و شال سبز فسفریه رو برمیدارم...

موهامو از وسط باز میکنم و به سمت شقیقه هام می کشم بالا!

به مامان میخندم!می گم مامان دیگه لازم نیست دروغ بگم یا بپیچم خونه رو! من دارم با مارس میرم بیرون!!

بعد از این جریانای رسمی شدن فرصت نشده بود با هم بریم بیرون. همه ی دیدارهامون توی خونه ی ما و به صورت خیلی رسمی و فاصله دار به لحاظ فیزیکی انجام شده بود!

مارس میاد دقیقا جلوی در خونه! دیگه لازم نیست کارآگاه بازی در بیاریم من برم با ماشینم یه گوشه و اون بیاد دنبالم و بعدش با هزارتا استرس که ماشینم جاش خوب باشه و کسی نبینه اونجا رو ترک کنم و برم پیش مارس!! 


براش شربت لیموی تازه با چندقطره بهار نارنج درست میکنم و یه لقمه هم میگیرم. میدونم از شرکت اومده خسته و تشنه ست..


مامان از پنجره داره مارو نگاه میکنه! سوار میشم. تا میشینم نیش هردومون از کجا باز میشه تا کجا! خنده مون از این بابته که یعنی بالاخره گیر اوردیم هم رو!!!



تا دور میشیم مارس من رو میکشه سمت خودش و چندتایی صورتم رو میبوسه :) این بوسه ها تا آخرین لحظه ای که منو برسونه ادامه داشت!

اول میریم سمت آموزشگاه تا لیست نمرات و برگه های آخر ترم رو تحویل بدم! میخوام اون دست خیابون پیاده شم که مارس میگه صبر کن بینم! میبرمت جلوی در اون خراب شده که دیگه هر بنی بشری که اون تو بود و من دو سال هی باید مواظب میبودم ما رو نبینن با هم الان دیگه ببینن!! 

با اینکه جای پارک نیست ولی انقد صبر میکنه تا اونجا خالی شه و میبره درست دم در آموزشگاه پیاده ام میکنه! خنده ام میگیره از این کارش! میگه حالا برو بذار چشم همه دربیاد! :پی



میریم چندجایی رو سر میزنیم که کارامون رو برسیم برای عقد و محضر و اینجور چیزا.


اولین محضر رو که میخوایم بریم تو مارس میگه میلو کجا داریم میریم؟؟ من با تو دارم میام بریم محضر؟؟ باورت میشه؟؟!

میخندم!

توی خیابون چندتایی آسنا میبینیم! با نیش باااااااز میگم مارس دیگه لازم نیست از هم جدا راه بریم!!


بالاخره یه جا رو انتخاب میکنیم. که اصلا هم هیچ خبری از سفره ی عقد آنچنانی و دکور عالی نیست. هیچ ربطی هم به قیمتش نداشت چون چه شیک ترینش چه چیپ ترینش همشون یه نرخ ثابت داشتن ولی ما به چند دلیل اونجا رو انتخاب کردیم. همین که اونجا بهم حس خوبی منتقل کرد برام کافی بود تا بگم همینجا رو رزو کنیم.. 


دو ساعتی طول کشید تا این کار رو انجام بدیم... بعدش همینطوری یکمی دور زدیم توی خیابون! ساعت رو نگاه کردم گفتم مارس هیچ حواست هست که ساعت شده هشت و بیست دقیقه و من هنوز بیرونم باهات و استرس نداریم؟؟ :)) کلی خندید از این حرفم!! قبلا هربار که هرجایی می رفتیم من از ساعت یه ربع به هشت شروع میکردم به آواز "برگردیم برگردیم" سر دادن! 

مارس گفت تولد بابای تو هست بذار بریم براش یه چیزایی بخرم. هرچی اصرار کردم فایده نداشت. طبق معمول مارس دنبال چیزای کاربردی میگشت. خب جای تعجب نداره که سر از لوازم یدکی ماشین دراوردیم و برای ماشین بابا کلی خرت و پرت خرید!!



نزدیکای ساعت نه شده بود که دیدم گوشیم داره زنگ میخوره. با استرس گوشیم رو از توی کیفم دراوردم دیدم شماره ی خونه ست گفتم وای مارس.. بعد در کسری از ثانیه یهو زدم زیر خنده :)) هیچ حواسم نبود که دیگه ترس و استرسی در کار نیست! مامان بود! گفت به مارس بگو شام بیاد اینجا! 

وقتی قطع کردم اونقدر خندیدم و صدای ذوق ایجاد کردم که مارس هم به خنده افتاده بود! میگفت دیدی نترسیدیم دیگه؟؟ دیدی راستش رو گفتیم؟؟ :))



نمیتونم توصیف کنم اون فشار عصبی ای رو که دیگه گورش رو گم کرده از لحظه هامون!! 

...........................................................................................





این روزا بابا تا فرصتی گیر میاره میشینه باهام صحبت میکنه. راجع به مسایل مختلف بهم ادوایس میده و نصیحتم میکنه حواسم به زندگیم و مارس باشه! بهم میگه اون اخلاقش خوب و آرومه! تو ولی نیستی! من از تو می ترسم!! روی خودت این مدت کار کن و یاد بگیر که صبورتر باشی!! مارس رو اذیت نکن مثل اون دیگه هیچ جا پیدا نمیشه!!! من؟؟ میگم چشم!میگم مرسی که حرفای خوبی میزنی بهم و مثل اغلب باباهای دیگ نیستی که دختراشون رو پر میکنن تا پر مدعا و متوقع رفتار کنن!


بابا سهم خودش رو برای خوب بودن و پیشرفت کردنه من خیلی خوب ایفا کرده! حالا ازم میخواد که رفتارم متواضع باشه دربرابر آدمایی که قراره از این به بعد جزیی ازشون باشم! من میبینم خیلی باباها هیچ نقشی توی پیشرفت بچه شون نداشتن ولی اینجور وقتا تازه یادشون میفته دخترشون رو ببرن بالا و توقعات بیجا از داماد داشته باشن!!


خب من خیلی باید خوشحال باشم که خانواده ام من رو به صبر، گذشت، و سازش دعوت میکنن!






نظرات 30 + ارسال نظر
شین پنج‌شنبه 18 تیر 1394 ساعت 14:31 http://rouzegarino.blogfa.com

وای دختر اصلا باورت نمیشه با چه هیجانی کل پست ها رو خوندم چقدر خوشحالم که با مرد مورد علاقه ات ازدواج کردی .چقدر عاااااااااالی که با صبوری هردوتون به نتیجه عالی رسیدید.واقعا تبریک میگم . امیدوارم همیشه شاد باشید مارس واقعا عالیه اصلا مردهای آروم و موقر محشرند دختر.
چقدر دلم خواست حلقه ات رو ببینم
در ضمن خیلی بدی که زودتر خبر ندادی اینجایی

متشکرم :)

بهت دسترسی نداشتم ضمن این که بیشتر از یه ساله باهات در ارتباط نبودم فک نمیکردم دنبال کنی منو.

zero جمعه 5 تیر 1394 ساعت 18:11

aziiiiizm
are man khamoosh bodm vali bloge ghbli ye 2-3 bari fk knm cm gozshtm
moteasefane net drost hesabi nadrm ke cm bezrm

hezr hezaaaaar tabriiiiik
dokhtre porenergye sabze maghzze pesteiiiiiiii

خوش اومدی به هرحال :)


عزیزم خیلی ممنونم واقعا :) :**

نانا جمعه 5 تیر 1394 ساعت 12:38

بی اغراق هر روز اینجا رو ده دفعه باز میکنم حتی امروز نشستم کل آرشیو رو یک بار خوندم
چقدر هر سری ذوق میکنم باز

ای جان نانا عزیزمممم مرسییی :***

فرانک پنج‌شنبه 4 تیر 1394 ساعت 20:02

چه خونواده خوبی :)
همیشه از بابات که نوشتی جدای از اون نکات منفی که خیلی از باباها دارن و بداخلاقیا و اینا که گفتی ، همیشه همیشه همیشه یه نکته پررنگ گفتی از بابات که چه راهنمایی کرده ، چه راهی رو بهت نشون داده ، هیچوقت یادم نمیره که گفتی بابات هیچوقت بی دلیل ه نمیگفته و راه نشونت میداده که واس این میگم نه و تو همین راه رو برای دخترک چشم سیاه هم پیاده کردی :)
امیدوارم همیشه روزات همینجور آجیلی و مغز پسته ای بمونن پر از شادی و طعم خوب :)

دقیقا همینطوره.. من فکر میکنم بنا به شرایطی که آدم توش قرار میگیره یه سری رفتارا بیشتر به چشم آدم میاد.
من الان نمیخوام بگم وای همه چیز خیلی گل و بلبل شده و ما چه خوبیم! اون نکات منفی هنوزم سرجاشه! هنوزم یه سری اعصاب خوردی ها سر جاشه. ولی خب شرایط الان واسم رفتار خوبش رو پررنگ کرده..

مرسی عزیزم :**

فرانک پنج‌شنبه 4 تیر 1394 ساعت 20:00

واااییی خداااا آنتن نتم سوخته بود ایین مدت امرووز درست شددد
دختر من چقد خوشحالم واس شما آخه ؟ آخه چقد حرف تو دلم بود با نت گوشی نمیشد بیام هی حرفامو بگم و از خوشحالیام بگم آخه
زوود تند بجنب آرزو پایان نامه رو تموم کن زووود
آقای محترم مرد باید به خانومش کمک کنه پایان نامش تموم شه زود زود ببینم تایپ کن ، آرزو بجنب فهرست بندی هم مونده بدو بینم بدو ، خودمم صحافیش میکنم اصلا :دی
پلنگ برو پیش سمنو باهم آهنگ تمرین کنین :دی

ای جون :))
مرسی ک اومدی فرانک جون :***

چشم دارم می نویسمش :)
وای اون طفلک که از صبح میره شرکت بعدش میره فروشگاه و شبا هم زبان میخونه... اصلا روم نمیشه حتی بهش بگم بهم تکست بزن شب چه برسه به پایان نامه!! و اینکه تایپش رو همین الان وقتی می نویسم تایپ میکنم. توی کاغذ ننوشتم اصلا.
:)))

آنا پنج‌شنبه 4 تیر 1394 ساعت 18:20 http://aamiin.blogsky.com/

چه احساس آرامش قشنگی. روزهای قبل از عقد خیلی روزهای خاصی هستند. یک روزهایی که هیچ وقت تکرار نمی شن. ازشون لذت ببرید.

مرسی آنا جان. فکر میکنم روزها رو آدما خودشون خاص میکنن چندان ربطی به موقعیت خاصی نداره با اینحال ممنونم از پیشنهادت

اشتباهی پنج‌شنبه 4 تیر 1394 ساعت 14:42 http://ostadeeshgh.blogfa.com

جا ن ن ن ن ن ن

پرسه پنج‌شنبه 4 تیر 1394 ساعت 12:32 http://galexii.blogfa.com

آخیش پرسه برگشت سر جاش :دی

من نمیتونم برم توی بلاگم :( رمزش کار نمیکنه :(((

hoda پنج‌شنبه 4 تیر 1394 ساعت 12:13

بى استرس بیرون رفتن خیلى لذت بخشه, فقط اینکه نذارى تکرارى و فراموش بشه این حس سخته واقعا
آرامشتون مستدام :*

هدا من دنبال همیشگی کردنه یه حس نیستم. چون غیر ممکنه. فک کن مثلا تا سی سال دیگه بخوایم بگیم که عه بی استرس میریم بیرون! لوث میشه به نظرم! من فکر میکنم هر چیزی که لذت میده هرچند بار همون بار رو آدم کامل لذتش رو درک کنه بسه!

مرسی عزیزم :***

نیگولی پنج‌شنبه 4 تیر 1394 ساعت 09:55 http://dokhi-1371.persianblog.ir/

من و توهو عشق جدا شده از دلهره

عزیزم :) :*

marjan پنج‌شنبه 4 تیر 1394 ساعت 00:45 http://inja-man.blogsky.com

آخی چقدر سختی پشت سر گذاشتین!!!.......
میلو خانوم میشه بگین شخصیت "بیریتنی" که تو پستاتون ازشون مینوسید چه نسبتی باشما دارن؟(برای منی که تازه خواننده وبتون شدم!)
مر30

اوهوم!

دوست صمیمیم :)

مهسا پنج‌شنبه 4 تیر 1394 ساعت 00:08

میلو من تو دستور کیک یخچالیه شکر یادم رف...شکر به مقدار دلخواه اگه زیاد شیرین دوست داری پنج شش تا قاشق اگرنه کمتر...میتونی بچشی موقع درست کردن

مهسا بی نهااااااااااااااااااااااااایت ممنونم :*** فرصت نشد زودتر بیام تشکر کنم.

میرا پنج‌شنبه 4 تیر 1394 ساعت 00:02 http://hista7.blogsky.com

اون قسمت کارگاه بازی سر جای پارک ماشین رو منم داشتم و همیشه فکر میکردم که واقعا کسی هست که اینکارو بکنه:)و الان دیدم بعله هست بوده..
میلو این بدون استرس بودنه خیلی خوبه. لحظه هات شاد:*

اوه میرا همه ی دخترای اینجا یه پا گانگستر بار اومدیم :))

خیلی خیلیییییییییییییی :) مرسی میرای عزیزم :***

نانا چهارشنبه 3 تیر 1394 ساعت 21:09

عزیزممم پدرت چه خوبن هم سر مهریه هم این حرفا آدم قشنگ متوجه میشه توی ازدواج تو چی براشون مهم بوده
یعنی نوع رابطه ات واقعا ایده آل منه, رابطه با عشقی که به تایید خونواده رسیده. چقدر خوشحال میشم میبینم این رابطه های قشنگ و بالغ به نتیجه های خوب میرسه
مطمئنم عقدت هم خیلی خاص و قشنگ میشه

نانا بابام اصلا براش مادیات مهم نیست و نبوده هیچ وقت. یه جاهایی این اخلاقش به ضرر ما بوده ولی خب در نهایت میبینم که چه همه توی موقعیت های مختلف خوب بوده این...

مرسی نانا جانم :***

دکمه چهارشنبه 3 تیر 1394 ساعت 20:41 http://button.persianblog.ir/

بسوزه پدر عاشقی

شاد باشی همیشه عزیزم

:)

متشکرم :)

ریحان چهارشنبه 3 تیر 1394 ساعت 20:34

وااااااااااااااااااااای میلو چقد این استرس ها کاهنده س و خوشحالم که برای تو تموم شده.

خلی فرسایشی بود. همیشه وقتی از بیرون برمیگشتم نصفم پر انرژی بود ولی نصف دیگه ام از فشار عصبی کوفته میشد!

سودی چهارشنبه 3 تیر 1394 ساعت 20:07

با اینکه الان خبری نیست اما بابام همیشه منو نصیحت میکنه که شوهر کردی ارومتر باش وگرنه دو روز نشده بهمون پس میدنت :)))
ارامش اخیشششش :-*

آخه من معمولا آرومم ولی وقتی خودشون میرن روی اعصاب آدم.. :| تو هم که خیلی آرومی سودی :|

:***

ندا چهارشنبه 3 تیر 1394 ساعت 19:45 http://n-o-7-1.blogsky.com

واای واقعا منم روزای اول هی فک می کردم چه جالبه استرس ندارم. حتی گاهی میام الکی بگم خب الان دیر میشه و اینا ولی اصلا نمی تونم اون مدل استرس رو بازسازی کنم واسه خودم :)))

خب چه کاریه :))))

لیـــدی رها چهارشنبه 3 تیر 1394 ساعت 19:24 http://ladyraha.blogsky.com

از خدا میخوام همینطوری که تا به حال همه چی جور کرد تا برنامه هاتون عالی پیش بره بعد از این هم خودش کمک کنه به تیک خوردن رویاهای قشنگتون...
میلو یه ادوایس خواهرانه دارم برات سعی کن زیاد برنامه هاتون کش ندی تا زودتر عقد کنین وقتی طول میکشه هزار و یک اتفاق خدایی نکرده ممکن بیفته ...

مرسی رها جان :***
عقد که توی ماه رمضون واسمون ممکن نبود خصوصا که بعضیا میخواستن از راه یکم دورتر بیان بهانه ی روزه رو میاوردن و همین که شوهر خاله ام بیمارستان بود و حالش اصلا اکی نبود میخواستیم ببینیم که اوضاع چطور میشه و خب متاسفانه پریروز فوت شد :(( و جشنمون کنسل شد

پرسه چهارشنبه 3 تیر 1394 ساعت 18:43

یعنی الهی همیشه انقدر چهره و دلت پر از آرامش و خوشحالی باشه :ایکس

memol چهارشنبه 3 تیر 1394 ساعت 14:47 http://ona7.blogfa.com

عزیززززززززززززززززززم...چه خوووبه...واااای یه بخش بزرگی از لذت رسیدم مال این آسودگی ِ خاطر ِ ;))))
امیدوارم همیشه خوش باشی و پر از حسای خوب....

دقیقا همینطوره :)

مرسی ممول مهربون :*

آرام چهارشنبه 3 تیر 1394 ساعت 14:29

از دست این استرس و یواشکی ها هممون تجربش داشتیم ولی الان واست خوشحالم که بدون استرس کنار مارس قدم میزنی
چقدر خوب که بابات اینقد منطقی نصیحت میکنه الهی همیشه سالم باشن

خیلی حس بدیه این استرس :(
مرسی عزیزم همچنین پدر و مادر شما :)

marmar چهارشنبه 3 تیر 1394 ساعت 14:10

:-D

شاپری چهارشنبه 3 تیر 1394 ساعت 13:42

آی ‌آی آی‌خیلبیییبببببی خوووووبه یعنییییی ‌بی‌هیچ استرسب دستشو میگیری تو خیابونن، یاد مشقت هام میفتم دلم برای خودم کباب میشه :))) ولی خاطره شدن دیگه همش مبی
یم یادته فلان؟؟؟ :-D

این ادوایس هارو مامانم به من میگه :))))))))

خوشبختی کوچیکترین حق ماست میلو و طبیعی ترینش ...

دقیقا منم دلم برای خودم کباب میشه! ک جرا دوست داشتنه یه آدم انقد اینجا تابو محسوب میشه...

کلا خوبه که اینجور وقتا اطرافیان سعی کنن تو رو به سازش دعوت کنن.
موافقم باهات :)

hoda چهارشنبه 3 تیر 1394 ساعت 12:52

اوه آراه واقعا خیلى حس خوبیه که یکى بشینه کاملا منطقى بدون قصد و طرف دارى نصیحتت کنه
میلو تو باباى خوبى دارى, ولى خوب اونم مثل هر مرد دیگه اى کلید خودش داره

میدونی هدا اگه غیر از این بود من واقعا نمی کشید اعصابم! اگه کسی بهم میگفت که خودتو بالا بگیر و نذار سوارت شن و از این شر و ور ها!

هدا من همیشه گفتم بابا به جز اون اخلاق تند و تیزش واقعا مزیت های دیگه ای داره.. بعد من الان دو سال شده که دیگه قلقش دستم اومده هیچ از اون دعواهای ت.خمی تخیلی خبری نیس بزنم به تخته!

نیلوووو چهارشنبه 3 تیر 1394 ساعت 10:57

تو هم مثل مارس صبوریییییییییی :-* اما از نوع پر سرو صداش:-D مردادی ها همشون فانن

خب بابام من رو در مقایسه با واکنش هام در مقابل رفتار خودش شناخته و فک میکنه زود عصبانی میشم همیشه و نمیبینه که چی باعث عصبانیتم میشده :)) با اینحال من بهش گفتم چشم!
عزیزم درضمن لطف داری تو :**

لیدی رها چهارشنبه 3 تیر 1394 ساعت 10:43 http://ladyraha.blogsky.com

چه حس قشنگی...
پدرت راهنمای دانایی هست واقعا...
وای کی میشه از عقدتون بنویسی من دیگه طاقت ندارم!

دقیقا :)
بی نهایت رها! من همیشه گفتم راهنمایی هاش بی عیب و نقصه..
اوه هنوز خیلی مونده.. این وسط شوهر خاله ام هم مریض شده و بیمارستانه و اصلا هم شرایط خوبی نداره :( احتمال اینکه تمام رویاهام و برنامه هام واسه جشنم بهم بخوره خیلی زیاد متاسفانه :((

سمنو چهارشنبه 3 تیر 1394 ساعت 01:32

اول از همه تبریک واسه تولد بابا :دی
ایشالا تنش همیشه سالم باشه :)
عزیزم خیلی خوبه این استرس نداشتن هااا :)
خیلی لذتش بیش از حده و تک تک سلولهات میتونن حسش کنن...
من صدبرابر این ذوق و شادی رو براتون امیدواررم...
همینشم درسته که اینجوری همه چی با عقل و منطق پیش بره نه چشم و هم چشمی...

مرسی عزیزم :***
سمانه خیلییییییییی خوبه استرس نداشته باشه آدم! واقعا فشار عصبی زیاد بود!
مرسی عزیز دلم :)
خب من هیچ وقت توی زندگیم نگاه به بقیه نکردم. همیشه ایده ی خودم رو داشتم حتی اگ خیلی بد و داغون بوده باشه!

مریم چهارشنبه 3 تیر 1394 ساعت 01:18

میلو من با تک تک سلول هام میفهمم اون استرس هارو و اون خوش حالی ها و لذت هایی که الان دارین
من بی صبرانه منتظرم که ما هم به این مرحله برسیم و راحت بشیم و البته داریم هم بهش نزدیک میشیم اما این که آیا بشه آیا نشه استرسش خیلی بیشتره :(
از اینکه میبینم کسی مثل خودم این فشار هارو تحمل کرده و الان دیگه براش تموم شده و راحت شدین خیلی خوشحالم
و میدونم که تو قدر لحظه لحظه این دوران و میدونی میلوی عزیزم،جای من هم لذت ببر

عزیزم برات از ته دلم دعا میکنم به این مرحله برسین هرچه سریعتر..
طبق معمول من اینجا مریم زیاد دارم! کاش میگفتی کدوم مریم هستی یا یه نشونه ای بذاری که من یادم بمونه..
چشم حتما :* :)

شادی چهارشنبه 3 تیر 1394 ساعت 00:49 http://citrusflower.blogsky.com/

چقدر لذت داره بغل به بغل عشقت راه بری و بیای ترس افتخار کنی وقتی دوست و آشنا باهم ببیننتون.
خیلی دوس دارم این خصوصیتت رو که میگی فلان جا رو انتخاب کردیم یا فلان کار رو انجام دادیم نه برای قیمت و این چیزها، بلکه به این خاطر که "حس" خوبی بهمون میده. خیلی خوبه آدم برای "دلش" کاری رو انجام بده.

دقیقا.. شادی دو سال هرجا رفتیم با ترس و لرز.. اینجا هم کوچیکه و پر از آشنا.. هیچ وقت نتونستیم با خیال راحت بریم خرید مثلا! دوبار کلا این مدت رفتیم خرید دوبارش رو هم با فاصله ی زیاد راه رفتیم و مسخره بازی و یواشکی.. :|
مرسی شادی جان

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد