Midnight

تایید کامنتای پست قبل رو سر فرصت انجام میدم. الان ساعت 3 هست و لپ تاپ خاموش بود و اتاق نیز هم، یهو دلم نوشتن خواست. فقط نوشتن...


.......................................................................


با خودم فکر میکنم که یه مدتی لج و لجبازی کردم گفتم وجود نداری. اتفاقا هیچ مشکلی هم نبود که بخوام بگم چون اینو حل نمیکنی وجود نداری. بعد دیشب میگفتم حس خوبیه که آدما به یه چیز، سفت و سخت ایمان داشته باشن.. من همیشه یه سری ایده هایی داشتم که هرچقدر هم اشتباه، سفت و سخت بهشون پایبند بودم. بعد اون پایبند بودنه همیشه حس خوبی میداد بهم.. بعد فک کن به یه حس قوی، به چیزی که فک میکنی کل جهان توی دستشه ایمان داشته باشی.. خب دیگه اصلا نمیتونی روی زمین راه بری! مسلما روی ابرا سیر میکنی همیشه..


......................................................................


دارم چیلیک چیلیک اشک میریزم و تایپ میکنم براش. باهام حرف میزنه. آخرش میگه که میلو حلش میکنیم اصلا مشکلی نیست من به این موضوع احاطه ی کامل دارم و تحت کنترلمه..

بهش میگم مارس تو بهترین شنونده توی کل زندگیم بودی..

حقیقت اینه که من هیچ وقت شنونده ی خوب توی زندگیم نداشتم. همیشه خودم شنونده بودم. من یادم میاد حتی وقتی 4/5 ساله بودم مامان مینشست کف آشپزخونه و گریه میکرد. من می نشستم پیشش و دلداریش میدادم..

بعد کم کم یاد گرفتم مشکلاتمو تا حل نکردم به زبون نیارم. اصلا به نظرم این شد یه تابو. من دوست نداشتم/ندارم خودمو جلوی بقیه باز کنم. دوست نداشتم/ندارم مشکلاتمو/غصه هامو برای بقیه بگم.. با خودم همیشه اینطور فکر کردم که اگه قراره اصلاحی صورت بگیره یا هرچی باید توی خفا باشه و پیش خودم توی خلوت خودم.. چه لزومی داره بقیه بفهمن ضعف های من رو درحالیکه هیچ کاری هم از دستشون واسم برنمیاد..


واسه همین همیشه وقتی غصه های بزرگ قلبمو خراش داد حتی به صمیمی ترین دوستم هم نگفتم تا حل شه..

بعد حالا دارم با مارس حرف میزنم راجع به هرچیزی.

بهش میگم مارس مرسی که برای حرفام هیچ وقت یه "ای بابا، درست میشه" تحویلم ندادی. من یا حرف نمیزنم یا اگه بزنم هم دلم راهنمایی میخواد. یه راهنمایی درست و اصولی... گفت مرسی که باهام حرف میزنی 



بهش گفتم اصلا یادته حتی اون شب قبل از دیت داشتن واسه اولین بار چت میکردیم چی شد که اونقدر حرفامون طولانی شد؟؟

چون من صبحش مصاحبه داشتم و بهت گفته بودم استرس دارم. تو گفتی خب با دوستت حرف بزن تا آروم شی و من بهت گفتم شاید تعجب کنی ولی توی این بیست وسه سال زندگیم تا حالا دوستی برای درد دل کردنه مشکلاتم نداشتم.

تو توی جواب گفتی اولا که آره خیلی جای تعجب داره و از دخترا بعیده این، دوما که من تا الان فک میکردم تو بیست سالت باشه :))


و بعد بهم گفتی اگه صلاح میدونی که به شاگردت اطمینان کنی میتونی باهام حرف بزنی من فردا تعطیلم و میتونم بیدار بمونم و بهت تکست بدم..

و اینجوری شد که تا ساعت 4 صبح حرف زدیم و بعدش تو ازم خواستی فرداش منو ببینی و بعد از مصاحبه ام من رو برسونی مترو که میخواستم برم تهران...


اون شب که حرف میزدیم حتی فکرشم نمیکردم که به اینجا برسیم... مثل همیشه از خیلی حرفا فاکتور گرفته بودم اون شب چون دلم نمیخواست اطمینان کنم به کسی که نمیدونم اصلا تا فردا شبش آیا باز هم بهم تمایلی داره یا نه...


......................................................................


میدونی کجای دیدن عکسا یا دیدن جمع خاله ها غصه ام میگیره؟؟ اونجایی که میبینم چهارتاشون نشستن کنار هم و دارن حرف میزنن... خاله ق رو نگاه میکنم میبینم موهاش از فرق سر سفید شده، و داره به خاله ف میگه من میتونم درکت کنم و من هم مثل تو شوهرم رو از دست دادم!

مامان و خاله زیبا که کوچیکترن حرفی برای زدن ندارن. هم رو نگاه میکنن. مامان خط عمیق از کنار پره های بینیش تا لبش افتاده و خاله زیبا خط عمیق اخم بین ابروهاش...


یاد اون عکسی میفتم که پنج تایی روی زمین ولو شدن و دارن با هم حرف میزنن. عکسی که مال چهل سال پیشه. که هیچ کدوم حتی ازدواج نکرده بودن چه برسه به اینکه شوهراشون رو از دست داده باشن..

زندگی همینقد تخ..میه! یهو به خودت میای میبینی هیچی دیگه نمونده. چیکار میکنی با خودت و بقیه؟؟! آدم باش!


مامان خوشگل بوده/هست. البته که نقص هایی داره توی صورتش، ولی در کل زن زیباییه. نه که مامانم باشه بگم.. نه.. اینو بارها گفتم. یه جفت چشم سیاه و خیلی درشت و خمار، با موهای فوق العاده فوق العاده فوق العاده پرپشت و بلند! 

بعد حالا چی مونده؟ اونقدر پشت پلکش چروک های ریز افتاده که من از نوشتنش غصه ام میشه.. موهاش درسته که هنوز به همون قوت خودش باقیه ولی تارهای سفید اون خرمن مشکی براق رو بی رنگ و بی جون کرده...


.............................................................................................



ایده ام رو برای قرآن، موقع خوندنه خطبه ی عقد به مارس میگم. بی نهایت استقبال میکنه.. طبق معمول بعد از عملی شدنش می نویسم.. البته که هنوز خیلی مونده تا اون موقع. دیگه نمیخوام واسش پیشاپیش ذوق داشته باشم تا یه اتفاق بیفته و باز خراب شه اوضاع..



...............................................................................................

این چند خط واسه توئه ...!

هرچی میگذره بیشتر دلم میسوزه.. تو مسئول خیلی چیزا هستی دختر. حس هایی که تمام این مدت عوض کردی..تمام این مدت.. و  این اواخر، هرکس یه پستی میذاشت اونقدر ذهنمو منفی کرده بودی که مدام فکر میکردم نکنه با منه، اونم منی که همیشه کوه اعتماد به نفس بودم و به قول خودت حال بهم زن!!!! تمام این مدت تبدیل به یه نویسنده شده بودم که محال بود اگه هر پستش نه، چند پست درمیون حتما با طعنه و کنایه می نوشت.. این چند روز بارها وبتو باز کردم تا برات بنویسم چی شد که اینجوری کردی؟ دستم نرفت به سمت کلمه ها... منی که یادمه هربار اگه پستی میذاشتی محال ممکن بود ننویسم برات..

 با خودم میگم کاش علنی نمیکردم کاری که کردی رو.. نمیگفتم به بقیه اسمت رو. ولی باز میگم باید برات عبرت میشد.. خیانت در امانت گه ترین کاریه که بشر توی تاریخ زندگیش انجام میده. توهین به رابطه ی عاطفی آدما, به کسایی که دوست دارن، به آدمی که می پرستن خیلی گناهه دختر.. اونم منی که بعد از سالها و برای اولین بار دلم برای مردی لرزید که هنوزم که هنوزه بعد از دوسال و نوشتن مداااااوم ازش به خودم اجازه ندادم یه جمله ی منفی ازش اینجا بنویسم علیرغم نقات ضعفش, چون عاشقشم.. و تویی که اون شب اومدی دیدی که حتی برای خریدنه کاغذ کادوهای تولدش هم وسواس و عشق به خرج میدادم...این عشق محکم توی دلم رو نفهمیدی...

نه تو و نه هیچ کس دیگه، با سفت و سخت ترین کلمات توهین آمیز، نمی تونین ذره ای از عشق من رو به مارس کم کنین.. من برای اولین بار توی زندگیم انتخابی داشتم که عاقلانه عاشقش شدم. عشقی که با عقل شکل گرفته باشه پایانی براش نیست... عشق رو یاد بگیر...

با تو حرف ها دارم!


نظرات 12 + ارسال نظر
آنا جمعه 19 تیر 1394 ساعت 20:57 http://mydeliriums.mihanblog.com

فهیمه جمعه 19 تیر 1394 ساعت 16:46

"نمیخواستم اطمینان کنم به کسی که نمیدونستم آیا تا فرداشبش باز هم بهم تمایلی داره یا نه... "
میلو این جمله ی بالاییت عجیب غمی داشت برام.. واقعن روزگار جوری شده که به اندازه ی همین جمله همیشه شک و عدم اطمینان هست توو رابطه ها..

البته خوشحالم که شک اون شب تو برای همیشه برطرف شده

دقیقا همینطوره فهیمه. معلوم نیس اصلا چی میشه. نه فقط توی رابطه ی احساسی. همه ی رابطه ها دیگه براشون تضمینی نیست...

مهسآ پنج‌شنبه 18 تیر 1394 ساعت 17:05

راستی میلو
چی شد که اسم مارس رو انتخاب کردید؟ یادم نمیاد یا نخوندم یا ننوشتی؟

نوشتم ولی فک کنم رمزی. Mars رو توی دیشکنری سرچ کن اسم اصلیه مارس همونه.

سودی پنج‌شنبه 18 تیر 1394 ساعت 15:50

حس بی نهایت خوبی درک شدن و از طرفیم اینقد مورد اعتماد بودن واسه حرف زدن :)
از من به نارسیس و فرانک بابت کامنتهای قبلی :دی من هم خرج بیش اندازه دیدم که خب بنظرم برای فخرفروشی یا هرجی که باشه بلاخره واسه عروس داماده دوست دارن بخرن و میتوننن بخرن البته معمولا خیلی اصیلا اینجورین وسایل نقره اینا رسم دارن حتی بخرن
بقیه در حد نرمال و لزوم بنا به تواناییشون بوده تقریبا ٨٠درصدی که من دیدم اینجورن حتی دوستایی داشتم همینجا مجازی غیراصفهانی هزینه ها سرسام اوری دادن برا جهاز صرف اینجا نیس تجمل :دی
ببخشید میلو اینجا حرف زدم :))

خیلی حس خوبیه :)

تجمل گرایی همه جا هست. همون آینه شمعدون اینجا 5 میلیونیش هم بود مثلا! من فک میکنم هرکس بنا به فرهنگ خودش و چیزی که توی شهرشون باب هست خرید میکنن. منم توی جواب فرانک گفتم فک میکنم اگه دوماد هم اینارو میخره لابد خودش از اول میدونسته، میتونه تن نده خب به اون ازدواج..
من فقط میدونم چیزی رو که برای خودم خوشم نمیاد فقط میتونم واسه خودم رعایت کنم.

املی پنج‌شنبه 18 تیر 1394 ساعت 15:08

دقیقن...دقیقن منم به این معتقدم که به سنگ،به علف،به یه حرف توی ذهنت و دلت ایمان داشته باش،ولی با همه ی وجودت ایمان داشته باش،اون وقت همون چیز جوابتو میده
Love is love... بقیه ی حرفا و طعنه ها و انتقادا برن به درک وقتی خودت میدونی چقد درسته

آخ املی این از ته دل ایمان داشتنه واقعا واقعاااااا جواب میده!

خب هرکس باید به اندازه ی حریم خودش حرف بزنه و اندازه ی دهن خودش

ریحان پنج‌شنبه 18 تیر 1394 ساعت 15:00

میلو همه مردا گوش می کنند اما نمی دونند دخترا خیلی راحت فرق بین گوش کردن و وانمود کردن رو متوجه میشن.

راجع به اون فردی که اذیتت کرده خیلی کار خوبی کرده که علنیش کردی.میدونی بنظرم حتی باید محکم تر بزنی تو دهنش.دقت کردی تو دنیای واقعی بعضیا چقد شاخ و دعواگرند یا دخترارو اذیت می کنند میدونی چرا؟چون بار اول که زدند تو گوش کسی ازشون شکایت نشده بار اولی که به یه دختر متلک انداختند کسی پیگیر نشده.
میلو میدونم حتی اگه محق باشی بازم اعصابت خرد میشه اما درست و محکم برخورد کن تا جامعه بهتری داشته باشیم تا یه نفر دیگه رو اذیت نکنند.فکر نکنند می تونند هر چرندی که به دهنشون رسید رو بگن و برن

البته اینم بگما ریحان این حرف زدن این مدلی خیلی کم پیش میاد برامون. من خوشم نمیاد راجع به هر حس منفی یا غر غر کردنی بهش تکست بزنم.. فک میکنم که دوست ندارم هربار ببینه دارم تکست طولانی می نویسم با خودش بگه ای وای بازم غرغر!!

نه بابا طرف طلبکار تر از این حرفاس :))))

شین پنج‌شنبه 18 تیر 1394 ساعت 14:36 http://rouzegarino.blogfa.com

اصلا مگه عشقی که بین دو نفر هست به دیگران مربوطه؟اصلا مگه میشه دنیا بیاد بگه عشق تو بد و توام شک کنی؟عشق یعنی نظر هیچکس مهم نباشه در مورد طرفت و مثل کوه جلو همه ازش دفاع کنی و بگی این انتخاب منه و بهترینه

خب دیگه میبینی که به خودشون اجازه ی خیلی چیزا میدن.
من البته که به هیچ جام نیس حرف کسی.

مرجان پنج‌شنبه 18 تیر 1394 ساعت 13:22

سلام عزیزم
منم تا حدودی همین جوریم...همه چیو میریزم تو خودم چون حس می کنم کسی که نمیتونه حلشون کنه...ولی وقتایی که کم آوردم خواهر بزرگم شنونده خوبی برام بوده
امیدوارم هیچ وقت مثل من نشی که مجبور بشی کسی حرفتو بشنوه
من انقدر درد داشتم که نفهمیدم چی شد از اتاق اومدم بیرون و جلوی خواهرم هق هق گریه کردم تموم تنم میلرزید.هیچ وقت تو زندگی انقدر نترسیده بودم
خیلی خوشحالم برات و خداروشکر می کنم...امیدوارم همیشه همه چی برات خوب پیش بره عزیزم

سلا مرجان خوبی؟؟؟؟

hoda پنج‌شنبه 18 تیر 1394 ساعت 09:09

و اینکه فکر کنیم خودمونم یه روزى مثل مامانامون میشیم خیلى دردناکه, اوه من بى نهایت از پیر شدن میترسم

منم همینطور هدا..

مضراب پنج‌شنبه 18 تیر 1394 ساعت 08:49

:) چه خوبه که اینقدر سفت و محکم می گی دوستش داری. خدا بهم ببخشدتون.. آدم امیدوار می شه به آینده.. والاااا

مرسی مضراب :)

سمنو پنج‌شنبه 18 تیر 1394 ساعت 05:12

هست... و خیلی حس فوق العاده ایه وقتی بهش تکیه میکنی...
وقتی یه جایی میبینی دونه دونه داره مانع جلو پات میذاره، گره میندازه تو کارات، و تو ازش عصبانی میشی.
همش میگی چرا چرا چرا؟!!!
و بعدها، شاید حتی چندییین سال بعد، میفهمی که ئه! پس بخاطر این بوده!! پس بهترینی وجود داشته که خواسته من رو به اون برسونه... :)
..........
میلو من یکی رو داشتم... اچ همیشه باهام بوده... همه حرفامو شنیده.. راهنمایی کرده، راه حل داده...اما میدونی؟! هیچ چیزی بهتر از این نیست که واسه کسی که میپرستیش حرف بزنی..
اصلا این کجا و آن کجا!!!
......
همینجوری دارن میگذرن روزها و دقیقه ها :(((((
......
میلو یه چیزی بگم؟!
یکی دوبار میخواستم پست بذارم تو این مدت، بعد میدیدم که یه جورایی شاید مخالف حرفایی باشه که تو اینجا مینویسیشون!!
بعد پشیمون شدم از نوشتنش گفتم نکنه میلو با خودش فکر کنه که به طعنه نوشتمش؟! آخه گاهی حس میکردم یه جا یه پستی خوندی و فکر کردی که مخاطبش تویی!
جالبه که هممون رو تحت تاثیر قرار داده این ماجرا!!
حتی واسه ماهایی که نمیشناسیمش تلنگر خوبی بود که بفهمیم دور و برمون چه خبره...

سمانه ولی یه چیزی رو بگم بهت که من سعی کردم که اغلب توی موقعیت های گره دار یاد خدا نیفتم. دوست داشتم توی شادترین لحظاتم یادش باشم و شکرش کنم. برعکس برخی از آدم ها که توی بدبختی هاش دست به دعا میشن.

بله فرق داره ;)

اوهوم تلنگر خوبی بود.. ولی برای بعضی هامون که باهاش در ارتباط بودیم درد داشت...

Lena پنج‌شنبه 18 تیر 1394 ساعت 04:47

خوب کردى نوشتى :))
با خوندن اینا، با هر خطش، کلى خاطره تلخ و شیرین برام زنده شد
و چیزاى مهمى که باید خیلى بهشون فکر کنم باز
ازوناست که دلم میخواد بارها بخونمش
دلم میخواست هیچ وقت تموم نشه خوندنش
+بچگیم خیلى شبیه این 4-5 سالگى که گفتى بود
روزایى که حس ناامنى از سقفى که بالاى سرمه، تمام ترس و وحشتم میشد
+نویسنده خیلى خوبى هستى میلو

ببخش که خاطرات تلخ زنده شد..

ممنون لنا جان

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد