تا دست های تو پناه من است، باقی غصه ها میگذرند...

تا میشینم توی ماشینش پق میزنم زیر گریه... تمام بغضی که خورده بودم اون چند ساعت رو شکوندم و بلند بلند گریه میکردم... 

دنبال دستمال توی کیفم میگشتم که میگه میلو بیا از این دستمالا که خریدم بردار نگاه کن عکس عروس دوماد روشه واسه تو خریدم...


خنده ام میگیره وسط گریه...


یه گوشه پارک میکنه میگه حرف بزن برام.. با فریاد و بغض براش حرف میزنم دستامو نوازش میکنه منم کم کم آروم میشم.. چقدر خوب گوش میده به حرفام همیشه... آخرش میبوسمتم.. غصه هام خشک میشن توی چشمام و با یه پلک زدن همه چی محو میشه..

میگه اووووه میلو عقب رو نگاه روی صندلی ببین چه خبره..

میبینم دو تا کیسه ی بزرگ اونجاست. میگم چیه اینا؟ میگه آبجی بزرگه رفته خرید وسطای خریدش هی توی ویترین نگاه کرده دیده عه این چه خوشگله بخرم برای میلو!! نتیجه اش شده این دو تا کیسه! کیسه ها رو تند تند باز میکنم و هی ذوق میکنم از دیدن هدیه هام! باورم نمیشه اینقدر به یادم بوده باشن.. بعد من آدم مارک بازی نیستم، میبینم ولی هرچی خریده مارکای خوب...به اندازه ی حقوق دو تا کلاسم رفته واسم خرید کرده... خب نمیرم از خوشحالی که هرکدومشون به نوعی دارن هرروز خوشحالم میکنن؟؟ به مارس گفتم خوووب میدونم که اینا بخاطر خوبی های توئه.. تو اگه داداش خوب و محبوبی نبودی من هرچقدرم خانوم و خوب بودم دست و دلشون به ذوق کردن نمیرفت واسم.. اینا یعنی که تورو بی اندازه دوست دارن..

زنگ زدم تشکر کردم کلی از آبجی بزرگه. اونم  زنگ زده به خونه ی مارس و به مامانش گفته میلو زنگ زده باهام حرف زده و خوشحال بوده از خریدهاش راضی بوده!! بازم تکست زده به مارس که اگه چیزی لازم داره میلو بگو من واسش میخرم از اینجا...

...............................................................................

میگه بریم حقله هامون رو بدیم روش ایده ات رو اجرا کنن... 

میگه میلو سرویسی که میخواستم واست بردارم فروشندهِ تا اسم بابات رو شنید یه مبلغ خیلی چشم گیری کم کرد ازش.. اصلا باورم نمیشه دارم با این قیمت واست یه سرویس طلا میخرم،اصلا مگه داریم این قمیتی؟ بابات چیکار کرده با اینا؟


میریم حلقه ها رو میدیم، میپرسیم چقدر میشه ایده مون رو روش اجرا کنین، میگه فلانقدر.. برید یه چند مین دیگه بیایید حاضره..

تو اون فاصله بابا زنگ زده نمیدونم چی گفته وقتی رفتیم بگیریم آقاهه گفته شما دختر آقای کافی؟میگم بله، میگه فلان قدر بده شما.. من و مارس باز متعجب همو نگاه میکنیم... نمیفهمم مگه قیمت اصلی چقدره که اینطوری انقد میکشن پایین، بعد آخه مگه اینا چقدر مدیونن به بابا!!!؟؟ بعد آخه مگه طلا و طلاسازی مثل دوختنه لباسه که مثلا بگیم اینقدر کشیدن روش و پارچه و دوختش؟؟ خب یه قیمت خاص داره و فرمول و مثقال خاص.. چجوری میشه یعنی؟؟!


حلقه ها رو نگاه میکنم، بغضم میگیره... عالی درستش کرده.. ایده این بود که روی حلقه ی من اسم مارس حک شد و روی حلقه ی اون اسم من... گریه ام میگیره وقتی میبینم روی حلقه ام اسمش هست.. که هرکی بخواد حلقه رو نگاه کنه میفهمه اسم کسی که عاشقشم چیه...که وقتی پیر شدیم  هرکسی میتونه ببینه که یه روزایی چقدر عاشق هم بودیم که اسمای هم رو نوشتیم روی حلقه هامون...

خدایا شکرت...



................................................................................................


بهش میگم بیا واسم یه لاک بخر.. انتخابش؟؟ رنگ زرد مثل همیشه! قدیمی تر ها یادشونه مارس تا حالا هرچی بهم داده یا زرد بوده یا تم زرد داشته... مثل اون ست لباس ورزشیه/مثل اون لباس خوابه تولدم...

تمام این روزایی که خرید میکردیم/میکنیم مدام جلوی لباس ز..یر فروشی ها دستم رو میکشه یا آروم فشار میده که بیا بریم این تو.. من خنده ام میگیره.. میگم خوب راه افتادی.. پارسال برای تولدم یه لبا..س زیر هدیه گرفتم ازش  که به گفته ی خودش چندتا مغازه رو زیر نظر داشته تا چند روز که یه کدومش خالی شه و سریع بره خرید کنه...


..............................................................................................

داره با گوشیش حرف میزنه حواسش نیس، من ولی دستشو گرفتم و از لای میله های داربست یکی درمیون رد میشیم، از میله ی آخری که رد میشیم میگم اه مارس سوختیم، میخواستم از پشت میلهِ بریم ولی از جلوش رفتیم، دستمو میگیره میگه باشه بیا برگردیم از اونجایی که برنده میشیم بریم!!! بین جمعیت و شلوغی برگشتیم باز از پشت میله رد شدیم. با ذوق میگم برنده شدیم... :))


وایساده واسم یه مانتوی خنک خریده گفته میری میدوئی اینو بپوش که جلوی دست و پاتو نگیره.. 

با خودم میگم چون میدونه حالم خوب نیس ایییینقدر داره بهم توجه میکنه یا چی؟؟! فک میکنم با خودم که بی خیال.. هرچی که هست اینه که دو سال پیش اگه همین اتفاق گه دیروز میفتاد باید تو گوشه ی اتاقم جون میدادم تا خوب شم، که انقد باید هزار بار میمردم و زنده میشدمو آخرسر هم لابد تسلیم می شدم..

حالا که مارس هست که داره حالمو خوب میکنه بذار استفاده کنم از حال خوبم... درست همینجا دستامو حلقه میکنم دور بازوهاش و سرم رو میچسبونم به بازوش و راه میریم! اصلا هم برام مهم نیس بقیه چجوری نگاه میکنن، من داشتم فرشته ی خوش قلبمو توی بغلم موقع راه رفتن نگه میداشتم...مارس هم کله ام رو می بوسه همون موقع، قشنگ حالمو خوب میکنه این کارش...


بهم گفته غصه نخور، میای توی خونه ی خودم، شاهزادگی میکنی هیچکی ام جرات نداره بهت حرف بزنه خودم حساب همه رو می رسم تنهایی...اوندلحظه این میاد توی ذهنم که دارم با تاپ شل و ول خنک و دو بنده ی نازک سفیدم درحالیکه موهامو جمع کردم بالای سرم  نشستم روی کانتر آشپزخونه ام و مارس داره لیوان شیرم رو پر میکنه میده دستم...

دارم با خودم فکر میکنم اینکه مارس حس میکنه میتونه همیشه ازم مواظبت کنه و من برای آرامش داشتن بهش نیاز دارم چقدر ارضاش میکنه؟؟ چقدر من رو ارضا میکنه این حس محافظت شدن؟؟ اصلا از کی دلم خواست که دیگه مستقل نباشم و یه قهرمان پشتم حرکت کنه و من دلم قرص باشه به بودن اون؟!

.......................................................................


میریم جلوی در خونشون میگم میشینم توی ماشین تو برو لباست رو عوض کن برگرد... 

وقتی میره شروع میکنم با درختای دم درشون حرف زدن، واسشون قیافه میگیرم!! میگم سلام درختا، من عروس جدید این خونه ام، تا چند وقت دیگه به صورت رسمی هرچند شب یه بار منو میبینید، باهام آشنا شیدو دوستم داشته باشید... :))

................................................................................


میشینم کنارش، آروم دستمو یواشکی میمالم به نوک انگشتاش.. داریم ریسک میکنیم خب! اونم آروم انگشتامو نوازش میکنه، من غرق خوشی میشم.. آروم میشم با این تماس کوچولو، سرم ناخودآگاه میره عقب و تکیه میدم به مبل! فقط کسی که واسه یه مرد میمیره میتونه با این تماس کوچولو اونجوری آروم بشه و دلش بخواد بخوابه!




نظرات 24 + ارسال نظر
هانا یکشنبه 4 مرداد 1394 ساعت 14:47 http://candydays.blogfa.com

وای میلو من باز برگشتم سر جای قبلیم مینویسم. انگار اصلا من ادم تغییر کردن نیستم :)
بعدش تو این مدت همتون یه جا مشغول نوشتن بودین من خیلی ریلکس منتظر درست شدن بلاگفا بودم :دی
دقیقا از همون بعد از کنفرانسم بود که بلاگفا ترکید. خدا رو شکر کنفرانسم خوب بود. هفته بعدشم یه کنفرانس دیگه دادم. تقریبا ترسم ریخته. البته همشو مدیون میک هستم :)

این مدت من خیلی سرچ میکردم ببینم جایی می نویسی یا نه
خب خدارو شکر که خوب بود کلی اون روزا میومدم سر میزدم ببینم چیکار کردیش :)

ندایی یکشنبه 4 مرداد 1394 ساعت 12:35

چه خوبه اینجا چه خوبه نوشته هات
چه خوبه میتونی زیبایی ها و خوشی هارو بولد کنی و از خیلی چیزا بگذری خیلی خوبه بهت تبریک میگم عزیزم بخاطر همه چی
چه ایده های خوبی و رنگین کمونی ای

عزیزم مرسی ندا جان :)
تو مگه نداشتی آدرس اون وبم رو؟؟ نوشته های خیلی قبل که مال قبل از مارس هست رو رمزش رو به کسی ندادم. ولی بعد از اون چرا هست. این آدرس وبمه red-milo.blogfa.com
آدرست رو لطفا برام بذار دوباره تا بهت رمز رو بدم :)

رونی یکشنبه 4 مرداد 1394 ساعت 10:19

عزیزم همیشه همین جور پر انرژی و شاد باشی میلو جان

مرسی عزیز دلم :**

Ziba شنبه 3 مرداد 1394 ساعت 19:16

خیلی خیلی خوشحال میشم این نوشته هاات را میخونم به منم انرژی میده

مرسی زیبا:)

ویدا شنبه 3 مرداد 1394 ساعت 19:00 http://vidapedagog.blogfa.com

پر از حس خوبه اینجا.همایون باد این پیوند

مرسی عزیزم

memol شنبه 3 مرداد 1394 ساعت 18:08 http://ona7.blogfa.com

عزیزم ما 29 تیر 88 عقد و 20 شهریور 89 عروسی کردیم ;)))

پنج سال زندگی مشترک... کم نیستا :)

memol شنبه 3 مرداد 1394 ساعت 14:25 http://ona7.blogfa.com

وااااااااااااااااااااااای میلو ما 29 تیر سالگرد عقدمون بود بعد از پارسال قرار گذاشتیم امسال بیست و نهم بریم بدیم اسماممون رو توی حلقه‌هامون بنویسند...خیلیییییییییی برام جالب بود این همزمانی...ایشالله اسم همه ی عاشقا واسه همیشه توو قلب همدیگه حک بشه

عزیزم :) ممول چند وقته ازدواج کردی؟ :) البته همینطوری میپرسم دوست نداری جواب نده :*
ایشالا...

JimBoOoO شنبه 3 مرداد 1394 ساعت 03:07

میلو عززززززیزم چقدر خوشحال شدم که لباس مورد علاقه ات رو پیدا کردی .. کانلا درک میکنم که چقدر الان حس خوبی داری .. میدونی با اینکه من دوست ندارم تا قبل از روز عروسی تو لباس سفید دیده بشم و همیشه طلایی پژ یا حتی سبز ابی رنگ لباس عقدم تو تصوراتمه اما مطمینم تو بهترین رو امتخاب کردی و فوق العاده خواهی شد ..
تو لیاقت این روزها و این خوشبختی رو داری عزیزم اینو از ته دل میگم خیلی برات خوشحالم .. عززززیزم میلو داره عروس میشه .. اصن ذووووووق داره و من بازم به بریتنی حسودیم میشهکه میتونه تورو ببینه تو این روزهای خاص ..

دارم میرم وسط ابرا .. درست طلوع خورشید اون بالام .. کلی انرژی مثبت برای تو و زندگی سرشار از عشقت برات میفرستم عززززززیزم .

جیمبو چقدر کامنتات بهم انرژی میده. صبح که کامنتت رو خوندم این تیکه ی آخرش همچین قلبمو لرزوند... مرسی عزیز دلم بی نهایت :***

سمنو شنبه 3 مرداد 1394 ساعت 02:07

خیلی خوبه که آرومت میکنه میلو... خیلی :)
بعدشم من عااااشق اون دستمال کاغذیام :))
سان همیشه از اونا تو ماشین داره و من همون اوایل از رو جعبه ش یه دونه گنده اش رو کشیدم!! همونی که لباس عروس و کت شلوار هم تنشونه :)))
....
میدونستم که اسمتونو روش حک میکنین :)
مال ما پشتش حک کردیم چون مال من که دورتادورش نگین ریز هست.
بعد وقتی دستمون میکنیم دیگه معلوم نمیشه، اما اسمامون خیلی ریز پشتش نوشته شده و حسش فوق العاده اس :)
......
عزیزم اون قسمت میله ها :))))
حرف زدن با درختا :))) وای :))))) :*****
....
تو نمیدونی من چقدر انرژی میگیرم با این عاشقونه نوشت هات :)

اوهوم.. :)
جدی؟؟ :)) خیلی بامزه س..

منم پشتش حک کردم چون حلقه مون ساده ست نمیخواستم روش چیزی باشه..

:پی
مرسی عزیزم لطف داری :**

هانا شنبه 3 مرداد 1394 ساعت 00:20

وای میلو الان اومدم وبلاگتو خوندم اصلا شکه شدم. انقدر خوشحالم که نمیدونم چی بگم.
خدا رو شکر که همه چی انقدر خوب شده و حال دلت خوبه:*
میدونستم وصالتون نزدیکه. ایشالا که خوشبخت بشین :*
منم وبلاگمو نمیتونم وارد شم همش میگه حذف شده نمیدونم چکارش کنم :(

هانا خوبی؟؟؟؟ عزیزم ... کجایی تو اصن؟؟؟؟ توی بلاگ اسکای ات واست کامنت گذاشتم... بابا بی خیال بلاگفا منم که میبینی اینجا می نویسم... بیا بنویس ببینم چیکار می کنیییی هممون موندیم تو کف ببینیم کنفرانست رو چیکار کردی :))

Mina شنبه 3 مرداد 1394 ساعت 00:04

Hi:)
Im so happy for you even though I dont know you in person

مرسی :)

آنا جمعه 2 مرداد 1394 ساعت 23:30 http://mydeliriums.mihanblog.com

میلو چقدر قشنگ و دوست داشتنیه خاطراتت با مارس
مرسی که نشون دادی این چیزا فقط تو قصه ها نیست و میشه تو دنیای واقعی هم این لحظه های قشنگ رو داشت

عزیزم :)

آنا جمعه 2 مرداد 1394 ساعت 22:59 http://mydeliriums.mihanblog.com

اول اینکه ممنون بابت رمز
دوم : فیلم شاهزاده ایرانی رو میدیدم . جمله آخر فیلم منو یاد ماجرای تو و مارس انداخت :
گفته می شود بعضی زندگی ها در طول زمان به هم پیوند داده شده اند . آنها با صدایی باستانی که در طول زمان پژواک داشته است به هم پیوند خورده اند .

ای جان چه جمله ای :) مرسی آنا جان

بهار جمعه 2 مرداد 1394 ساعت 21:09 http://www.ayande84.blogsky.com

خیلی خوبه که یکی بلد باشه حالتو خوب کنه..این یه هنره...و اگه زوجا بتونن این هنرو داشته باشن عالیه...و زندگیشون پر از پر لحظه های خوب میشه...
ای وای پس هر پستی یه رمز جدا داره...اینجوری برات زحمت میشه خوب....دلم میخاست دونه به دونه پستا تو از روز آشنایی با مارس بخونم...فعلا برات مقدوره رمز پستای تیر و مرداد 92 برام بذاری...اوه ببخشید میلو...کلی زحمت میشه برات دختر...

واقعا یه هنره بهار...
گذاشتم برات . رسید؟؟

میس هیس جمعه 2 مرداد 1394 ساعت 20:55

اینکه رو حلقه هاتون اسم طرف مقابل باشه عالیه ، خیلی عالی ^_^

موافقم :)

آژو جمعه 2 مرداد 1394 ساعت 19:43

اینو میدونم خدا یه چیزی رو نمیده و به جاش یه چیز دیگه میده.
این ارامش خوب پاداش همون یه چیزی نداشتنس
..........
اصلا قبول ندارم اگه برادر محبوبی باشی فلان...
دیگه اینو با پوست و گوشت لمس کردم
کامران بی نهایت محبوب بود برای من و منم خالصانه برای اذر بودم نتیجه ش خیلی چیزا شد..طرف مقابل باید شعورش بکشه همین

ولی عجیب پدر آدم در میاد واسه نداشتنه اون یه چیز...

آخه من اینو بر اساس تجربه ی شخصی خودم گفتم که مامانم خیلی خوب و عالیه ولی چون بابام محبوب نبوده واسه خانواده اش اونا هم هیچ وقت با مامانم خوب نبودن.. تو اگه کامران رو دوست نداشتی شاید به سختی از اول با آذر اخت میگرفتی.. یا اگه هم الان اخت گرفته بودی بیشتر بخاطر کامران بوده، حالا درست که بعدا اون خلافش رو ثابت کرد ولی میگم شاید از اول رابطه ی خوبت با اون بخاطر علاقه ات به کامران بوده هوم؟؟

آرام جمعه 2 مرداد 1394 ساعت 16:05

الهی شکر بخاطر این تکیه گاهت
الهی همیشه شاد و خوشحال باشین

مرسی آرام عزیزم

سودی جمعه 2 مرداد 1394 ساعت 14:50

شکر که همدیگه رو دارین :)

اوهوم... :***

mohabat جمعه 2 مرداد 1394 ساعت 14:28

:)
Daste aqaye damad dard nakone k b fekre arosemone :D va inqadd dosesh dare ❤❤
Hiich chiI mess eshq nemitone ye dokhtaro shad negah dare

آقای داماد :)) :** محبت عزیزم :**
یادمه قبلا یه پستی گذاشته بودم که چی میشه که داشتنه یه آدم اونقدر دنیای یه نفر رو میتونه زیر و رو کنه... که کلا رنگ شادی ها هم عوض میشه...

Lena جمعه 2 مرداد 1394 ساعت 14:27

میلو تو لیاقت این روزا، لیاقت خوشبختى رو دارى

مرسی لنای عزیزم :*

پاپیون جمعه 2 مرداد 1394 ساعت 14:15 http://undefined

خدا رو شکر...:)

مرسی:-*

ریحان جمعه 2 مرداد 1394 ساعت 12:13

خدارو شکر بخاطر این تکیه گاه محکم و پر از عشق

مرسی عزیزم :-)

شادی (بهارنارنج) جمعه 2 مرداد 1394 ساعت 12:05 http://citrusflower.blogsky.com/

چقدر خوشبختی که یکی اینجوری معجزه وار حالت رو در عوض چند ثانیه خوب میکنه. انشالااااا هیچ وقت دلت نگیره و اگرهم گرفت باز هم همینطور معجزه وار خوب شه.
اصن میدونی نیلو وقتی آدم یکی رو داره که حالش رو خوب کنه، همش دوس داره الکی حالش بد شه تا عشق بیاد و خوبش کنه ...

اوهوم..
:)) وای فک کن !!:))

فیروزه جمعه 2 مرداد 1394 ساعت 08:53

تو نوشته هات خوشبختی موج میزنه میلو خیلی خوشحالم برات دختر زیبا

مرسی فیروزه ی عزیزم:-*

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد