با خودم گفتم من چرا بخاطر بی لیاقتی یکی دیگه غصه بخورم...وقتی آدما خودشون نمیخوان مورد اعتماد باشن  و لیاقتشو ندارن خب چه کاریه که من عقب نشینی کنم.... از دوشنبه تا حالا هی کلنجار رفتم با خودم، واسه خودم نوشتم حتی، رمزی و توی چرک نویس... ولی دیدم نه اینجوری نمیشه...یکی دیگه خیانت در امانت میکنه، یکی دیگه حرف زدن عادیش فحش های پایین تنه ست، یکی دیگه خودش هزارتا مشکل داره ولی نمیدونه که مهمترین اصل زندگی اصلاح کردنه خود آدمه نه دیگران، من چرا تاوانشو بدم؟؟ من چرا کوتاه بیام از چیزی که حقمه و توی قلبم لذت دارم از انجامش..؟ 





...........................................................



انیس جان یه سوالی چند روز پیش پرسیدی که فرصت نشد جوابت رو بدم. اگه تمایل داشتی همینجا باز بنویسش حتما تا جایی که بتونم راهنمایی میکنم...



.....................................................


هفته ی آخر تعطیلات هم همونطور که میخواستم گذشت... رفتم تا شهر دانشگاه و استاد راهنما و مشاورم رو دیدم... راهنمایی های خوبی کردن و ازم خواستن توی تاریخ های مشخص گزارش کار بفرستم و هربار قسمتی رو انجام داده باشم تا یه روزی که مشخص میکنن...


......................................................


عروسی صبا بهترین و بی نظیر ترین عروسی ای بود که به عمرم رفته بودم.. گروه ارکسترش یه چیز پرفکتی بود که می تونم بگم شاید به سختی کسی مثلش باشه! مارس به ندرت کار کسی رو تایید میکنه، ولی به قدری از اونا خوشش اومده بود که گاهی میگفت میلو بذار من وایسم نگا کنم این یارو پرکاشنیه رو! اوه یه پسر بامزه و فوق العاده کارکشته که کاملا جو رو مثل کنسرت کرده بود و صبا رو فرستاده بود اون بالا دی جی شده بود و ما هم این پایین تا می تونستیم میپریدیم بالا و با صدای بلند باهاشون همراهی میکردیم! خنده دار ترین قسمت اونجایی بود که پرکاشنیست یه درام رو ورداشت و پرید وسط جمع و با همه رقصید و و برای همه خیلی هیجانی و با ریتم تند به درامش میکوبید.  اونقدر هیجان زده و پرشور بودن مهمان ها که ما هم احساس راحتی میکردیم...یه جایی هم آقاهه از کاپل ها خواست تا بیان وسط و یه رقص عاشقونه داشته باشن! اول خواهر صبا با همسرش اومد و بقیه چون به صورت آفیشالی زوج نبودن روشون نمیشد بیان! مامان صبا که فوق العاده همیشه عاشقش بودم بهمون از دور اشاره کرد گفت بیایید دیگه شما دو تا! اونقدر حس خوب گرفتم از اینکه بین اونهمه مهمون به ما توجه داشت که حد نداره! و ما هم با یه چرخش حرفه ای که قبلا خیلی تمرینش کرده بودیم رفتیم وسط و نور روی ما متمرکز شد :) 

 تا دیروقت رقصیدیم و اونقدر مراسمش متفاوت و رمانتیک بود که با خودم میگم نه تنها صبا که مهمان ها هم با یادآوری عروسیش تا همیشه یه لبخند گنده روی لباشون خواهد بود!


................................................................................................................

برای روز غدیرخم هم خانواده مارس باز هم لطف داشتن و برام هدیه اوردن و خود مارس هم یه هدیه ی زیبا که عاشقش شدم بهم داد..خوشحال بودم که هربار توی مراسم های اینطوری تمام خانوادش میان خونمون و براشون مهمه که حضور داشته باشن... و من یه مدل کیک  و ژله درست کرده بودم که برای اولین بار این میکس رو داشتم و  همچین بدک نشده بود. 

ظاهرش به نظر خودم کاملا آماتور دراومده بود ولی مزه اش، اونطور که بقیه میگفتن عالی شده بود...پدرش رو بردم توی اتاقم و گفتم شما اتاقت رو نشونم دادی من هم نشون شما میدم! وقتی فهمید کمد دیواریم رو خودم رنگ زدم و بهش اون کاغذهای مخصوص کمد رو چسبوندم بی نهایت خوشش اومده بود... گلدون هام رو با دقت بررسی کرد و چندتایی از نقاشی هام رو برانداز کرد و گفت ذوق هنری خوبی داری...

...................................................................................

روز آخر با مارس عزیزم حسابی خوش و  تایم زیادی رو گذروندیم و راجع به مسائل مختلف حرف زدیم...برای اولین بار یه موضوعی رو مورد بحث قرار دادیم و مارس با قدرت تمام به اون موضوع اشراف داشت و دید محکم و مطمئنش من رو به وجد اورده بود! 

درباره ی هندل کردنه مسایل مالیمون هم حرف زدیم و گفت که بعد از رفتن توی خونه ی خودمون پولاشو میسپاره دست من چونتوی این دو سال دیده که  خوب تونستم واسه خودم مدیریت مالی داشته باشم...بی نهایت خوشحال شدم که اینو گفت...

 آخرشب بهم گفت برای اینکه آخرین شب تعطیلاتت رو عالی بگذرونی بریم یه جشن کوچولو بگیریم...و بهم یه شام خوشمزه داد توی یه outdoor رستوران...و من عاشق سالاد کلم کنار پیتزام! ترکیبی که شاید هرکسی خوشش نیاد و به نظرش عجیب بیاد ولی من با دنیا عوض نمیکنم این مزه رو!

مارس آدم عکس گرفتن نیست.. واسه همینه که خیلی کم از لحظه هامون عکس دارم. با اینکه اینهمه بیرون رفتیم و اینهمه تایم گذروندیم، ولی خیلی کم شاید به صدتا نرسه عکسامون...مثلا توی عروسی صبا با اینکه هردومون ظاهرمون خوراک عکس بود منتها سه تا عکس بیشتر نگرفتیم که اونم دوتاش تار شده :|

دوست داشتم از دیبشمون عکس میگرفتم! ولی متاسفانه ما توی خوش ترین اوقاتمون کلا عکس گرفتن رو یادمون میره!!!

................................................................


این ترم ترجیح دادم توی دوتا روز کل برنامه ام رو جمع کنم و بقیه ی روزا مال خودم باشم.. درسته که واقعا خسته میشم و از صبح خیلی زود تا عصر بدون توقف توی آموزشگاه اصلیم هستم و بعدش بدو بدو میرم آموزشگاه جدیده ( دیگه الان جدید نیس ولی خب برای اینکه قاطی نشه با اون اینجوری صدا میزنمش) و تا دیروقت اونجا فعالیت دارم ولی خیالم راحته که پنج روز باقی مونده مال خودمم و میتونم مثلا یه روز کامل بخوابم حتی!!

و بالاخره پیشرفت شغلی هیجان انگیزی هم امروز برام استارت خورد! 

ازم خواسته شد تا سوپروایزر یه آموزشگاه باشم و من؟ با کمال میل پذیرفتم! خوشحالم که بهم اعتماد شد و قراره روزهای طلایی شغلیم رو بگذرونم.ازشون خواستم یکی دو ماه بهم فرصت بدن تا پایان نامه ام رو هندل کنم و اگه طبق برنامه ریزیای این مدت و استاد راهنمام پیش برم مطمئنا تا دو ماه دیگه کارش تمومه... خب من زیادی درباره اش غر زدم، حقیقتش اینه که من فصل های اصلی رو نوشته بودم منتها فقط در حد ویرایش اول.. یعنی اونقدرا هم صفر نبود کارم....منتها چون یه تایم طولانی ولش کرده بودم رشته ی کار از دستم خارج شده بود و یادم رفته بود چی دارم چی ندارم.... و به پیشنهاد کار جدیدم گفتم بعد ا زتموم کردن پایان نامهه اون رو شروع میکنم.... کار سختیه  و مهارت لازم داره...توش صفرم و گاهی وحشت میکنم! اما با خودم میگم خب بالاخره که چی! بیست و پنج ساله شدی و باید کم کم کارهارو خودت بگیری دستت...و من همیشه خوشحالم که شغلم جوری بوده که کسی نتونسته بهم هرروز بگه چیکار کن یا چی رو تکمیل کن، یا منو تحت فشار قرار بده... طبق صلاح خودم با روشی که فکر میکردم بهتره پیش رفتم و فکر میکنم یکی از بزرگترین دلایل آرامش همیشگیم اینه که توی کارم از جانب کارفرما تنشی ندارم! البته اگه اون یه سال اول تجربه ی کاریم رو فاکتور بگیرم ...

کلاسهام درسته که توی دو روز جمع شده ولی تعدادشون خیلی زیاده و توی هر کلاس هم تعداد زیادی آدم هست! با اینحال کنترل کردنشون راحت بود و خسته ام نکردن...و البته یه دونه هم یه روز دیگه ست که من چون قبلش باشگاه هستم برام زیادبه چشم نمیاد که واسه کار رفته باشم بیرون!

کلاسای خصوصیم رو فعلا کنسل کردم. یعنی حوصله ی شلوغی ندارم.. به نظرم همین که اون دو روزم فوله کافیه و میخوام که بالاخره تمومش کنم پروژه ی ارشدمو و بعدش تمرکزم رو کار جدیدم باشه...


امشب هم بعد از اونهمه ساعت کار کردن درحالیکه هنوز یه ساعت دیگه باید کار میکردم  مارس بهم گفت چند لحظه برم ببینمش... و دیدم که یه هدیه ی  کوچولوی خوشرنگ رو با چندتا گل سفید که بهش چسبونده بود برام اورده....


....................................................................................

هفته ی اول پاییز برام فوق العاده بود..



نظرات 56 + ارسال نظر
مرجان سه‌شنبه 14 مهر 1394 ساعت 12:19

خیلی خوشحالم که میبینم دوباره می نویسی:)

روم نمیشه بگم! سه‌شنبه 14 مهر 1394 ساعت 00:41

سلام میلو
یادته گفتی هر کس یه کاری که توش خوبه رو بگه؟
من یادم اومد که شنام خوبه ولی چون مدت هاست استخر نرفتم به کل یادم رفته بود!!
مرسی که یادم آوردی!

سلام روم نمیشه بگم!!!
خواهش میکنم :)

رهآ دوشنبه 13 مهر 1394 ساعت 23:30 http://colored-days.blog.ir/

:)

مهشید دوشنبه 13 مهر 1394 ساعت 22:16

میلوی عزیز خوشحالم از برگشتنت.
مرسی که برگشتی
فقط همین


عزیزم :)

بهار دوشنبه 13 مهر 1394 ساعت 22:04 http://www.ayande84.blogsky.com

خیلی خوبه که دوباره مینویسی میلو...بهترین کار اینه که توجه نکنی..دنیا پر است از آدمایی که تنها میخان حاشیه بسازن..و بهترین روش مقابله با اونا ندید گرفتنشونه...
روزای پاییزی شیک و داغی داشته باشی میلوی قرمز

خب بهار حاشیه سازی با خیانت در امانت فرق میکنه موضوعش.. :(

ممنونم عزیزم..

انیس دوشنبه 13 مهر 1394 ساعت 19:55

الان این لبخند گنده رو میبینی رو لبم بخاطر برگشتت؟ ینی یه حس مبهم و سرگردونی داشتم که ای وای چرا نمینویسه دیگه؟ لازم به ذکر نیس که تو گوگل کروم موبایلم پربازدیدترین صفحه وبلاگ توعه و هیچ خوش نداشتم که کم کم بره اون ته مها!! الان یه لبخند و جیغ گنده و یه حس عااالیم از برگشتنت!

مرسی که به سوالم توجه داشتی و یادت مونده عزیزِ جان.. الان انقد ذهنم پراکندس که نمیتونم جمله هارو بچینم کنار هم و اصل مطلبو بت برسونم، حتما میپرسم ازت در اولین فرصت باز.. خیییلی مرسی از خوب بودنت، پرانرژی بودنت و اهمیت دادنت :*

متاسفم واقعا...

دیدم که حسشو نداشتی خودم رفتم گشتم منتها پیدا نکردم کامنتت رو... بعد فک کردم تا دقیق یادم اومد... یادمه پرسیده بودی که میخوای تغییر رشته بدی و مشکل ساز هست یا نیس... که نه نیس.. اتفاقا بهترین نتیجه از رشته ی زبان وقتیه که در کنار یه رشته ی دیگه یا یه مهارت دیگه بلدش باشی.. زبان خالی فقط به درد تدریس میخوره! من خودم چون دوست دارم این کار رو نمیرم سراغ چیز دیگه. ولی همیشه پیشنهاد میکنم یه رشته ی دیگه مثل میدیریت بازرگانی یا همین علوم سیاسی هم خوبه خوندنش و اون وقته که تبحر پیدا میکنی توی رشته ات... ولی اول از همه باید بگی که برای چی زبان رو میخوا. برای شغل یا فقط یادگیری؟ اگه یادگیری خب میتونی توی کلاس زبان هم یادش بگیری...ولی اکه مثلا میخوای باهاش متون تخصصی رو ترجمه کنی یا توی شرکتی جایی مرتبط با رشته ات مشغول به کار شی خب نیاز به مهارت آکادمیک داری...
در مورد اون برخورد استادا هم نگران نباش چون اصلا بهشون ربطی نداره. خیلی از بچه های کارشناسی ما رفتن یه رشته دیگه. و خیلی های دیگه برای ارشد اومده بودن رشته ی ما!

اردی بهشتی دوشنبه 13 مهر 1394 ساعت 19:53 http://tanhaeeeii.blogsky.com

برگشتت رو تبریک میگم به خودم و بقیه دوستات

عزیزم... لطف داری اردی جان..

Lena دوشنبه 13 مهر 1394 ساعت 16:37

سلام
خیلى خوشحالم که برگشتى
میدونى من تعجب کردم وقتى گفتى دیگه نمینویسى
تو مدتى که میخوندمت به نظرم سرسخت تر ازین بودى که اهمیت بدى به رفتار بچگانه اونایى که باعث آزارت میشدن و مطمئن بودم هیچوقت به این دلیل نوشتنو ول نمیکنى
بعدم ناراحت شدم که راه ارتباطى نداشتم باهات حتى قسمت پروفایلتم نتونستم بیارم که نظر خصوصى بذارم :(
در مورد رمزى نوشتن اصولا هر طور راحتى همون کارو بکن ؛)
مثلا خودم از اینکه یه نفر که هنوز درست نمیشناسمش بیاد بگه رمز بده و اینا خوشم نمیاد، به هرکى لازمه خودم رمزمو میدم و به خاطر همین هیچ وقت نمیرم از کسى رمز بخوام میگم اگه خودش دلش بخواد رمزو میده
اما کلا حذف نکن لدفن ؛) یه راه ارتباطى کوچولو بذار بمونه :))
+ارتقاى شغلى مبارک خانوم سوپروایزر :**

سلام.. ممنونم..
من اهمیتی به بد دهنا و بد دلا نمیدم.. منتها بازم رکب خوردم از کسی که مورد اعتماد بود و رمزو بهش داده بودم.. چند دفعه آدم ضربه میخوره از خودی مگه...دلم گرفت راستش...

متشکرم...

شاپری دوشنبه 13 مهر 1394 ساعت 13:17

وااا من چند روز نبودم چه تصمیماتی که نگرفتی .. از تو بعید بود بایددد بنویسی وقتی لذت میبری ازش گور باباشووون
انقد به ما دارن تو مم*لکتمون ظلم میکنن اینم روش ..مهمه مگه؟؟

از خبرای خوبت خرسند میشم همیشه ..
خوشحالم ..موفق باشی عزیزم



عزیزم لطف داری...:**

JimBoOoO دوشنبه 13 مهر 1394 ساعت 11:26

میلووووووو سلاااااااام
عززززززیزم چه خوب که دوباره برگشتی خیلی خیلی زیااااااد خوشحال شدم

کادوها و عیدی هات مبارک عروس خانم خوووووش ذوق و با استعداد ارزو میکنم همه روزهات عید باشه و پر از شادی ..

میلو من ااااانقدر دوست دارم پدر شوهر داشتهباشم بعد باهم مهربون باشیم .. همیشه چیزیه که بهش فکر میکنم .. یه رابطه خوب با یه حس خاص یه چیزی بین عروس و دختر بودن برای پدر شوهر و خانواده همسر ..


واااییعروسیه صبا .. حست رو درک میکنم چون منن عروسی یکی از همکلاسی های دتنشگاهم 4.5 سال پیش رفتم دقیقاااا لحظه به لحظه اش هنوز یادمه و کلی خوش گذشت ..

ایشالاعروسیه خودت عزیزم

سلام به روی ماهت :***

آره حس خوبیه جیمبو و در عین حال سخت.. که خب باید خیلی مواظب باشی....
چقدر خوبه عروسی های خاطره انگیز...
ایشالا

لیلا و دیاکو دوشنبه 13 مهر 1394 ساعت 09:15

سلام عزیزم خیلی خوشحالا که باز مینویسی :*

سلام لیلا جان مرسی عزیزم :*

ندا دوشنبه 13 مهر 1394 ساعت 06:53

شوکه شدم وقتی دیدم نیستی و نمی نویسی.. اصلا نمی دونستم چیکار کنم کامنتم که نمیشد برات گذاشت..

خوشحالم که الان دوباره تصمیم گرفتی بنویسی

عذر میخوام :((


نیگولی یکشنبه 12 مهر 1394 ساعت 23:13

اخیش
برگشتی

عزیزم

mahdis یکشنبه 12 مهر 1394 ساعت 23:12

خیلی خوبه امیدوارم هفته های پیش رو هم همینطور فوقالعاده باشن

انرژیت ب منم سرایت کرده ممنونم

همچنین برای تو مهدیس جان
خوشحالم که اینو میگی...

Niloo یکشنبه 12 مهر 1394 ساعت 22:18

من که ازت راضیم که باز مینویسى.خدا خیرت بده.از همه جهت دوست دارم اینجارو❤️❤️❤️

عزیزم :) ممنون واقعا...

پرسه یکشنبه 12 مهر 1394 ساعت 20:43 http://galexii.blogfa.com

عزززیزم، مطمئن بودم که تو میلو هستی! و پای خواسته ات وایمیسی. دقیقا امروز تو مسیر برگشت به یادت بودم :ایکس
روزات پر از عشق و آرامش :ایکس
.
من الان برم پستُ بخونم :دی



مرسی که میخونی :)

ارغوانی یکشنبه 12 مهر 1394 ساعت 20:04 http://daftareabiyeamnman.blogsky.com

خیلی خوشحالم که دوباره نوشتی شاید بگم یک هفته قفلی رو این وبو وبه قبلیت بودم و کلی خوشم اومد ازت اما تا اومدم کمنت بزارم نوشته بودی ذیگه نمینویسم و من ناراحت شدم ...همیشه موفق باشی خانمی تو فوق العاده ای

متاسفم که اینطوری شد...

ممنون ارغوان عزیز. لطف داری

سانی یکشنبه 12 مهر 1394 ساعت 20:02

آرزو جانم بدی روزگار جدی ت کرده :پی من کلا کم کامنت میدم میدونم ولی با موبایل واقعا کاره سختیه. آرزووو امروز عکسی دیدم یاده تو افتادم. یک عکس از ترانه علی دوستی که گریمش متفاوت بود خیلی خیلی به نظرم شبیه تو شده بود. یعنی خیلیاااا :):ایکس

:((

سانی؟؟ تو شاید دهمین نفری باشی که میگی من شبیهشم!! من رو خیلی از دوستام توی پیجش تگ میکنن هی :))

آنا یکشنبه 12 مهر 1394 ساعت 19:38 http://mydeliriums.mihanblog.com

چقد باحال و هیجانی تعریف کردی قسمت عروسی رو ....به وجد اومدم
کلی دوست داشتم این پست رو ...پر از حس خوب بود

آخی.. خوشحالم که دوست داشتیش...

سمنو یکشنبه 12 مهر 1394 ساعت 19:17

سلاااامممممم :)
آخییییششش چقدر خوشحالم که قراره بازم پست های طولانی بخونم :دی
^_____^
بهترین کار رو میکنی که مینویسی.. نوشتن بهترین حس دنیاست...
نباید بذاریم این حس خوب رو ازمون بگیرن! :**

.........
آخیییی صباااا ^____^
مبارکش باشه حساابی... چقدر براش خوشحالم ندیده و نشناخته :)


اتفاقا ژله خیلی قشنگ بود.. با وجود همه ی خر بازی هایی که ژله در میاره :))) خیلی هم قشنگ درستش کرده بودی.

چقدر خوب که پاییز خوب شروع شده برات... همینجوری باشه الهی.
فقط متاسفانه باید به اطلاعت برسونم که امسال قراره یه سال پر بارون و برف داشته باشیم :""" :دییییی
فراانککک کجاایییی:""" :)))))

وااای شغل جدیییدددد... چقدر خوب میلو!! پیشاپیش بهت تبریک میگم عزیزممم :***

عزیزم...

خیلی به خودشم داشت خوش میگذشت :)

عه ژله خوبه که اتفاقا به نظرم یکی از منعطف ترین دسرای دنیاس.. :))

جدی میگی؟؟ :|

ایشالا پیشرفت های شما خانوووم

Miss.m یکشنبه 12 مهر 1394 ساعت 19:15

عزیزم خییییییییییلی خوشحالم که دوباره نوشتی ایشالا که هیچ وقت دیگه کسی اینطوری باعث نشه تا دلخورشی دل مهربونت همیشه شاد باشه
میلو جان خیلی خوب ازیه اتفاق تصویرسازی میکنی جوری که من به شخصه کامل تصورشون میکنم واقعا افرین به این ذهن خلاق



متشکرم میس جان.. لطف داری شما و ممنون که اینو میگی دربارم درحالیکه خودم اینطور فکر نمیکنم!

tina یکشنبه 12 مهر 1394 ساعت 19:13

واقعن بی اغراق و بدون هیچ گزاف گویی میگم که دلم از ناراحتی فشرده شد که اینجا رو اول رمزی دیدم و بعد که خبردادی نمینویسی...
ولی الان به شدت ذوق زدم و میخندم که دوباره مینویسی
البته واقعن حق داشتی...ادم گاهی به استیصال میرسه از شدت عداوت در این دنیای مجازی
ولی ما خواننده های ثابتت دوستت داریم و دوستان وبلاگ نویسی داری که بودنت براشون مهمه....
ممنون که برگشتی میلو جانم

واقعا متاسفم...

ممنونم از محبتت عزیزم...

memol یکشنبه 12 مهر 1394 ساعت 19:01 http://ona7.blogfa.com

میلو جان من از جوابی که توو وبلاگم گذاشتی متوجه نشدم که کیتونم رمز رو داشته باشم آیا؟ اگه نه اکیه و اصلا نمیخوام واست رودربایسی پیش بیاد...همین که باز مینویسی خیلی خوووووووبه :))

ممول جان تو هم قرار بود رمز رو دریافت کنی، منتها من فقط یه پست رمزی میخواستم بذارم یه چیزی رو تعریف کنم که هنوز به چند ساعت نرسیده بود از رمز رسانی که یکی یه حرکتی زد... برای همین دیگه کلا بی خیالش شدم... پست های بعدیشم فقط برای خودم بود رمزشو کسی نداشت... رمزی نمی نویسم، و اگه بنویسم شما توی لیستم خواهی بود :)

مضراب یکشنبه 12 مهر 1394 ساعت 18:57

خر! من اینقده تو دلم فحشت دادم این چند روزه؟ نمدونی که؟

اوه تا حالا هیشکی این مدلی اظهار نگرانی نکرده بود :))

متاسفم.. :(

memol یکشنبه 12 مهر 1394 ساعت 18:46 http://ona7.blogfa.com

میلو جونمممممم...خیلی خوشحالم که تجدیدنظر کردی توو تصمیمت...و واقعا هم بابت شغل جدید تبریک میگم...امیدوارم پاییزت طلایی و درخشان باشه :********

مرسی عزیز دلم... لطف داری واقعا... محبتت توی همین کامنتات همیشه مشخصه ممول...

نانا یکشنبه 12 مهر 1394 ساعت 17:56

واو سوپروایزرر مطمئنم از پسش برمیای به عالیترین شکل
چقدر خوبه که خونواده مارس انقدر مهربونن مثل خودش و خودت

مرسی نانای عزیزم :*
لطف داری عزیزم :*

جیرجیرک یکشنبه 12 مهر 1394 ساعت 17:48

خیلی خوبه که برگشتین .

mohabat یکشنبه 12 مهر 1394 ساعت 17:47

KHeyli karee khobii kardi k bargashtii
Vaaaay miloo arosie yeki az familhampn hamchin javii dasht

Saaed krmani omade bood o ehsaan PAYE o chandtaa DG az in khanande mashhoora
Yani qashaaang terkondan :))
Dark mikonam Che javi boode
Aksare arosiayee inja haminjore javesh :D
Ishalaa k khoshbakht sheer
Man ye nazarii daram k migam harchii bishtar khoshh begzaree ax kamtari gereftee mishee joooz ink az qaabl barnamee berezii k hattmaaan ax bendazi



وای چقدر هیجان انگیز!!!
من توی شمال هم زیاد عروسی اومدم مریم و خیلی هم خوش گذشته همیشه بهم...

موافقم

Mina یکشنبه 12 مهر 1394 ساعت 16:06

Happy to see you are back :)

It's kind of u

پیانیست یکشنبه 12 مهر 1394 ساعت 15:40

مرسی از شعور و مهربونیت:*
من حستو و اینکه گاهی هندل کردن اوضاع از دست آدم خارج میشه رو میفهمم
دوست دارم^_^

عزیزم
خیلی لطف داری عزیزم متشکرم

سودی یکشنبه 12 مهر 1394 ساعت 15:23

بی نهایت خوشالم که نوشتی تو این چندروز چندین و چندبار چک میکردم وبلاگتو :)

سودی ممنونم واقعا.. من نمیخواستم اینطوری شه...

عسل یکشنبه 12 مهر 1394 ساعت 14:46 http://withgod.persianblog.ir

راستی میلو ماهم ازین رسما داریم که عید که میشه برای عروس هدیه میبریم و یا برامون میارن از طرف خانواده ی داماد
خیلی رسم جالبیه نه؟
بعد از عروسی هم مادر عروس براش عیدی میبره و اجیل و هفت سین و این جور چیزا

جالب که آره ولی خب گناه داره داماد طفلی هی باید پول خرج کنه.. :(

آخی چه جالب... :)

ندایی یکشنبه 12 مهر 1394 ساعت 14:32

آخییییییییییییییییییییییییییییییییششششش
خداروشکر که باز هستی
آخییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییش
واقعا هم عروسی باید اینطوری باشه :))))))))
تبریک بخاطر همه ی خوشی هایی که باهامون شریک شدی:***************

عزیزم

لطف داری ندا جان

hoda یکشنبه 12 مهر 1394 ساعت 14:18

واى اصلا هیچى نمیتونم بگم جز اینکه خیلى خوشحالم که برگشتى, مرسیییییى

عارفه یکشنبه 12 مهر 1394 ساعت 14:15

چقدر خوشحال شدم میلو جان که دوباره برگشتی
نمیدونم چرا این داستانا پیش میاد
چرا یسریا چشم دیدن خوشیه بقیرو ندارن
چقد خوبه که که شروع پاییز واست انقدر خوبو لذت بخش گذشته
ایشالا صبا خانومم سفید بخت بشه
ایشالا عروسیه خودت خانوم



ایشالا همه دلشون شاد باشه...

پاپیون یکشنبه 12 مهر 1394 ساعت 13:18

چقد خوشحالم که مىنویسى
میلو اول متنت منو یاد متنى که چند وقت پیش خوندم انداخت
دقیقشو یادم نیست اما کلش این بود که یه نفر با دوستش مىره دکه ى روزنامه فروشى و هربار که طرف حساب مىکنه و ازش تشکر مىکنه روزنامه ایه جوابشو نمىده,بعد این به دوستش مىگه چرا وقتى مىدونى طرف انقد بد اخلاقه و هیچوقت جوابتو نمىده باز تو تشکر مىکنى,اونم مىگه چرا باید بذارم همچین آدمى براى رفتار من تصمیم بگیره؟ دیگه تو خود حدیث مفصل بخوان ...
خوش به حال صبا که عروسیش انقد قشنگ توى ذهن مهموناش مىمونه,خیلى خوبه اینجورى
در مورد عکس گرفتن منم با مارس موافقم:دى
راستش منم ترجیح مىدم از حالم لذت ببرم و با یکى دوتا عکس خاطره رو ثبت کنم تا اینکه همش چیلیک چیلیک در حال عکس و سلفى گرفتن باشم
کادواتم مبارک باشه عزیزم,خدا رو شکر که انقد هواتو دارن خانواده ى همسرت: -)




عروسیش فوق العاده بود... من ولی عاشق عکسم :)) ولی با مارس که میفتم چون پایه نیس منم فراموش میکنم!
مرسی عزیزم :***

مایا یکشنبه 12 مهر 1394 ساعت 12:31 http://white-patchouli.blogsky.com

آفرین میلو همین انتظا رو ازت داشتم و میدونستم نیاز به تایم داشتی خوشحالم که برگشتی عزیزممممممم بی صبرانه منتظرت بودم من :)))

می بوسمت

zero یکشنبه 12 مهر 1394 ساعت 12:30

هنوز پستتو نخوندم ولی خیییییلی خوبه‌که‌برگشتییییی
خواستم تو بلاگم بنویسم واست برگرد که‌گفتم اخه کی ب بلاگ خلوت‌من سرمیزنه اخه:دی
مرسی که مینویسی گوله انرژی:******



من میخونمت عزیزم :)

leila یکشنبه 12 مهر 1394 ساعت 12:06

وااااای میلو جون خوب کاری کردی ک بازم مینویسی ، ب نظرم هر کی آدمو اذیت کرد باید فقط ایگنور بشه فقط ، تو کار خودتو بکن ، تو انقد خوبی ک اون آدم انقد درگیرت بوده، عزیزم همیشه شاد باشی ، مثه این هفته اول پاییز ،بوووووووووس



همه شاد باشن الهی... ممنونم :)

mah یکشنبه 12 مهر 1394 ساعت 12:03

میلو من زیاد نظر نمیزارم جایى ولی الان امدم بگم از ته دل ذوق مرگ شدم ک دوباره نوشتی.خیلی خوشحالم و هزار آفرین به تو برای شخصیت محکم و پر اراده ای که داری

مرسی ماه جان! لطف داری

roney یکشنبه 12 مهر 1394 ساعت 11:44

Cheghad khobe ke miam mibinam minevisi milo jan,be man omid midi ...

[ بدون نام ] یکشنبه 12 مهر 1394 ساعت 11:27

اینجا که مجازیه.من یکی از دوستام همچین از پشت خنجر زد که من فک میکردم همه چیز اشتباهه.فک میکردم لابد یه چیزی شده وگرنه چرا باید همچین حرفایی بزنه به من که حتی شغل دولتیش رو مدیونمه.خب من بلاک کردم شمارشو و دیگه نخواستم ببینمش.نمیدونی بعدش چقد سعی کرد باهام حرف بزنه ولی اون ادم واسه من مرده

اسمتو نذاشتی واسم عزیزم...

لادن یکشنبه 12 مهر 1394 ساعت 11:19 http://www.18esfand.blog.ir

وای میلو چقد خوشحالم که تصمیت به ننوشتن جدی نشد :))
عروسی صبا هم چه جو جالبی داشته تصورش که کردم کلی لبخند به لبم آورد ؛)



خیلی عالی بود واقعا :)

marjan یکشنبه 12 مهر 1394 ساعت 11:09

میلوی عزیز خوشحالم که دوباره مینویسی...
+کادوی جدید هم مبارک!!!!!



متشکرم عزیزم

ژوانا یکشنبه 12 مهر 1394 ساعت 11:03 http://candydays.blogsky.com

عزیزم چقدر خوشحال شدم که دیدم دوباره پست گذاشتی. من هی میخواستم بیام بهت بگم بیا و دوباره بنویس ولی بازم گفتم شاید بخوای چند روز استاپ کنی و دلخوریت که از ادم های اینجا کمتر شد برگردی.
میلو ظاهر کیک و ژلتم که خیلی خوب بود من خیلی خوشم اومد. عروس خانوم با سلیقه
بعدنی چقدر خوبه که استاد راهنما ایناتونم کمک میکنن واسه پروپوزال. ما هیچ کاری نمیکنن میگن خودت انجام بده در نهایت میبینمش که چطوره. اصن یه وضع وحشتناکی :|



فکر کنم اگه یه حرفه ای ببینتش بگه که خب جای کار زیاد داشته!
منم واسه پروپوزالم هیچ کمکی نداشتم ژوانا و شاید باور نکنی که استادم حتی نخوندنش و من بدون اینکه اون بخونه تصویبش کردم!!! منتها برای پایان نامه الان بعد از هشت ماه تازه یه کمک هایی کردن اونم در حد معرفی دو تا مقاله!

عسل یکشنبه 12 مهر 1394 ساعت 10:54 http://withgod.persianblog.ir/

منم جمعه عروسی بودم میلو
وقتی رقص عاشقونه رو اجرا میکردن زوج ها باهم, من تنها پیش مامان اینا نشسته بودم و ارزو میکردم ایلا بود :(

عسل من همش یاد عروسی هایی بودم که تا قبل از این می رفتم و منم دقیقا همینطوری می نشستم و آرزو میکردم کاش مارس بود.. و به حقیقت پیوست...

تبسم یکشنبه 12 مهر 1394 ساعت 10:22

وای آخیییییش، داشتم دق میکردما، دیدم نوشتی میخواستم جیغ بزنم از خوشحالی :D

وای چقدر عروسی دوستت متفاوت بوده، من تا حالا عروسی مختلط نرفتم، ولی خب چیزایی هم ک شنیدم و عکس و اینا دیدم، تو ایران هیچکدوم اینقدر هیجان انگیز نبوده ... چقدررر جالب بوده ^__^ و البته توئم خیییلی خوشگل شده بودی، اون عکس اینستا اینقدر جذاب شدی من هی نگاش میکنم :P


منم همیشه وقتی جایی واسم خیلی خوبه و بهم خوش میگذره یادم میره عکس بگیرم

خوشحالم که تعطیلات خوبی داشتی و حالت خوبه :****

و مرسی که بازم نوشتی و ما هم شریک لحظه هات کردی :******



من عروسی و جشن های متلط زیاد رفتم ولی خب هیچ کدوم مثل این خوب نبود. بخش بزرگیش هم بخاطر همون ارکستره عالیش بود!!
عزیزم... مرسی چشات قشنگ میبینه...
من تنها باشم عکس میگیرم اتفاقا خیلی هم زیاد، ولی مارس پایه ی عکس نیس
عزیزم :*

پیانیست یکشنبه 12 مهر 1394 ساعت 10:14

سلام میلوی عزیزم
متاسفم بابت چیزای ناراحت کننده ای که پیش اومد و خوشحالم بابت خوشحالی هایی که ازشون نوشتی...
همیشه ازت انرژی مثبت گرفتم... انقدر زیاد که از خاموش بودن کناره گیری کنم و بخاطرش واست کامنت بذارم...
نمیخوام انرژی منفی باشم بزات...
ولی میلو من دلخورم ازت...
درسته اینجا وبلاگ تو و هرررکاری که دلت بخواد حق داری باهاش انجام بدی و خودم همیشه همینو بهت گفتم،ولی ازین دلم گرفت که بدون اینکه به مخاطبات حتی یک کلمه حرف بزنی نوشته هات رو رمز کردی و بعد هم وبلاگتو بستی...(توی اصل بشتن یا رمزی نوشتن هیچ دخالتی ندارم و همون حرفم سر جاشه که وبلاگ خودته هرکاز بخوای میتونی باهاش بکنی.ناراحتیم از ناگهانی و بی اطلاع بودنه)
من هر روز بارها وبتو چک میکردم ببینم بالاخره میگی ما حق داریم بخونیمت یا نه?
میگی چی شده یا نه?
توی خلا بودم!
آخرشم یهو کلا بستیش...
شاید من زیادی حساسو وابسته ام... شاید که نه! حتما من اینجوریم
ولی فکر میکنم واقعا انصاف نبود بخاطر افراد دیگه ای، مخاطبایی که فقط دوستت داشتن و همیشه واست آرزوهای خوب کردن مورد بی توجهی و یجورایی بی احترامی قرار بگیرن...
خودت همیشه میگفتی من مینویسم که انرژی مثبت بدم و این انرژی رو به آدمایی که اینجارو میخونن بدم . میخواستی واسه بقیه از خوبی ها بنویسی که حالشون خوب شه
خب چطوری اینهمه مخاطب رو که واقعا دوستت دارن با اینکه ندیدنت،نادیده گرفتی و حتی یه پست یا یه جمله نگفتی میخوای ازین ب بعد رمزی بنویسی یا هرچی...
هنوزم میگم من حساسم و شخصیت وابسته ای دارم! به وبلاگ و نوشته هات هم وابستگی پیدا کردم... شاید بقیه اندازه من ناراحت نشده باشن از این جریان...
ولی نمیخواستم دلخوری توی دلم بمونه و بخوام کامنت نذارم دیگه و قهر کنم و پشت چشم نازک کنم عین بقیه دخترا...
فقط دوس داشتم ناراحتیمو بدونی.... حتی اگه برات مهم نباشه

پیانیست :)) لبخندم شده از کامنتت عزیزم :) :* خب اصلا قرار نبود که اینطوری بشه و دوستایی که رمز داشتن هم اینو نمیدونستن... من یه پست رمزی فقط گذاشته بودم میخواستم یه جریانی رو واسه یه عده ای خاص تعریف کنم و اصلا قرار نبود که همیشه رمزی باشه، بعد دیدم به فرداش نرسید که یکی پاشد به خیال خودش میخواست زرنگ بازی دربیاره رمز رو داد به کسی که فکر میکرد نداره و خب بعدش چندتایی پست برای خودم فقط نوشتم و دیدم الکی این وسط خیلی ها دارن موش میدوئنن و من واقعا بدم اومد از اینهمه خبیثی و بددلی..توی اینهمه سال هیچ وقت نشده بود که همچین کاری کنم، همیشه ام میگفتم چرا کسایی که میبندن میرن به فکر بقیه نیستن.. ولی گاهی یهو واقعا هندل کردن اوضاع از دست آدم خارج میشه ...
البته که برام مهمه... امیدوارم که جسارتم رو بخشیده باشی :)

لیدی رها یکشنبه 12 مهر 1394 ساعت 09:49 http://ladyraha.blogsky.com

Wow چه پست پر انرژیییییییی خیلی لذت بردم از خوندنت
خیلی عالی که همچین خانواده خوب و محترمی داره...
همچین عروسی هیچ وقت از یاد آدم نمیره اکستر خیلی مهم اگه خوب نباشه مراسم کلا جو خوبی پیدا نمی کنه...
واااااای میلووووووووو چه پیشنهاد فوق العاده ای خیلیییییییییی برات خوشحال شدم تو لیاقتت بهتر از این هاست...
یه دنیا ممنون که بازم مینویسی خوشحال شدم
راستش الان میخواستم بگیرم بخوابم چون صبح زود بیدار شدم اما این پست خواب از سرم پرونددددد
راستی دیدی بیخودی از اومدن پاییز ناراحت بودی

آخی.. مرسی رها جان عزیزم :***
آره همینطوره! من مراسمم ارکسترش با اینکه اول قرار بود خیلی کم براش هزینه کنم، بعد یهو بابا هزینه اش رو تقبل کرد و یه مبلغ نسبتا معقولی رو پرداختیم تا یه چیز حداقل متوسط داشته باشیم ولی کارش افتضاح بود! یعنی در حدی که پول گرفت نبود...
مرسی رها جان عزیزم... :**

لونا یکشنبه 12 مهر 1394 ساعت 09:17 http://miss-luna.blogsky.com

چقدر خوب که دوباره نوشتی....این آدما رو باید بی محل کرد یه جمله هم نباید دربارشون نوشت و عکس العمل نشون داد بهشون تا تو دنیای بی محلی خودشون بمیرن.... و بیان بخونن و از حقارت خودشون زجر بکشن!

خوشحالم که همچین عروسیِ توپی رفتی چقدر خوب بوده عروسیِ اینجوری باحال من مدت هاست عروسی باحال نرفتم دلم میخواد همچین عروسی ای آخرین عروسی باحالی که بهم چسبید 2-3 سال پیش بود عروسی داییم بود یادش بخیر

پیشرفت شغلی هم تبریک میگم عزیییزم ایشالا بیشتر و بیشتر پیشرفت کنی و موفق باشی

پایان نامه هم که امیدوارم زودی تموم شه و اونی بشه که میخوای چون این خیلی مهمه که اونی بشه که میخوای

هدیه های عیدی هم مبارک باشه و چه بد که ما عکساشونو نمیبینیم ایشالا که خانوادش همیشه سالم و سلامت باشن و هی عیدی بیارن
هدیه مارسم مبارک باشه گل سفید خیلی حس خوبی داره ولی نمیشه خشکش کرد من انقد دلم میگیره ازین نظر :(
خوشحالم که هفته اول پاییز فوق العاده بوده ایشالا تا آخرش همینجوری باشه متفاوت



من تا حالا عروسی به این خوبی نرفته بودم! همه چیزش بی نهایت عالی بود!

متشکرم لونا جان...
ایشالا که همینطوره :**
من عکسای هدیه هام رو خیلی وقته دیگه کلا جایی نمیذارم بنا به یه سری دلایل شخصی...
چرا نمیشه خشکش کرد گل سفید رو؟؟
مرسی عزیزم. همچنین برای تو :*

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد