وقتی هی میگفتم چند مین صبر کن من الان میام، و میدوییدم میرفتم سراغ خریدام و بعدش مغازه ی بعدی، مغازه ی بعدی، آخرش خندیدم گفتم تا حالا کیو دیدی که با کسی که تولدشه بره بیرون و توی تدارک تولدش باشه و خود اون آدم متولد شده هم هی باید اینو ببره این ور اون ور و اصلا هم هیچ سوالی نکنه؟؟ خندیده گفته از دست تو میلو...
.............................................
بعد از اینکه از دو ماه پیش هی رفتم و اومدم و با مدیر اصلی با تل و پیغوم پسغوم حرف زدم و دیدم جواب نمیده بی خیالش شدم دیگه... بعد ولی دیشب توی لحظات آخری که بیرون بودیم راهو کج کردم رفتم دفتر اصلی... یارو سرش شلوغ بود! صبر کردم هی. گفت خانوم کار شما چیه؟ گفتم منتظرم سرتون خلوت شه، باهاتون کار شخصی دارم!
یکمی نگام کرد!
طول کشید تا سرش خلوت شد! نگران بودم مارس از ماشین پیاده شه بیاد اونجا و بفهمه جریان رو! آخرش گفت بفرمایید؟
گفتم یه چیز میخوام بگم میدونم میگید نه و دو ماهه دارم با تلفن باهاتون حرف میزنم و گفتین نه، ولی خواستم سنگ آخرو بزنم، من فلان چیز رو میخوام!
خنده اش گرفت گفت پس شما بودی؟؟ گفتم بله خودم بودم و من اونو میخوام و میخوام که نه نشنوم!
خودم باورم نمیشد که دارم با کسی که هیچ نمیشناسمش انقد راحت و ریلکس حرف میزنم!
بعد با خنده میگفت آخه اندازه ات نمیشه اصلا! بعدش آخه عجیبه، نمیفهمم چیکار میخوای کنی آخه شما.. کنارشم یه خانومه بود که همکارش بود اونم هی میخندید نگام میکرد بهش گفتم خانوم شما راضیش کن این آقا رو، من که چیز زیادی نمیخوام...
آقاهه گفت آخه اصلا تا حالا همچین چیزی نشنیده بودم من!!
اینا رو همه رو با یه خنده ی خوووب میگفت! گفتم ببین من میام فردا میگیرمش، هزینشم که گفتم میدم، مدارک هم هرچی بخوای گرو میذارم...
بعد بازم خندید گفت باشه ولی قبلش ساعت فلان بهم یه زنگ بزن یادم بنداز هماهنگ کنم بری بگیریش...
از خوشحالی روی پام بند نبودم!
وقتی نشستم پیش مارس گفت بابا من مردم از فضولی خب یه ذره اش رو بگو...
چشام از خوشحالی برق میزد گفتم نه نمیتونم بگم!
.............................................
ساعت شده بیست دقیقه به دوازده... دارم با خواهر کوچیکه حرف میزنم و هی میگم یعنی یارو واقعا اکی میده؟ یعنی فردا منو نمیپیچونه؟؟؟
توی همون گیر و دار حرف زدن یهو چشمم میفته به ساعت!
تکستم رو آماده میکنم، میرم توی اتاقش، میبینم خوابش برده. میگم با خودم که اشکالی نداره، تکست رو من به موقع میدم...
ساعت دوازده که میشه براش طومارامو میفرستم...
چند دقیقه بعدش میخوام صداش کنم که بیاد توی جاش بخوابه، فک میکنم لابد خوابالو و با چشای بسته میاد توی جاش، ولی هوشیار میشه و نگام میکنه!
با خنده و بالا پایین پریدن بهش میگم که تولدت مبارک! انقد ورجه وورجه میکنم که خنده اش بلند میشه! دستامو میبرم بالا میگم من برنده شدم! میگه چیو؟؟
میگم من برنده شدم و تنها دختری هستم که راس ساعت دوازده شب و توی اولین دقایق روز تولدت در حالیکه توی خونتون هست و خانوادت هم خبر دارن بهت تبریک میگه!
یه پاپیون هدیه میزنم به موهام و جلوش وایمیستم میگم اینم هدیه ی شما!
به سرفه میفته از خنده، خوابش پریده!
to be continued....
چقدر خوووب بود میلو آفرین که انقد با ذوقی و خلاق:-*
خوش باشین با هم همیشه عزیززززم
مرسی عزیزممممم :****
همچنین تو و همسر عزیزت :***
مرسی که جواب دادی
خواهش میکنم :)
عالیییییییییییییییییییییییییییییییییی بود
عاشق تز پاپیونه شدم
روزو روگار بهت خوش و خوشتر
ممنون :)
همچنین عزیزم
میلو ایده ات عاااالى بود





ولى از اون بهتر میدونى چیه؟
این خلاقیت، این حسى که خودتو ملزم میکنى به غافلگیر کردنش، نوع نشون دادن دوست داشتنت که تازگى داره همیشه براش، اینکه هیچکس قبلا این شکلى دوست داشتنشو بهش نشون نداده و هیچ وقت هم به جز خودت کسى این کارو نمیکنه اینا باعث میشه براش همیشه خاص بمونى و هرروز و هرلحظه دوباره عاشقت بشه
من الان یاد عکست افتادم دوباره، بعد وسط کارام هرکارى کردم دیدم باید بیام و اینارو بنویسم
دیدى این فیلماى رمانتیک و عاشقانه خارجى رو که زن و شوهر مسن توى فیلم انقد با ذوق به هم نگاه میکنن و دست همو میگیرن و به هیچ کس و هیچ چیز دیگه اهمیت نمیدن که آدم اشک تو چشاش جمع میشه؟ من میلو و مارس رو تو١٢٠ سالگى اینطورى تصور میکنم
من توی این رابطه خیلی کارای عجیب کردم لنا، و کلا مدل من عوض شده با مارس، این یه چیز دو طرفه ست و واقعا لذت میده بهم...
لنا به نظرت ما تا اون موقع هم با همیم؟؟! من نمیدونم چرا هیچ وقت روی موندنه همیشگی آدما حساب نمیکنم حتی اگه همسرم باشه!! :(
واااى دیووونه, این فکرا از کجا به ذهنت میرسهههه:)))
میلو من اگه یه بار دیگه به دنیا بیام دلم میخواد بچه تو و مارس باشم :))))
خیلی یهویی :))
هدا انقد خندیدم به کامنتت که خدا میدونه :))
یاد اون روزای دوستیتون افتادم میلووو
نثرش مثل همون بوووود :))) خیلی خوب بود تیکه ی اخر
اوه عسل اون موقع ها ادبی هم می نوشتم، یادته؟ سخت بود خوندنش و ایضا نوشتنش :)
مبارکه تولدش
متشکرم :)