درست توی اولین روز استارت زدن کارامون، راهمون کشیده شد به یه جاده خیلی خوشگل و فوق العاده... هوای عالی و درختای سبز خوشرنگ و تازه... باد میزد و شکوفه ها توی هوا معلق بودن. دستامو از پنجره اورده بودم بیرون و هوای تازه استشمام میکردم....آخرین روز تعطیلاتم به بهترین شکل گذشته بود... 

از وقتی تصمیم گرفتم که یه سری چیزا رو بپذیرم و توی ذهنم دنبال پرفکت کردن نباشم خیلی همه چی آسون تر میگذره... تا قبل از این تصمیم گرچه همه چی خوب بود ولی گاها پیش میمود که ناراضی بودم از یه سری چیزا که آسیبی به من نمیزد ولی دوست نداشتم اونطوری باشه چون با معیار من فرق داشت...تصمیم مهم و سختی بود. که هرجا دیدم یه چیز باب میلم نیست سعی کنم بفهمم شرایط رو و بگم این اینطوریه...


شاید خیلی واضح نتونستم بنویسمش. ولی فقط میخواستم بگم گاهی باید روی معیارای خودمون خط بزنیم، و آدما رو همونطوری که هستن بپذیریم. این چیزیه که توی رابطه ی من، از طرف مارس رعایت میشد ولی من خیلی موفق نبودم و حالا مدتیه که روش کار میکنم و نتایج بهتری دارم میگیرم...

از اینکه طرفم یه آدم بالغ و عاقله خیلی خوشحالم. میدونم که جاهاییکه کم میارم، اون همیشه یه فکر خوب و منطقی داره و  من هیچی به اندازه ی منطق و فکر درست خوشحالم نمیکنه...

بودن مارس به من جرات میده و باعث میشه برام هیشکی مهم نباشه، این حس بهم دست میده که حتی اگه همه ی دنیا با من مخالف باشن باز من یه تکیه گاه محکم دارم که منو تایید میکنه و میفهمه... و همین باعث میشه من کارامو به بهترین شکلی که ازم برمیاد پیش ببرم چون در نهایت از یه نفر فقط تاییدیه میخوام که اونم نسبت به من قلب رئوف و دیدگاه مهربونی داره!

..................................................................


دیروز وقتی رفتم آموزشگاه اصلیم، با یه سلام کش دار و پر از انرژی وارد شدم! دلم برای بعضی از همکارام تنگ شده بود. و از اونی که متنفر بودم هم حضور داشت و سعی کردم دلمو باهاش صاف کنم و حرفای گذشته اش رو فراموش... اینطوری شد که دستمو به سمتش دراز کردم و گفتم که امیدوارم سال خوبی داشته باشی... متعجب شده بود و لابد ازم انتظار نداشت، چون قبل تر تلاش کرده بود رابطه اش رو دوباره حفظ کنه و من پسش زده بودم... فکر کردم این رفتار توی ذات من نیست. درسته که برام هیچی مثل قبل نمیشه ولی من نمیتونم توی محیطی باشم که نفرت داشته باشم به کسی. این البته ضعف منه و لازمه که آدما گاهی از کسایی بتونن متنفر باشن و این نفرت رو نشون هم بدن! خیلیا هستن که من باید ازشون متنفر باشم و نشون بدم که چقدر هم ازشون متنفرم، و حتی شنیدن و دیدن اسمشون هم حالمو بد میکنه ولی باز میرسم به همون ضعف و میگم خب که چی؟ آخرش به چی میخوام برسم با این نفرت؟ فقط به خودم آسیب میزنم!

............................................



کلاسام شروع شدن. به نسبت گذشته، تعداد افراد سن بالاتر خیلی کم شده و اونا انگار دیدن که این آموزشگاه جایی نیست که بتونن الکی بیان بالا... اونایی که سنشون بالاتره اغلب بخاطر نیاز کاری میان زبان یاد بگیرن و فقط دنبال مدرکن...خوشبختانه این آموزشگاه ولی براش مهم نیس که کی چه قصدی داره، از نظرش همه شاگردن و همه باااااید یاد بگیرن، و اگه کسی یاد نگیره مهم نیس که چقدر حاضره پول بده تا بره ترم بالاتر، ازش میخوان باز برگرده همون سطح رو بخونه... و اینطوری شده که از اون تعداد خیلییی زیاد شاگردای سن بالا هر ترم ریزش خیلی زیادی داریم و آموزشگاه داره یه جو تینجری پیدا میکنه که اغلب کلاسا شاگردای کم سن دارن! مسلما چیزی نیست که من دوست داشته باشم چون من همیشه عاشق کلاسای بزرگسالم بودم، و همیشه اتفاقای خوب توی اون کلاسا میفته و آدمای خوبی که توی زندگیم شناختم به واسطه ی همون کلاسا بوده ولی خب این موجیه که منم همراهش دارم حرکت میکنم و چاره ای نیست!


اسم یکی از شاگردهای جدید کلاس دخترام گلبرگه! گلبرگ! بی نهایت از اسمش خوشم اومده! از این اسم اصلا لطیف تر داریم؟ فک کن!گلبرگ! 


.............................................................................................


من و دخترک چشم سیاه وارد فاز جدیدی از رابطه شدیم! چیزای جدیدی ازش میبینم و تقریبا هرروز من به چالش کشیده میشم و با خودم میگم بهترین رفتار چی میتونه باشه؟؟ تنها چیزی که برام مهمه اینه که کنارش باشم و حتی اگه حضور فیزیکی نداشتم توی قلبش به بودن من اطمینان داشته باشه. این چیزیه که توش موفق بودم انگار و اون هرجایی هر اتفاقی که میفته من اولین کسی ام که برام تعریف میکنه و این برام یعنی خوشبختی! دوستاش و دبیرهاش اغلب منو میشناسن. اینم نه اینطوری که خودم رفته باشم آشنایی داده باشم، دخترک خودش اونقدری از من حرف میزنه که اونا با من آشنا شدن و حتی یه بار یکی از دوستاش بهش گفته بود برو از آبجیت بپرس باید برای فلان موضوع چیکار کنم من! اوه بله دخترهای ده دوازده ساله هم مشکلات عاطفی دارن با خانواده هاشون و شما شاید خندتون بگیره که ببینین که یه دختر کوچولو میتونه اونقدر ناراحت و خشمگین باشه و کاملا جدی بشینه باهاتون حرف بزنه و بگه من مشکل دارم! ولی وقتی باهاشون زندگی کنین میبینین که اونا هم مثل آدم بزرگا مخصوصا توی این سن دچار احساساتی میشن که نیاز به کسی دارن تا اونا رو آروم کنن! و اگه آروم نشن ممکنه با یه چیز کوچولو حواسشون پرت شه ولی ذهنشون و قلبشون برای همیشه روی اون موضوع حساس میشه... و همینا هستن که بعدها به صورت لایه های خاکستری توی ذهن آدم بزرگا دیده میشن و حتی خودشونم نمیدونن چشونه که گاهی اونقدر احساس شکست میکنن!

من فقط میخوام که زندگی برای دخترکم دلچسبتر باشه و بودن من بهش آرام خاطر بده. این درحالیه که قلبا دوستش دارم و فکر میکنم  تنها چیزی که منو به این دنیا وصل میکنه حضور اونه... کاش میشد دقیقا توضیح بدم عمق دوست داشتنمو...دخترک ظریف مو بلنده من.... :)



نظرات 10 + ارسال نظر
اسکارلت پنج‌شنبه 26 فروردین 1395 ساعت 10:01

خوشحالم که باهات آشنا شدم.چند وقتیه میخونمت و آرشیوم خوندم. با آرزوی بهترینها بانو

متشکرم که وقت گذاشتی.. خوش اومدی :) اسمتون اشناست

پریسا سه‌شنبه 24 فروردین 1395 ساعت 19:52

میلو تو خیلی همسر خوبی هستی و ممنونم بخاطر راهنماییت،کمتر کسی پیدا میشه که اینطوری تجربیاتشو و راهکارهاشو بذاره در اختیار بقیه،چه تو فضای وبلاگا چه تو دنیای واقعی...

عزیزم... ممنون از لطفت..
ماها هممون اینجاییم که حس ها و تجربه های خوب رو با هم شر کنیم...

پریسا دوشنبه 23 فروردین 1395 ساعت 16:00

میلو جان من یه سوالی دارم که خودم خیلی باهاش درگیرم و نمیدونم چطوری باید رفتارمو کنترل کنم، مربوط به یه سری توقعاته... من درکل آدم پرتوقعی نیستم اما نسبت به یه سری چیزا خیلی حسااااسم... مثلا اولین کادوی روز زن( که به نظر من و با توجه به رسم و رسومات باید حتما طلا باشه)، یا وقتی من مرد موردعلاقم رو که داره همسرم میشه به مناسبتی سوپرایز میکنم انتظار دارم که اونم منو در مواردی غافلگیر کنه و وقتی خواسته ام اجابت نشه بینهایت بداخلاق میشم،اصلا دست خودم نیست،مثلا فکر میکنم براش مهم نیستم و یا چرا برام ارزش قائل نشده... بعد یه اخلاق گندی که دارم اینه که نمیتونم بهش بگم که آقاااا من همچین حساسیتی دارم،انتظار دارم خودش بدونه و خودش همچین چیزای کوچیکی رو واسم برآورده کنه.... نمیدونم تو نسبت به همچین چیزایی حساس هستی یا نه!! اگه آره دوس دارم بدونم چطوری واسه خودت هضم میکنی؟؟ یا کلا راهکارت چیه

خب ببین هرکس یه شیوه ای داره. و از اونجاییکه میگی دوست نداری خواسته هاتو به زبون بیاری، شیوه ی من به کارت نمیاد چون من دقیقا برعکس تو هرچی میخواستم و میخوام رو میگم! اوایلش برام خیلی سخت بود! خصوصا که کسایی بودن که غیر مستقیم بهم میگفتن وقتی خودت به زبون بیاری دیگه ارزش نداره! ولی من دیدم در نهایت که آقا این منم که باید لذت ببرم! من این رابطه برام مهمه و این آدم هم نمیخواد که منو اذیت کنه! فقط شاید معیارامون با هم فرق داره همونطور که لابد خیلی چیزا وجود داره که اونم از من میخواد ولی من خبر ندارم! اینطوری شد که من خواسته هامو گفتم. مخصوصا اون اوایل که منو زیاد نمیشناخت..من حتی برای تاریخا هم میدونستم فراموش میکنه اولین عیدی من بهش همون سال اول یه تقویم دست ساز بود که توش تاریخای مهم رو با مناسبت هاش نوشتم و ازش خواستم جلوی چشمش باشه! و میدونی چی شد؟ دیگه از اون به بعد من تاریخای مهم رو تبریکات ویژه دارم گرچه دیگه خبری از تقویم نیست! کار بعدیمم درست کردن دفترچه ی dreams come true بود که توش هررررچیزی که آرزومه حتی فانتزی های ریز ریز رو می نویسم و هر از گاهی میدم بهش میخونه! و من توی ماههای بعدی پر از سوپرایزایی هستم که ممکنه خودم یادم رفته باشه حتی ولی اون از من خونده و یادش مونده!
ببین توی رابطت چند چندی! اگه برات مهمه و اون آدم رو دوست داری کمک کن تورو بشناسه! اون گناهی نداره که توی مغز و دل تو نیست! شاید اوایل اون کارا و سوپرایزا نچسبه بهت، ولی میبینی که ازت ممنون هم میشه که جای دلخوری های ریز ریز و گله و شکایت کاری میکنی که بتونه خوشحالت کنه! مردا عاشق اینن که بتونن دختر مورد علاقشون رو خوشحال کنن!

مرمر دوشنبه 23 فروردین 1395 ساعت 12:35 http://www.m-h-1390.blog.ir

لبخند خوووشحالی....
این کههه این میل به پرفکت بودن داری میذاری کنار تا از همینی که هس همینی که داری لذت ببری:))))
....
ازاینکههه نفرت داری میریزی دووور:)))
....
ازاینکههه تو این سن حساس کنار دخترک چشم سیاهی وساپورتش میکنی:))))))
.....

عزیزم :))) خیلی هم خوب و مختصر و مفید :)))

شی دوشنبه 23 فروردین 1395 ساعت 08:47 http://endlessloveofheandshe.blogsky.com

این پرفکت بودن...علاقه به کمال گرایی ...خدای من این یه مورد یه تنه میتونه ادم رو دپ میکنه چون هیچوقت اجازه نمیده از داشته هات راضی باشی!!!منم این میل به پرفکن بودن رو دارم ولی خب خیلی وقته هروقت میخام پرفکت باشم و نمیشه حسش رو کنترل میکنم و میگم همینی که هستم عالیه!!!دقیقا تو رابطه ها باید پذیرفت کسی که انتخاب کردیم همینی که هسته و دوس داشتنیه و با وجود این ویژگی هاشه که در کنارمونه...من در مورد کار،مهمونی دادن،خرید و حتی خانواده هی هم این مسئله رو داشتم که دارم حلش میکنم!به نتیجه خوبی رسیدی

در مورد چیزای دیگه هم هنوز همونطوری ام و خیلی بده.. منتها توی رابطم چون باعث میشم اونم اذیت شه واسه همین کنترلش میکنم... امیدوارم بتونم توی چیزای دیگه هم موفق شم...

مرمر یکشنبه 22 فروردین 1395 ساعت 23:10 http://www.m-h-1390.blog.ir

:)))

به چی میخند دختر جان؟؟؟

parse یکشنبه 22 فروردین 1395 ساعت 20:14 http://galexii.blogfa.com

این پذیرش دقیقا همون آری گفتن به وجود آدمهاس، یعنی بگی خوب حالا بهترین انتخابم اینه که بپذیرم. خیلی هم خوب جواب میده، آرامش خود من از همین پذیرش نشات میگیره.
خوشحالم برات، میلوی هنرمند خلاق لایقه بهتریناس :ایکس
سالی پر از ارامش و خوشی و موفقیت و سلامتی داشته باشید:ایکس

آره همینطوره و منم فقط دنبال آرامشم...
عزیزم :) بی نهایت ممنون پرسه جان :**

پیانیست یکشنبه 22 فروردین 1395 ساعت 18:49

میلو من از آدمای ناله کن متنفرم بطور مثال :)
میدونم چرا نخواستی با اون همکارت ادامه بدی...
هرچقدرم در حد وظیفه ی انسانی،یا رابطه ی دوستی،همکاری و غیره بهشون گوش بدی و سعی کنی کمکشون کنی،بازم براشون کافی نیست و تمایلشون فقط به دیدن چیزای منفی و ناله کردنه انقدر که ظرفیتت رو تکمیل میکنن و یکاری میکنن مثل خودشون شی.
من *جدیدا شدیداااااااا دارم دوری میکنم از آدمای اینشکلی.
یعنی هرجا یه آدم اینشکلی میبینم با سرعت هرچه تمام تر در جهت مخالفش میدوم :)))))
جای باحال قضیه اینه یکی از دوستای نزدیکم توی دانشگاه اینشکلیه:)))) خیلی خوش میگذره دور هم واقعا :))))
الان بیشتر از سه چهار ساله دارم بهش گوش میدم و کمک میکنم :دی ولی همچنان همون آدمه بهتر که نشده هیچ بدترم شده :دی انگار تا منو میبینه فقط یاد درداش میفته اصن:)))))) آقا به اینجام رسید :)))
مشکلات مارو ول کنه این مارو ول نمیکنه:دی

*جدیدا شدیدا :دی

اون همکارم علاوه بر ناله کردن، منو برده بود زیر سوال! منی که برام مهم نیست حرف بقیه طوری رفتار کرده بود که از همه چی بیزار شده بودم تا چند روز و نمیدونم یادته یا نه که چندروزی اصلا اکی نبودم حتی توی وبم...
به شدت و جدت :)) کارتو ادامه بده !
بدم میاد :| وای...

پیانیست یکشنبه 22 فروردین 1395 ساعت 18:33

میلو درمورد نفرت و اینا...
من حس میکنم اوایل اون پاراگراف یچیزایی گفتی،که اواخر پاراگراف نقضش کردی
میگی لازمه یجاهایی از بعضی آدما متنفر باشیم،ولی تهش میگی تنفر به خودت آسیب میزنه فقط.
خب پس چرا لازمه عزیز دلم؟
میدونی امروز قبل از اینکه حتی وبلاگتو بخونم داشتم به همین مقوله تنفر فکر میکردم.چون از یکی از همکلاسیهای دانشگاهم متنفرم...داشتم فکر میکردم چقدر حرص میخورم همش توی دانشگاه وقتی میبینمش.حتی وقتی حرف میزنه.اصلا حضورش روی اعصابمه.
خب این خیلی آزار دهنده س.ازم انرژی میگیره واقعا.کاملا حس میکنم بعضی وقتا خسته میشم از حرص خوردن!!!!
این آدم یه بدی ای در حقم کرده که من یادم نرفت !
داشتم فکر میکردم چرا من انقد نسبت به غریبه ها کینه شتری ام و توانایی این رو دارم که از آدما متنفر بشم... بخاطر این اخلاقم احساس نقص میکنم در خودم...و حتی عذاب وجدان دارم...حس میکنم شاید من خیلی آدم خوبی نیستم که انقد راحت میتونم متنفر شم...
واقعا تنفر هیچی واسه آدم نداره جز حسهای بد...
اینکه فاصلتو با کسی حفظ کنی،یا دوری کنی ازش سعی کنی کات کنی ارتباطتو باهاش یا اینکه بهش بفهمونی رفتارش درست نیست و تمایلی به معاشرت باهاش نداری،میتونه بدون تنفر هم اتفاق میفته...

اون لازمه رو از روی حرصم گفتم البته :)) که راست راست میان جلوی چشم آدم رژه میرن و به روی خودشونم نمیارن چه غلطی کردن :))
منم بدی ها رو اصصصصلا یادم نمیره و خشمم همیشه توی دلم هست مخصوصا که آدمی نیستم که سریع خشمم رو نشون بدم و سعی میکنم کنترل کنم خودم رو، ولی واقعا فکرش فرسایشم میده و هی سعی میکنم فراموش کنم...
من دقیقا همین کارو میکنم ولی کسایی هستن که پاشون رو از حد خودشون فراتر میذارن و جای اینکه فقط گورشون رو گم کنن بی شعور بازی درمیارن و به حریمت تجاوز میکنن.. انیجاست که نفرت توی من شکل میگیره...

پیانیست یکشنبه 22 فروردین 1395 ساعت 18:26

وای میلو جانم...
منم همین اخلاق تمایل به پرفکت بودن همه چیز رو دارم...
بعد پرفکت بودم از نظر "خودم" فقط...
نه اون پرفکتی که "همه" برای خودشون تعریف میکنن...
این اخلاقم همیشه برام آزار دهنده بوده چون مسلما خیلیییییی چیزا هست که دست ما نیست و به هزار تا آدم دیگه بستگی داره...
ولی الان بیشتر دارم بد بودن این اخلاقمو حس میکنم...وقتی اتفاقای مهمتری افتاده که خیلی بهم نزدیکه و برام خیلی زیاد مهمه ولی دست من نیست...

منم همینطور برای خودم منظورمه... ولی این توی رابطه به شدت آسیب زننده ست... باید کنترل بشه به نظرم....

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد