خب خب...
گاهی اوقات دلم میخواد از چیزای خوبم ننویسم. یه اخلاقی که پیدا کردم اینه که دوست ندارم چند نفر ازمون چیزی بدونن/بخونن. خب بارها گفتم که مثلا از فلان روزم دیگه نمی نویسم و فقط میگم که حسم خوب بود و همین. بدون توضیح اضافه ی دیگه ای...ولی اون روز یه جایی خوندم تو نمیتونی کسی رو که فکر میکنی آسیب میزنه بهت رو از دنیا محو کنی. محدود کردن همچین آدمایی اونا رو زخمی تر میکنه و تو باعث خشم بیشتر اونا میشی. پس مبارزه کردن فایده ای نداره. بهترین راه، که تمرین اول امسال منه، رها کردنه...و اینجوری میشه که میام بلاگو باز میکنم تا ثبت کنم روزامو...
عید امسالم، دقیقا همونجوری که میخواستم و براش برنامه چیدم گذشت...
خب راستش من توی این چندماه زندگی با مارس فهمیدم که آدم برنامه چیدن نیست. ولی آدم پایه ای برای اجرا کردن ایده هات هست. دقیقا برعکس من. که کلی ایده میاد توی مغزم ولی فقط در همون حد باقی می مونه.
بهش گفتم بیا امسال، که مثل همیشه هوا خوبه، همینجا بمونیم و جایی نریم. بریم تهران و کرج رو بگردیم. و خب همین ایده کافی بود که شب عید ببینم نشسته پای گوگل مپ و سایتای اینترنتی تا سرچ بزنه...
یه لیستی رو آماده کردیم و سر یه سری جاها توافق.
روز پنجم عید که عید دیدنی ها دیگه تموم شد ما هم تهران گردیمون رو ستارت زدیم. البته جاهایی رفتیم که همیشه از کنارشون رد میشدیم ولی وقت نمیشد بریم توشون رو بگردیم. مثلا اولیش همین پل طبیعت بود. که هفته ای چندبار از زیر رد میشدیم ومن هی شبا میگفتم وای چه خوشگل. ولی خب در حد همین حرف باقی می موند.
بعد تو پرانتز میخوام که راجع به ماشینمون حرف بزنم. من همیشه عاشق ماشین نقلی و کوچیک دمده ی خودم بودم چون اولین چیزی بود که تونستم با پول خودم و کمک بابا بخرم. در حدی ازش میتونستم کمک بگیرم که یه ماشین بهتر بخرم. ولی دوست داشتم مال خودم باشه و بتونم بهش افتخار کنم.
اوه، بله، آدمایی تو دنیا هستن مثل من که از داشتن همچین ماشینی میتونن خوشحال باشن :دی انی وی، میخواستم بگم که ماشینم که حالا جز دارایی هردومون هست یه دلگرمی خوبی بود برای ما. توی چنلم گاهی می نوشتم که مثلا اینکه روی صندلی عقبش وقتی وسایل پیک نیک رو میچینم چه همه بهم حس خانواده بودن میده.
یا حتی قبلترا نوشتم که تصور میکنم بیریت میاد و یه road trip میخوایم داشته باشیم که کوله هامونو میندازیم عقب و راه میفتیم. یه حس قوی خوشحالی دهنده زیر پوستام تزریق میشه...
ما چهار روز به فاصله ی یک روز درمیون، تهران گردی کردیم. پل طبیعت، پارک طالقانی، دیدن یه ویدیوی 3D هیجان انگیز از مرکز علوم و نجوم ، هم صحبت شدن با یه آقای فازغ التحصیل از رشته ی نجوم و پرسیدن سوالامون ازش، دیدن از کاخ سعدآباد که هزار ساله توی لیستم بود، موزه ی ملی و قدم زدن توی فضای فوق العاده ش، پیاده روی توی خیابونای قدیمی تهران مثل سی تیر، ناصر خسرو، غذا خریدن از مینی ون های سی تیر، دیدن از موزه ی خانه ی مقدم جز جاهایی بودن که توی لیست ما تیک خوردن...
اینجا نمیدونم نوشتم یا نه، خب ما الان چندماهه که به شدت به مسایل نجومی علاقه پیدا کردیم. کتاب و فیلمایی کوتاهی در این باره خریدیم و دیدیم و شب های روزای تعطیل دربارشون حرف میزنیم. البته میشه گفت هنوز هیچی نمیدونیم!! یعنی اصلا دانسته هامون فعلا در حد شر کردن هم نیست چون که انقد فرضیه های موجود زیاد و گسترده س که نمیشه به نتیجه ی قطعی رسید. ولی خب دیدن اون آقاهه خیلی جالب بود. یه عالمه سوال ازش پرسیدیم. و چقدر الان پشیمونیم که نه صداشو ضبط کردیم نه نوشتیم جواباشو. آخه چون خیلی یهویی دیدیمش و اونم خیلی عجله داشت. بعد انقده متخصص بود که تند و تند اصطلاحات به کار میبرد و فقط ما تونستیم جوابمون رو بگیریم اون لحظه. یه اتفاق جالب دیگه، دیدن توریست های فرانسوی توی کاخ سعدآباد بود. اولش به انگلیسی حرف زدم ولی خب متوجه نشدن و به فرانسوی گفتن که انگلیسی بلد نیستن. به سختی و دست و پا شکسته اسم خودم و مارس و شغلم رو بهشون گفتم، افسوس خوردم که چیزایی که بلد بودم رو فراموش دارم میکنم و الان از کیِ هی دارم میگم فرانسه رو باز شروع کنم ولی هی تنبلی کردم. الانم عبرت نگرفتم البته. فقط خواستم افسوس خوردنمو باهاتون شر کنم :دی گرچه املی گفت که بهم افتخار کرده که تونستم همین چندتا جمله رو بعد از سه سال یادم بمونه و بگم ولی خب همچنان افسوسمه :دی
و خب همین. روزای تعطیلمون این شکلی گذشت. من بیشتر دلم استراحت میخواست تا هرچیز دیگه ای. و مارس هم الحق همراهی کرد. گذاشت هرچقدر میخوام استراحت کنم و تقریبا میشه گفت من توی کل عید آشپزی نکردم. یا خودش یه چیزی سر هم میکرد یا که از بیرون چیزی میگرفت و هی بهم میگفت ولو شو و راحت باش! حتی هیچ اصراری برای عید دیدنی نمیکرد بهم.
دو روز آخر عید، افتضاح بود. چون که من عمه ی عزیزم رو از دست دادم. حتی همین الان که ازش دارم می نویسم گریه امه ولی خب نمیخوام این حس رو اینجا ثبت کنم. هممم...خوبیه این از دست دادنا اینه که تو میدونی و میفهمی که روی شونه ی کی میتونی سر بذاری و خودتو خالی کنی، به کی میتونی اعتماد کنی و براش حرف بزنی، و کی رو میتونی به عنوان دوست روزای غمگینانه ات بشناسی. شاید حتی تو حجم غمی که توی دلت هست رو اونقدری که واقعا هست نشون ندی و بقیه بگن که خب پس اونقدرا هم مهم نبوده لابد، ولی کسایی از بقیه ی دوستات هستن که میان میفهمن حجم غمت در واقع بیشتر از چیزاییه که گفتی، باهات حرف میزنن حتی شده در حد چندتا جمله...و خب تو دقیییییقا یادت می مونه که کی اون روزا غمخوارت بود. شاید آدما بگن که کی به کیه تو این روزای گریه و عزا هیچکی یادش نیست چه به چیه. ولی حقیقت اینه که حافظه ی آدم اینجور وقتا قوی تر از هروقت دیگه کار میکنه و...
بگذریم.
این روزا تصمیمات جدیدی گرفتیم. اینکه من یه شغل دوم هم داشته باشم. یه کار دلی و سرگرم کننده. چون که تدریس این روزا برام خیلی استرس آور شده. مسئولیتم چندین برابر شده و کلاسای سنگینی دارم. شاگردام ادونست هستن و نیاز به دانش ادونست دارن. به زودی دو تا شاگرد خصوصی آیلتس هم خواهم داشت. خب همینا کافیه که من دیگه تدریس برام مثل قبل ریلکسینگ نباشه. ایده هامو با مارس درمیون گذاشتم و ستارت اولیه اش رو دارم میزنم. ماهها طول میکشه البته. ولی خب همین که دارم به پول بیشتر فکر میکنم برام کافی و لذت بخشه.
دیروز هم ما یه چیز هیجان انگیز رو تجربه کردیم. برای تولد مارس، من بلیط پاراگلایدر گرفته بودم ولی خب هوا بد شد بعدم سرمای زمستون و هی کنسل میشد تا دیروز...که خب رفتیم. با ماشین مارو بردن بالاترین نقطه ی کوه...و بعد هرکدوم با یه خلبان، چند قدمی از کوه دوییدیم پایین و یهو بالهامون باز شد و رفتیم توی ارتفاع هزار و خورده ای متر...تجربه ی فوق العاده بود...خلبان من هی چرخش های وحشتناک هیجان انگیز میزد که من حس میکردم عنقریب از هوش برم ولی خب هیچیم نشد :دی
اینم از سوپرایز من برای تولد امسال مارس :)
سفرمون با بیریتنی و پسرکش هم داره جدی میشه فکر کنم. خب مقصدمون که تابلوعه چون هیچ جا دم دستی تر و ارزون تر از ترکیه نیست برای ما ایرانی ها. آپشن های دیگه ای هم هستن ولی با سرچایی که زدیم فعلا برای ما دیدنش مفرح نیست. گفته بودم که من عاشق آب و ساحل و آفتابم. خب حتما دوبی هم میتونه آپشن خوبی باشه ول خب مشکل اینجاست که مارس اصلا و ابدا حاضر نیست پا توی کشورای عربی بذاره. شاید اونجا رو من خودم با بیریت رفتم بعدها. سانتورینی یونان، ارمنستان و گرجستان، تایلند، مالزی هم جز آپشن های بعدی ما هستن که البته برای هرکدوم نیاز به دو سال سیو کردن پول داریم :)) ولی خب آدمی به امید زنده ست :دی
بعد آهان این روزا به خوندن هنر به صورت آکادمیک، یا دوخت و دوز هم فکر میکنم. البته که فعلا توی این بلبشوی قسط ها و پول دادن هامون اصلا حتی امکان ستارت زدنشم نیست ولی فکر کردن به این موضوع هم از دلخوشی هامه.
دیگه همین :)
دلم برای دوستای قدیمی وبلاگیم تنگ شده. همونایی که طومار مینوشتن برام مثل جوونو، یا خیلیای دیگه که دوستشون داشتم و باهام مهربون بودن. دلم میخواست همه چی مثل قبل میشد. ولی حیف...اگه اینجارو میخونین هنوز، خواستم بگم که دلم براتون واقعا تنگ شده.
من امشب خیلی خیلی اتفاقی دیدم که وبلاگت دوباره سر پاست و هنوز داری مینویسی. دیدن نوشته هات و حس کردنت که هستی برام دلچسب بود قرمزک:-*
سلام میلو جان
بعد از هزار سال نوری اومدم ایجا سر بزنم فکرش و نمیکردم که پست بزاری دیگه در کمال ناباوری دیدم که عه میلو هم اومده باز
تسلیت میگم میلو جان
یجیز دیگه هی دوستای وبلاگی که چنل دارن از چنلت صحبت میکردن یا گاهی فوروارد میکردن صحبتات رو بعد من خیلی دلم میخواست بخونمت ولی هر دفعه پرایوت بودی و انگار گفته بودی که نمیخوای بجز دوستای صمیمت کسی و تو چنلت داشته باشی
آیا میتونم داشته باشم چنلت رو؟
میلو سلام :)
من میس هیسم ...
قبل تر برات کامنت گذاشتم که تو تلگرامم بخونمت اما توجه نکردی :دی
چرا توجه نمیکنی؟ هوم؟ :|
بله . مدت هاست خواننده وبتون هستم
از قبل ازدواجتون . از اون دوران که عادت های خوب هفته ای مثل رسیدگی به پوست یا کف پا و.. در برنامه مون بود
ولی اکثرا خاموش دنبال می کنم وبتون رو
تعجب کردم وقتی شنیدم کانال دارید . پس دلیل دیر به دیر نوشتن تون کاناله؟!!
حیف شد
چه خوبه باز اینجا می نویسی. و چه خوب تر کردی که کل عید رو استراحت کردی. من خیلی عیدم فشرده بود، شاید فشرده ترین عیدی که تا الان داشتم. داشتم فکر می کردم که سال دیگه که شاغل خواهم بود، کل عید رو میمونم خونه استراحت می کنم. حتی شاید عید دیدنی هم نخوام برم. خخخ. در این حد خسته ام.
وای میلو پاراگلایدرررر، چقدر دوس دارم تستش کنم ولی ترس هم داره.
در مورد شغلت هم حق داری استرس بگیری و به فکر کار فان باشی. معمولا وقتی کارا جدی میشن، استرس زا میشن.
واسه عمه هم باز باید بگم روحشون شاد باشه. حس می کنم وقتی روح کسی شاد باشه، اطرافیانش هم راحت تر با نبودنش کنار میان...
دیگه همین. هر چند وقت یه بار اینجا بنویس که دلمون کمتر تنگ شه
تسلیت میگم عزیزم...
خلاصه شیراز کلی جا داره که ما نرفتیم متاسفانه!!!!!
درختای نخلشون خم شده وسط اب یعنی واقعا انقدر مثل عکساشون رویایی هستن؟؟؟
بخوابی روی اب و....
قاب های خاص میسازیم ما, حیف دیگه دنیای مجازی نیستی
ما هر سال میگیم اکسال عید دیگه شیراز میمونیم و میریم جاهای دیدنیش اما همسر طاقت نمیاره
وای دریاهای ابی و شفاف خارجکی ها
چه جالب ما هم کار دلیم شروع کردیم از قبل عید چندتام فروختیم
ایشالا که موفق باشی
تا درودی دیگر بدرود
من عاشق خوندنتم میلوووووو.....
بعد یادش بخیر تند تند میوووومدم ببینم چی نوشتی والبت چقد نوشتی:)))اگه زیاد مینوشتی نیشم باز میشد.....من انگیزتوو دووس دارم ابنکه با داشته هات حال میکنی!
تو باید طراح وایده پرداز خوبی باشی!
آخی. کلی تسلیت ...
بهترین کار ُ کردید. بهترین وقت تهران همین تعطیلی ِ عیده، کلی هم خوشگل و رنگی میشه.
آقا کانال کی اومدش من خبر نداشتم؟ :دی
سفر ترکیه این موقع ور سال خیلی خوب میشه. کلی بتون خوش بگذره :ایکس
میلو جانممم خیلییییییی ازت ممنونم بابت توضیحی که دادی، خیلیییی خیلیییی ممنون :*
امروز حتمن با همسرم درمیون میزارم، ان شالله اکی بده و تماس بگیره.
کار خیلی خوبی کردین خیلی ها سفر میرن برا دیدن جاهای جدید اما از قشنگی های شهر خودشون کلا غافلا...
شما کاملا مکمل همین تو اهل برنامه چیدنی و مارس اهل اجرای ایده ها و زندگیتون عالی میچرخه...
وااای چه سفر هیجان انگیز چهارنفره ای
میلو اگه صلاح دونستی آدرس چنلتو واسم بذار
میلو دست نوشته هات رو انقدر دوس دارم که با موبایل سر میزنم و میخونمت بخاطر همین کمتر پیش میاد کامنت بزارم البته تو اینستا هم میبینمت ولی وبلاگ ی چیز دیگه ست . دعا میکنم زندگیت همیشه رو به رشد باشه از همه جهات . امیدوارم لیست ارزوهات هم یکی یکی تیک بخوره چون تو نمونه ی دختر توانمند و لایق هستی .
ایشالا خدا همه عزیزانت رو برات حفظ کنه و تو رو برای اونها
آره جدی میلو.
من کلن زیاد اینجا پرسه میزنم...
شاید برا همینه همه پستای سالای قبلت رو هم دقیق یادمه چون هر کدوم رو صد بار می خونم...
میلوی عزیزم سلاااااام
چطوریییی؟
دلم برات تنگ شده و حسابش از دستم در رفته که چند بار اومدم برات کامنت بذارم ولی اینجابسته بود.
همون سیستمی که گذاشتی و بعد از چند روز از نوشتن پست،کامنتا بسته میشه جلومو میگرفت:)))
پستهای اخیرت رو که خوندم خیلی برام جالب بود...
چون دقیقا من هم این مدتی که نبودم درحال چالش باخودم و تغییر خودم بودم...
و جالبتر اینکه دقیقا چیزهایی که درمورد یادگیری از مارس نوشتی رو من داشتم با همسرم تجربه میکردم:))
حس کردم خیلی درکت میکنم...
زندگیم شلوغ و پرکاره و وقت نمیکنم زیاد توی نت بچرخم
ولی هرموقع که این فرصت دست میده سراغت میام...
مثل الان
اگه بین آپ کردن تو و سر زدن من همزمانی رخ میداد و کامنتا بسته نمیشد،زودتر ازینا کامنت گذاشته بودم:)))
:٭:٭:٭:٭:٭
چنل دارید؟؟
پس من چرا نمی دونستم؟؟
من میشناسم شما رو؟؟
یک عدد عسل گرگه کرده و بحث کرده با ایلا هستم که الان دارم برات مینویسم..
کار دلیت ایشالا خیلی زود بگیره عزیزمم
اها اولش فک کردم با بیریت دوتایی میخواید سفر برید هی گفتم طفلکی مارس و اول زندگی تنها نذاره این دختر:))
عزیزممم...
اتفاقا اولش تصمیم داشتیم دوتایی بریم, بعد دیدیم خب پسرا رو هم ببریم اشکالی نداره :دی
من متنای یلندت رو هی و هی می خونم تا پست بعدی بیاد...
امیدوارم همیشه همه چی برات قشنگ پیش بره و دلت شاد باشه
جدی؟؟ عزیزممم...
مرسی پریسا جان
من میخونمت خانومه بد قولِ روزانه ننویس
تسلیت میگم بهت
اوووو سفر خیلی خوبه . کلی بهتو خوش میگذره .
چه خوب که رفتین پاراگلایدر . منم خیلی دوس دارم ولی میترسممم.
کار جدیدم بعدا بیا تعریف کن چیه کنجکاو شدم :))
امیدوارم توش کلی پول باشه عزیزم
بهار چنل ادمو کلی تنبل میکنه :-D
امیدوارم که واقعا بریم!
ترس نداره بهار خیلی هیجان انگیزه...
چیز خاصی هم نیس بابا حالا, چندتا خنزر پنزر درسا کنم ببرم چندتا مغازه ای که میشناسم....
میلو من هر وقت خیلی دلم میگیره به وبلاگ قبلیت سر میزنم،میلوی قرمز بلاگفا.... واقعا خوندن اون نوشته ها انقدر حالمو خوب میکنه که شاید باور نکنی. البته اینجا رو هم دوست دارما اما فکر کنم شاید چون مجردم و الان شرایطم مثل اون میلو هست اونجا بیشتر به دلم میشینه..
اوممممم، منم میخوام، منم میخوام با شوعر آینده که ایشالا عاشقش هم هستم از این تفریحا داشته باشم
عزیزم :) لطف داری خب....
حتما همینطوره :)
ااصن من دارم تصورت میکنم که چندوقت دیگه داری از مالدیو برامون عکس میفرستی :)
میوه های خوشمزه و نخل و ساحل و کلبه های روی آب که از کف کلبه ها میتونی دریا ببینی
یه سفر هیجان انگیز:)
وااااهاااایییی....
واهااااااای فرانک, تو چه کردی با من :))