باز من نشستم پای کارای پایان نامه استرسی شدم و هی پست میذارم :)) هنوز پست قبلی داغه که دارم اینو مینویسم!! 



اون روز که بچه ها توی گروه فرستاده بودن که آهنگای غمگین گوش ندیم که روی ناخودآگاه تاثیر میذاره و اینا، خواستم این پست رو بذارم.

دخترک چندوقتیه که تبلت دار شده و عاشق موزیکه. منتها لا به لای موزیکاش میبینم که آهنگای غمگین یا زار زننده هم داره..از خواننده هایی که حتی توی حالت عادی هم صداشون غمگینه...

اون روزی بهش گفتم من وقتی مدرسه میرفتم هرروز یه ساعت بدون استثنا به آهنگای شاد گوش میدادم و میرقصیدم. انرژی میگرفتم و بعد مشقامو مینوشتم یا درس میخوندم. وقتی دانشگاهی شدم برای اینکه خوابم بپره آهنگای شاد گوش میدادم. وقتایی که حتی غمگین بودم هم باز آهنگای شاد گوش میدادم. این کار باعث میشد من غم هامو زود یادم بره. بتونم حالمو خوب کنم و زودتر برگردم به حالت خوب و بتونم کارامو با انرژی انجام بدم. گفتم بهش آهنگای شاد باعث میشه خوشحال تر باشه و صورت بشاش تری خواهد داشت  حتی وقتی مثلا بیست و سه سالش میشه همه فکر میکنن هجده سالشه...

گفتم میتونه آهنگای ملایم یا آروم رو جایگزین غمگین ها کنه برای وقتایی که نیاز داره آرامش داشته باشه یا یه چیز ملایم گوش بده. ولی آهنگای غمگین با محتوای شکست عشقی و بدبخت و بیچارگی رو حذف کنه از لیست علاقه مندی هاش...

مثل همیشه اول کمی فکر کرد و بعد قبول کرد...



..........................................................................


آقای کابینت کار عکس سه بعدی کابینتامون رو فرستاد. دوست داشتم چیدمانش رو. از اونجایی که ما اتاق خواب رو تبدیل به آشپزخونه کردیم خیلی فضای مزخرفی داشتیم برای آشپزخونه. مثلا یه دیوار فقط پنجره ی بالکنه که خب کاملا اشغال کرده و نمیشه کابینت کار گذاشت. یا یه تیکه پرسی پرت داره که هیچی ازش درنمیاد. ولی خب آقاهه تونسته چیز معقولی دربیاره. بعد من خیلی دوست داشتم یه کابینت سوپرمارکت بزرگ داشته باشم که خب با این فضای موجود شدنی نبود. منتها حالا میبینم میشه یه سوپرمارکت کوچولو دراورد و مارس هم با آقاهه درمیون گذاشت و قرار شد اکی کنه برامون!! خب خیلیییی هیجان زده ام بابتش...



..........................................................................


امروز انرژیم خیلی زیاده!! روز خوبی بوده برام با اینکه اتفاق خاصی نیفتاده...

هربار که یه کار اداری انجام میدم محاله که بعدش عصبی نشم و سردرد نگیرم... مخصوصا وقتی کار مربوط به دانشگاه باشه...وقتی با هزار زور و زحمت مرخصی میگیرم و یرم اون شهر با اونهمه فاصله، و بعدش فقط دو سه ساعت وقت دارم بی نهایت باید کارا تند انجام شه ولی هیچ وقت کارمندا دلشون برای ارباب رجوع نمیسوزه...با هم میگن میخندن تلفنی حرف میزنن به آدم میگن صبر کن، بعد ساعت دوازده و نیم تا یک و نیم میگم وقت نهار و نماز ولی از ساعت دوازده میرن تا یه ربع به دو...دو هم تایم کاری تموم میشه و تو باید تند تند کارارو بکنی. هیچ کدوم از ساختمونای مربوطه هم کنار هم نیستن و با کلی فاصله و پیاده روی واسه یه امضا باید بری این ور اون ور...

قضیه اینه که به استادم اکی دادم و یه روزه بساطمو جمع کردم و کارامو اکی که صبح برم شهر دانشگاه و کارای تعیین تاریخ دفاعم رو انجام بدم. آخراش دیگه رسما از این ور میدوئیدم به اون ور. کیفمو که خیلی هم سنگین بود گذاشته بودم پیش آقای کافی نتی و اون کاغذ لعنتی امضاها بدست میدوئیدم از این ساختمون به اون ساختمون...تو اون هوای گرم و شرجی!!

بعد ولی همش میگفتم طاقت بیار دیگه آخرشه... از انصاف نگذریم استادام باهام خیلی همکاری کردن. مثلا یکیشون خودش شخصا تک به تک زنگ میزد به


 کسایی که اصن کار اون نبود و بهشون میگفت که بیان امضا کنن، یا یکیشون وسط جلسه بود بخاطرم اومد بیرون و امضا کرد. یکی از همکلاسیام میگفت این کار براش دو روز طول کشیده و برای بقیه هم زودتر از دو روز نبوده. من شانس اوردم که همه بودن تا امضا کنن...


خب چون من موقع رفتن عزمم رو جزم کردم و با کائنات اتمام حجت که همین امروز کار منو راه بنداز... :))


و اینطوری شد که من کارامو اکی کردم و کمتر از ده روز دیگه خلاص میشم!!


.........................................................................................



حالا باید پاورپوینتمو درست کنم و آماده شم برای ارائه...به شدت موضوع پایان نامم قابل دفاعه و سفت و سخت میخوام که ازش دفاع کنم چون چیزی بود که با پوست و استخون باهاش درگیر بودم و لمسش کردم...میخوام اسلاید اول پاورم چندتایی عکس از روزای تدریسم به اون آدما باشه که باهاشون کار کردم و اونهمه تاثیر داشتن روم و چقد لحظه های خاصی رو برام درست کردن...چه خوب شد که همون روزا ازشون مینوشتم، حتی اگه شده مبهم...الان فقط ازشون چندتا فیلم دارم موقع تدریسم بهشون و دست خط هاشون توی برگه ی پرسشنامه...میدونم که یه دست صدا نداره و کار من به تنهایی وضعی رو تغییر نمیده. امیدوارم ولی یه استارتی باشه برای بقیه که کمی به اون آدما بیشتر توجه کنن...کمی بهتر شه حال و روزشون...


+ پیشاپیش عذر میخوام که نمیتونم هیچ اطلاعاتی بدم و ممنون که سوالی نمیکنین. خیلی دلم میخواست که بگم ولی میدونین که این موضوعات یه جورایی محرمانست...

فردا تولد دخترکمه...

یازده سالش تموم میشه. 

امروز کلاس خصوصیم دقیقه ی نود کنسل شد و به دخترک گفتم زود جمع کنه بریم استخر. عاشق آب و شنا کردنه. بردمش اونجا. دارم بهش شنا یاد میدم این روزا. پیشرفتش خیلی کنده، چون دخترک برعکس من زیاد اهل ریسک کردن نیست. یادمه وقتی همسنش بودم تنهایی میرفتم استخر که خیلی هم از خونمون دور بود. بعدش تنهایی اونجا شنا میکردم و برمیگشتم خونه. بابا دخترک رو برعکس من خیلییی وابسته بار اورده و خب الان خیلی سختشه که هرکاری رو بخواد تنهایی انجام بده...وقتایی که با منه سعی میکنم هولش بدم جلو و کاراشو انجام بده. ولی خب میترسه و من نمیخوام آدم بده ی زندگیش باشم که هی ازش میخوام مستقل باشه.

داشتم میگفتم، بردمش شنا. یه جاهایی که میخوام دستاشو ول کنم بهش دروغ نمیگم. نمیگم که برو حواسم هست. بهش میگم قراره دستاتو ول کنم. نمی خوام بهم اعتماد کنه و گند بزنم توی اعتمادش. میدونه وقتی میگم حواسم هست و گرفتمت یعنی گرفتمش. وقتی میبینم داره خوب پیش میره بهش میگم الان کم کم ولت میکنم. ممکنه کمی هول شه و خراب کنه. ولی فک میکنم اعتماد بینمون ارزشش بیشتر از ترس های لحظه ایه...حالا ممکنه این روش از نظر خیلیا غلط باشه یا هرچی. ولی کاریه که من انتخابش کردم و فکر میکنم اینطوری بیشتر روی ما جواب میده...

بهم میگه برو توی پر عمق شیرجه بزن. خوشش میاد. میگه وقتی شیرجه میزنی من ترسم کم میشه و میگم منم میتونم مثه تو بشم.

دوست ندارم از آب بترسه. آرامش زیر آب و شنا و ریلکس کردن رو میخوام بلد باشه. میخوام بلد باشه که این چیزا خیلی پیش پا افتادس و هر آدمی باید مثل عذا خوردن یادشون بگیره و هیچ چی برای ترسیدن وجود نداره.



بعدش بردمش پیتزا خوردیم. عاااشق پیتزاست. دخترک لاغر و نحیف من تنها غذایی که عاشقشه همینه. مدتیه مثل خودم دیگه لب به سوسیس کالباس نمیزنه و انتخابش مثل من پیتزای سبزیجات بوده. حین غذا خوردن برام حرف زده. گفته که وقتی بچه بوده هربار غذا کم میخورده من دست میزدم به شکمش میگفتم هنوز سفت نشده و سیر نشدی...یا بعدتر وقتی بی اشتهایی میکرده غذاش رو توی بشقاب به چند  بخش تقسیم میکردم میگفتم این قسمت مال قلبِ، این قسمت مال مغزِ، این قسمت مال چشما..و الی آخر. بعد میگفتم بهش که عه قسمت مغزت هنوز مونده و گرسنه اشه و اینطوری میشده که غذاشو تکمیل میخورده. 

یا میگفت که یه بار کنجکاویش گل کرده بود رفته سر وسایل من، من که از راه رسیدم یهویی، و اون ترسیده، من ولی بهش گفتم میخوای کشوی منو ببینی؟ بعد کشومو انگار از جاش دراوردم گذاشتم جلوش و گفتم بیا ببین، اونم با خیال راحت یکی یکی وسایلمو ریخته بیرون و بررسی کرده!!!من اینارو یادم رفته بود ولی دخترک میگفت خیلی واسش این خاطره ها روشنه...

دارم فکر میکنم من اصولا آدم صبوری نیستم زیاد. شاید از نظر بقیه باشم ولی خودم میدونم که جلوی خشمم رو اغلب میگیرم ولی حتما از درون زود عصبانی میشم. ولی مطمئنننننم که واسه دخترک همیشه صبور بودم. یعنی از همون بدو تولدش تا همین لحظه که کنارمه. فکر میکنم با ارزش ترین چیزیه که توی زندگیم قبل از مارس دارمش...


تولدش مبارکم باشه. دخترک مو مشکی زیبای من...


..................................................................................




مارس دیشب منو بغل کرده بود گفته بود مرسی که عروس خوبی هستی برای مادرم!!

نمیدونم که یه بارَکی اینو از کجاش اورد و گفت ، ولی میدونم چیزی که فهمیده اینه که من مادرشو دوست دارم و همینطورم هست. من مادرشو بدون هیچ توقعی دوست دارم. مثل مامان خودم با همه ی نقص ها و کمبودهایی که ممکنه هر آدمی داشته باشه...



.....................................................................................


یه فکری همیشه داشتم و اینجا هم سفت و سخت ازش نوشته بودم ولی چندروزیه بهش فکر میکنم و میخوام که تغییرش بدم!! 

اول اینکه اینو جایی خوندم و فهمیدم گول خبره بودن یه آدم رو نخورم. نوشته بود اینکه یکی بیست سال یه کاریو انجام داده دلیل بر این نمیشه که خیلیییی حالیشه. شاید بیست سال داره غلط انجامش میده. اینو اوردم توی زندگی خودم. الان هشت سال شد دارم درس میدم؟؟ خب باشه!! دلیل نمیشه بی عیب و نقصم. از کجا معلوم دارم درست کارمو انجام میدم؟ گیریم که شاگردامم اینو تایید میکنن ولی خودم چی؟؟ تصمیم گرفتم ریکورد کنم تدریسم رو. نشون چندتا آدم حرفه ای و تایید شده بدم. بگم آقا بیا صاف و پوست کنده بگو نمره ام چنده؟؟؟ بگم من عاشق شغلمم، بهم بگو دارم درست انجامش میدم یا نه...

فکری که میخوام تغییرش بدم اینه که دیگه نگم واسه تدریس سواد دانشگاهی لازمه. حداقل توی این کشور که هیچیش سرجاش نیست و دانشگاها بیخود شدن. بیام بگم شما چقد کار بلدی؟ چقد این کارو دوست داری؟؟ بعد بیام بدمش به کسایی که بلدن  تربیتش کنن، واسه این شغل بهش راهکار بدن و بارش بیارن. چیزی که هنوز بهش پایبندم اینه که تدریس با سواد متفاوته. کسی رو میشناسم که آدمیه که سوادش زیاده. اونقدری بلده که گاهی من هنگ میکنم. ولی خودش میگه نمیتونه مطالب رو خوب انتقال بده. پس این دوتا مقوله ی جداست. گول سواد رو دیگه نخورم. گول تایتل دانشگاه آدما رو نیز هم. درسته که یه پوئنِ ولی معیارم نباشه...

این شد تغییر جدید فکریه من...



.........................................................................

دلم میخواد به جای آلبوم عروسی و اونهمه چیتان و پیتان و پول بیخود به آلبوم، بهشون بگم عکسا رو بهم بدون آلبوم بدن. وردارم همه رو یه جا توی قاب های مختلف بزنم به یه دیوار. نمیدونم قیمتشم همین میشه یا نه. ولی دارم فکر میکنم دوست دارم به جای آلبوم، یه دیوار رو بکنم جای عکسا. بعد فک کن بقیه میان میگن آلبوم عروسیت کو؟؟ بگم روی دیوار اونجا زدمشون همه رو... هیجان انگیز به نظر میاد.. در حد فرضیه ست البته فقط!! 



.......................................................................................


قرار شد به حرف استادم گوش کنم و برم دفاع کنم!! دارم فایل نهایی رو برای چاپ آماده میکنم که فردا برم شهر دانشگاه و بدم به داورها برای خوندنش.... الکی الکی جدی شد!!!!!! تاریخش نزدیکه... چیزی از ده روز کمتر :| فردا میرم بپرسم که آیا میشه کمی دورتر باشه؟ مثلا پونزده مرداد... آخه خیلی زوده :(((



غذا خوردن با مارس این مدلیه که امون نمیده بهت :)) بعد منم عاشق غذام !!

شما فک کن دوتا Joe میفتن به هم. من جیغ میزنم  Joe doesn't  share food اون میگه بابا یکم فقط!! 

بعد اصن کنارش آرامش ندارم موقع غذا خوردن :)) بهش میگم پسرای دیگه سهم خودشونم میدن به دخترا...میگه خب بیا اینم سهم من! ورمیداره یه تیکه ی بند انگشتی از غذاشو میده بهم :||


......................................................................................



به شدت و هرثانیه رابطم با دخترک دچار چالشه. یعنی  با مسائلی رو به رو میشه و میخواد بدونه که من واقعا نمیدونم اون لحظه رفتار درست چیه. سعی میکنم یکمی مکث کنم و به خودم زمان بدم تا بتونم براش عادی رفتار کنم. با اینکه از قبل خودم رو برای این سنش آماده کرده بودم ولی هر لحظه اش منو شاک میکنه...


....................................................................................


این روزا هر مغازه و فروشگاه و جایی که میریم به مارس میگن تا حالا کسی بهتون گفته خانومتون شبیه ترانه علیدوستیه؟؟ مارس اول ها متعجب میشد بعد یه جا همون اول ها تو یه مغازه که یارو اینو گفت و مارس متجب شده بود فروشنده از توی گوشیش چندتا عکس به مارس  نشون داد که میگفت ایناها نگاه چقدر شبیهشه!!

یه جا دیگه هم رفته بودیم تا رفتیم تو خانمه یه جور غیر ارادی از جاش خیز برداشت من خودم فک کردم داشت یعنی چیکار میکرد که هول شد؟؟ بعد گفت که وای خانوم فک کردم ترانه علیدوستیه اومده توی مغازه 

گفتم در این حد یعنی؟؟؟ :)))

باعث خوشحالیمه البته :)))

بعد تا حالا پنج نفر هم گفتن مارس شبیه شهاب حسینیه :||| خدایی اصن به نظرم ربطی ندارن به هم خصوصا که مارس چشاش اصن روشنه و هیییییچ شباهتی بهش نداره ولی وقتی چندنفر یه چیزو میگن آدم میگه لابد هست دیگه !!

سمانه تو هم بودی که میگفتی اینو؟؟

هیچی خواستم بگم آنجلینا جولی و بردپیت که نشدیم خوشحالیم که بازیگرای ملی شدیم لااقل :))))


.....................................................................................


استاد راهنمام زنگ زد بهم گفت فلان تاریخ میتونی دفاع کنی؟؟ فلان تاریخ اونقدر نزدیک بود که من هول شدم!! گفت فکراتو بکن بهم تا شنبه خبر بده!! نمیشه بابا شوخیه مگه ییهوویی اینقدر نزدیک؟؟؟



.....................................................................................


بعدا نوشت: زندگی های عاشقانه ی بقیه روبا عکساشون که میبینم خیلییییی حالم خوب میشه و خوشم میاد :) دل های همتون عاشق و روزهاتون پر از رنگ باشه الهی :) هیچی قشنگتر از دوست داشتن نیس بنظرم!! همدیگرو دوس داشته باشین و عاشق آدمتون باشین!! میدونم خیلی جمله ام کلیشه ای بود ولی یه بارَکی احساساتی شدم :))



یه چیزی که درمورد مارس رو خیلی دوس دارم اینه که همیشه دنبال کار توی جاهای بهتره. توی این مدتی که میشناسمش دوبار محل کارش رو تغییر داده و هربار میگه که اگه بنا به تجربه باشه همین یه سال واسم بسه و بهتره که برم جای بهتر...همینطورم بوده. هربار میره شرکت های معتبرتر و با سِمَت بالاتر مشغول به کار میشه...

من خوم برام تغییر محل کار خیلیییی سخته. ترس از اینکه جای بعدی بدتر باشه یا محیطش رو دوست نداشته باشم آزارم میده. مثلا همین آموزشگاه اصلی خب الان تازه بعد از پنج سال و  کلی بگیر و ببند و اینا رسیدیم به یه سطح مالی خوب، ولی تا قبلش که اینطور نبود ماسر بهم میگفت برو جاهای بهتر، من ولی نمیتونستم. یعنی میگفتم خب همینجا منو راضی میکنه و بسه. با اینکه آدم فلکسیبلی هستم و خیلیییی راحت با شرایط جدید کنار میام ولی محیط کاری برام مسئله اش فرق میکنه...


......................................................................................



سوپروایزر شدنه خیلییییی بهم کمک کرد با اینکه تایمش کم بود. ولی خیلی چیزا یاد گرفتم. برای ماهایی که شغلمون یه جورایی از پیش تعیین شدس، و درنهایت هرطوری هست باید از روی چهارچوب کتاب پیش بری همچون شغلی بهم کمک کرد که خودمو از چهارچوبا نجات بدم. گرچه بازم نمیتونم واسه کلاسای آموزشگام حرکتی بزنم ولی به شدت توی کلاسای خصوصیم اوضاع فرق کرده. مطالب جدید، سایت های مختلف، منابع متفاوت و متنوع، عکس ها و سرگرمی های مربوط به هر درس، میبینم که چقدر آپ تو دیت بودن مهمه واسه شغل من. من که عاشق حرفه ام بودم، جدیدا عاشق ترش شدم...دارم فکر میکنم توی خونه ی خودمون، توی اتاق کارگاه یه دیوارشو اختصاص بدم به شغلم. نمیدونم دقیقا چیکار میخوام کنم ولی میدونم که قراره توش ایده های تدریس خیلی زیادی توی مغزم جرقه بخوره...


...................................................................................


آیتم ها توی لیست all about our lovely home دارن یکی یکی به شدت تیک میخورن و تقریبا فقط یه صفحه ی پشت و رو از خریدام مونده!! باورم نمیشه اینقدر زود  و سریع و راحت بود خریدا..دیروز به مامان میگفتم پس واسه چی همیشه میگن خرید جهیزیه سخته وقت گیره و ال بل؟ من کلا سه دفعه رفتم براش بیرون هر سه بار هم با دست پر برگشتم و همه ی چیزایی که میخواستم رو دقیییقا همونجور که توی ذهنم بود گرفتم!! اصنم سخت نبود. خیلی هم فان و راحت!! تازه اینم که سه دفعه شد واسه این بود که مثلا یهویی پولم تموم میشد یا مامان میگفت حالا بذار جاهای دیگه رو هم ببینیم. وگرنه که من با همون یه بار همه رو میگرفتم!!


...................................................................................


بند و بساط شنا و آفتاب گرفتنمو پهن کردم!! فردا بالاخره انتظار چندین ماهم به سر میاد و تابستونم شروع میشه :)) قرار شد هفته ای یه بار برنامه ی استخر و آفتاب گرفتن رو داشته باشم آخه چون تنها چیزیه که این روزا خیلی بهش احتیاج دارم و ریلکسم میکنه...دوتا بیکینی جدید و نو دارم، یکیشو بیریت داده بود یکیشم مارس خرید واسه تولد پارسالم که استفاده نکردمش...هردو هم به شدت خوشگلن و منو سر ذوق میارن!!

فقط مشکل اینه که نمیخوام عروس برنزه ای باشم!! باید کمتر توی افتاب بخوابم. منم پوستم خیلی زود رنگ میگیره...


کاش میشد عکس گرفت :( خیلی دلم میخواست توی آب خنکککک که رگه های نور آفتاب داره توش میدرخشه و کف استخر معلومه عکس داشته باشم!!


تعطیلاتم آروم و با مهمونی رفتن گذشت....

دوست داشتم مهمونی های این یکی دو روز رو. امروز ولی خیلی کسل بودم. همش میخوابیدم و بیدار میشدم. وسطاش کارای کوچیکی پیش میومد که میرفتم انجام میدادم و برمیگشتم باز میخوابیدم!!

 حالا که کارای اساسی و فنی خونه داره تموم میشه رسیدیم به قسمت های هیجان انگیزش...مثل کف، کاغذ دیواری و رنگ، شلف و فلان...

از اینکه سلیقمون شبیه همدیگس بی نهایت لذت میبرم...هردومون دنبال چیزای ساده و بی شیله پیله ایم. خیلی جاها بهمون میگن این انتخابی کردین واسه فلان جا خوب نمیشه یا شدنی نیست، ما ولی مصریم که کار خودمون رو بکنیم. بعد وقتی میشنویم مثلا میگن پذیراییِ خونه مال قسمت مهموناس و باید شیک باشه فلان باشه ما متعجب میشیم!! اصن نمیتونیم بفهمیم که چرا باید توی هر انتخابی فاکتوری به اسم "مهمون" رو در نظر بگیریم...

مثلا وقتی داشتیم مبلمون رو سفارش میدادیم آقاهه میگفت همچین چیزی واسه مهمونا خوب نیس و خیلی جنبه ی شخصی داره و راحتیه...ما ولی اصن نمتیونیم تصور کنیم که یه مبل سفت و سخت داشته باشیم فقط برای زیبایی خونه یا مهمون پسند شدنش!!


بزرگترین خوشحالیم اینه که اونم مثل من توی انتخاب هرررررچیزی اول به راحتیش توجه میکنه بعد به زیباییش...من خودم این مدلی ام که اگه خوشگلترین چیز رو داشته باشم ولی باهاش راحت نباشم بعد از مدتی ازش حالم بهم میخوره!!


....................................................................................................


دیروز رفته بودیم یه مغازه ای، واسه کاغذ دیواری و اینا، خدایاااااا.. آقاهه انقدددددر با صبر و حوصله بود، دو ساعت و چهل پنج دقیقه ی تمام دونه دونه برامون اورد  توضیح داد، آخرش دیگه خودمون خسته شده بودیم اون ولی همچنان پایه بود!! با اینکه مغازش یه جای شلوغی هم بود و مشتری به اندازه ی کافی داشت، ولی واسه همه همینطوری با دقت وقت گذاشت...

بعد من یه طرحی رو پرسیدم که دارن یا نه، آقاهه گفت واسه اتاق بچه میخواین؟؟

:))) 

باز یه جا دیگه مارس گفت فلان کارو دارین؟؟ گفتش که آره فروشمون هم بالاست معمولا واسه مهدکودکا و پارکا میان میبرن...

بعد ما از مغازه که اومدیم بیرون من کف خیابون ولو شده بودم از خنده، میگفتم مارس ما هنوز به بلوغ فکری نرسیدیم همش دنبال چیزای بچه گونه ایم بیا ازدواجمون رو به تعویق بندازیم :)))


یعنی قیافه ی اون لحظه ی مارس که به زور جلوی خنده اش رو گرفته بود بعد از شنیدنه جواب فروشنده رو یادم میاد غش میکنم از خنده :))


.............................................................................................



شاید برای شما هم پیش اومده باشه که دارین وبلاگی/پیجی/ نوشته ای رو میخونین که نویسنده اش از چیزی/کسی/شهری/فیلمی/.. بد گفته. یعنی سلیقه ی شخصیش بوده. منتها شما ممکنه اون لحظه به شدت گارد بگیرین و ناراحت شین یا حتی اگه اون آدم از دوستانتون باشه فک کنین نکنه با منه؟؟!!

من این جور وقتا اولش ناراحت میشم، وقتی مثلا یکی دقیقا چندتا چیز رو میگه که کارای منه مطمئن میشم که با منه. ولی اینجور وقتا چندتا راه کار دارم واسه خودم. اولش میگم این آدم اگه هم با من باشه اونقدری ضعیف بوده که خواسته حرفشو غیر مستقیم بزنه و اگه من بهش گفتم با منی؟؟ بتونه توی لاک خودش قایم شه و گردن نگیره چیزی رو...دومیشم اینه که شاید اون واقعا با من نباشه. لازم نیست من هرچیزی رو به خودم بگیرم. شاید اون آدم واقعااااا واقعا فقط از سلیقه ی شخصیه خودش گفته و اون لحظه اونقدری ناراحت بوده که دیگه حوصله نداشته بشینه فک کنه ببینه حالا من لحنم رو درست کنم مبادا به کسی بربخوره یا نه...

یادمه اولین باری که از شهر دانشگاه ارشدم برگشتم یه پست بلند بالا نوشتم و خیلی ناراحت بودم. لا به لای حرفام از اون شهر هم بد گفته بودم چون مثلا آب و هواش اصلا ایده آلم نبود. درست که با آگاهی اونجا رو انتخاب کرده بودم ولی همون دفعه ی اول بدجوری خورده بود توی ذوقم...بعد یادمه که  از دوستای وبلاگیم که مال اونجا بودن معذرت خواستم. الان که کمی فکر میکنم میبینم من فقط داشتم از شرایط خودم حرف میزدم. بعد به خودم گفتم اگه کسی بیاد متقابلا همچین کاری رو مثلا در مورد شهر من بکنه من چه حسی دارم؟؟ دیدم واقعا هیچ حسی بهم دست نمیده. اولش گفتم نکنه من خیلی ریکلس و بی خیالم؟؟ بعد دیدم که نه، من اینو در خوردم دارم پرورش میدم که یاد بگیرم به خودم چیزی رو نگیرم...وقتی میگم مثلا از دوستی با دخترا زیاد خوشم نمیاد، به این موضوع فکر نمیکنم که اینجا کسی ناراحت شه، چون من شخص خاصی رو اینجا مد نظرم نبوده. وقتی میگم من از فلان مدل لباس یا هرچی خوشم نمیاد، منظورم فقط  و فقط سلیقه ی خودمه...

کاری به بقیه ندارم ولی حس میکنم باید این حس رو قوی تر کنم در خودم. بیشتر یاد بگیرم که آدما میتونن از هرچچچچچچیزی که خوششون میاد یا نمیاد حرف بزنن. با هر لحنی. مادامی که انگشتشون رو مستقیم نگرفته باشن سمت من ومن رو مخاطبشون  قرار ندن من به خودم اجازه ندم ناراحت شم، اینجوری اعصاب خودم راحتتره...


قبلترها یادم نیست کی ولی یکی بهم گفت وقتی وبلاگت اینهمه مخاطب داره باید محتاط تر حرف بزنی. باید بیشتر مراقب باشی که کسی نرنجه....من اون روز حق رو دادم بهش و سعی کردم کمتر از چیزایی که بدم میاد حرف بزنم، کمتر از چیزایی که ناراحتم میکنه بگم،فکر میکنم ولی که آدما ( از جمله خوده من و بیشتر خوده من!!) باید یاد بگیریم از هر چیزی شخصی سازی نکنیم. گاردمون پایین باشه و از کنار حرف ها راحتتر گذر کنیم، چه اشکالی داره اگه کسی از چیزی که من عاشقشم خوشش نمیاد؟؟؟ من نظرم اینه اونم نظرش اون، کجای دنیای منو تنگ میکنه؟؟



بعد من یه چیزی رو هم باهاش موافق نیستم. که مثلا من شنیدم اگه توی وبلاگت بهت توهین شد، توی پیجت بهت بی احترامی شد جدی نگیر، اینجا همینه، بزرگش نکن!!

 فک میکنم که چرا باید توهین شدن به خودم به صورت شخصا و مستقیما برام بی اهمیت باشه؟؟ حرف زدنه بقیه تا وقتی بهم ربطی نداره و مهم نیست که به من به صورت مستقیم بی احترامی نکرده باشن...در غیر این صورت چرا باید عادی جلوه بدیم این قضیه رو؟؟ 

.....................................................................................



آدمای اطرافم بهم میگن که آدم فعالی ام. من ولی اینو حس نمیکنم هیچ وقت. نمیدونم مشکلم کجاست... همیشه فکر میکنم وقتم داره به بطالت میگذره!! نمیدونم دنبال چه چیز بزرگی ام یا مثلا چیکار میتونم کنم...آپولو هوا کنم مثلا؟؟؟ 

 معمولا حس رضایت از خودم ندارم و همیشه یه عذاب وجدان پنهان باهامه!! مثلا وقتایی که توی دوران دانشگاه تعطیلاتم شروع میشد از اینکه امتحان نداشتم و نباید هی هر هفته درس میخوندم چندروزی خوشحال میشدم ولی بعدش به شدت از خودم و بیکاریم بدم میومد. کتابامو درمیوردم و شروع میکردم به مرور کردنشون...کاردستی درست میکردم و ازین جور کارا، ولی باز حس میکردم چقد وقتم داره هدر میره....به صورت موقت هر از گاهی خودمو راضی میکنم که بابا تو داری کار میکنی، درس میخونی، باشگاه میری، به مارس میرسی، حواست به دخترک هست، ولی بازم قانع نمیشم...شاید شمایی که دوست من باشی بهم بگی که این حسو نداشته باش و دلگرمی بدی و از اینجور کارای مهربانانه! ولی حقیقت اینه که من واااااقعا حس رضایت ندارم از فعالیت هام...انگار که خییییلی چیزای بهتر و بزرگتری ازم برمیومده که توش غفلت کردم... :(( با اینکه از شغلم راضی ام، با اینکه دیگه بیشتر از این در توانم نیست تایمم رو پر کنم ولی این حس خوبی نیست... کسی اینجا هست که بدونه آیا این رفتار منشا خاصی داره یا نه؟؟

من واقعا از این حس نارضایتی همیشگی خسته شدم و دوست دارم وقتی اینهمه کار میکنم و تقریبا تایم خالیم خیلی کمه از خودم راضی باشم...ولی نیستم....