یکی از کلاس های خصوصیم خیلی هیجان انگیزه برام!! انگیزه ی یادگیری شاگردم خیلی بالاست و تا چند سال آینده داره مهاجرت میکنه...واس همین کاملا هدفمند پیش میریم.

آقاهه بعد از پایان کلاس بهم گفت که یه ساله داره جاهای مختلف رو امتحان میکنه و هیچ وقت رضایتی که تو اون دوساعت باهام داشته رو نتونسته جاهای دیگه حس کنه...من اینجور وقتا فقط از یه چیز خیلییی خوشحال میشم اونم اینه که عشقم به کارم رو انتقال دادم و همین باعث میشه خیلییییی حالم خوب شه...من دوست دارم همیشه کاری رو کنم که بهش عشق داشته باشم و بقیه هم این عشق رو بفهمن...


...............................................................................


توی آموزشگاه، وقتی دخترک رو باهام میبینن همکارام ازم میپرسن که کیه، وقتی میگم خواهرم، بخاطر تفاوت سنیمون متعجب میشن. چیز جدیدی نیست البته!! بعد وقتایی که کلاسش تموم میشه میرم دم کلاسش دنبالش، و از تیچرش میپرسم که اوضاعش چطوریه، بعدش راهیش میکنم بره خونه... یه مسئولیت جدیدی اضافه شده بهم. از انجام دادنه تماااام کارای دخترک لذت میبرم!! این حجم دوست داشتنی که بهش دارم، وای اصن کلمه کم میاد بخدا نمیتونم بگم چیه دقیقا!!

بی خیال!!!!!!

الانم نشسته داره روی تخته سیاه اتاقم چیز پیز مینویسه و من با دیدن موهای بلند و قشنگش و بدن نحیفش هی دارم قربون صدقه اش میرم درحال حاضر!! گفتم شاید واستون جالب باشه بدونین دارم چیکار میکنم الان همزمان با تایپ :))))

....................................................................................................


دیروز رفتم دوباره یه سری دیگه خریدای خونمون رو کردم.

بعد دیشب نشستم از روی لیستم حساب کتاب کردم ببینم کلا چقدر تا حالا وسیله خریدم و چقد شده... وقتی رقم نهایی رو دیدم گفتم خدایا شکرت، بازم بهم توان کار کردن بده...

کار کنیم!! تا جایی که میتونیم خودمون خریدامون رو انجام بدیم...بعدش از دیدن خونمون لذت میبریم...حتی اگه وسیله هامون کم باشه...حتی اگه مارک نباشه، حتی اگه جنس درجه ی دوم باشه!! لذت خرید کردن با ثمره ی نیروی خودمون رو از دست ندیم...


.................................................................................

هیچی به اندازه ی سه روز تعطیلی بعد از چند روز شلوووغ کیف نمیده خصوصا که مهموناتون بالاخره بعد از یه ماه بالاخره رفته باشن :|

دو روزش که البته باز به ویرایش پایان نامه میگذره...هی من میگم تموم شد هی میبینم باز ویرایشش مونده.. مثلا الان هنوز فهرست مطالبش تکمیل نشده. فهرست منابع هم ایضا. خیلی وقت گیرن همین چیزای کوچیک...کاش میشد یه نرم افزاری بود که این جور کارا رو راحت انجام میداد...!!


..............................................................................


دقیقا دوماه و دوهفتس که دارم کم خوری و سالم خوری میکنم. دلم واسه یه اسنک پر پنیر و سس تند تنگ شده!! به دشت دلم پیتزا میخواد+ سوپر چیپس با سس گلوریای محبوبم...هی میگم یه کم دیگه بیشتر نمونده طاقت بیار...دلم نمیخواست خودمو ازین چیزا محروم کنم. میخواستم همه چی بخورم ولی کم...ولی دیدم حتی وقتی کمشو هم که میخورم باز وزنم میره بالا!! بخاطر همین مجبور شدم کلا بذارمش کنار تا برسم به وزن دلخواهم...

...............................................................................


بس که موضوعات زندگیم حول و محور یه چیزای خاصیه فکر میکنم گاهی یه مطلب رو هزاردفعه نوشتم...خواستم نوشتن رو توی دفتر شروع کنم که اینجا وقت اینهمه آدم رو با مطالب تکراری نگیرم.. ولی نشد!! 

حالا فعلا موضوعات همیناس...کار دیگه ای نمیتونم انجام بدم...

دیشب درحالیکه داشتم قسمت  Acknowledgements  پایان نامم رو مینوشتم چشام اشکی شد!! فکر نمیکردم دوتا جمله نوشتنش اوننننقدر سخت باشه و بغض دار... یه جور حسن ختام...یه جور پایان خوش! یه جور که نمیدونی چی بگی که توی چندتا کلمه لپ مطلب رو ادا کنی...

با همین فونت و به همین شکل نوشتم: 

To my family for their support and patience, and to my beloved husband for his endless encouragement


مارس کنارم بود، گفت نمیخواد منو بنویسی من که کاری نکردم...من ولی با چشای اشکی نگاش کردم و تک تک روزایی یادم اومد که میومد دنبالم و از ترمینال منو میورد  و تا برسیم خونه راجع به برنامه هام حرف میزدیم و هربار که خسته میشدم منو هل میداد جلو...


هیچ وقت فکر نمی کردم همین جمله ی کوتاه و فرمالیته ای که همه مینوسن اول تزها/کتابا یا کارهاشون اینقدر تاثیرگذار و بار احساسی به همراهش باشه...


رفته بودم با سوپروایزرمون حرف زده بودم... گفتم من الان پنج ساله دارم باهاتون همکاری فعال میکنم... توی تموم اون روزای امضا بازی و اعتراض و فلان همراتون بودم، هروقت بهم زنگ زدین کلاسی روی هوا بود از برنامه ی خودم زدم اومدم هندل کردم، همیشه روی بودنم حساب کردین، حالا الان که پیشرفت حقوقی داشتیم رسمش نبود همچین حرکتی بزنین..گفتم اگه نزدیک به عروسیم نبود، اگه همه ی پولمون رو نداده بودیم بابت خرید خونه من الان بازم حرفی نمیزدم چون خوشم نمیاد به کسی التماس کنم ولی شرایط الانم فرق میکنه، تایمم رو پر کنین همونطوری که قبلا هم اینکارو میکردین...

اینطوری شد که توی همین یکی دو روز چندتا کلاس دیگه به کلاسام اضافه شدن. یکمی درهم برهم شده چون هرتایمی که یهو شاگردا به حد نصاب رسیدن این ورداشت بهم زنگ زد گفت بدو بیا که یه کلاس تشکیل شده مدرس نداریم. منم رفتم. الان دارم فکر میکنم به برنامم سرم گیج میره. صبح باید برم، ظهر یه جا دیگه خصوصی دارم، عصر باید برگردم، یه کلاسایی دوروز در هفته ان یه کلاسایی سه روز در هفته...حسابی شلم در شوربا شده ولی خب میگم نهایتا تا اواسط مرداد همچین وضعیتیه که خب چیزی نمونده. ارزش داره تحمل کنم این بلبشو بازار رو...

بعد همشم حواسم به تایم باشگام هست خصوصا که حالا خواهر سومی رو با خودم همراه کردم نمیخوام ولش کنم خودش بره وسط راه...

روزا دارن تند و تند میگذرن و اصن یهو یادم میره امروز چندمه و چقد مونده و فلان...



یه کیلو دیگه هم کم کردم و دیگه همه راحت میفهمن که لاغرتر شدم و توی لباسام خودشو قشنگ نشون میده...خوشحالم خیلی!!

عشق این مدلیه که تا دچارش نشی نمیفهمیش... که اگه آدمت بدترین هم باشه یه نیروی قوی بهت میگه بدیاشو فراموش کنی....


و بعدش شاید معجزه بشه... هرچیزی توی عشق ارزش یه بار فرصت دادن رو داره...ارزش اینو داره که بت زیبایی که ازش ساختی رو فقط واسه یه اشتباه خراب نکنی....


اینو واسه تو نوشتم....

خوب شو زود...باشه؟؟

مطمئن نبودم که اکی ه نوشتن همین چند خط یا نه...ولی با اینکه اونهمه حرف زدیم امروز، فکر میکنم اینم یه نشونه باشه برات، برا تویی که عاشق نشونه هایی...

...........................................................................................



بدم میاد از فاصله هامون، از ماموریت های حتی یه روزه...وقتی میره موقع خدافظی چنان میبوسمش که انگار قراره هزارسال دیگه نبینمش...



..........................................................................................


من خیلی خیلی سرم شلوغه این روزا...ببخشید که دایرکت ها، مسیج ها یا  کامنتای خصوصیتون رو توی نت ورک های مختلف دیر جواب میدم...هربار سعی میکنم تایمم رو خالی تر نگه دارم بدتر میشه...خدا میدونه الان چندتا کارو دارم با هم هندل میکنم..اون روز خواهر سومی میگفت تو چطوری اینهمه انرژی داری...میخوام بگم یعنی اوضاع این روزام این شکلیه.. شاید دیر، ولی جواب میدم تک تک حرفاتون رو....


........................................................................................


بیریتنی رو داشتم، مارس هم کنارم بود، با اینکه تایم کمی رو تونستیم اونجا باشیم، ولی خب بعد از مدت ها بازم رقص داشتیم، خنده داشتیم، شیطنت داشتیم....

محاله ممکنه توی مهمونی های اینجوری، از دور که مارس رو میبینم دلم نخواد مال خودم کنمش!! خب مال منه درست، ولی وقتی از دور میبینمش فک میکنم توی هزاران نفر بازم انتخابمه، بازم کسیه که قیافه ی مردونه و چشای بادومی و فک استخونیش دلمو میبره و به هیچ کس دیگه نمیتونم نگاه کنم...



..................................................................................


کار سقف خونمون هم تموم شد... طرح های ساده و سبکی کار کردیم.. مواد و مصالح اضافه اومد که برای اتاق خوابمون هم طرح ریختیم...البته بیشتر انتخابا با مارس بود چون اون آدمیه که هی میگرده و به شدت حساس و سختگیره. سلیقش اتفاقا خیلی سادس و معمولا چیزایی میخواد که همه میتونن به راحتی داشته باشن ولی از سادگی زیاد کسی سراغش نمیره و همین باعث میشه که خیلی رایج نباشه و آدمای زیادی ندیده باشن...

بعد توی تمام مراحل ازم مشورت میخواد، من نباشم کسی رو نمیاره برای انجام کارا... آقای کابینت کار یه روز تایم خالی داشت که اونم من نبودم، مارس گفته بود صبر کن تا خانمم بیاد...بابا گفته بود دیر میشه اشکال نداره حالا بعدا میلو میاد میگه تو کارتو راه بنداز..مارس ولی مخالفت کرده بود تا من باشم حتما..

این برای منی که توی خونه ای بزرگ شدم که مرد خونه میرفت مثلا یه ماشین میخرید میگفت برید جلوی در ببینین ماشین جدید رو، یا حتی میگفت وسیله ها رو کارتون کنین میخوایم بریم خونه ی جدید، و ما خونه ی جدید رو بعد از خریدن میدیدم، یعنی معجزه!! 

............................................................................


گیم آو ترنز ارزشش رو داشت این فصل هم... به قدری این قسمت آخری از سِرسی خوشم اومد که نگو... 

سانسا از اول هم برام نچسب بوده و هست...

عاشق تیرونم..وقتایی که زیاد نشونش میده اون قسمت مورد علاقه  ی منه...

لذت بخش ترین پارتش هم مربوط به چیزی بود که مربوز به Ramsay میشد!!  لذت بردم از دیدن اتفاقی که واسش افتاد :))

................................................................................................


دلم یه پیشبند آشپزی س////ک//////سی میخواد!! خوشم نمیاد طرح روش گل منگلی باشه.  دلم میخواد قرمز باشه با یه جیب خوشگل و یقه ی دلبری!!  که روش هم بنویسم Im not a cook, Im the queen !!


...........................................................................................


یعنی چی میشه توی خونه ی من و مارس؟؟ چه مدلی زندگی خواهیم کرد؟؟؟ من دلم میخواد پرایوسی خودمون رو داشته باشیم. بدم میاد مدام بچسبیم به هم...دوست دارم مهمونی زیاد بدیم...دوست دارم شب نشینی با دوستامون داشته باشیم...چندتایی کاپل خوب پیدا کردیم که خیلی هم تایپ ما هستن...حالا دیگه نمیدونم چی بشه...

میخواستیم توی آشپرخونه امون یه کابینت سوپرمارکت هم دربیاریم، ولی جا کم بود...باید بگم یه قسمتش رو حداقل شلف بزنن که روش خوراکیای هیجان انگیز بچینم... 



.............................................................................................


با خواهر سومی رفتیم پیلاتس، بردمش یعنی. وسطای کار یهو نشست گفت وااااای چقدر سختهههههه... وقتی تموم شد گفت من دیگه رفتم خدافظظظظ....

هاها :)) بعدش ولی تصمیم گرفت که شرکت کنه کلاساشو...از مربیه فوق العاده خوشش اومد...گفتم بابا این اصن اعجوبه ایه برای خودش.. من الان سه ساله دارم میرم اینجا، اصن سطح توقع منو برده بالا بس که خوب و حرفه ایه...مطمئنم مثلش کم هست...

 قرار شد صبح ها بریم باشگاه، بعدش بریم استخر روباز..این برنامه به قدری هیجان زده ام میکنه که خدا میدونه...فقط مشکل اینجاست که من تایمم کمه...باید برنامه ها فشرده تر بچینم...خسته میشم ولی ارزشش رو داره. عاشق شلوغی روزامم، مخصوصا که اگه قرار باشه نصفیش واسه همچین برنامه هایی بره...









مقالم بعد از یه ماه بررسی توی یکی از بهترین ژورنال های رشته ی خودمون پذیرفته شد! همین الان ایمیلش برام اومد...

حالا باید مبلغ 675 هزار تومن ناقابل رو بریزم به حسابشون تا چاپ بشه!! ژورنال های ارزون تری هم وجود داشتن ولی خب به معتبری و سخت گیری این ژورناله نبود و خب من میخوام که رزومه ی ارشدم قوی باشه...

الان نمی دونم خوشحال باشم یا ناراحت با اینکه از اول میدونستم همینقدر باید بریزم...

قضیه ازین قراره که کیبورد لپ تاپ خراب شده و بعضی کلماتش نمیزنه. با اینکه مارس عزیزم یه کیبورد ژله ای واسم گرفته ولی خب کارکردن باهاش خیلی سخته! منم زورم میاد دیگه تایپ کنم و آپ!!!


 از طرف دیگه برنامم یکمی قاطی پاتی شده. کلاسا شروع شدن و برخلاف همیشه که بیشتر از تایمی که میدادم بهم کلاس میدادن این ترم که حقوقا خیلی چشمگیرشده  و ترقی مالی داشتیم بهم به شدت کلاس کم دادن و خب درکمال ناباوری دیدم که سوپروایزر اکثر کلاسارو خودش و دوستان نزدیکش برداشتن که خب خیلی خوبشون شد و تا آخر تابستون میتونن مبلغی بالغ بر ده میلیون داشته باشن!!! به شدت اعصابم سر این قضیه ریخت بهم و دیدم که این پیشرفت مالی فقط به نفع بالاییا شد! این درحالی بود که وقتی خودم جای دیگه سوپروایزر بودم سعی میکردم فقط یکی یا نهایتا دوتا کلاس بردارم تا سوتفاهمی پیش نیاد!! سر همین جریان انگیزمو از دست دادم و کمی دپ شدم چون  خیلی روی اون پول حساب باز کرده بودم و به شدت بخاطر  خرجای خونمون پول لازم شده ایم!!!

با همه ی این اوصاف توی این نا امیدی یه شاگرد خصوصی خفن سر و کله اش پیدا شده که اتفاقا همین   الان وسط تایپ کردنم بهم زنگ زد و به شدددتتت هم مصره برای یادگیری و هی پیگیره..کلاساشم هزینه اش بالاست و خب دقیقا کمبود آموزشگاه اصلی رو میتونم از طریق اون جبران کنم. ولی خیلی بدم اومد که حالا که آموزشگاه پیشرفت کرده و بعد از سالها اعتراض و رفت و آمد و امضا بازی تونسته بودیم حقوقمون رو توی سطح منطقه از همه جا بیشتر کنیم اینطوری بالایی ها زرنگ  بازی دراوردن... یه جورای  بدجوری خورد توی ذوقم....


بعد از سوی دیگه، با اینکه فقط اصلاح و ویرایش فرمتی دوتا فصل دیگه از  پایان نامم مونده ، دمغ و بی حوصله شدم و چندروزیه که ولش کردم :|||| اصن از خودم همچین انتظاری رو نداشتم ولی شده دیگه!!! 

حالا توی پروسه ی "خودتو جمع کن" هستم و بعد از کلاسا که میام خونه میگم خب سرت حسااااابی خلوت شده و میتونی با خیال راحتتتتت کاراتو بکنی... مثلا طرح سقف خونمون، طرح کابیناتمون، لباس عروس، و یه سری کارای دیگه ام رو اکی کردم چون تایمم آزاد بود ولی هی خطاب به مسئولان آموزشگاه میگم آخه لامصبا این بود رسمش؟؟؟


از سری اتفاقای دیگه اینه که دخترک چشم سیاه رو بردم کلاس ثبت نام کردم امروز اموزشگاه خودمون. هی میخواستم خودم بهش یاد بدم ولی دیدم وقت نمیکنم و اینکه دخترک با من جدی نمیشینه درس یاد بگیره... امروز جلسه ی اولش بود و از اینکه تیچرش بخاطر همکار بودن با من تحویلش میگرفت حساااابی خوش خوشانش شده بود و گفت عقده شده بوده براش توی مدرسه که بعضی همکلاسیاش مامانای معلم دارن و مدام مرکز توجه هستن :)))) 

بعد موقعی که کلاسش تموم شده بود گفته بودم بره پایین وایسه تا بیام منتها دوییده بود  اومده بود دم اتاق اساتید، بهش گفتم چرا اینجایی، گفت که میخوام دوستام ببینن با توام و ببینم میان بهت سلام میکنن من کیف کنم :))) دغدغه اش یعنی منو کشته!!


یه اتفاق هیجان انگیز دیگه هم اینه که یه مهمونی خفن دعوت شدیم من و مارس آخر هفته که قسمت هیجان انگیز حضور بیریتنیه عزیزمه که فردا داره میاد اینجا!!! دختره رو از دی ماه تا حالا ندیدم :||| بی نهایت خوشحالم!! زنگ زده بهم گفته میخواد چیا بپوشه گفته ورنداری باز با من ست شی :)))سر همون قانون نانوشته ای که هی ناخوداگاه عین هم میپوشیم!!!


.....................................................................


یه قستی بود که جنیس میخواست خودشو تو دل جویی جا کنه و میگفت امروز روز جنیس و جویی ه و day of fun !!! دیروز دقیقا day of fun م با تک تک اعضای خانواده ی مارس بود :))) اغلب وقتایی که میرم هرکس سرش توی کار خودشه ولی چون دیروز تعطیلی بود، همه بودن، چند ساعتی رو با مادر مارس و خواهر کوچیکه تایم گذروندم و انقد حرف زدیم که مارس میگفت میلو فک ات درد نگرفت؟؟ :)) من ادمی ام که کم حرف میزنم ولی دیروز چونم گرم شده بود! بعد خواهر بزرگه و داداش بزرگه که من عاشقشششششم بهمون اضافه شدن.. داداش بزرگه توی یه کاری نفر اول استان شده. اومدم الان بنویسم چه کاری ولی دیدم با یه سرچ ساده لو میره! بعد کلی نشسته بود از خاطراتش تعریف میکرد که چی شده و اینا.. بعد عاشقشمممم خدایا! هرجا که میدید داره تعریف از خود میشه یهو اسکیپ میکرد و ادامه نمیداد. بعد تمام این مدت مارس هم یه گوشه نشسته بود داشت حساب کتاباشو توی دفترش وارد میکرد و هر از گاهی با چندتا جمله یا خنده همکاری میکرد!! بعد یهویی خواهر بزرگه و کوچیکه نمیدونم چطور شد که از خوبی و مظلومی و آقایی داداش هاشون (شامل مارس هم میشه :دی) گریه شون گرفت، گریه ی خوشحالی، اینجا مارس بلند بلند زد زیر خنده از اینهمه تضاد احساساتی و یهویی خنده و گریه ی خواهرا :)))) وای خدایا! دیروز حجم عظیمی از حساسات گوناگون بود! بعد خواهر کوچیکه رفت که به کاراش برسه، هندزفریهاشو گذاشت و موزیک گوش میداد، و هی هرکی باهاش حرف میزد نمیشنید، بعد خواهر بزرگه خیلی بی طاقته سریع صداش درمیاد، هی جیغ جی میکرد که دربیاااار اونارو...وای صداها پیچیده بود توی هم! این درحالی بود که خونه ی ما  اون لحظه  داشته توی آرامش مطلق سپری میشده و یه سکون همیشگی توی خونمونه :))) میخوام بگم فرق از کجا تا کجاااا!!!


بعد خواهر بزرگه و مادر مارس خواستن که بیان خونه ی مارو ببینن...گفتم بذارید خوشگل شه بعد. گفتن نه تا همین الانم کلی طاقت اوردیم...بردمشون خونمون...اولین چیزی که به محض ورود گفتن این بود که وااااای چه نور خووووبی داره!!! ^_^ خواهر بزرگه  اصرار داشت با آینه و قرآن بریم ولی من گفتم بذارید کارش تموم شه بعد...عاشق وقتایی ام که حواسش به همه چی هست. اینارو می نویسم که اینجا اگه کسی احیانا خواهر شوهره، حواسش باشه ازین حرکتا بزنه واسه عروس :))


بعد از اون من با خواهر سومی کار داشتم. گفت که برم خونش. همین  الانه الان وسط تایپ کردن گفتم خب که چی داری همه چیو می نویسی!! ولی دیدم من هر از گاهی که فلش بک میزنم به گذشته خدا میدونه که چقدر وبم خوبه و کارایی داره!!!

خونه ی خواهر سومی وقتی دوتایی هستیم کلی حرف میزنیم. سلیقمون، فکرمون، و برنامه هامون شبیه همدیگس!! و کلی راجع به مهمونی آخر هفته حرف زدیم و لباسامو هماهنگ کردم باهاش و گفت که چیا خوب میشه و منم نظر  دادم که چیا بپوشم...

بعد از اون با مارس عزیزم رفتم بیرون که برای میزبان مهمونی اخر هفته کادو بخریم. تولد یه پسر کوچولوی یه سالس که خب به نام اونه پارتی ولی به کام ما!

بعد هی فک کردم چی بدم بهش... چی بگیریم...من اینجور وقتا خودمو میذارم جای کسی که قراره کادو بگیره...میگم خودم  از چی خوشحال میشم همونو بگیرم. خب مطمعنا همذات پنداری با یه پسر بچه ی یه ساله در توانم نبود!!! ولی تجسم کردم که منی که ا لان درک درستی ندارم و یه ساله ام و الان هوا گرمه عاشق آب بازی میشم!!! این شد که یهویی از فکرم هیجان زده شدم و چشام برق زدو مارس گفت زود باش بگو چی به فکرت زد معلومه خوشحال شدی!! گفتم بیا بریم یه استخر بادی بخریم براش!!!

زنگ زدم از بیریت پرسیدم که همچین چیزی داره یا نه! پشت تل جیییییغ میزد که میلووووو واااای عجب فکریییی ما میخواستیم براش بگیریم ولی پیدا نکردیم وخیلی میخوان همچین چیزی رو!!

اینطوری شد که ما یه استخر بادی کوچولو برای پسرک گرفتیم که توش یه عالمه هم توپای رنگارنگ داره و من بی نهااااایت ذوق دارم تا اینو بهش بدیم!!!


برای مارس هم دلم خواست یه تی شرت بخرم.خب چون خودش اهل لباس نیست و تمااام این سه سال رو که با منه لباساش رو من براش گرفتم.... مارس هرباااااار که میریم توی مغازه ای، از همینی که هست صدبرابر جدی تر میشه و فروشنده ها اغلب باهاش حرف نمیزنن بس که میبینن جدی و اخموئه!! دیرز عملا پسره گرخیده بود طفلی !!! به من تی شرت هارو میداد میگفت اینو بدیدبه شوهرتون بپوشه بهش بگید جنسش فلانه :)))

وقتی ازونجا اومدیم بیرون بهش گفتم چرا اینطوری میشی توی مغازه ها؟؟ گفت که دوست ندارم بهم چیزی رو بندازن!! و خوشم نمیاد از فرشنده ها که هی حرف میزنن و میخوام که بذارن خودم انتخاب کنم!!! 

خب من حرفی ندارم بزنم :)) مارس همین مدلیه درست یا غلط،  و اون مردیه که فقط مقابل من انعطاف داره. همین واسم بسه، روابطش با آدمای دیگه به من ربطی نداره! حتی منی که مدام لا به لای حرفام شوخی و طنز دارم در عین حال که بقیه میگن جدی ام ولی شوخ طبعیمو دارم مارس اصلا اینطوری نیست و من اینو پذیرفتم!

البته هررررربار اینو میگم بیریتنی میگه مارس کجاش جدیه، اون که اینقدر مهربون و ملایمه، ولی بارها گفتم که اون فقط با بعضیا اینطور میشه، توی حالت عادی مخصوصا با غریبه ها و کسایی که دوستای من نباشن اصلا حتی ذره ای لبخند نداره چه برسه به شوخی و ملایمت!!!


...............................................................

عاشقِ عاششششقِ وقتایی ام که توی شب و توی اتوبان داریم برمیگردیم یا میریم جایی... صدای موزیک ملایمه ولی آهنگای شاد، مارس آروم  رانندگی میکنه، و من تا خود مقصد میرقصم و بالا پایین میپرم. گاهی باهام همراهی میکنه ولی اغلب ثابت نشسته و فقط گاهی بهم میخنده و میگه که ادامه بده خوشم میاد از انرژیت!!!

گاهی از اینهمه آروم بودنش متعجب میشم!!! مادوتا کااااملا با هم فرق  داریم! ولی در عین حال ازین که همچین مردی رو کنارم دارم بی نهایت خوشحالم و به انتخابم میبالم! نمیدونم چرا این روزا دیگه از اینکه مارس توی اینجور فعالیت ها همراهیم نمی کنه ناراحت نمیشم... یه جور عمیقی آرومه و من کنارش میتونم تا بی نهایت شیطنت کنم و فقط خیالم از بودنش راحت باشه!! از اینکه تونستم خودمو باهاش وقف بدم و پذیرفتمش  از خودم راضیم!!(عوق نزنین :دی)


بعد نمیدونم روزی بیاد که آیا گله مند بشم ازیتپن موضوع یا نه، که بگم حوصلم سر میره اینجوری و یعنی چی اینهمه جدی و آروم بودن،  ولی الان در حال حاضر اکی ام با این موضوع!!!

...............................................................


ما سه ساله شدیم راستی :) 4/4/95 ساعت چهار بعد از ظهر از اولین دیت ما سه سال گذشت! و ما جایی بودیم که نشد جشن بگیریم. با اینحال وقتی شب دیروقت برگشتیم من یه تیکه کیکی که از تولد بابا مونده بود رو اوردم توی اتاق و سه تا شمع هم گذاشتم روش و درحالیکه همو میبوسیدیم و با چشای خوابالو به هم تبریک میگفتیم وارد سومین سال ( سه سال تموم شد البته) از رابطمون شدیم!!!



.................................................................


روز سالگردمون، مصادف  با مراسم سالگرد فوت شوهرخالم  بود. اولش رفتیم بهشت زهرا توی اون آفتاب وحشیه اون محیط، و سر صدای میکروفن ها و مداح های اعصاب خورد کن...

من کلا برام فرقی نداره که مراسم کی باشه ولی به شدت بعد از بهشت زهرا و سر مزار بودن دلم میخواد رست کنم برم یه جایی ذهنم اروم شه... اصلا ربطی به این نداره که چقدر اون آدم رو دوست داشتم یا نه...از اقای اف تا حالا کسی برام عزیزتر نبوده که فوت کرده باشه...بعد از اونجا به مارس گفتم منو ببر یه جای سبز!

قرار بود خاله توی یه سالنی افطار و شام بده. ما نزدیک سالن یه پارکی رو پیدا کردیم که از قضا خیلی هم سبز بود... دست و صورتمو شستم، خاک لباسامو گرفتم،و روی چمنا زیر سایه ی یه درخت بلننننند دراز کشیدم و مارس هم کنارم بود! وقتی صداها از مغزم و گرما از بدنم خارج شد بلند شدیم رفتیم...

اون نیم ساعت به قدری تخلیه شده بودم و درد توی مغزم خوب شده بود که مدام از مارس تشکر میکردم...

اینجور وقتا که با بابا اینا همراه میشدم، بعد از همچین گرمایی بابا به شدت عصبی میشد، بد رانندگی میکرد، داد بیداد میکرد، میرفتیم لابد توی سالن و تا وقت افطار کلی به همه چی گیر میداد اونقدر که سر درد وحشتناک بگیریم همه!!

حالا ولی من کنار مرد دوست داشتنیم تصمیم گرفتیم بریم رست کنیم. بریم ذهنمون رو آروم کنیم... نمیدونم چرا آدما همو، ازون مهم تر خودشون رو آزار میدن...این رست کردنه هیچ خرجی برامون نداشت، هیچ هم وقتمون رو نگرفت...ولی بی نهایت بهم کمک کرد تا بتونم آروم شم...

وقتی رسیدیم سالن، از دیدن رنگ و روی سفید مامان و قیافه ی کلافه ی دخترک فهمیدم که همون بساط همیشگی بوده و بابا عصبی بوده از گرما و بقیه ی اطرافیانش رو هم کلافه کرده...

بابا آدم بدی نیست...مدلش اینطوریه و نمیتونه اینجور وقتا به چیزای دیگه فکر کنه....



.............................................................


بی نهایت سخت بود تایپ کردن با این کیبورد جدید!!! دوساعته دارم تایپ میکنم :||| آپ بعدی رفت تا ماه دیگه ایشالا :||