نارسیس یه تیکه نوشت:" ..دوره ایی که ناراحتی ،تنهایی ، تو خودت میری ، بی انگیزه ایی بعد یهو یه صب از خواب بیدار میشی و میگی گور بابای دنیا و یهو شروع می کنی به خودسازی. من از اون خودسازی ه خوشم میااد ،چون آدم بعدش دیگه اون آدم قبل نیس و این انتخاب خودته که میتونی آدم موفق تری باشی یا فقط با یه کینه که از قبل برات مونده ادامه بدی ..."
نیاز داشتم به خوندنش..
..............................................................................
به مارس عزیزم گفته بودم از این به بعد روی کاغذ برنامه ریزی های روزانه ات یک ستون باز کن و بالای ستون بنویس: میلو.
زیر ستون تمام چیزهایی که فکر میکنی من از پس انجام دادنش برمی ایم را لیست کن..گفته بودم این زندگی من و توست، و هیچ دوست ندارم یک تنه مبارز قصه ی زندگی مان باشی.... طفلک دوست داشتنی من.. لابد خیلی سختش شده بود که بالاخره برایم حرف زد...
امروز وقتی دراز کشیده بود، نور آفتاب مستقیم توی چشمهای زیتونی اش می رقصید. مدام بوسیده بودمش، چشم های زیتونی اش تنها دارایی ارزشمند من است... با بغض گفته بودم هیچ وقت نمیر مارس!!!
عاشقانه تر از این جمله هم داریم مگر؟!
.................................................................
فقط یه پاراگراف دیگه مونده! نمیکشه مغزم دیگه! ولی تمومش میکنم این ترجمه رو همین امشب...
فرق یه آدم با شعور با بی شعور اینه که میدونه چجوری انسانیت و معرفتش رو نشون بده و اون بیشعوره اینجور وقتا با خودش فک میکنه که واااو چه عجب بالاخره یکی پیدا شد ما رو آدم حساب کنه!
......................................................................................................
یه جایی خونده بودم همیشه تاییدیه ی زندگیمون رو از کسایی بگیریم که میدونیم راهشون درست بوده و هست و الگوی آدمای موفق دیگه هستن، شاید شکست بخوریم، شاید نتونیم، اما خیالمون راحته که با آدم درستش مشورت کردیم نه کسایی که حتی توی خلوت خودشون هم نمیدونن چند چندن، همیشه f..k finger امون باید بالا باشه به سمت کسایی که با نفرت حرف میزنن و بی توجه بهشون ادامه ی مسیرمون رو بریم و مطمئن باشیم کسی که قصد کمک داشته باشه بهمون، میتونه بهترین لفظ رو انتخاب کنه، درغیر این صورت فقط از چیزی که نداره حرصیه...
یادم رفته بود اینارو... چون داشتم سعی میکردم چیزی باشم که نیستم...داشتم تبدیل میشدم به کسی که عزت نفسشو داره از دست میده، ولی الان که فکر میکنم میبینم توی تموم لحظه ها انسانیت و معرفت رو فراموش نکردم، مهم نیس که بقیه چی میگن، سر خودمون رو نمیتونیم گول بزنیم.
............................................................................
یه فصل دیگه هم تموم شد، همزمان باهاش چندتا کار ترجمه هم تموم شد و دو صفحه دیگه مونده...
بهتون دوره ی ترک وبلاگی رو پیشنهاد میکنم! یه مدت نخونین وبلاگا رو و تمرکزتون رو بذارید روی نوشتن برای خودتون و انجام دادنه کارای شخصیتون...مطمئنم که میبینین واو چقدر دور باطل داشتین توی نت! من یه معتاد به تمام معنا شده بودم که صبح به محض باز کردنه چشمم قبل از چک کردن هر پی امی توی سوشال نت ورکام، وبلاگارو باز میکردم و میخوندم! بی نهایت راضی ام که این تصمیم رو گرفتم گرچه گاهی دلم تنگ میشه واسه خوندن دوستای قدیمیم.
یه روزگاری ام بود که کارت پستال جمع میکردم. کارت پستالای خیلی خوشگل که هنوزم چندتا از خوباشو دارم هرکی میبینه میگه که چقدر خوشگلن و مثلش هیجا نیس... ولی یه روزی بیشترشو انداختم دور...
توی اتاق تکونی های فصل به فصلم معمولا بیشتر وسیله هامو میندازم دور. من زیاد آدم جمع کردنه وسیله نیستم، آدم جمع کردنه خنزر پنزر و چیزای دخترونه و خوشگل! خوشم میاد از دیدنشون ولی زیاد توی مود جمع کردن نیستم، اگه هم جمع کنم معمولا بعد از مدتی میریزمشون دور یا میدم به این و اون!
همیشه به نظرم روباه خوشگل میومده..ولی انقد که ازش بد گفتن فک میکردم خوب نیس که بگم من عاشق قیافه ی روباهم بس که ظریف و بامزه و چارمینگه! امروز که دیدم تکست صبح بخیرم توش با این شروع شد: سلام روباه زیبای آهو منش... جرات کردم که بگم من عاشق روباهم!
...................................................................................
توی این چهارماه، از چهارباری که بحثمون شد دوبارش توی اتاقم بود... امشب میخوام بهش بگم بیا بریم یه خیابون یا کوچه ی نفرت پیدا کنیم، یه جایی که حتی اسم اونجا هم چیزی باشه که ازش متنفریم، بعد همیشه اگه قرار شد یه وقت بحث کنیم بریم اونجا! اتاقمون، خونمون، و هرجایی که هرروز توش داریم زیست میکنیم نمیخوام جایی باشه واسه دیدنه دلخوریامون... میخوام اتاقم به خصوص، یادآور خاطرات همیشه شیرینمون باشه...
............................................................................
بهش گفتم هیچ وقت یادم نمیره وقتی تازه چندروز از رابطمون گذشته بود من رفته بودم یه عالمه لباس خریده بودم شبش بهم گفتی برات عکس لباسارو ام ام اس کنم (بله اون وقتا وایبر و فلان نبود) بعدش نشستی با دقت دونه به دونه برام توضیح دادی که هرکدوم چجوری و با چی خوب میشه یا با چیا بهم میاد... من اون شب و اون کار رو هیچ وقت یادم نمیره چون دقیقا توی روزایی بود که فکر میکردم چقد همه چی داره صاف و منطقی و بی اتفاق خاصی پیش میره و مطمئن نبودم از احساست...
...............................................................................
خواهر کوچیکه منو کشید توی اتاق، یه چیزی داد بهم گفت واسم خریده و بذارم توی اتاقم تا چشم نخورم :)
بعدشم گفت که یه خبر دیگه که به کسی نگفتم هنوز... گفت دارم میرم فردا بینیمو عمل کنم! اونقدر خوشحال شدم و ذوق زده که خودش متعجب شد! بعد نشستم براش گفتم چیا باید برداره چیا نه و ادوایسای لازم رو بهش دادم... صبح عملش هم یه تکست طوماری فرستادم که من خیلی پشتش هستم و مطمئنم همه چی خوب پیش میره و هیچ چیز نگران کننده ای وجود نداره...
برام کارش خیلی قشنگ بود.. که به کسی نگفته بود و فقط من میدونستم...و فقط خواسته بود به من بگه...فک میکنم اعتماد داشتن یه چیز ساختنیه... و هرجا دیدین کسی بهتون اعتماد نداره توی رفتار خودتون دنبالش بگردین.
امروز حالا میرم ببینمش.. میخوام براش یه بادکنک باد کنم و روش نقاشی یه دختر دماغ عملی رو بکشم که روش چسب زده! احتمالا براش یکمی هم آب هویج بگیرم یا شاید یکمی خوراکی های نرم و خوشمزه و کوچولو که نیاز به جویدن سخت نداره.. یه رول هم چسب میخرم، از همون چسب خوبا که خودم میزدم، اسمشو یادم نیس، باید پیداش کنم توی وسیله هام...لازم نیس خیلی چیز شاخی باشه هدیه ام بهش، میخوام باهاش دوست شم، و فکر میکنم دوستی باهاش رو میخوام با چیزای ساده و بی غل و غش شروع کنم.
.............................................................................................
نقشه رو تحلیل میکنیم با بریت که کجا بریم واسه road tripمون؟ اون اصلا اهل مسافرتای جاده ای نیس. سازگاریش توی سفر کمه و فقط با من میتونه کنار بیاد، ولی خب هیجان زده ایم هردو...یه تجربه ی خیلی منحصر به فرده..کاریه که نکردیم تا حالا...شهرای خیلی معروف و خوب رو رفتیم دیگه،باید یه کار متفاوت کنیم...من میگم بیا چادر بزنیم اون میگه میتونه از طریق کارش برامون هتل رزو کنه که روز آخر رو اونجا بگذرونیم...نمیدونم با ماشین من بریم یا اون، فعلا به توافق نرسیدیم ولی همین که دربارش حرف میزنیم خیلی خوبه...از وقتی که با هم دوست شدیم هرسال یه سفر فوق العاده داشتیم...بعد اینطوریه که خیلی یه بارکی ایده ی سفر جرقه میزنه و دربارش حرف میزنیم، و اینجوری میشه که ممکنه حتی یه سال دربارش حرف بزنیم تا بالاخره جور شه و بریم.. ولی همین که دلخوشیامون اینجور چیزاس و توی حرفامون همیشه موضوعات هیجان انگیز داریم خیلی راضی ام..راضی ام که توی تمام این سالها هیچ وقت نشده راجع به آدما حرف بزنیم چون برامون موضوع جالبی نیست اصلا.
....................................................................................
میخواستم آخر این هفته بشینم کارایی که قراره برای شب یلدا و تولد مارس انجام بدم رو لیست کنم. ولی چندتا کار ترجمه ی اورژانسی خورده به پستم که حسابی حالمو گرفته...
دوست دارم بتونم وسط پذیرایی یه کرسی درست کنم و روش لحاف بندازم و وسیله های شب یلدا رو روش بچینم...اگه شد یه لباس محلی هم پیدا کنم و بپوشم. ولی میدونم که نمیشه چون هیچ کدومش رو ندارم و اینجاها هم خیلی راحت نیس پیدا کردنش...
..................................................................................
برای ولنتاین پارسال به مارس در کنار بقیه ی هدیه هاش یه مدال دوستی دادم! یه مدال که روش نوشته بودم 1st! با یه کاغذ که نوشته بودم شما به عنوان بهترین دوست جهان شناخته شدین و برنده هستین توی تمام دنیا!
فک میکردم که شاید زیاد حال نکنه با همچین چیزی، ولی من هربار از این دیوونه بازیا دراوردم مارس عکس اون کار رو با یه کپشن عالی توی شبکه های اجتماعیش گذاشت...اون همیشه از همه ی ایده های من حمایت میکنه. چیزی که این روزا درصد کمی از آدما توی رابطشون میتونن انجام بدن.
فک میکنم امسال میخوام براش یه تاج درست کنم! یه تاج پادشاهی و بهش بگم که تو بهترین فرمانروایی هستی که میشناسم!
اسپشال تنکس توو: اردی، مایا، کیت کت، نیلووو، ممول...و همه ی اون 200 و خورده کامنتی که داشتم و همه ی اون 137 نفری که برام از خیلی چیزا گفتن...نمیدونم چی بگم...واقعا برام مقدور نیس رمزرسانی به این تعداد...من یه متشکرم خیلی گنده ام و حیفم میاد اییییینهمه حس خوبی که اینجا هست رو ندیده بگیرم...سختمه نوشتن...هنوزم نمیدونم چه تصمیمی بگیرم..بدم میاد که هی میام میگم رمزی میشم یا دیگه نمی نویسم ولی باز به کارم ادامه میدم.. من از چند تصمیمه بودن و ثبات نداشتن متنفرم، از شل بودن و بادی به هر جهت بودن...هربار اذیت شدم شما هم با من اذیت شدین و واقعا شرمنده ام....فقط یه چیز رو میدونم، من اینجا برای دوستی با کسی هیچ وقت مصر نبودم، هیچ وقت از کسی نخواستم منو بخونه یا آدرسم رو تا نخواستن نذاشتم، توی شبکه های اجتماعی همه میدونن که محتاط عمل کردم و همیشه وسواس داشتم برای انتخاب آدمام، و میخوام بگم آدمی نبودم که بخوام دایره ی دوستیمو وسیع کنم، و هرکس که اومد خوشامد بگم، و همیشه سعی کردم کسایی رو انتخاب کنم که مطمئن باشم قلبا بهم حس خوبی دارن، ولی متاسفانه خیلی موفق نبودم.. وبلاگم برعکس بقیه ی شبکه های اجتماعیم به روی همه بازه و تمام این سالهایی که اذیت شدم رهاش نکردم، وبلاگم جایی برای تخلیه شدنه من نیست،من تنها یک هدف همیشه داشتم و دارم و خواهم داشت، روز اولی که با وبلاگ نویسی آشنا شدم نوشته های آژو بود، اون همیشه طنز می نوشت و حالمو خوب میکرد، و وقتی بین یه عالمه صفحه ی سیاه و شعرهای غمناک به وبلاگش می رسیدم و گاهی توی سایت دانشگاه ریسه می رفتم از خنده میفهمیدم که چقدر خوبه همیشه حس خوب دادن به بقیه...و وقتی اولین وبلاگم رو زدم، با خودم عهد بستم که هیچ وقت جایی برای غصه هام نباشه...من آدمی ام که وقتی رابطه ام تا مرز جدا شدن رفت حتی دوست صمیمیم نفهمید چون من یه ضعف بزرگ دارم اونم اینه که نمیتونم از غصه هام حرف بزنم چون دقیقا همون موقع که دارم ازشون میگم ممکنه بغضم بشکنه، و من متنفرم از گریه کردن...و به هیچکس اجازه نمیدم بهم بگه این شیوه درسته یا غلط چون چیزیه که توی من نهادینه شده و باهاش حال میکنم..من اینجا واقعا واقعا دنبال دوست پیدا کردن یا تایید شدن نیستم چون اگه بودم دایره ی دوستیم و تعداد فالوورهام توی شبکه های اجتماعیم باید خیلی بیشتر از اینا میبود و چیزی که همیشه همه از من میدونن اینه که خیلی سخت میتونم ارتباط برقرار کنم، و من اینجا خوده خودمم...من رسالتم اینجا یه چیزه: حس خوب دادن...و اگه گاهی همه چیز بیشتر از چیزی که واقعا هست به نظر رسیده با برنامه ریزی نبوده،اینجا آنلاین نوشته میشه و تا وقتی تخلیه ی احساسی بشم به نوشتن ادامه میدم و لحظه ی آخر پابلیش میکنم و گاها بدون ویرایش میمونه...
.راستش واقعا دیگه ی حوصله ی توضیح دادن ندارم و خودم رو آنالیز نمیکنم، هرکس که باید منو شناخته باشه شناخته...
نمیدونم این دایره تا کی میخواد ادامه داشته باشه و من ممکنه بازم کم بیارم،هربار ولی محبت های کسایی که حتی یه بارم اسمشون رو ندیده بودم قبلا و هیچ جای دیگه، منو به خودم میاره که بلند شم...
و عذر میخوام که مجبور شدم بعضیا رو پاک کنم از اینستام، واقعا معذرت میخوام، دلایل خودمو داشتم و البته که خیلی دلم سوخت وقتی آنفالو کردم ولی چیزی بود که باید انجامش میدادم اگه قرار باشه برگردم به همون میلوی قرمز یک سال پیش... فقط امیدوارم که درکم کرده باشین بدون اینکه ازم توضیح بخواین.
I've chosen to be strong...
.........................................................................................
از مارس خواستم منو ببره سفر... و بعدش هم قرار شد که با بیریت یه road trip داشته باشیم... نیاز دارم ریکاوری کنم و یه سری چیزا رو موقع رانندگی مارس و بعدش بیریت یادم بیارن....