یه دفتر سیمی با برگه های سفید نقاشی که سایزش نسبتا کوچیک باشه، از اونا که رایحه داره، واسه کشیدنه نقاشی ها و طرح های الکی و تایم پر کنی و چسبوندن خرده کاغذای با گواش و آبرنگ رنگ شده به جلدش....
رفتن به کلاس نقاشی.. نه از این نقاشی های سیاه قلم و یا حتی رنگ روغن، از این تصویرگری های باحال که فرانک گاهی انجام میده...
کلاس فیلم رو هم دادن بهم! راستش استرسی ام. فک میکنم شاید نتونم از پسش بربیام، هرچیه هرچی که باشه همیشه کتابو داشتم، هرچقدم که سعی کرده باشم طبق کتاب پیش نرم بازم به هرحال یه چارتی داشتم که اون رو باید کاور میکردم، ولی حالا قضیه اش فرق میکنه. فک میکنم که شاید اصلا هیچ ایده ای نداشته باشم واسه بعضی قسمتا، ولی نمیشه که بگم اینو!!
.........................................................................
دختر مهمونمون امروز سر سفره ی صبحانه وقتیکه مامانش بهم گفت که تو از بچگیت هم تدریس رو دوست داشتی و یه بار که هشت ساله ات بود به زور میخواستی بهم الفبای فارسی رو یاد بدی و تمرین کنی باهام، با یه لحن کاملا حرص دار گفت میلو از اولم خشک بود!!!! البته که هیچ ربطی به حرف مامانش نداشت این، ولی انگاری مونده بود توی گلوش که بگه! یکی دوتا چیز دیگه هم توی همین مایه ها توی موقعیت های بی ربط پرونده بود که باعث شد با خودم فکر کنم معیار خوب یا بد بودنه کسی و یا سطح زندگیش رو بر چه اساسی و بر چه مبنای اخلاقی ای تعیین میکنیم؟؟ هرکی متضاد ما بود، میشه داغون؟؟ هرکی با هرچی که داشت خوشحال باشه میشه سرخوش و چیپ؟؟ یه درصدم فکر میکنیم که شاید ما هم از نظر اونا داغون و چیپ و خنده دار باشیم؟؟ که شاید اونا هم نظرشون راجع به ما این باشه که اه فلانی چقدر به قول سودی حرف رایگان میزنه؟؟ حتی یه درصدم این احتمال رو میدیم که اونا هم با خودشون فکر کنن ما چقدر طرز فکرمون مسخرس چون باهاشون فرق داریم؟؟ فک کنم حتی یه ثانیه هم این به ذهنمون نمیرسه که شاید اونا هم فک کنن ما خوب نبیستیم ولی شاید سازگاری محترمانه رو بلد باشن.. بعد خب اصن به درک که اون نظرش اینطوریه راجع به ما، یا ما نظرمون چیه درباره ی اونا، هرجا خوشمون نیومد بگیم اکی، نه حرصی باشیم نه منتظر یه تلنگر واسه خورد کردنش مثل همین خانوم که اون لحظه بی ربط ترین حرف ممکن رو زد ولی خب انگاری منتظر بود هزارسال که اینو حتما بگه! خیلی دلم میخواست نگاش کنم بگم خشکم باهات چون کنارت امنیت ندارم، چون حد خودتو نمیدونی و رفتارت با رفتار من سازگار نیس ولی نخواستم به زور خودمو باهات سازگار کنم...نگفتم ولی، احترام نون و نمکی که خوردیم رو نگه داشتم، چیزی که اون حالیش نیس...و این روزا فقط دارم همون جمله ی بیریت رو با خودم تکرار میکنم که :
a confident woman doesn't hate !
.........................................................................................
گفتم بیریتنی یادم افتاد، قرار شد بریم با هم یه تتو مثل هم بزنیم :) البته شایدم یه چیز مکمل هم!
.........................................................................................
از همون هفته ی کذایی بحثمون، و فکر کردنای بعدش با خودم و سعی بر کنار اومدن به بهترین شکل با اون مسئله، مدام توی موقعیت های مشابه قرار میگیرم و همون موقع هی تمرین میکنم که آروم باش، قرار نیس من یه ایده آل توی ذهنم داشته باشم و اگه اون طبقش عمل نکرد ناراحت شم، آروم باش و هر رفتاری که ممکنه داشته باشه رو دوست داشته باش و بگو این رفتاره اونه و من باید باید همینو قبول کنم حتی اگه خوشم نیاد، دقیقا مثل خودش که همیشه بهم آزادی عمل میده، که همیشه هرچی که گفتم حمایتم کرده و گفته اکی مشکلی نیست اگه تو اینو میخوای...
دیشب که هی همون دختر پاراگراف بالا هی سوال پیچم میکرد که مارس کو پس، کی میرسه الان کجاس شام میاد یا نه، شاید اگه چندوقت قبلتر بود عصبی میشدم زنگ میزدم به مارس میگفتم پس چرا جواب قطعی نمیدی که میای یا نه، چرا انقدر رودرواسی میکنی واسه اومدن به خونه ی ما هنوز... ولی از اونجایی که توی تمرینم، با خودم مدام تکرار کردم لازم نیس مارس الان طبق انتظار ماها رفتار کنه، اونم لابد یه چیزایی توی فکرشه که نخواسته حالا بیادش یا چه میدونم هرچیزی که خلاصه با ایده آل الانه ذهنیه من فرق داره...برای همین بهش تکست زدم هرکاری که راحت تری رو انجام بده به فکر حرف بقیه ام نباش....
و تا همین الانم راضی و آرومم...
لیست پست قبل باید زیادتر شه... هی یادم میاد ولی تا بیام بنویسم از یادم میره! یکی دیگه اینکه تصمیم قطعی برای خوندنه دکتری از همین تابستون یا سال دیگه...
.........................................................
داره یه ماه میشه که توی ترک وبلاگی ام :)) بعد امروز صبح فیددمون رو هم زدم پاک کردم، البته خیلی مسالمت آمیز این تصمیم رو گرفتم، چون بعد از دل کندن از خوندنه وبلاگای متفرقه یا خوندنه یه پست درمیون وبلاگای مورد علاقه ام، نوبت رسید به اینکه حتی دوست داشتنی هامو هم کم کم بذارم کنار، الان ناراحتم که نمیدونم کی آپ میکنه کی نه، یه چیز کم دارم توی گوشه ی دسکتاپم که هی اون ساعت شنیش چرخ بخوره و بگه فلان وبلاگ آپ شد... ولی واقعا نیاز دارم به این کار، چون واقعا بیشتر از نصف روزم رو صرف خوندنه وبلاگا میکردم درحالیکه خیلیییی کارای مهم تر دارم مثل این که فقط دو ماه وقت دارم تا دفاع!
.................................................................................
Bitch! Don kill my vibes!!! occupy your mind with your happiness
...............................................................................
من آدمی نبودم که با همچین چیزی سکوت کنم و بگذرم، ولی یاد یه چیزی افتادم....
از دوستی با بیریت خیلی چیزا یاد گرفتم،یکی از مهم تریناش؟؟ اینکه همیشه هم لازم نیس مقابله به مثل کرد، یه وقتایی باید رها کرد و بعدش آسوده بود. همون شب که یه اتفاق نحس افتاد واسه هرجفتمون....من داشتم از گریه میلرزیدم، ترسیده بودم، منو برد توی راه پله های خوابگاه گفت میلو چرا گریه میکنی؟؟ جوابی نداشتم بهش بدم، شوک بودم خیلی زیاد،نمیفهمیدم چرا. گفت بهم که:
a confident woman doesn't hate! she was not, then u don give a shit!
.......................................................................................
friends reunion داشتیم دیشب! 12 تا عضو توی گروه تلگراممون و خنده های از ته دل تا ساعت سه نیمه شب!! آژو اون گوشی لامصبتو چک کن بیا ببین چه خبره توی گروه :))
.....................................................................................
موضوع دوست داشتنه، دوست داشتنه کسی که فکر میکنی میتونی بهش اعتماد داشته باشی و تورو هرجور که هستی میپسنده، و اگه خوشت نیاد میتونی رهاش کنی، نه نیازی به نقاب زدن و نقش بازی کردن واسه اون آدم هست نه نیازی به دل شکوندن...چرا از کسایی که خوشمون نمیاد رهاشون نمیکنیم؟ یا یه طوری رفتار میکنیم که تکلیف طرف معلوم نیس و امنیت نداره کنارمون و هر لحظه این حس رو بهش میدیم که با خودش فکر کنه نکنه فلان شه نکنه بیسار شه..؟؟ اونم کسی که بهمون اندازه ی تمام قلبش اعتماد کرده بود....
بعد چطوری میتونیم وقتی دلی رو میشکونیم راحت بمونیم بعدش و به روی خودمونم نیاریم؟!!
.................................................................................
اون لیست 27 موردی که قبل از مجردی باید انجام شه رو خوندم، بیشترشو انجام دادم توی بهترین شرایط ممکن با بهترین کسی که میشده اون لحظه بود...
من باید بخاطر اینکه هربار دلم خواست با دوستام سفر برم بابا اجازه شو داد و شرایط رو برام فراهم کرد همیشه ممنون باشم، سفرایی که توی این چند سال داشتم اونقدر بهم چیزا یاد داد که میتونم تا آخر عمر باهاشون زندگی کنم...بعد حیف که بیشترشو توی بلاگفا ثبت کرده بودم.. :(
...................................................................................
بهش گفتم لابد یاد دوران دبستانش افتاده بود و دلش بازی و یارکشی میخواسته...اونم با همون ادبیات مخصوص به خودش گفت حالا هرچی که هست ولی گه خوریش به اون نیومده بود...انقدر خندیدم از طرز بیانش، چون اون همیشه همینقدر ریلکس برخورد میکنه گرچه بی ادبم هست :))
یه دامن پشمی با رنگ تیره، و یه کت پشمی که سر شونه اش پف داشته باشه یکم، لاک زرشکی و رژ هم رنگش....
...............................................................................................................
دو تا ماگ با طرح میلک برای جفتمون
یاد گرفتنه اسیکت، با ریتم رقص هم باشه که چه بهتر...
کتابخونه ی کوچولو ته اتاق پذیرایی...
ورزش کردنای دوتایی و فیت موندن تا همیشه...
یه لیوان جدید شیشه ای که انگار دوتا لیوان توی همدیگس، برای قهوه و کافی....
یاد گرفتنه زبان سوم با همدیگه...
پنج شنبه های طلایی و پر از برنامه های فان...
سفرهای نوروزی بی مقصد، با یه کوله غذا و کیسه ی خواب....
خامه ی روی سوپ جو!
هم تیم بودن توی هر شرایطی....
زدنه تیپ های متفاوت و گشتن با هنرمندای شهر....
گرفتنه مهمونی های مهم، با تم های مختلف!
نوشتنه پلن های هفتگی روی در...
خریدهای هفتگی از فروشگاه و مشخص بودنه لیست غذا تا آخر هفته...
چندتا حلقه ی آویزی تزئیینی برای درب ورودی، یکی از حلقه ها حتتتتما باید با تم کریسمس باشه و یه بابانوئل کوچولو لابه لای شاخه های ریز حلقه نشسته باشه...
جورابای ست، و یه پیراهن چهارخونه سفید با راه راه های آبی خیلی کمرنگ....
dear future, we're ready to have so much fun with u !!!
ماهگردمون بود امروز... 29 ماهه شدیم :)
...........................................................................................
بعد من اونجایی که نوشتم سمی باهام مردونه و جدی حرف میزنه و راهنماییم میکنه، و من خودم هم گاهی این کارو با بقیه میکنم و شاید کسی ازم ناراحت شه و خواستم بگم که همیشه هدف توی دوستی باید نیت کلی باشه شاید نتونستم منظورمو درست برسونم، ولی همیشه از همه ی کسایی که باهام رک حرف میزنن ممنونم، گرچه منم مثل خیلی ها ممکنه اولش ناراحت شم ولی همیشه تمرینم اینه که ببینم طرف کیه و کلا نوع زندگیش چطوره، و وقتی همیشه داره نرمال زندگی میکنه و هدفش برای بقیه خیر و صلاحه نمیتونه هیچ وقت از روی بد دلی حرف بزنه، با اینحال من از سمی همینجا معذرت میخوام که شاید نشد منظورمو خوب برسونم چون من از ته قلبم معتقدم رک بودن و منطقی حرف زدن توی این روزایی که همه بیخودی قربون صدقه ی هم میرن یه کار معقولانس که از کمتر دختری برمیاد... و سمی حتی یه بار نوشته بودی چرا بقیه فکر میکنن مثل مردا فکر میکنی و میگفتی درحالیکه به خودت می رسی و مثلا حتی برای ناخن هات هم خیلی وقت میذاری ولی چرا بقیه اینو بهت میگن، و من اون روزا میخواستم بهت بگم تو تمام ظرافت های دخترونه رو داری و صورتت هم همیشه جز ظریفایی بوده که میشناختم، منته اونقدر عقل و منطقت پررنگه که توی همه این حس پررنگ میشه که واو، میشه به حرفاش تکیه کرد و مطمئن بود ظاهرسازی نمیکنه... نگفتم اینا رو بهت اون روزا، ولی میخوام بدونی که برام همیشه حرفات و راهنماییات جز بهترینا بوده.... من عذر میخوام که اینطوری شد...واقعا قصدم حتی یه درصد هم چیز دیگه ای نبود کما اینکه خودمو هم مثل تو دونستم و از بقیه خواستم همیشه ببینن ته قلب آدمایی مثل من و تو چیه....
امیدوارم که سوتفاهم برطرف شه چون من آدمی نیستم که حتی یه درصد، حتی یک هزارم درصد بیشعور باشم نسبت به کسایی که باهام خوب و صادقن...
دیشب بود، بعد مدت ها رفتم اف/بی. خیلی وقت بود میخواستم برم ولی فیل/تر/شکن درست حسابی نداشتم...
رفتم توی عکسای قدیمی...انقدر حس و حال خوبی داشت که تا کی لبخند داشتم... بعد رفتم توی چت خودم و مارس، اوایل رابطمون زیاد توی اف بی میرفتیم دوتایی، و اونجا زیاد چت میکردیم، اون موقع هم وایبر و اینا نبود... اونقدر حس و حال باحالی داشت... بعد مارس فروشگاه نداشت اون موقع، برای همین شبا توی خونه بیکارتر بود و بیشتر میتونست باهام حرف بزنه، چندتا از چت هامون مال وقتی بود که من از خوابگاه آنلاین شده بودم، بهش میگفتم این شهر هم که همش بارونیه و غر زده بودم و اونم دلداریم داده بود...
شِر کردنه عکسای یواشکی....نشون داد عکسای خوابگاه بهش..اولین بحث رابطمون که توی اف بی و توی چت بود و من متعجب بودم که چرا مارس داره اونجوری رفتار میکنه سر همچین قضیه ی کوچیکی...تاااااا دیروقت داشتم چت هامون رو میخوندم، خیلی حس خوبی داشت برام، خیلییییی!