پرشین بلاگیا چرا اینطور شده وبتون؟ نمیتونم براتون جواب کامنتاتون رو بذارم صفحه تون رو که باز میکنم میپره میره یه صفحه ی دیگه
اونجایی جالب میشه که هیشکی حق نداره راجع به درداشون حرف بزنه,سوال کنه چون به کسی ربطی نداره,چون چیزیه که باید تو خودشون حل شه ولی وقتی به بقیه میرسه این عقیده پیش میاد که قراره همه چی پرفکت نشون داده بشه, که منتظر تایید بقیه ایم..
و هیچکس نمیدونه اگه مثلا رابطه ی قبلی کات شد چرا کات شد,چرا هیچ توضیحی داده نشد, مگه نگران قضاوت بقیه بودیم که ننوشتیم چی شد؟؟! البته که به هیچکس ربطی نداره,ولی اونایی که قلبا رفیق بودن سعی کردن بگن دردت میاد اگه ازش بنویسی, اونایی که نارفیق بودن گفتن نگفتی چون نخواستی کسی بیاد قضاوتت کنه, گفت بابا خودم خواستم حلش کنم, گفتن خفه بابا ترسوی بدبخت ژست قوی بودن برداشتی؟؟؟
یا مثلا اگه یه مشکل تو خونه پیش اومد,یا اگه بنا بر هر دلیلی دو سال دپ بودی و دور از عشقت,همه دلداری دادن فقط و کسی نپرسید که چرا,همه گفتن خوب باشی الهی همیشه, و وقتی اوضاع خوب شد و از خوبیا نوشتی بازم اومدن گفتن خوب باشی الهی همیشه,بترکه چشم حسود,و اونایی که نارفیق بودن گفتن هووووی چته یادت نره غم و غصه هاتو بنویسی ما بیاییم دلمون خنک شه چرا پس دلمون رو خنک نمیکنی با بدبختیات؟؟؟
اونایی که رفیق بودن طومار طومار نوشتن که چقد خوبه که هستی تا خوبیارو یادمون بیاری,به اونیکه
طعمارو بلد بود گفتن چقد خوبه که طعم هارو میشناسی و یه مرجع کمکی اصن, به اونیکه همیشه چیزای ریز سوپرایزی بلد بود گفتن چه خوبه هستی که یادمون بدی سوپرایز کردنو و تولد فلانی رو بیا بگو چیکار کنیم اصن, اونایی که نااهل بودن اومدن گفتن هوووش چته پزو چته چندش چته خودشیفته خسته نشدی از تز دادن؟
هرجا دیدیم یکی یکیو پیدا کرده که خوشه سعی کردیم بفهمیم کیه,راه پیدا کردیم تو زندگیش, بعد که دیدیم طرف بردپیت نیس نشستیم درگوشی به بغلیمون گفتیم اینو نگاه اونقد داغونه که حد نداره, بعدش خندیدیم و خیالمون راحت شد که ما بهتریم, اونایی ام که رفیق بودن گفتن چه خوب که با آدمت همونطور که هست عاشقی میکنی,زیاده خواه نیستی و از بدیا خوبی میسازی...طرف شاعرانه و احساسی نوشتنو دوست داشت,نگفتیم که اینم یه سبکه واسه خودش,گفتیم زر مفت زد تا بقیه چششون دراد,نگفتیم شاید ما مثش نگاه احساسی و رمنس نداریم و نمیتونیم از هرچی شاعرانه بنویسیم که اصن سبک و سیقمون شاید فرق کنه, گفتیم طرف توهم زده بابا عاشقی کیلوچنده...
گفتیم مگه میشه درد نداشته باشه طرف؟ اونم نشست از درداش گفت, سریع نسخه پیچ رفتیم بالاسرش گفتیم اوهوی بدبخت پاشو اینم نسخه هات زندگی شیرینه و تو چه بیچاره ای که نشستی عر میزنی پاشو جمع کن خودتو زندگی رو سخت نگیر, بدبخت هنگید که چیکار کنه آخر؟؟؟
یا اگه دیدیم کسی نخواست زیاد مچ شه رفتیم بالا سرش گفتیم اینجا دنبال تایید نباش, اینجا قاطی شو, بنویس از همه چی,ماها رفیقیم,بگو از بدبختیات, نوشت اونم ,همون موقع یکی پیدا شد عکس خنده گذاشت و نوشت خخخخخخ بدبخت بیچاره....
اونی ام که اهل عیش نبود پتک گرفت دستش نشست اون گوشه, هرکی زیاد توضیح نداد پتک رو کوبید تو سرش گفت هووووشششش ماها همه اینجا متعهدیم به هم, بیشتر بازش کن ببینیم داستان از چه قراره, طرف گفت چی میگی بابا درد من درده منه, خیلی رفیقی و متعهد پاشو از اون سر دنیا بیا این ور دنیا منو ببر بیرون, پتکیه لال شد, ولی رف به بقیه گفت فلانی رو میبینی؟ خیلی چسیه, نذاشت بفهمیم چی به چیه....
خواستیم رمزی کنیم گفتیم تو خانوم بیا جلو رمزو بگیر تو خیلی مورد اعتمادی همیشه پشتمی,همیشه هستی, اونی ام که ساکت بود رو گفتیم بکش عقب,تو رفیق نیستی که, گفتش بابا اینجا که جای رفاقت نیس, رفاقت واقعی اونیه که لمسش کنی تو بیرون, بهش گفتیم خفه بابا شل بگیر اینجا همه باهم دورهمیم... طرف نفهمید آخر اینجا دور همیم یا نیستیم؟؟؟ چون قبلش شنیده بود که اینجارو جدی نگیریم..
رفتیم هرجا سر زدیم دیدیم یه مشت غمباد گرفته دور همن,گفتیم بابا اه ه ه ه, یکی ام نیس یکم شادی کنه, گشتیم گشتیم یکیو پیدا کردیم که تو خونشون سگ میخونه گربه میرقصه یا یه چیز تو این مایه ها, ولی رفته زیر پتو داره واسه ما پست هوا میکنه که امروز ماسک ناخنامون یادمون نره... از اون ور صدای جیغ میاد ولی این به هوا کردنش ادامه میده که خانومای عزیز خوش بگذره عشقتون رو ماچ کنین,دید که زنه دو متر اون ور داره زیر دست و لگد جون میده, این ولی همچنان هوا کردنش ادامه داشت که من خوشبخترین دختر رو زمینم که ساده ترین حقوق انسانی رو دارم تو رابطم,ولی پاک کرد فقط خوشبختترین دختر رو زمینش موند چون فک میکرد کسایی که تو پر قو بزرگ شدن چه میفمن اینارو, دوست نداشت اونیکه نازپرورده ی بی تلاش بود واسش دل بسوزونه, اون عقبیا تا اینو خوندن دماغشونو گرفتن گفتن پیف پیف, نگاه کردن به رفیقشون گفتن دیدی باز اون چی زر زد؟ براش بنویسیم دخترخوشبخت؟؟ توهم زدی بابا بکش پایین لول اغراقتو...
درست همینجا قضاوتش کردن همونایی که هی گفتن نچ نچ قضاوت؟؟ آ-اوه شیم آن یو!
...................
متاسفم واسه خودم که ناراحت بودم و وجدان درد داشتم,من کارم درست بود,فقط کافی بود یه نگاه به گذشته مینداختم تا میدیدم من تو هر موقعیت چطوری برخورد کردم و سعی کردم بفمم,ولی بقیه باهام چطور بودن و چه انگی خورد بهم... پشیمونم که ابراز پشیمونی کردم,پشیمونم که نرفتم کلید کنم بگم بگووو دیگه بگووو چرا تو نگفتی پس چی شد,به جاش گفتم گناه داره,نوشتنش,گفتنش درد میده بهش,بذا از خوشیاش بگه لایق خوشبختیه چیکار دارم که کلید کنم روش.. متاسفم واسه اونهمه درکم...
............
من همینی ام که شناختین, قسمتای درددارم مال خودمه چون این مدلیه شخصیتم, نه که به ت..خمم باشه قضاوت بقیه.
من همینم که شناختین, بلد نیستم از مارس ساده بنویسم,و از هرچیز شاعرانه ترین برداشتو دارم و رابطم تموم داراییه منه و تویی که حس اغراق خوندن بهت دست میده معذرت میخوام که این حسو بهت میدم ولی نمیتونم کاریش کنم همونطور که تو نمیتونی واسه کم احساس نوشتنت کاری کنی.من منتها قضاوتت نمیکنم که چه ساده و بی عشقی یا چه میدونم هر فکر دیگه ای,من دوستت داشتم و اشکالی نداره اگه تو نداری ولی بت اجازه نمیدم بخوای سبکمو عوض کنی...
من همینم که شناختین... هرکی منو همینی که هستم دوست داشت اطلاع بده رمزه خصوصیامو براش بفرستم قدیم و جدیدم نداره دیگه سرخود رمزرسانی نمیکنم که کسی رودرواسی گیر کنه بخونه ولی پشت مانیتور عق بزنه از نوشته هام...
+بعدا نوشت: پستم بخاطر همزمانیش با مایا شک و شبهه ایجاد کرد، برای همین لازم دونستم بگم مایا برای من یکی از عزیزتریناس که همیشه براش احترام قائلم.. این پست از چند روز پیشتر در دست احداث بود و توی چرک نویسا بود تا هی مطلب بهش اضافه بشه و بشه اونی که میخواستم.و دیشب پست شد، همزمانیش با پست مایا هیچ ارتباطی نداره موضوع از جای دیگه لنگ میزنه... :)
عکس آسمونی که پست قبلی گفته بودم رو گذاشته بودم توی اینستای وبلاگیم، ولی بعدش حذف کردمش چون حس خوبی ندارم...چون واقعا دوست ندارم عکسامو، زندگی معمولی و خوشی های کوچیکمو شِر کنم دیگه..نمیخوام بگمش دقیق...هی دارم فک میکنم که پاکش کنم کلا، و همون ایده ی دوستای وبلاگی فقط در توی وبلاگ رو ادامه بدم...نمیخوام توضیح بدمش بیشتر ولی ذهنم درد داره انگار و کاش کسی باشه که بفهمه چی میگم...
...................................................................................
به املی حس خوبی دارم، نگاه کردن به عکساش، یا خوندنه نوشته هاش بهم حس امنیت میده...
لاندا رو هم دوست دارم...فکر میکنم چه خوب شد که روشن شدم توی وبش چند وقته...باهام راحت حرف میزنه و تجربیاتمون توی شرایط مشابه هست الان، دوست دارم ببینمش...
...................................................................................
دختر مهمونمون-همون خانومه حرص داره بی ربط گو- الان همین الان پی ام زد که سلام عزیزم خوبی خانمی با زحمت های ما، دلم تنگ شد واست...
عوق خب! چطوری میتونین هم بدجنس و خبیث باشید با آدم، هم اینطوری واسه آدم کلمه های خوب به کار ببرید؟؟ تکلیفتون چیه توی زندگی با خودتون؟؟؟! چند چندین آخه...
...................................................................................
کلاس فیلم خوب پیش رفت.
.................................................................................
سه سال و نیم شد که توی این خونه ایم. هنوزم دوستش ندارم. اتاقم سرده همیشه ی خدا، آفتاب توش نمیاد هیچ وقت نه تابستون نه زمستون، پرده رو میزنم کنار آفتاب پهن نمیشه کفش که ولو شم توی نورش...و بغل دست آشپزخونس، صبح به صبح صدای تق و تق میاد و ظهر و شب صدای جر و بحث... خونه ی قبلی اتاقم ته ته ته بود، صداها گنگ می رسید، با یه بالش گذاشتن روی سر همه چی حل میشد...
............................................................................
بعضی چیزا گفتنی نیس، ایگنور کردنیه، منم که خدای تضاد، درست همون موقع که دارم فکر میکنم چقدر راحت ایگنور میکنم میبینم کلید کردم روی یه چیز که شب و روزمو گرفته!
پسر دومیه خواهر بزرگه خلبانی میخونه، هربار که پرواز داره از آسمون و ابرا فیلم و عکس میگیره میفرسته به گروه. یه عکس فرستاد زیرش نوشته بود یه عکس از فراز آسمان های زنجان تقدیم به دایی مارس و زندایی عزیزم که نگاه مهربونشون به همدیگه قشنگ ترین چیزی بوده که بینشون دیدم!! بعدم نوشته بود که اگه دقت کنین به عکس میبینین که اون دورتر دوتا ابر به شکل یه مرد و زن دست همو گرفتن و نشستن روبه روی هم!
البته که به این واضحی نبود شکل ابرا، چون هیچ وقت هیچ ابری اینقدر واضح شکل تشکیل نمیده ولی خب من مردم از خوشی... که از آسمون یه عکس اختصاصی داریم و به نام ما زده شده...که اصلا به نظر بقیه ما اینطور میاییم با اینکه از اون زوجای توی دهن هم جلوی بقیه نیستیم...
همکارم تکست زد میلو سوژه ی عکاسی برادرم میشین تو و مارس؟؟ گفتم وات؟؟ چرا ما؟ گفت هردوتون استایل مناسبی دارید و کنار هم ترکیب خوبی میشین، میخواد برای پاییز چندتا عکس بگیره و الان همه جا فوق العاده ست از برگا...
فکر میکنین ذوق مرگی مگه چطور اتفاق میفته؟؟؟
کلاس فیلم رو هم دادن بهم! راستش استرسی ام. فک میکنم شاید نتونم از پسش بربیام، هرچیه هرچی که باشه همیشه کتابو داشتم، هرچقدم که سعی کرده باشم طبق کتاب پیش نرم بازم به هرحال یه چارتی داشتم که اون رو باید کاور میکردم، ولی حالا قضیه اش فرق میکنه. فک میکنم که شاید اصلا هیچ ایده ای نداشته باشم واسه بعضی قسمتا، ولی نمیشه که بگم اینو!!
.........................................................................
دختر مهمونمون امروز سر سفره ی صبحانه وقتیکه مامانش بهم گفت که تو از بچگیت هم تدریس رو دوست داشتی و یه بار که هشت ساله ات بود به زور میخواستی بهم الفبای فارسی رو یاد بدی و تمرین کنی باهام، با یه لحن کاملا حرص دار گفت میلو از اولم خشک بود!!!! البته که هیچ ربطی به حرف مامانش نداشت این، ولی انگاری مونده بود توی گلوش که بگه! یکی دوتا چیز دیگه هم توی همین مایه ها توی موقعیت های بی ربط پرونده بود که باعث شد با خودم فکر کنم معیار خوب یا بد بودنه کسی و یا سطح زندگیش رو بر چه اساسی و بر چه مبنای اخلاقی ای تعیین میکنیم؟؟ هرکی متضاد ما بود، میشه داغون؟؟ هرکی با هرچی که داشت خوشحال باشه میشه سرخوش و چیپ؟؟ یه درصدم فکر میکنیم که شاید ما هم از نظر اونا داغون و چیپ و خنده دار باشیم؟؟ که شاید اونا هم نظرشون راجع به ما این باشه که اه فلانی چقدر به قول سودی حرف رایگان میزنه؟؟ حتی یه درصدم این احتمال رو میدیم که اونا هم با خودشون فکر کنن ما چقدر طرز فکرمون مسخرس چون باهاشون فرق داریم؟؟ فک کنم حتی یه ثانیه هم این به ذهنمون نمیرسه که شاید اونا هم فک کنن ما خوب نبیستیم ولی شاید سازگاری محترمانه رو بلد باشن.. بعد خب اصن به درک که اون نظرش اینطوریه راجع به ما، یا ما نظرمون چیه درباره ی اونا، هرجا خوشمون نیومد بگیم اکی، نه حرصی باشیم نه منتظر یه تلنگر واسه خورد کردنش مثل همین خانوم که اون لحظه بی ربط ترین حرف ممکن رو زد ولی خب انگاری منتظر بود هزارسال که اینو حتما بگه! خیلی دلم میخواست نگاش کنم بگم خشکم باهات چون کنارت امنیت ندارم، چون حد خودتو نمیدونی و رفتارت با رفتار من سازگار نیس ولی نخواستم به زور خودمو باهات سازگار کنم...نگفتم ولی، احترام نون و نمکی که خوردیم رو نگه داشتم، چیزی که اون حالیش نیس...و این روزا فقط دارم همون جمله ی بیریت رو با خودم تکرار میکنم که :
a confident woman doesn't hate !
.........................................................................................
گفتم بیریتنی یادم افتاد، قرار شد بریم با هم یه تتو مثل هم بزنیم :) البته شایدم یه چیز مکمل هم!
.........................................................................................
از همون هفته ی کذایی بحثمون، و فکر کردنای بعدش با خودم و سعی بر کنار اومدن به بهترین شکل با اون مسئله، مدام توی موقعیت های مشابه قرار میگیرم و همون موقع هی تمرین میکنم که آروم باش، قرار نیس من یه ایده آل توی ذهنم داشته باشم و اگه اون طبقش عمل نکرد ناراحت شم، آروم باش و هر رفتاری که ممکنه داشته باشه رو دوست داشته باش و بگو این رفتاره اونه و من باید باید همینو قبول کنم حتی اگه خوشم نیاد، دقیقا مثل خودش که همیشه بهم آزادی عمل میده، که همیشه هرچی که گفتم حمایتم کرده و گفته اکی مشکلی نیست اگه تو اینو میخوای...
دیشب که هی همون دختر پاراگراف بالا هی سوال پیچم میکرد که مارس کو پس، کی میرسه الان کجاس شام میاد یا نه، شاید اگه چندوقت قبلتر بود عصبی میشدم زنگ میزدم به مارس میگفتم پس چرا جواب قطعی نمیدی که میای یا نه، چرا انقدر رودرواسی میکنی واسه اومدن به خونه ی ما هنوز... ولی از اونجایی که توی تمرینم، با خودم مدام تکرار کردم لازم نیس مارس الان طبق انتظار ماها رفتار کنه، اونم لابد یه چیزایی توی فکرشه که نخواسته حالا بیادش یا چه میدونم هرچیزی که خلاصه با ایده آل الانه ذهنیه من فرق داره...برای همین بهش تکست زدم هرکاری که راحت تری رو انجام بده به فکر حرف بقیه ام نباش....
و تا همین الانم راضی و آرومم...