سر کلاس بودم, میدونستم نزدیکه و باید رسیده باشه, مسیج زدم کجایی؟ گفت نزدیکتم! از جام پریدم رفتم بیرون از کلاس, دیدم نیست... در کلاسو باز گذاشتم میدونستم هروقت بیاد میاد جلوی در!
یکمی که گذاشت یکی از پسرا یه چیی گفت که کلی خنده دار بود, همون طور که داشتم میخندیدم یهو دیدم یکی بیرون از در وایساده, نگاه کردم خودش بود, خندم بیشتر شد نفهمیدم چطوری برم پهلوش, با همون خنده گفتم come in!! اونم اومد تو :))) همه شوک شده بودن که این کیه, بهشون گفت hi every one
زیرپوستی همو بغل کردیم گفتم she is my bestie, give me some time I wanna hug her گفتن اکی راحت باشید
پریدیم بیرون چند دقیقه فقط تو بغل هم داشتیم میخندیدیم...
...................
بعد از پنج ماه بیریتنی مهمان من است :)
چرا وقتی دوست صمیمیتون ازدواج میکنه و شما مجردین, یهو ازش فاصله میگیرین و فکر میکنین که دیگه حرفی باهاش ندارید؟؟؟
هیچ وقت فک نمیکردم بیریت هم این حس بهش دست بده و تموووم این پنج ماه این حسو تو دلش نگه داشته باشه و دیشب سر یه تلنگر حرفاش بریزه بیرون و من اونقدر متعجب شم که با چشای گرد و یه بغض خیلی خیلی خیلییییی تلخ به پی ام هاش خیره شم و تا چند دقیقه هیپی نتونم بگم!
این چه فکریه آخه, ازدواج که چیز خاصی نیس, انگار مثلا شیش تا بچه به دنیا اورده باشی و چهل سالت شده باشه که دوستت ایینطوری ازت دوری کنه... نفهمیدم چطوری حرف زدم باهاش, فقط میدونم تا دو سه ساعت حالم بدجوری گرفته شده بود و ففط میگفتم بیریت اونا چی بود گفتی!؟...
خوشحالم که حرف زدیم راجع بهش...براش گفتم هیچ احدی هیچ وقت دیگه نمیتونه جاشو پر کنه یا حتی ذره ای بتونم با کس دیگه مچ شم...گفت که فکر میکرده دارم ازش دور میشم و زندگیم فرق کرده!
نمیتونم حجم غم دیشبمو تو کلام بگم, بهم گفت میلو من اول حرفامون داشتم میمردم از گریه,گفتم منم داشتم سکته میکردم شوک بودم نمیدونستم فحشت بدم یا چیکارت کنم!!!
داشتم یه کاریو روی وبم امتحان میکردم که ببینم چیزی که میخوام میسر میشه یا نه که البته نشد, واسه همین چند ساعتی روش رمز بود که کشفیاتم رو بررسی کنم. من همینجام :)
وقتی پسرک با صدای بغض آلود و چشای نم دارگفت زنعمو باهاش کات کردم, دلمو انگار چنگ زدن بهش.. نه بخاطر رابطش, بخاطر بغض هایی که بخاطر آدما توی گلومون میشینه, بخاطر تموم رابطه های احساسی ای که حالا یا اشتباه یا درست ولی تهش رسید به بغض و گریه! کاش میشد آدما راحت تر جدا شن از همدیگه!
وقتایی که دارم میرم آموزشگاه اصلی، مسیرم کمی دوره بهش، و از یه جایی میگذرم که یه خیابون خلوته، وسط خیابونش یه پیاده رو پارک ماننده که صبح ها عابرا میرن توش پیاده روی میکنن و ورزش، و ته خیابون یه کوهه، این روزا کوهش پر از برفه و سفید...
این مسیر دقیقا نیاز هرروزه ی من به فکر کردن رو جواب میده... فضاش و دوریش جوریه که میتونم تا رسیدن به محل کارم فکر کنم، نه اونقدر کوتاس که فکرام نصفه بمونه، نه اونقدر طولانی که خسته شم و فکرام شاخه به شاخه شه... هربار که دارم راه میفتم میگم خب امروز به فلان موضوع که وقتشو نداشتم فکر میکنم و بررسیش!!!
بهترین تکستایی که برای مارس زدم، مهم ترین تصمیمات رابطه مون رو، توی همین مسیر نوشتم/گرفتم!
موقع های برگشت، اغلب شبه، تاریکه، پشت به کوهم، و ماشینا دارن برمیگردن...
چند روزه که موقع برگشت دیگه فکر نمیکنم! میزنم زیر آواز! اونم بلند بلند! من صدای خوبی ندارم مخصوصا وقتی فارسی حرف میزنم، یعنی صدام بچه گونه ولی بمه! حتی محبت قبلا بهم گفته بود که توی انگلیسی صدام خوب میشه ولی فارسی نه (محبت تو گفته بودی اینو قبلا یا نازی؟؟) ...بعد همیشه خجالت میکشیدم حتی برای خودم بخونم، یعنی ترجیح میدادم آواز خوندنم زیرلبی باشه... این چند وقت با خودم میگم هیچکی نمیشنوه، راحت باش، حتی جایی که حس میکنم خراب کردم رو باز میخونم!! حس خوبی داره، اون قدر که سرعتمو کم میکنم تا بتونم بیشتر بخونم... از مهرنوش یا گوگوش زیادتر میخونم!!!
امروز صبح حس کردم پیشرفت کردم! خوشم اومد از صدام!
غروب موقع رفتن، به مارس گفتم باهام بیادش! بشینه کنارم و با هم بریم آموزشگاه...
یه بارَکی شروع کردم به خوندن، اولش خجالت می کشیدم جلوش! بعد کم کم خودمو رها کردم و بلند خوندم! مارس متعجب نگام میکرد! گفت که میلو چه صدای خوبی داری!!! چرا تا حالا نخونده بودی؟؟
گفتم خجالت می کشیدم و صدامو دوست نداشتم! گفت که میشه جز صداهای متوسط رو به بالا که با تمرین خوب میشن تورو قرار داد! خب میدونستم بهم لطف داره و مثل همیشه دوست داره منو پرورش بده و بعدش بال و پر!
ولی از اینکه دیگه خجالت نمیکشم، از این که دیگه با صدای بلند میخونم، و لذت میبرم خیلی خوشحالم! فکر میکنم اصلا موقع برگشتنی از کار، فقط وقت موسیقی گوش دادن و آواز خوندنه! کارت تموم شده، و داری برمیگردی، وقت فان داشتن از نوع روحی و روانیه!!
+امتحانش کنین اگه مثل من تا حالا به هر دلیلی این کارو نکرده بودین!! اونم نه زیر لبی و آهسته! بلند و رسا!
......................................................................
یکی از کلاسای پسرای بزرگسالم رو خیلی دوست دارم. چندتا آقای سن بالا هستن که خب مثل همیشه صفر! من اینو کشف کردم که لذتی که توی درس دادن به سن بالاهای صفر هست توی بچه های صفر نیست! بزرگا روحشون سخت شده، و من باهاشون با بازی و شوخی پیش میرم، میبینم که اولش سفت و سختن، راه نمیان، نگاهشون تمسخر آمیزه، جو رو یه طور سنگینی میکنن میفهم که نگاه های یواشکی به هم میندازن که یعنی چی میگه این دختره دیوونس؟؟ ولی کم کم نرم میشن، میبینم که لذت میبرن و بعد دیگه خودشون همکاری میکنن!! من به نگاه تمسخر آمیز آدم بزرگا به کارای بچه گونه و فانم عادت کردم! اگه اهل دل باشن باهام راه میان و میکشونمشون توی میدون، اگه نه که میذارم توی دنیای تاریک خودشون بمونن.
بعد امروز یه حرکتی زدیم سر کلاس که قرار شد حسین هفته ی بعد کیک یا شرینی بخره بیاره. همین ایشون یکی از جدی ترین مردای کلاسم بود که به سختی تونستم توی فعالیت ها شرکتش بدم...
اون روز سر کلاس دخترای بزرگ سالم هم یه بازی فیزیکی پیشنهاد دادم! اولش کلی خندیدن، میگفتن بی خیال خانم کاف... گفتم منم میشم هم تیم شما، براشون جالب شد! یه موزیک از فلشم پلی کردم و بازی رو شروع کردیم! یهو دیدم رسیدم به جایی که 8 تا دختر گنده ی بیست و خورده ای ساله دارن جیغ میزنن و میخندن و میخوان که برنده بشن سر کلاس و آخرسر به طرز شگفت آوری اون مبحث رو یاد گرفته بودن!