قرار بود یه دختره بیاد کلاس خصوصیم.... مدیرشون درواقع بهم معرفیش کرده بود... بعد امروز زنگ زد مدیره گفت که پدرش اجازه نداده بیاد.. دلم گرفت برای دختره... دلم گرفت برای همه ی اجازه ندادن های مسخره ای که معلوم نیست کی قراره دست از سرمون بردارن..



...................................................


لیست وسایل خونمون تکمیل شد.وسایل ضروری رو نوشتم و لیست کردم... چیزای سبک و کوچیک تر رو کم کم میگیرم....

بین تموم وسایل جدید و زرق و برق دار من هنوزم دلم واسه چیزای چوبی و سفالی میره.... یه پارچ آب سفالی گرفتم واسه مهمان ها که توش دوغ بریزم، و دو تا کاسه ی خوشگل سفالی برای خورشت قرمه سبزی...!

یه بطری برای شیر، و پارچ آبی طرح شیشه های قدیمی رنگی... 



.................................................

سرم خیلی شلوغ شده... دارم سه جا کار میکنم...هفت تا کلاس دارم...چندتا شاگرد خصوصی که همیشه میان رو هم دارم.. پایان نامه هم فاز آزمایشیش این هفته تموم شد، رسیدم به قسمت های تحلیلی و آماریش... خیلی خوشحالم که دیوونه نشدم بدم بیرون واسم انجام بدن! تابستون بخاطر مشغله های عقد و غیره به سرم زده بود بدم بیرون.. با خودم گفتم بذار سرت خلوت شه بعدا تصمیم میگیری... مهر بود که نشستم با خودم فکر کردم، گفتم تو اونهمه جون کندی که دانشگاه خوب قبول شی، اونهمه اون شهر رو تحمل کردی و رفتی و اومدی، تموم سه ترم رو جز سه تا شاگرد اول بودی، پروپوزال رو بدون کمک هیچ احدی و حتی استاد راهنما خودت نوشتی و حتی دوبار هم موضوعش رو عوض کردی و از اول نوشتیش، حالا که رسیدی به قسمت اصلی ماجرا، جا زدی؟ ارشد یعنی پایان نامه، میخوای قسمت اصلی کار رو بدی کس دیگه، پس ارزش کار خودت چی؟ اینطوری شد که گفتم باید تمومش کنی حتی اگه دو ترم دیگه مجبور شی که وقت بگیری.. البته که یه ترم دیگه هم جز برنامه هست و میشه ازش استفاده کرد...دیدم من آدمی نیستم که کارمو بدم دست کسی، همیشه هرطور بوده، حتی اگه با کیفیت کم، ته تهش میگم خودم انجامش دادم بدون کمک... این بهم حس خوبی میده همیشه. من از اینکه وابسته باشم به کسی بیزارم، ترجیح میدم کار معمولی انجام بدم ولی نتیجه ی تلاش خودم باشه. اینجور وقتا به خودم میگم فکر کن هیچکی رو نداری، فکر کن تک و تنهایی.. این فکر بهم نیرو میده و هلم میده جلو...دست روی هر نقطه از زندگیم که بذارم میگم خودم ساختمش، بی کمک! البته بی انصافیه که استارت های فکری بابا رو در نظر نگیرم!


........................................................................


دخترای بزرگسال ترم پیشم، منو که میبینن چون روزای اول ترم جدیده میان یهو جلوم سبز میشن، بغلم میکنن یا برام از دور دست تکون میدن! حتی اون خانمه که اسمش شهرزاد بود و میگفتم که خوشگله و ازم بزرگتره، اون روز دیدم که اومده جلوی دفتر اساتید و منتظره برم بیرون تا باهام حرف بزنه...راستش حس خوبی بهم دست میده. یعنی هرکس دیگه هم جام باشه همین حس بهش دست میده...


......................................................................


جمعه هامون طلایی شده! روز آخر تعطیلاتمون، میریم بیرون، دور میزنیم، باقالی میخوریم یا گاهی بستنی قیفی بزرگ! شام نه، دوست دارم شام مامان پز بخوریم...موقع رانندگیش سرم رو روی شونه اش میذارم، موزیک های لایت پلی میکنم و گاها یه گوشه پارک میکنیم و حرف میزنیم، راجع به پلن های هفته ی بعد... مدتیه که تکستای شنبمون، کوتاه تر شده، در عوض عصرای جمعه حرفامون رو میزنیم، برنامه مون رو راست و ریس میکنیم و با انرژی میریم که یه هفته ی جدید رو شروع کنیم... عاشق وقتایی ام که تو تایم اوج کاری هم، به هم تکست خسته نباشید میدیم، آیینی که دو ساله رعایتش می کنیم و همچنان بهش پایبندیم!


 وقتایی که درانک میشیم، من با خنده ی زیاد بهش میگم وای چقدر ما خوبیم، مثل ما نیست اصلا هیچ جا! حرص کاپلای دیگه درمیاد اینجور وقتا :)) ولی we don even give a shit   :))


وقتایی که لیف می کشم، یهو یه قسمتایی از بدنم درد میگیره که اون درد رو دوست دارم! کی میدونه چه دردی رو منظورمه؟ :)


..........................................................

دوتا حقیقت عجیب!


دستم روی قفسه ی سینه اش بود، بدون پتو و هیچ رو اندازی، دراز کشیده بودیم... یکمی که ازش فاصله گرفتم کم کم سردم شد! با خودم فکر کردم که عه چطور یهو سردم شد من که از اول هیچی روم نبود؟؟ 

دوباره دستمو گذاشتم روی سینه اش! گرمم شد! فقط با تماس یه دست با بدنش بس که حرارتش بالاست گرمم میشه! از این کشف خودم به وجد اومده بودم! منتظر موندم بیدار شه تا بهش این کشف مهم رو بگم! کلی خندید و باورش نمیشد! خودم هم باورم نمیشد! ولی خب حقیقت داشت!


........

بزرگترین لذتم از توی آغوشش بودن اینه که نه چربی اضافه داره مخصوصا توی قسمت شکمش و نه استخونی و لاغره! اون روز بهش گفتم اگه حتی یه ذره وزنت کمتر یا بیشتر بود یا حتی اگه یه سانت قدت کوتاه تر یا بلندتر، عاشقت نمیشدم! گفت پس عاشق ظاهرم شدی؟؟ گفتم با کمال افتخار بله! درسته که کم کم شیفته ی اخلاقت هم شدم و برام اونقدر خوب بودی که دیدم چقدر باهات امنیت خاطر دارم با اینحال نمیتونم منکر این قضیه شم که ظاهر نقش مهمی داره برام! ظاهر که میگم فقط منظورم اندام و هیکله، اونم نه یه چیز هرکولی و سیکس پکی، یه چیزی که فقط خودم میدونم چیا برام مهم بوده و همونا رو توی مارس توی نگاه اول دیدم و بارها گفتم بخاطر دیدنه اون معیارا بود که دلم براش ریخت!!

معیارای آدما از هم متفاوته، شاید یکی اصلا از چیزایی که من خوشم میاد خوشش نیاد، مهم نیست، مهم اینه که خود آدم حال کنه و راضی باشه!!

 من از رابطه ی قبلیم فهمیدم که هرچقدرم آدمم منو دوست داشته باشه و برام بمیره و کیفیت رابطه خوب باشه تا وقتی معیارای ظاهری منو نداشته باشه نمیتونم لذت ببرم! یعنی همیشه گوشه ی ذهنم ممکنه اذیت شم که اون معیارای ظاهری مورد علاقم رو نداشته!  اعتراف سنگینی بود ولی خب حقیقت داشت!

بهش گفتم نون زرافه ای ت رو اگه قراره با همکارات توی شرکت بخوری قسمت گردن و سرش رو خودت بخور اگه همکارات پرسیدن چرا، بگو خانومم گفته چون تو گردن کلفتی! 


.............................................


از قبل خواستگاری بخاطر مشغله های کاری نشد که باز بیاد آموزشگاه و زبانش رو تموم کنه... این ترم هولش دادم جلو که بازم بیاد...

تمام مدتی که داشتم آمار کلاسش و روزا و مدرسش رو میگرفتم به این فکر میکردم که دیگه لازم نیست یواشکی و با هزارتا ترفند این کارو کنم! حالا راحت میرم پیش منشی و میگم لیست کلاسارو بده میخوام واسه همسرم ببینم روزاشو...

امروز همزمان با هم کلاس داریم...بازم مدرسش دوست خودمه :| 

دیگه لازم نیس با کلی ترس و احتیاط و قایم موشک بازی بگم بره فلانجا وایسه تا بیام! یا مجبور باشیم جلوی بقیه مثل یه شاگرد و استاد سلام علیک کنیم! میتونم حتی دستشو بگیرم و بگم بیا بریم طبقه ی بالا یه خوراکی بخوریم و برگردیم! میتونم حتی به همکارام بگم حواسشون رو جمع کنن سر کلاس به همسر من بیشتر رسیدگی کنن!! پارتی بازی حتی :پی

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

وقتی موقع رانندگیش سرمو میذاشتم رو پاش همیشه دنده یا ترمز دستی اذیتم میکرد، دیشب ولی یه راهی کشف کردیم که من اذیت نشم! تا وقتی برسیم من اونجا بی هیچ مشکلی خوابیده بودم!

یاد اولین باری که داشتیم از اون مسیر برمیگشتیم و فقط سه چهار هفته از رابطمون گذشته بود افتاده بودم! پشت بیریتنی نشسته بود. منم واسه اولین بار رو پاش تو ماشین خوابیده بودم. اولش خیلی متعجب شد و خندید! دفعه ی بعدی وقتی بود که از تولد صبا برمیگشتیم همون سال اول دوستیمون... اون بار هم خندید گفت چه کار باحالیه که اینجا میخوابی...بعد دیگه کم کم عادت کرد... 

دیشبم باز تو همون پوزیشن که بودم یهو خندیدم، گفت به چی میخندی؟ گفتم یاد دو دفعه ی اول افتادم...

حرفای اون روزا رو تکرار میکردم و اونم جوابای همون موقع رو میداد! انقدر هیجان زده و ذوقی شده بودم که خدا میدونه!



...................................................................................................................


داشتیم آخرشب پانتومیم بازی میکردیم... ما یه گروه ده نفره بودیم و اونا هم همین تعداد... نوبت حدس زدن ما که میشد با سر صدا و تند تند حدس میزدیم ولی مارس ساکت نشسته بود و با دقت نگاه میکرد، بعد در نهایت خونسردی و آرامش کلمه رو میگفت و درست از آب درمیومد! مامان توی جمع اومده بود صورت مارس رو گرفته بود بین دستاش گفت قربون دوماد ساکت خوش فکر خودم بشم که باهوش و بدون ادعا میشینه فکر میکنه و یه کلمه میگه و درست هم حدس میزنه!

مارس همینطوریه! اهل رو کردنه هیچی نیست، و تا از چیزی مطمئن نباشه حرفی نمیزنه! بعد جالبه که من هنوووووز ازش خیلی چیزا نمیدونم و وقتی میفهمم راجع به یه چیزی اطلاعات داره و یا در حد حرفه ای یه کاری رو بلده متعجب میشم! چطوری میتونه نگه آخه؟؟؟



.......................................................................................

این قسمت خاطره ی همون روز تولد صبا هست از اون وبلاگم... دوست داشتم بذارمش :) 


خوب!

امروز؟؟ :)

همه چیز عالی و پر از خنده و بی دردسر تموم شد!

تا یک ساعت قبل از قرارم با پسرک مشغول جا به جایی اثاث های خونه بودیم و من گرد و خاکی و پر از استرس!

به پسرک تکست زدم که میلو نمیتونه خودش رو زود آماده کنه. بهم گفت که نگران هیچی نباشم و با خیال راحت آماده بشم! بهش گفتم ممنونم از اینهمه استثنایی بودنت!

دلم یه تیپ جدید میخواست!

مانتوی کوتاه سبز رنگی که تا حالا نپوشیده بودمش و شال سبز که خیلی زیاد بهم میاد! و کفش های پاشنه بلند که اولین بار بود پسرک من رو با کفش این شکلی میدید!

تا نشستم توی ماشینش گفت میلو بیا تولد رو بی خیال شیم . من تورو باید بدزدم امروز :)) یادش رفته بود که مثلا قهره سر یه موضوع مشابه همون کامنت هم کلاسیم!

بهش با اخمی که خیلی هم قصد اخم بودن رو نداشتم گفتم خیلی بیخودی ناراحت میشی. میگفت که دست خودش نیست و حساس شده روی من و باید بهش وقت بدم تا با هم دیگه کنار بیاییم و اون از حساسیتش کمتر کنه و من هم از راحت بودنم با آدما!

بعد بهم برای ارشد باز هم تبریک گفت. اما یهو گفت میلو میشه نری؟؟؟ میدونم چه موقعیت فوق العاده اییه! اما نمیخوام که بری.. رفتنت یه جوریه. دلم میگیره بهش فکر میکنم.. میخوام که باشی اینجا!

..........................................

سر موقع رسیدیم سر قرار و همگی رفتیم سمت باغ.

جو صمیمی ای بود. به جز من و پسرک و صبا و بی افش یه کاپل دیگه هم بودن با  دو تا دختر سینگل دیگه. اون ج اف بی اف ها رفتارشون با هم خوب نبود.

یعنی هی به شوخی هم رو ضایع میکردن. من از این نوع رفتار بیزارم.

 این بار اولی بود که من با پسرک توی جمع بودیم. حواسم بود که ببینم اون چطوریه. هوام رو داشت جلوی همه از من تعریف میکرد و یکسره میگفت که انتخاب خوبی کرده! هرچی که میخواستم رو زود جلوم میذاشت....

با اون کفش ها راه رفتن برام سخت بود!!!  پسرک دستامو میگرفت و ازم مراقبت میکرد و هی میپرسید که میخوای وایسیم و استراحت کنی؟!!

......

به شدت گرماییه و همیشه ی خدا توی این مدت از گرما کلافه بود و دستاش همیشه داغه داغه. با این حال بخاطرم یه پیراهن پوشیده بود که داشت از گرما خفه اش میکرد!

وسط های حرف زدن های دسته جمعی بودیم که یهو یکی از دخترها از ما پرسید شما کی میخواهید ازدواج کنید؟؟
من شوک شدم! اصلا فکرشو نمیکردم کسی انقد راحت اینو بپرسه خصوصا از ما که هیچ وقت حرفی از این قضیه نزدیم.

من مات دختر رو نگاه کردم. یکی از پسرها از پسرک من پرسید که راستی  شما چندسالته؟؟

من برای اینکه دختره سوالش رو یادش بره با یه لحن خیلی مسخره ای که تابلو بود میخواستم جو رو عوض کنم گفتم واااای همگی حدس بزنید!!!

مثل همیشه همه خیلی کمتر حدس زدن سنش رو...

من خوشم میاد وقتی اینهمه سنش رو کم میگن! ذوق زده خندیدم و پسرک از خنده ی من خنده اش گرفت! میدونه که خوشم میاد از این قضیه!

وقتی سن واقعیش رو گفتم همون پسره یهو خودش رو جمع کرد گفت ئه داداش ببخش ما پامون رو دراز کردیم جلوی شما :))))

اما فکر میکنید چی؟؟ دختره باز پرسید نگفتید کی میخواهید ازدواج کنید :|

پسرکم خندید و گفت وقتی که ۱۰ سالش بوده و من نوزاد دو سه روزه ای بودم اون موقع تاریخش رو مشخص کرده که کی میخواد با من ازدواج کنه و این یه رازه که ۲۳ ساله به هیچکی نگفته و نمیخواد هم تا موعودش بگه!! منم در ادامه ی حرفاش گفتم که ما تازه دو ماهه که با هم آشنا شدیمو شناختی نداریم از هم هنوز!!

نگاه سنگین پسرک رو روی خودم حس کردم. اما متوجه بودم که این جوابی بود که خودش هم دوست داشته.

اون پسره گفت ببین میلو تو خیلی خوش شانسی! چون پسرک تو دیگه الان سنش از شوخی و اینا گذشته و من مطمئنم داره تصمیمات جدی ای میگیره!

جی افش گفت حواستون رو جمع کنین! کسی رو که دوست دارید سفت بگیریدش چون اگه بره دیگه تا آخر عمر حسرتش باهاتون میمونه!

گفتم اگه بره که فراموش میشه زود! پسرک باز هم نگام کرد سنگین!

گفتم ای بابا! اصلا چرا از صبا اینا نمیپرسید که برنامشون چیه؟؟

خلاصه خودم رو خلاص کردم از این جو سنگین!

 

.................................

موقع برگشت خیلی خسته بودم. دیگه نای حرف زدن هم نداشتم. سرم رو گذاشتم روی پاهاش و پاهای خودم رو جمع کردم توی شکمم. براش دنده عوض کردن سخت شده بود!! ولی گفتم که بذار همینجوری بمونم چون خیلی حس خوبی دارم الان!!

بهم میگفت که از همه ی دخترهای توی جمع بهتر بودم از همه نظر! گفتم خوب چون تویی اینو میگی! گفت ببین من چندبار دقت کردم وقتی خودت حواست نبود دخترای دیگه یواشکی نگات میکردن و میرفتن توی بحر تو!!

برام یه سی دی گذاشت که پر از آهنگ های قدیمی بود که من میمیرم براشون. دیدم که نمیتونم توی اون پوزیشن باهاشون بخونم! از جام بلند شدم و تمام آهنگ های مورد علاقم تا وقتی برسیم پخش شد و من میخوندم!

 وسط هاش بهم گفت که جواب خوبی دادم به اونا!! گفت که اگه خودش جواب قاطعی نداده برای این بوده که نمیخواد بی گدار به آب بزنه.

بهش گفتم که اصلا لازم نیست چیزی رو به آب بزنی!!!! چون من دارم از همین رابطه ی فعلیمون با این نوعش لذت میبرم. لازم نیست نوعش رو عوض کنیم!

.............................

چندتایی عکس انداختیم اما هیچ کدوم رو دوست ندارم.

پسرک پیشنهاد داد که آخر این ماه بریم آتلیه و چندتا عکس حرفه ای بگیریم!!

واسم یه دیوایدر کشو خریده. چندتا چیز پلاستیکیه که میذاریش تو هم و کشو رو به چند قسمت تقسیمش میکنه,نگهش داشتم واسه خونمون... عاشق کادوهای کاربردیشم, دوست دارم که فکرش خلاقه و دنبال چیزای کلیشه ای نیست واسم...


.................................

هربار موقع تقسیم بندیه کلاسا به خودم میگم محکم باش, گفتن فلان ساعت هم بیا میگی نه, باز ولی نمیتونم, سوپروایزر زنگ میزنه میگه خانم کاف ساعت اول صبحتو خالی گذاشتی, برات کلاس میذارم, باشه؟ قیافم درمونده میشه با مکث میگم میشه نذارین؟ میگه خانوم کاف اون کلاس فقط کار خودته..

میدونم که میخواد تو رودرواسی بذارتم وگرنه سی و پنج تا مدرس اونجاییم مگه میشه آخه ففط من کاربلد باشم..

طبق معمول گفتم باشه! تا سه ماه آینده هربار که صبح بیدار شم به خودم فحش میدم و میگم سری بعد میگی نه, بازم ولی همون آش و همون کاسه....

بازم تایمم پر شد, از صبح تا شب! خوبیش اینه که قبل از عید یه پول خوب و گنده میاد دستم باز, ولی من متنفرم از خستگی و هرروز کار کردن...


.................................................


داریم برمیگردیم, من از اموزشگاه اون از فروشگاه, من تو ماشین خودم اون تو ماشین خودش, کنار هم گاهی میرونیم, نگام میکنه, سریع دستمو میارم بالا به شکل تلفن, واسش چشمک میزنم و با لبخونی از دور میگم شمارتو میدی؟

اونم میخنده و الکی ادا درمیاره و مثلا نگاه خریدارانه بهم میندازه,و میگه سیو کن شمارمو! یه ماشین بینمون فاصله میندازه و من میفتم جلوتر, گاز میدهباز میاد جلو میگه کجامیری شمارمو سیو کن, منم الکی شمارشو میزنم تو گوشیم و مثلا اولین باره بهش زنگ میزنم,اینکه چی میگیم پشت تل بماند ولی بهش میگم خداییش اگه آدمی بودی که پشت تل اول اینجوری حرف میزدی کلا ماهیت رابطمون یه چیز دیگه میشد... :))

.........................................


بهش بگم یه بار هم بریم اون خیابو خلوته من کنار جدول راه برم اون بیفته دنبالم مخمو بزنه سوار ماشینش شم. نمیدونم زود پا بدم یا نه !! آخه انقد لعنتی و خواستنیه واسم که نمیتونم نیشمو جمع کنم وقتی اون قیافه ی تخس استخونیش با اون خنده ی لعنتیشو میبینم!! گشت نگیرتمون خوبه :))