دیشب بساطمان را پهن کرده بودیم کف اتاق... او درسش را میخواند، من برگه هایم را صحیح میکردم...

یک جایی محو خواندنش شده بودم، با خودش کلنجار میرفت، با دقت نوشته ها را نگاه میکرد، نوت برمیداشت، برای خودش توضیح میداد، مثال میزد، از من حتی یک کلمه هم کمک نخواست، چون میخواست خودش به تنهایی یاد بگیرد...

عاشق تمام این سرسختی هایش، خود-اتکا بودنش هستم...

خسته شده بودم. سرم را توی همان حالت دراز کش روی شانه اش گذاشته بودم. هر از گاهی بوسه هایش را روی موهایم حس میکردم...

با خودم فکر میکردم که آدم ها از دنیا چه میخواهند؟ همینقدر آرامش و سکوت شبانه برای تداوم کافیست...

......................................................................


همیشه فکر میکنم رابطه های عاشقانه ی سالم این طوری ن که تو طرف رو هل میدی جلو اونم تورو، هم رو منع نمیکنین، سد راه هم نمیشین، همه چی رو با هم حل میکنین و درست، باعث پیشرفت درسی، کاری، مالی هم میشین... 

نمیدونم توی رابطه ی خودم چقدر تونستیم اینو رعایت کنیم..گاهی من خودخواهانه تر عمل میکنم و اون ساپورتیو تر. یعنی ناخودآگاه این قضیه پیش میاد و هرجا متوجه میشم دارم خودخواهی میکنم پا پس میکشم و درستش میکنم، ادامه اش نمیدم...

من به اشتباه یه روزگاری فکر میکردم زندگی فقط توی دهه ی بیست خلاصه میشه! یعنی هرکاری کردی توی همین دهه س، اگه خواستی درس بخونی، موفق بشی، یه شغل خوب پیدا کنی، ازدواج کنی، یا هرچیز دیگه که یه نوع آپشن محسوب میشه، همه رو باید توی بیست انجام بدی و سی به بعد فقط حالشو ببری و سختی نداشته باشی... مارس ولی دیدگاه من رو عوض کرد و همیشه بهم میگه سی سالگی درک عمیق تری از مسائل پیدا میکنی و میتونی موفق تر باشی...

بارها اینو گفتم.. ولی واقعا ممنونم ازش که برام از سی سالگی اینطوری میگه... شاید آدمای دیگه ای هم باشن که بگن ولی وقتی با کسی که رابطه ی عاشقانه داری و به حرفاش ایمان، ازش اینارو بشنوی، یه لذت دیگه داره...


............................................................................


هوم.... بهترین راه سکوته... بذار هرچقدر میخواد بتازونه.. اون کاملا یه قصدی از پیش تعیین شده داشت که تا حدودی به هدفش رسید...مهم نیست ولی! آدما هرچقدرم که منفور شن توی چشم بقیه، آخر آخرش اینه که باید پیش خودشون وجدانشون راحت باشه....








بابا وایساده بود جلوی مجتمع..از کنارش که رد شدیم بهم میگفت میلو بابات خیلی خوشتیپ و خوش هیکله ها مخصوصا نسبت به سنش!


بابا خیلی قبلنا، قبل از انقلاب مثلا...مربی و قهرمان تکواندو بود... یکی از باشگاه های معروف تهران دستش بود و کلی شاگرد داشت.. عکسایی از اون دوره داره که من میبینم بهش افتخار میکنم!

 بابا یه سری ویژگی های منحصر به فرد داره که من همیشه بابتش بهش افتخار میکنم.

مثلا هنوزم که هنوزه به هیکلش و ورزش اهمیت میده. جوری که بقیه هم این ویژگیش رو فهمیدن و مثال میزنن برای اطرافیانشون... یکی از دلایلی که من توی زندگیم همیشه عاشق ورزش بودم و وزنم تحت کنترل باباست..همیشه تا یکی دو کیلو اضافه میکنم بابا سریع میفهمه و بهم میگه زودباش کم کن! براش خیلی مهمه فیت بودن و چربی نداشتن. 

مارس هم براش جالب شده این ویژگی بابا...

یه حس خوبی داشت که از دهنش شنیدم بابام خوشتیپ و خوش هیکله!

علاوه بر این، یه بار هم قبلا بهم گفت بابات یه دوست خوبه میلو!

بابا همونقدر که میتونه گاهی عجیب و بد بشه، میتونه خوب و عالی باشه. تمام آدمای بیرون عاشقشن، تمام دوستاش براش میمیرن به معنای واقعی کلمه...من خوشحالم که مارس بابارو اینطوری شناخته... مهم نیست که خودم دربارش چیا میدونم، که چیا دیدم و یا زندگیمون رو چطوری کرده بود قبل ترها، من همیشه بابت یه سری چیزا ازش ممنونم و افتخار میکنم که بارها و بارها و همه جا گفتمش..من بلد نیستم ازش متنفر باشم، حس زودگذر نفرت بهش داشتم، دروغ چرا! هزاران بار، شاید حتی روزها پشت سر هم، و تمام اون هشت ماهی که توی دلم باهاش قهر بودم براش میمردم، دلم تنگش بود....ولی ته تهش دلم نمیاد دوستش نداشته باشم، ته دلم به بدیاش فکر نمیکنم، همیشه به ویژگی های خوبش تکیه میکنم و اونارو واسه خودم بولد...

کلا این شیوه ی زندگی کردنه منه.



....................................................................................


از این به بعد میخوام که توی فضاهای شاد با بکگراند رنگارنگ عکسای فالو می داشته باشم با مارس (مرسی نارسیس :)) )... باید دست منو بگیره... باید نشون بدم که من دارم راهو بهش نشون میدم، راه شاد بودن رو، و باید نشون بدم که اون همیشه پشتمه، مثل یه کوه، مثل یه دلگرمی...

واسه پیانیست... کامنتای پست قبل رو چک کن.

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

وقتی از یه وسیله ای خوشم میاد انقد میرم نگاش میکنم و براندازش که دیگه اشباع میشم و ازش بدم میاد! میرم سراغ وسیله ی بعدی با طرح جدید, هربار باز همین وضعه...

فک میکنم هیچ زبونی مثل انگلیسی اونم با لهجه ی امریکن که عاشقشم شاد و باحال نیست! هرچی سعی میکنم فرانسه یاد بگیرم دلم راضی نمیشه، باهاش کانکت نمیشم، وقتی آهنگاشون رو گوش میدم غم دارن، انگلیسی ولی حرفای غمگینشون رو یا یه ریتم باحال و پر انرژی میخونن...

مثلا وقتی Inna میخونه 

Dangerous feelings break out my soul

It's just the meaning of being alone

خودش به تنهایی باید جمله ی غم داری باشه، کلمه هاش بار منفی داره ولی اینقده انرژی توش هست و ریتمش باحاله که نمییییشه غمگین بود! 

فک میکنم اصلا امریکایی ها کول ترین آدمای روی زمینن! واسه همینه وقتی توی مهمونی هستیم تا آهنگای امریکن پلی میشه من اون وسط دارم بال بال میزنم! میتونم بی وقفه سه ساعت باهاشون برقصم بی اونکه خسته شم! 

از سری خواب هام #

گفته بودم خوابای عجیب غریب و توی جنگل و فیلمی میبینم؟ هرشب یا نهایت هر دو شب درمیون همین بساطه, جوری که همیشه تکست صب بخیر مارس تهش اینه که میلو خواب چی دیدی؟ به والله که اگه سر سوزنی به موضوعه فک کرده باشم قبل خواب یا شام زیاد خورده باشم :)) ولی خوابام این مدلی ان!

دیشب هم خواب دیدم با جمعی از سنجاب ها, بله سنجاب, داریم آذوقه جمع میکنیم, گردو و فندق, و میریزیم توی تنه ی یه درخت که سوراخ داره! یه پرنده ی سیریشی هم بالای اون درخته نشسته بود برای اینکه پرش بدیم دونه های پسته رو میذاشتم لای تیر کمون و پرت میکردم طرفش میخورد به ما تحتش!!!! یه آبشار خیلی باحالی هم بود اون کنار, یه اسب چموشی هم بود که تلاش میکرد از صخره های بلند و صاف و بدون شیب بره بالا,میرفت عقبگرد میکرد و با سرعت میومد میپرید از صخره ها و میرفت بالا و من محو عضله های بدن  و پای اسبه شده بودم  بس که به نظرم حیوون زیبایی بود!!!

بعد یکی از سنجاب ها که بیشتر باهاش دوست بودم!!! بهم میگفت اگه تونستی پرتقال هم پیدا کن من طعم ترش دوست دارم o_O 

این خوابا کلا طبیعیه دیدنش واسم! حالا فک کنم از این به بعد بیشتر ثبتشون کنم چون معمولا دو روز که میگذره دیگه یادم نمیاد! خوابامو دوست دارم! اصن یه دنیای دیگس که توی بیداری حتی لحظه ای هم تجسمشون نمیکنم! نمیدونم جریان چیه!