اولین بار پشت فرمون بود, یهویی سرشو گرفتم تو دستامو چشاشو ماچ کردم... 


شبش تکست زد میلو تا حالا کسی چشامو ماچ نکرده بود...


گفتم منم تا حالا عاشق هیچ چشمی نشده بودم, چشای زیتونیت دیوونم میکنه... 


..................................


پست قبل هنوز سوالم برقراره.. 



+فک کنم سرما خوردم :/

میگما...مممم.. کسی هست اینجا که لباس محلی داشته باشه برای شب یلدا به من قرض بده؟؟ راستش چندتا از این مزونا سر زدم که قیمتاشون واسه یه شب نجومیه و احمقانس اونهمه پول واسه یه شب :| یا اگه جایی رو میشناسین که با قیمت مناسب این لباسارو کرایه میدن بهم اطلاع بدین ممنون میشم :)

تموم شد! ^_^

نارسیس یه تیکه نوشت:" ..دوره ایی که ناراحتی ،تنهایی ، تو خودت میری ، بی انگیزه ایی بعد یهو یه صب از خواب بیدار میشی و میگی گور بابای دنیا و یهو شروع می کنی به خودسازی. من از اون خودسازی ه خوشم میااد ،چون آدم بعدش دیگه اون آدم قبل نیس و این انتخاب خودته که میتونی آدم موفق تری باشی یا فقط با یه کینه که از قبل برات مونده ادامه بدی ..."


نیاز داشتم به خوندنش.. 



..............................................................................


به مارس عزیزم گفته بودم از این به بعد روی کاغذ برنامه ریزی های روزانه ات یک ستون باز کن و بالای ستون بنویس: میلو. 

زیر ستون تمام چیزهایی که فکر میکنی من از پس انجام دادنش برمی ایم را لیست کن..گفته بودم این زندگی من و توست، و هیچ دوست ندارم یک تنه مبارز قصه ی زندگی مان باشی.... طفلک دوست داشتنی من.. لابد خیلی سختش شده بود که بالاخره برایم حرف زد...

امروز وقتی دراز کشیده بود، نور آفتاب مستقیم توی چشمهای زیتونی اش می رقصید. مدام بوسیده بودمش، چشم های زیتونی اش تنها دارایی ارزشمند من است... با بغض گفته بودم هیچ وقت نمیر مارس!!!

عاشقانه تر از  این جمله هم داریم مگر؟!



.................................................................

فقط یه پاراگراف دیگه مونده! نمیکشه مغزم دیگه! ولی تمومش میکنم این ترجمه رو همین امشب...

فرق یه آدم با شعور با بی شعور اینه که میدونه چجوری انسانیت و معرفتش رو نشون بده و اون بیشعوره اینجور وقتا با خودش فک میکنه که واااو چه عجب بالاخره یکی پیدا شد ما رو آدم حساب کنه!



......................................................................................................




یه جایی خونده بودم همیشه تاییدیه ی زندگیمون رو از کسایی بگیریم که میدونیم راهشون درست بوده و هست و الگوی آدمای موفق دیگه هستن، شاید شکست بخوریم، شاید نتونیم، اما خیالمون راحته که با آدم درستش مشورت کردیم نه کسایی که حتی توی خلوت خودشون هم نمیدونن چند چندن، همیشه f..k finger امون باید بالا باشه به سمت کسایی که با نفرت حرف میزنن و بی توجه بهشون ادامه ی مسیرمون رو بریم و مطمئن باشیم کسی که قصد کمک داشته باشه بهمون، میتونه بهترین لفظ رو انتخاب کنه، درغیر این صورت فقط از چیزی که نداره حرصیه...


یادم رفته بود اینارو... چون داشتم سعی میکردم چیزی باشم که نیستم...داشتم تبدیل میشدم به کسی که عزت نفسشو داره از دست میده، ولی الان که فکر میکنم میبینم توی تموم لحظه ها انسانیت و معرفت رو فراموش نکردم، مهم نیس که بقیه چی میگن، سر خودمون رو نمیتونیم گول بزنیم.



............................................................................


یه فصل دیگه هم تموم شد، همزمان باهاش چندتا کار ترجمه هم تموم شد و دو صفحه دیگه مونده...

بهتون دوره ی ترک وبلاگی رو پیشنهاد میکنم! یه مدت نخونین وبلاگا رو و تمرکزتون رو بذارید روی نوشتن برای خودتون و انجام دادنه کارای شخصیتون...مطمئنم که میبینین واو چقدر دور باطل داشتین توی نت! من یه معتاد به تمام معنا شده بودم که صبح به محض باز کردنه چشمم قبل از چک کردن هر پی امی توی سوشال نت ورکام، وبلاگارو باز میکردم و میخوندم! بی نهایت راضی ام که این تصمیم رو گرفتم گرچه گاهی دلم تنگ میشه واسه خوندن دوستای قدیمیم.

یه روزگاری ام بود که کارت پستال جمع میکردم. کارت پستالای خیلی خوشگل که هنوزم چندتا از خوباشو دارم هرکی میبینه میگه که چقدر خوشگلن و مثلش هیجا نیس... ولی یه روزی بیشترشو انداختم دور...

توی اتاق تکونی های فصل به فصلم معمولا بیشتر وسیله هامو میندازم دور. من زیاد آدم جمع کردنه وسیله نیستم، آدم جمع کردنه خنزر پنزر و چیزای دخترونه و خوشگل! خوشم میاد از دیدنشون ولی زیاد توی مود جمع کردن نیستم، اگه هم جمع کنم معمولا بعد از مدتی میریزمشون دور یا میدم به این و اون!