امروز بالاخره گردن غول خرید کردنو شکستم!
دخترک رو با خودم بردم! حس میکنم دیگه کم کم باید با خودم ببرمش بیرون، باید ذائقه ی خرید کردن و تیست کردن، جرات تنهایی نظر دادن و حرف زدن رو پیدا کنه، و هرجا گرسنه اش شد، دلش بخواد که بشینه چیزی بخوره حتی اگه شده تنهایی!
اول رفتیم آجیل فروشیه محبوبم.. آجیلای اصلی شب یلدا رو گذاشتم به عهده ی بابا، چون اون هم خوب بلده آجیلا رو و هم دستش به کم نمیره!
من ولی تنقلات محبوبم رو خریدم... چیپس ماهی و میگو، آجیل ژاپنی و لبنانی، چیپس آناناس و انبه، دو بسته پشمک، کاکائویی و پرتغالی..
کیک هم سفارش دادم، یه کیک خوشگل یلدایی، ولی متن زیرش تولدت مبارکه! برای مارس عزیزم.. قرار شد تولد و شب یلدا رو یکی کنیم، آخه فقط دو روز فرقشه...
از مارس پرسیدم دلت میخواد شمع های روی کیکت عدد باشن یا به تعداد سنت شمع های ریز؟؟ خندید هی میگفت چه میدونم، باز میگفتم بگو دیگه! با خنده میگفت میلو ولمون کن آخه...
میدونستم خجالت میکشه که بخواد بگه شمع چه مدلی میخواد!
گفتم ببین، یه کیک خوشگل رو تصور کن که مال توئه و من گرفتم توی دستم و دارم میام سمتت، دلت میخواد روش عدد ببینی یا یه عالمه شمع های ریز روشن؟؟ با چشم های براق و زیتونیش و خنده ای که توی نگاهش پنهون بود یواشکی گفت شمع های ریز باحال ترن...
مردم براش، مردم که میتونه مثل یه بچه ذوق زده شه ولی اونقدر اون وَر با شخصیت و جدیش پررنگ باشه که دلش نخواد صریح حرفشو بزنه... :)
بعدش قرار شد دخترک چشم سیاه برای مارس یه دونه از این کیف کجی ها که مارس میندازه روی شونه اش بخره، چون کیف خودش در شرف پاره شدنه بس که خیلی وقته دارتش...
منم هدیه ام رو خریدم به اضافه ی یه ست آچار پیچ گوشتی!!! مارس عاشقه اینجور چیزاس.. و اعتراف میکنم که پارسال یه بار رفته بودم یه مغازه ی الکترونیکی، کلی مِن مِن کردم آخر به آقاهه گفتم چیز کادویی یا تزیینی چی دارید؟؟ آقاهه هم اولش یکمی شوک شد، ولی نگاهی به خرت و پرتای آهنی و میخ و تخته هاش انداخت گفت یکم صبر کن!
بعد رفت برام یه دونه از این تلفن مدل لب ها هست که قرمزه، اورد گفت این چطوره؟؟
بعدها که واسه مارس تعریف کردم هردو مرده بودیم از خنده، هم از کار من هم از ناامید نشدنه آقاهه.. حالا هربار که از جلوی یه مغازه ی ابزار آلاتی یا الکترونیکی رد میشیم با هم بلند میخندیم...
امروزم براش یه ست پیچ گوشتی خریدم، به جز هدیه ی اصلیش.. راستش من خیلی اهل گفتنه این که هدیه چی خریدم یا چی دریافت کردم نیستم.. اینو دیگه دوستای قدیمیم میدونن، معمولا هم که عکسای هدیه هامو میذارم جایی، دوست ندارم کسی بپرسه توش چیه.. خیلی کم پیش میاد که بگم چی بوده یا چی گرفتم، دلیل خاصی هم نداره، فقط حس میکنم هدیه یه چیز شخصیه و هنوز آدما به اون درصد از بینش نرسیدن که با دیدن هدیه ی آدمای دیگه اون حس خوب رو دریافت کنن، معمولا توی ذهنشون چرتکه میندازن بالا پایین، و این باااارها بهم ثابت شده که آدمای اطرافم معمولا بقیه رو با چرتکه و پول برانداز میکنن تا با چیزی به اسم قلب و احساس.
قرار نبود برای خودم چیزی بخرم، ولی از اونجایی که دنبال یه لباس پشمی و چارخونه بودم، با دیدنه یه لباس دلم رفت. قیمتش یکمی بالا بود و همچین قیمتی رو نمیخواستم.. ولی فک کردم که خب چندبار دیگه ممکنه همچین چیزی رو ببینم و خوشم بیاد؟ این شد که با حرف زدن با دخترک چشم سیاه راضی شدم بخرمش، و وقتی اومدم خونه پوشیدمش خیلی خوشم اومد، راضی ام که خریدمش...
............................................................................
این روزا برام عکس میفرستین، برای شب یلدا، یا برای کریسمس، من واقعا ازتون ممنونم که یادم هستین و ایده های قشنگی که میبینین من یادتون میفتم تا بهم نشونش بدین، املی هنوز پیشنهاد وسوسه کننده ات برای کریسمس منو قلقلک میده که پاشم بیام اونجا منو ببری اون خیابونه که گفتی، جیمبوی عزیزم هم که مثل همیشه و تموم این سالها به موقعش حواست بهم هست، ایده ی عکس سالاد کریسمس، فرانک عزیزم که همیشه بهم لطف داره و توی بهترین پیجا منو تگ میکنه... راستش همونقدر که هیچ وقت اینجا دنبال دوستی و صمیمیت با کسی نبودم، این روزا بودن شماها و این شِر کردنه عکسا همونقدر واقعاااااا حالمو خوب میکنه و میبینم که میشه از اینجا هم دوستای خوب داشت.. خواستم یه تشکر ویژه بکنم از بودنه همتون...
یکی از دوستای عزیزم یه پستی گذاشته که لپ مطلبش اینه که ما معمولا خود آدما رو دوست نداریم! اون ذهنیتی که خودمون ازشون ساختیم رو دوست داریم و اونا رو تا وقتی میپرستیم که توی چارپوب ما و بر اساس معیارهای اخلاقی ما رفتار میکنن، در غیر این صورت،کوچکترین چیزی که ازشون ببینیم که باب میل ما نیست، اونا رو مضحکه ی خودمون میکنیم، دربارشون با بقیه یواشکی حرف میزنیم، بر علیه شون تیم تشکیل میدیم با رفقای خودمون و به هر ضرب و زوری هست میخوایم که به بقیه هم ثابت کنیم فلانی خوب نیس چون فلانجا اونطوری رفتار کرد که ما بدمون میاد! پشت سرش تاااااا میتونیم صفحه میذاریم، این وسط هم خیلیا میان بل میگیرن، در ظاهر همدردی میکنن، ولی فقط میخوان از آدم حرف بکشن، زیرآبی میرن، و هزارتا اتفاق دیگه...
کلا ماها همیشه عاشق چیزی میشیم که توی ذهن خودمونه، هیچ وقت نمیخوایم آدما رو اون طور که هستن، با همه ی کاستی ها و نقص هاشون دوس داشته باشیم، کمین هم میکنیم ببینیم کی یه سوتی باحال میتونیم بگیریم که بشه سوژه ی کمپین آنتی فلانی!
سه روز تعطیلی..هوم... مثل برق و باد گذشت... فقط تونستم به کارای پایان نامه برسم و مارس عزیزم رو کنار خودم داشتم..کلی خرید قراره انجام بدم ولی درست همون موقع که بلند میشم حاضر شم میبینم واقعا حوصله ی بیرون رفتن توی این سرما رو ندارم.. نت گوشیم و لپ تاپ رو جز در مواقع ضروری روشن نکردم.
.......................................................................
بهم گفت تو پاره ی تنمی!
مگه مامان باباها از این جمله ها نمیگن؟
اینکه عشقت بهت اینو بگه یه جوریه.. یه جور خوبی.. که یعنی انگاری تو شدی جزیی از وجودش.. اونم کسی که میدونی چه همه سفت و سخته توی رابطه...
دارم فکر میکنم آدمای قبلی با مارس چطوری بودن؟؟ چقد تونستن دووم بیارن باهاش؟ مطمئنم نتونستن، مطمئنم همشون سریع جا زدن. من اگه موندم واسه این بود که دیده بودم نامردی یعنی چی. میدونستم له شدن غرور و احساس یعنی چی، و مارس مردونگی داشت. مارس شعور داشت و این برای منی که توی زندگیم هزارتا چیز دیده بودم خیلی قابل تشخیص بود...
بعد؟ همیشه بهش میگم من یه تشکر خیلیییی گنده به دخترای قبلیت بدهکارم، که رفتن تا راه رو برای من باز کنن..
من با مارس هیچ کار خاصی نکردم، فقط سعی کردم از بودن باهاش لذت ببرم و زندگی کنم در کنارش، بدون هیچ چشم داشت و توقعی، همون چیزی که بود رو زندگی کردم باهاش و لذت بردم..
..............................................................................
سه روز آروم و بی دردسر. نه جایی رفتیم نه کار خاصی کردیم. فک کنم اونقدر هردو توی زندگیمون خسته ایم و آشوب داشتیم که همین که خونه سوت و کور باشه و یه آغوش امن داشته باشیم برامون کافیه. همین که یه صدای آروم موزیک لایت بیاد و نور کم رنگ از خیابون بیفته توی اتاق، همین که بدونی و خیالت راحت باشه که آدمت کنارته و تورو هرجور هستی دوست داره، که میتونی هر غلطی دوست داری بکنی و کسی نیست که ازت توضیح بخواد کافیه...
پتو رو پیچیدم دورمون، سرش روی دستمه، خوابش برده.. پیشونیش عرق کرده. یکمی فوتش میکنم، ناخودآگاه بغضم میگیره. من میدونم که آدم خوبی بودم توی زندگیم و اونقدر عذاب کشیدم که حالا تمووووم ثمره ی من یه هدیه ی بزرگ و خوشبخت کننده به اسم مارسه!
میخوام عرق روی پیشونیشو پاک کنم بیدار میشه... توی همون حال میپرسه میلو ساعت چنده؟
میگم گرسنه ام..
میگه زنگ بزنم کباب بیارن؟
میگم نه پیتزا میخوام..پیتزای سبزیجات. که سبک و خوشمزه باشه...
غذامون رو میخوریم..
میخندیم..
صدای تکست گوشیم میاد... مریمه.. میگه کجایی تو دختر سه روزه توی گروه پیدات نیس... میگم بهش کارای مهمتر دارم!
و مارس میره.. تا به کاراش برسه و تعطیلاتمون تموم میشه.. وقتی میره یه تیکه از قلبمو هم میبره..
بهش میگفتم مارس؟ اگه یه روز تکراری شدیم چی؟
میگفت میلو نمیتونم بگم نه همه چی مثل روز اولمیمونه ، ولی هیجان و دوست داشتن برای ما کم نمیشه، بذار به وقتش بهش فکر کنیم، ممکنه یه سری چیزا از تب و تاب بیفته ولی در عوض چیزای خیلی مهم تر ما رو به هم وصل میکنه که ممکنه امروز به چشممون نیاد و برامون ارزشمند نباشه...
فکر میکنم مثلا چه چیزایی؟؟ مثلا وقتی پنج سال بگذره از زندگی مشترکمون، وقتی ببینم مردِ من هنوزم بهم پایبنده، هنوز برام وقت میذاره و حرفامو میشنوه، مسلما این برام با ارزش تر از اینه که بخوام هرروز و هر لحظه س///ک////س داشته باشه باهام عینهو روزای اول!
یکمی توضیحش سخته، ولی فهمیدنش زیر یه سقف رفتن میخواد..
وقتایی که از سر و کولش میرم بالابهم میگه بچه جون بشین! بهش میگم من یه بچه ام برات؟ میگه آره ولی به وقتش مثل یه مرد منطقی و محکم میشی و من اینو دوست دارم که میتونی این دو تا رو همزمان و به شکل عالی داشته باشی توی خودت!
خیلی خوشحالم که منو یه آدم لوس بی منطق نمیدونه... برام خیلی مهمه که آدما بتونن روی حرفا و فکرام حساب کنن. برام مهمه که قدرت تجزیه و تحلیل بالایی داشته باشم و خوشحالم که مارس اینو توی من فهمیده...
.......................................................................
دلم چای میخواد، با یه تیکه کوچیک شکلات تلخ... آخر این هفته از دو جا بهم پول میرسه، یه پول خوب و درست حسابی. ولی قرار نیس باهاش هیچ کار خاصی کنم! فقط خوشحال و راضی ام که میتونم پول دربیارم با زحمت خودم، بدون پارتی بازی، با ربط به رشته ی خودم، با کلاس کاری و پرستیژ مخصوصی که همیشه دنبالش بودم..
..........
پی.اس. کیک رد ولوت هم چیز باحالیه. لوند و قرمز و مخملی
یه نفر هست اینجا که میشناسمش،از خیلی قدیم، خیلی خیلی قدیم! یه بار به دوستام بی احترامی کرد، منم بهش گفتم شعور داشته باش! از اون به بعد همه چی عوض شد!
از چی رنج می کشی توی نوشته های من؟ من واقعا نگرانتم! باور کن! کامنت آخرت یه جور التماس توش داشت که هیچ وقت دیگه اینقدر به وضوح معلوم نبود! من میدونم چی اذیتت میکنه... ولی قرار نیس همه رو با یه یه دید نگاه کنی...متاسفم واسه کسی که تورو به این روز انداخته!
فک کنم برای اولین باره که مثل یه زوج یه روز معمولی رو کنار هم داریم تجربه میکنیم. اینجوری که من پای کارای پایان نامه ام هستم و مارس عزیزم درحال تماشای فیلم مورد علاقه اش.
ازم خواست باهاش فیلم ببینم ولی گفتم که نمیتونم این قسمت از کارم باید تا امشب تموم شه...
براش صندلی گهواره ای رو گذاشتم جلوی تی وی، بهش یه ماگ چای شیر با یه تیکه کوچیک شکلات تلخ دادم و خودم هم کمی اون طرف تر، روی میز غذاخوری پذیرایی بساطم رو پهن کردم و هر از گاهی نگاهش میکنم!
نه روی پاهاش هستم و نه دستاش توی موهام میچرخه... شاید فقط چند کلمه ای صحبت هم کرده باشیم. اما از اینکه زیر یه سقف کنار همیم، خوشحالم، از اینکه میتونم هرموقع که دلم خواست بساطم رو ول کنم و برم کنارش... اصلا همین که خواسته فیلمش رو کنار من، نه توی اتاق خودش ببینه حتی اگه من همراهیش نکنم راضی ام... :)