همیشه به نظرم روباه خوشگل میومده..ولی انقد که  ازش بد گفتن فک میکردم خوب نیس که بگم من عاشق قیافه ی روباهم بس که ظریف و بامزه و چارمینگه! امروز که دیدم تکست صبح بخیرم توش با این شروع شد: سلام روباه زیبای آهو منش... جرات کردم که بگم من عاشق روباهم!



...................................................................................


توی این چهارماه، از چهارباری که بحثمون شد دوبارش توی اتاقم بود... امشب میخوام بهش بگم بیا بریم یه خیابون یا کوچه ی نفرت پیدا کنیم، یه جایی که حتی اسم اونجا هم چیزی باشه که ازش متنفریم، بعد همیشه اگه قرار شد یه وقت بحث کنیم بریم اونجا!  اتاقمون، خونمون، و هرجایی که هرروز توش داریم زیست میکنیم نمیخوام جایی باشه واسه دیدنه دلخوریامون... میخوام اتاقم به خصوص، یادآور خاطرات همیشه شیرینمون باشه...



............................................................................

بهش  گفتم هیچ وقت یادم نمیره وقتی تازه چندروز از رابطمون گذشته بود من رفته بودم یه عالمه لباس خریده بودم شبش بهم گفتی برات عکس لباسارو ام ام اس کنم (بله اون وقتا وایبر و فلان نبود) بعدش نشستی با دقت دونه به دونه برام توضیح دادی که هرکدوم چجوری و با چی خوب میشه یا با چیا بهم میاد... من اون شب و اون کار رو هیچ وقت یادم نمیره چون دقیقا توی روزایی بود که فکر میکردم چقد همه چی داره صاف و منطقی و بی اتفاق خاصی پیش میره و مطمئن نبودم از احساست...




...............................................................................


خواهر کوچیکه منو کشید توی اتاق، یه چیزی داد بهم گفت واسم خریده و بذارم توی اتاقم تا چشم نخورم :)

بعدشم گفت که یه خبر دیگه که به کسی نگفتم هنوز... گفت دارم میرم فردا بینیمو عمل کنم! اونقدر خوشحال شدم و ذوق زده که خودش متعجب شد! بعد نشستم براش گفتم چیا باید برداره چیا نه و ادوایسای لازم رو بهش دادم... صبح عملش هم یه تکست طوماری فرستادم که من خیلی پشتش هستم و مطمئنم همه چی خوب پیش میره و هیچ چیز نگران کننده ای وجود نداره...


برام کارش خیلی قشنگ بود.. که به کسی نگفته بود و فقط من میدونستم...و فقط خواسته بود به من بگه...فک میکنم اعتماد داشتن یه چیز ساختنیه... و هرجا دیدین کسی بهتون اعتماد نداره توی رفتار خودتون دنبالش بگردین.


امروز حالا میرم ببینمش.. میخوام براش یه بادکنک باد کنم و روش نقاشی یه دختر دماغ عملی رو بکشم که روش چسب زده! احتمالا براش یکمی هم آب هویج بگیرم یا شاید یکمی خوراکی های نرم و خوشمزه و کوچولو که نیاز به جویدن سخت نداره.. یه رول هم چسب میخرم، از همون چسب خوبا که خودم میزدم، اسمشو یادم نیس، باید پیداش کنم توی وسیله هام...لازم نیس خیلی چیز شاخی باشه هدیه ام بهش، میخوام باهاش دوست شم، و فکر میکنم دوستی باهاش رو میخوام با چیزای ساده و بی غل و غش شروع کنم.



.............................................................................................


نقشه رو تحلیل میکنیم با بریت که کجا بریم واسه road tripمون؟ اون اصلا اهل مسافرتای جاده ای نیس. سازگاریش توی سفر کمه و فقط با من میتونه کنار بیاد، ولی خب هیجان زده ایم هردو...یه تجربه ی خیلی منحصر به فرده..کاریه که نکردیم تا حالا...شهرای خیلی معروف و خوب رو رفتیم دیگه،باید یه کار متفاوت کنیم...من میگم بیا چادر بزنیم اون میگه میتونه از طریق کارش برامون هتل رزو کنه که روز آخر رو اونجا بگذرونیم...نمیدونم با ماشین من بریم یا اون، فعلا به توافق نرسیدیم ولی همین که دربارش حرف میزنیم خیلی خوبه...از وقتی که با هم دوست شدیم هرسال یه سفر فوق العاده داشتیم...بعد اینطوریه که خیلی یه بارکی  ایده ی سفر جرقه میزنه و دربارش حرف میزنیم، و اینجوری میشه که ممکنه حتی یه سال دربارش حرف بزنیم تا بالاخره جور شه و بریم.. ولی همین که دلخوشیامون اینجور چیزاس و توی حرفامون همیشه موضوعات هیجان انگیز داریم خیلی راضی ام..راضی ام که توی تمام این سالها هیچ وقت نشده راجع به آدما حرف بزنیم چون برامون موضوع جالبی نیست اصلا.



....................................................................................

میخواستم آخر این هفته بشینم کارایی که قراره برای شب یلدا و تولد مارس انجام بدم رو لیست کنم. ولی چندتا کار ترجمه ی اورژانسی خورده به پستم که حسابی حالمو گرفته...

دوست دارم بتونم وسط پذیرایی یه کرسی درست کنم و روش لحاف بندازم و وسیله های شب یلدا رو روش بچینم...اگه شد یه لباس محلی هم پیدا کنم و بپوشم. ولی میدونم که نمیشه چون هیچ کدومش رو ندارم و اینجاها هم خیلی راحت نیس پیدا کردنش...


..................................................................................


برای ولنتاین پارسال به مارس در کنار بقیه ی هدیه هاش یه مدال دوستی دادم! یه مدال که روش نوشته بودم 1st! با یه کاغذ که نوشته بودم شما به عنوان بهترین دوست جهان شناخته شدین و برنده هستین توی تمام دنیا!

فک میکردم که شاید زیاد حال نکنه با همچین چیزی، ولی من هربار از این دیوونه بازیا دراوردم مارس عکس اون کار رو با یه کپشن عالی توی شبکه های اجتماعیش گذاشت...اون همیشه از همه ی ایده های من حمایت میکنه. چیزی که این روزا درصد کمی از آدما توی رابطشون میتونن انجام بدن.


فک میکنم امسال میخوام براش یه تاج درست کنم! یه تاج پادشاهی و بهش بگم که تو بهترین فرمانروایی هستی که  میشناسم!

اسپشال تنکس توو: اردی، مایا، کیت کت، نیلووو، ممول...و همه ی اون 200 و خورده  کامنتی که داشتم و همه ی اون 137 نفری که برام از خیلی چیزا گفتن...نمیدونم چی بگم...واقعا برام مقدور نیس رمزرسانی به این تعداد...من یه متشکرم خیلی گنده ام و حیفم میاد اییییینهمه حس خوبی که اینجا هست رو ندیده بگیرم...سختمه نوشتن...هنوزم نمیدونم چه تصمیمی بگیرم..بدم میاد که هی میام میگم رمزی میشم یا دیگه نمی نویسم ولی باز به کارم ادامه میدم.. من از چند تصمیمه بودن و ثبات نداشتن متنفرم، از شل بودن و بادی به هر جهت بودن...هربار اذیت شدم شما هم با من اذیت شدین و واقعا شرمنده ام....فقط یه چیز رو میدونم، من اینجا برای دوستی با کسی هیچ وقت  مصر نبودم، هیچ وقت از کسی نخواستم منو بخونه یا آدرسم رو تا نخواستن نذاشتم، توی شبکه های اجتماعی همه میدونن که محتاط عمل کردم و همیشه وسواس داشتم برای انتخاب آدمام، و میخوام بگم آدمی نبودم که بخوام دایره ی دوستیمو وسیع کنم، و هرکس که اومد خوشامد بگم، و همیشه سعی کردم کسایی رو انتخاب کنم که مطمئن باشم قلبا بهم حس خوبی دارن، ولی متاسفانه خیلی موفق نبودم.. وبلاگم برعکس بقیه ی شبکه های اجتماعیم به روی همه بازه و تمام این سالهایی که اذیت شدم رهاش نکردم، وبلاگم جایی برای تخلیه شدنه من نیست،من تنها یک هدف همیشه داشتم و دارم و خواهم داشت، روز اولی که با وبلاگ نویسی آشنا شدم نوشته های آژو بود، اون همیشه طنز می نوشت و حالمو خوب میکرد، و وقتی بین یه عالمه صفحه ی سیاه و شعرهای غمناک به وبلاگش می رسیدم و گاهی توی سایت دانشگاه ریسه می رفتم از خنده میفهمیدم که چقدر خوبه همیشه حس خوب دادن به بقیه...و وقتی اولین وبلاگم رو زدم، با خودم عهد بستم که هیچ وقت جایی برای غصه هام نباشه...من آدمی ام که وقتی رابطه ام تا مرز جدا شدن رفت حتی دوست صمیمیم نفهمید چون من یه ضعف بزرگ دارم اونم اینه که نمیتونم از غصه هام حرف بزنم چون دقیقا همون موقع که دارم ازشون میگم ممکنه بغضم بشکنه، و من متنفرم از گریه کردن...و به هیچکس اجازه نمیدم بهم بگه این شیوه درسته یا غلط چون چیزیه که توی من نهادینه شده و باهاش حال میکنم..من اینجا واقعا واقعا دنبال دوست پیدا کردن یا تایید شدن نیستم چون اگه بودم دایره ی دوستیم و تعداد فالوورهام توی شبکه های اجتماعیم باید خیلی بیشتر از اینا میبود و چیزی که همیشه همه از من میدونن اینه که خیلی سخت میتونم ارتباط برقرار کنم، و من اینجا خوده خودمم...من رسالتم اینجا یه چیزه: حس خوب دادن...و اگه گاهی همه چیز بیشتر از چیزی که واقعا هست به نظر رسیده با برنامه ریزی نبوده،اینجا آنلاین نوشته میشه و تا وقتی تخلیه ی احساسی بشم به نوشتن ادامه میدم و لحظه ی آخر پابلیش میکنم و گاها بدون ویرایش میمونه...

.راستش واقعا دیگه ی حوصله ی توضیح دادن ندارم و خودم رو آنالیز نمیکنم، هرکس که باید منو شناخته باشه شناخته...

نمیدونم این دایره تا کی میخواد ادامه داشته باشه و من ممکنه بازم کم بیارم،هربار ولی محبت های کسایی که حتی یه بارم اسمشون رو ندیده بودم قبلا و هیچ جای دیگه، منو به خودم میاره که بلند شم...

و عذر میخوام که مجبور شدم بعضیا رو پاک کنم از اینستام، واقعا معذرت میخوام، دلایل خودمو داشتم و البته که خیلی دلم سوخت وقتی آنفالو کردم ولی چیزی بود که باید انجامش میدادم اگه قرار باشه برگردم به همون میلوی قرمز یک سال پیش... فقط امیدوارم که درکم کرده باشین بدون اینکه ازم توضیح بخواین.


I've chosen to be strong...



.........................................................................................


از مارس خواستم منو ببره سفر... و بعدش هم قرار شد که با بیریت یه road trip داشته باشیم... نیاز دارم ریکاوری کنم و یه سری چیزا رو موقع رانندگی مارس و بعدش بیریت یادم بیارن....

پرشین بلاگیا چرا اینطور شده وبتون؟ نمیتونم براتون جواب کامنتاتون رو بذارم صفحه تون رو که باز میکنم میپره میره یه صفحه ی دیگه

اونجایی جالب میشه که هیشکی حق نداره راجع به درداشون حرف بزنه,سوال کنه چون به کسی ربطی نداره,چون چیزیه که باید تو خودشون حل شه ولی وقتی به بقیه میرسه این عقیده پیش میاد که قراره همه چی پرفکت نشون داده بشه, که منتظر تایید بقیه ایم..

 و هیچکس نمیدونه اگه مثلا رابطه ی قبلی کات شد چرا کات شد,چرا هیچ توضیحی داده نشد, مگه نگران قضاوت بقیه بودیم که ننوشتیم چی شد؟؟! البته که به هیچکس ربطی نداره,ولی اونایی که قلبا رفیق بودن سعی کردن بگن دردت میاد اگه ازش بنویسی, اونایی که نارفیق بودن گفتن نگفتی چون نخواستی کسی بیاد قضاوتت کنه, گفت بابا خودم خواستم حلش کنم, گفتن خفه بابا ترسوی بدبخت ژست قوی بودن برداشتی؟؟؟

 

یا مثلا اگه یه مشکل تو خونه پیش اومد,یا اگه بنا بر هر دلیلی دو سال دپ بودی و دور از عشقت,همه دلداری دادن فقط و کسی نپرسید که چرا,همه گفتن خوب باشی الهی همیشه, و وقتی اوضاع خوب شد و از خوبیا نوشتی بازم اومدن گفتن خوب باشی الهی همیشه,بترکه چشم حسود,و اونایی که نارفیق بودن گفتن هووووی چته یادت نره غم و غصه هاتو بنویسی ما بیاییم دلمون خنک شه چرا پس دلمون رو خنک نمیکنی با بدبختیات؟؟؟ 


اونایی که رفیق بودن طومار طومار نوشتن که چقد خوبه که هستی تا خوبیارو یادمون بیاری,به اونیکه

طعمارو بلد بود گفتن چقد خوبه که طعم هارو میشناسی و یه مرجع کمکی اصن, به اونیکه همیشه چیزای ریز سوپرایزی بلد بود گفتن چه خوبه هستی که یادمون بدی سوپرایز کردنو و تولد فلانی رو بیا بگو چیکار کنیم اصن, اونایی که نااهل بودن اومدن گفتن هوووش چته پزو چته چندش چته خودشیفته خسته نشدی از تز دادن؟


هرجا دیدیم یکی یکیو پیدا کرده که خوشه سعی کردیم بفهمیم کیه,راه پیدا کردیم تو زندگیش, بعد که دیدیم طرف بردپیت نیس نشستیم درگوشی به بغلیمون گفتیم اینو نگاه اونقد داغونه که حد نداره, بعدش خندیدیم و خیالمون راحت شد که ما بهتریم, اونایی ام که رفیق بودن گفتن چه خوب که با آدمت همونطور که هست عاشقی میکنی,زیاده خواه نیستی و از بدیا خوبی میسازی...طرف شاعرانه و احساسی نوشتنو دوست داشت,نگفتیم که اینم یه سبکه واسه خودش,گفتیم  زر مفت زد تا بقیه چششون دراد,نگفتیم شاید ما مثش نگاه احساسی و رمنس نداریم و نمیتونیم از هرچی شاعرانه بنویسیم که اصن سبک و سیقمون شاید فرق کنه, گفتیم طرف توهم زده بابا عاشقی کیلوچنده...


گفتیم مگه میشه درد نداشته باشه طرف؟ اونم نشست از درداش گفت, سریع نسخه پیچ رفتیم بالاسرش گفتیم اوهوی بدبخت پاشو اینم نسخه هات زندگی شیرینه و تو چه بیچاره ای که نشستی عر میزنی پاشو جمع کن خودتو زندگی رو سخت نگیر, بدبخت هنگید که چیکار کنه آخر؟؟؟



یا اگه دیدیم کسی نخواست زیاد مچ شه رفتیم بالا سرش گفتیم اینجا دنبال تایید نباش, اینجا قاطی شو, بنویس از همه چی,ماها رفیقیم,بگو از بدبختیات, نوشت اونم ,همون موقع یکی پیدا شد عکس خنده گذاشت و نوشت  خخخخخخ بدبخت بیچاره....




اونی ام که اهل عیش نبود پتک گرفت دستش نشست اون گوشه, هرکی زیاد توضیح نداد پتک رو کوبید تو سرش گفت هووووشششش ماها همه اینجا متعهدیم به هم, بیشتر بازش کن ببینیم داستان از چه قراره, طرف گفت چی میگی بابا درد من درده منه, خیلی رفیقی و متعهد پاشو از اون سر دنیا بیا این ور دنیا منو ببر بیرون, پتکیه لال شد, ولی رف به بقیه گفت فلانی رو میبینی؟ خیلی چسیه, نذاشت بفهمیم چی به چیه....



خواستیم رمزی کنیم گفتیم تو خانوم بیا جلو رمزو بگیر تو خیلی مورد اعتمادی همیشه پشتمی,همیشه هستی, اونی ام که ساکت بود رو گفتیم بکش عقب,تو رفیق نیستی که, گفتش بابا اینجا که جای رفاقت نیس, رفاقت واقعی اونیه که لمسش کنی تو بیرون, بهش گفتیم خفه بابا شل بگیر اینجا همه باهم دورهمیم... طرف نفهمید آخر اینجا دور همیم یا نیستیم؟؟؟ چون قبلش شنیده بود که اینجارو جدی نگیریم..


رفتیم هرجا سر زدیم دیدیم یه مشت غمباد گرفته دور همن,گفتیم بابا اه ه ه ه, یکی ام نیس یکم شادی کنه, گشتیم گشتیم یکیو پیدا کردیم که تو خونشون سگ میخونه گربه میرقصه یا یه چیز تو این مایه ها, ولی رفته زیر پتو داره واسه ما پست هوا میکنه که امروز ماسک ناخنامون یادمون نره... از اون ور صدای جیغ میاد ولی این به هوا کردنش ادامه میده که خانومای عزیز خوش بگذره عشقتون رو ماچ کنین,دید که زنه دو متر اون ور داره زیر دست و لگد جون میده, این ولی همچنان هوا کردنش ادامه داشت که من خوشبخترین دختر رو زمینم که ساده ترین حقوق انسانی رو دارم تو رابطم,ولی پاک کرد فقط خوشبختترین دختر رو زمینش موند چون فک میکرد کسایی که تو پر قو بزرگ شدن چه میفمن اینارو, دوست نداشت اونیکه نازپرورده ی بی تلاش بود واسش دل بسوزونه, اون عقبیا تا اینو خوندن دماغشونو گرفتن گفتن پیف پیف, نگاه کردن به رفیقشون گفتن دیدی باز اون چی زر زد؟ براش بنویسیم دخترخوشبخت؟؟ توهم زدی بابا  بکش پایین لول اغراقتو...

درست همینجا قضاوتش کردن همونایی که هی گفتن نچ نچ قضاوت؟؟ آ-اوه شیم آن یو!




...................


متاسفم واسه خودم که ناراحت بودم و وجدان درد داشتم,من کارم درست بود,فقط کافی بود یه نگاه به گذشته مینداختم تا میدیدم من تو هر موقعیت چطوری برخورد کردم و سعی کردم بفمم,ولی بقیه باهام چطور بودن و چه انگی خورد بهم... پشیمونم که ابراز پشیمونی کردم,پشیمونم که نرفتم کلید کنم بگم بگووو دیگه بگووو چرا تو نگفتی پس چی شد,به جاش گفتم گناه داره,نوشتنش,گفتنش درد میده بهش,بذا از خوشیاش بگه لایق خوشبختیه چیکار دارم که کلید کنم روش.. متاسفم واسه اونهمه درکم...


............

من همینی ام که شناختین, قسمتای درددارم مال خودمه چون این مدلیه شخصیتم, نه که به ت..خمم باشه قضاوت بقیه.

من همینم که شناختین, بلد نیستم از مارس ساده بنویسم,و از هرچیز شاعرانه ترین برداشتو دارم و رابطم تموم داراییه منه و تویی که حس اغراق خوندن بهت دست میده معذرت میخوام که این حسو بهت میدم ولی نمیتونم کاریش کنم همونطور که تو نمیتونی واسه کم احساس نوشتنت کاری کنی.من منتها قضاوتت نمیکنم که چه ساده و بی عشقی یا چه میدونم هر فکر دیگه ای,من دوستت داشتم و اشکالی نداره اگه تو نداری ولی بت اجازه نمیدم بخوای سبکمو عوض کنی...


من همینم که شناختین... هرکی منو همینی که هستم دوست داشت اطلاع بده رمزه خصوصیامو براش بفرستم قدیم و جدیدم نداره دیگه سرخود رمزرسانی نمیکنم که کسی رودرواسی گیر کنه بخونه ولی پشت مانیتور عق بزنه از نوشته هام... 



+بعدا نوشت: پستم بخاطر همزمانیش با مایا شک و شبهه ایجاد کرد، برای همین لازم دونستم بگم مایا برای من یکی از عزیزتریناس که همیشه براش احترام قائلم.. این پست از چند روز پیشتر در دست احداث بود و توی چرک نویسا بود تا هی مطلب بهش اضافه بشه و بشه اونی که میخواستم.و دیشب پست شد، همزمانیش با پست مایا هیچ ارتباطی نداره موضوع از جای دیگه لنگ میزنه... :)

عکس آسمونی که پست قبلی گفته بودم رو گذاشته بودم توی اینستای وبلاگیم، ولی بعدش حذف کردمش چون حس خوبی ندارم...چون واقعا دوست ندارم عکسامو، زندگی معمولی و خوشی های کوچیکمو شِر کنم دیگه..نمیخوام بگمش دقیق...هی دارم فک میکنم که پاکش کنم کلا، و همون ایده ی دوستای وبلاگی فقط در توی وبلاگ رو ادامه بدم...نمیخوام توضیح بدمش بیشتر ولی ذهنم درد داره انگار و کاش کسی باشه که بفهمه چی میگم...



...................................................................................


به املی حس خوبی دارم، نگاه کردن به عکساش، یا خوندنه نوشته هاش بهم حس امنیت میده...


لاندا رو هم دوست دارم...فکر میکنم چه خوب شد که روشن شدم توی وبش چند وقته...باهام راحت حرف میزنه و تجربیاتمون توی شرایط مشابه هست الان، دوست دارم ببینمش...

...................................................................................


دختر مهمونمون-همون خانومه حرص داره بی ربط گو- الان همین الان پی ام زد که سلام عزیزم خوبی خانمی با زحمت های ما، دلم تنگ شد واست...

عوق خب! چطوری میتونین هم بدجنس و خبیث باشید با آدم، هم اینطوری واسه آدم کلمه های خوب به کار ببرید؟؟ تکلیفتون چیه توی زندگی با خودتون؟؟؟! چند چندین آخه...



...................................................................................



کلاس فیلم خوب پیش رفت. 




.................................................................................


سه سال و نیم شد که توی این خونه ایم. هنوزم دوستش ندارم. اتاقم سرده همیشه ی خدا، آفتاب توش نمیاد هیچ وقت نه تابستون نه زمستون، پرده رو میزنم کنار آفتاب پهن نمیشه کفش که ولو شم توی نورش...و بغل دست آشپزخونس، صبح به صبح صدای تق و تق میاد و ظهر و شب صدای جر و بحث... خونه ی قبلی اتاقم ته ته ته بود، صداها گنگ می رسید، با یه بالش گذاشتن روی سر همه چی حل میشد...



............................................................................


بعضی چیزا گفتنی نیس، ایگنور کردنیه، منم که خدای تضاد، درست همون موقع که دارم فکر میکنم چقدر راحت ایگنور میکنم میبینم کلید کردم روی یه چیز که شب و روزمو گرفته!

پسر دومیه خواهر بزرگه خلبانی میخونه، هربار که پرواز داره از آسمون و ابرا فیلم و عکس میگیره میفرسته به گروه. یه عکس فرستاد زیرش نوشته بود یه عکس از فراز آسمان های زنجان تقدیم به دایی مارس و زندایی عزیزم  که نگاه مهربونشون به همدیگه قشنگ ترین چیزی بوده که بینشون دیدم!! بعدم نوشته بود که اگه دقت کنین به عکس میبینین که اون دورتر دوتا ابر به شکل یه مرد و زن دست همو گرفتن و نشستن روبه روی هم!



البته که به این واضحی نبود شکل ابرا، چون هیچ وقت هیچ ابری اینقدر واضح شکل تشکیل نمیده ولی خب من مردم از خوشی... که از آسمون یه عکس اختصاصی داریم و به نام ما زده شده...که اصلا به نظر بقیه ما اینطور میاییم با اینکه از اون زوجای توی دهن هم جلوی بقیه نیستیم...





همکارم تکست زد میلو سوژه ی عکاسی برادرم میشین تو و مارس؟؟ گفتم وات؟؟ چرا ما؟ گفت هردوتون استایل مناسبی دارید و کنار هم ترکیب خوبی میشین، میخواد برای پاییز چندتا عکس بگیره و الان همه جا فوق العاده ست از برگا...

فکر میکنین ذوق مرگی مگه چطور اتفاق میفته؟؟؟