واسه سمی

بعد من اونجایی که نوشتم سمی باهام مردونه و جدی حرف میزنه و راهنماییم میکنه، و من خودم هم گاهی این کارو با بقیه میکنم و شاید کسی ازم ناراحت شه و خواستم بگم که همیشه هدف توی دوستی باید نیت کلی باشه شاید نتونستم منظورمو درست برسونم، ولی همیشه از همه ی کسایی که باهام رک حرف میزنن ممنونم، گرچه منم مثل خیلی ها ممکنه اولش ناراحت شم ولی همیشه تمرینم اینه که ببینم طرف کیه و کلا نوع زندگیش چطوره، و وقتی همیشه داره نرمال زندگی میکنه و هدفش برای بقیه خیر  و صلاحه نمیتونه هیچ وقت از روی بد دلی حرف بزنه، با اینحال من از سمی  همینجا معذرت میخوام که شاید نشد منظورمو خوب برسونم چون من از ته قلبم معتقدم رک بودن و منطقی حرف زدن توی این روزایی که همه بیخودی قربون صدقه ی هم میرن یه کار معقولانس که از کمتر دختری برمیاد... و سمی حتی یه بار نوشته بودی چرا بقیه فکر میکنن مثل مردا فکر میکنی و میگفتی درحالیکه به خودت می رسی و مثلا حتی برای ناخن هات هم خیلی وقت میذاری ولی چرا بقیه اینو بهت میگن، و من اون روزا میخواستم بهت بگم تو تمام ظرافت های دخترونه رو داری و صورتت هم همیشه جز ظریفایی بوده که میشناختم، منته اونقدر عقل و منطقت پررنگه که توی همه این حس پررنگ میشه که واو، میشه به حرفاش تکیه کرد و مطمئن بود ظاهرسازی نمیکنه... نگفتم اینا رو بهت اون روزا، ولی میخوام بدونی که برام همیشه حرفات و راهنماییات جز بهترینا بوده.... من عذر میخوام که اینطوری شد...واقعا قصدم حتی یه درصد هم چیز دیگه ای نبود کما اینکه خودمو هم مثل تو دونستم و از بقیه خواستم همیشه ببینن ته قلب آدمایی مثل من و تو چیه....

امیدوارم که سوتفاهم برطرف شه چون من آدمی نیستم که حتی یه درصد، حتی یک هزارم درصد بیشعور باشم نسبت به کسایی که باهام خوب و صادقن...

دیشب بود، بعد مدت ها رفتم اف/بی. خیلی وقت بود میخواستم برم ولی فیل/تر/شکن درست حسابی نداشتم...


رفتم توی عکسای قدیمی...انقدر حس و حال خوبی داشت که تا کی لبخند داشتم... بعد رفتم توی چت خودم و مارس، اوایل رابطمون زیاد توی اف بی میرفتیم دوتایی، و اونجا  زیاد چت میکردیم، اون موقع هم وایبر و اینا نبود... اونقدر حس و حال باحالی داشت... بعد مارس فروشگاه نداشت اون موقع، برای همین شبا توی خونه بیکارتر بود و بیشتر میتونست باهام حرف بزنه، چندتا از چت هامون مال وقتی بود که من از خوابگاه آنلاین شده بودم، بهش میگفتم این شهر هم که همش بارونیه و غر زده بودم و اونم دلداریم داده بود...

شِر کردنه عکسای یواشکی....نشون داد عکسای خوابگاه بهش..اولین بحث رابطمون که توی اف بی و توی چت بود و من متعجب بودم که چرا مارس داره اونجوری رفتار میکنه سر همچین قضیه ی کوچیکی...تاااااا دیروقت داشتم چت هامون رو میخوندم، خیلی حس خوبی داشت برام، خیلییییی!

بابا رو ندیده بودم چندروزی...

دلم واسش تنگ میشه...من نمیتونم دوستش نداشته باشم. گذشته هرچی ام باشه، الان هرطور که هست، و این روزا هربار که فکر میکنم بهش دلم براش تنگ و تنگ تر میشه!!





...........................................................................


شمایی که دختر داری که هیچ، ولی اگه نداری، کاش یه خواهر کوچیکتر داشته باشی، یه خواهر خیلی خیلی کوچیکترو البته خیلی هم دوستش داشته باشی... بعد اون وقت میفهمی که چرا ممکنه باباها اونقدر گیر و بد باشن گاهی در رابطه با ماها... که ممکنه هر غلطی خودت کرده باشی ولی به محض اینکه احتمال میدی یه درصد دخترت/خواهرت ممکنه یه کاریو کنه، دیوونه میشی، تمام تنت میشه گارد و میخوای که ازش محافظت کنی، میخوای که حتی زندانیش کنی که هیچ جایی نره، که فکر و قلبش پیش خودت باشه! البته معلومه که نمیشه...ولی این روزا هرچی دخترک چشم سیاه بزرگتر میشه من بیشتر مامان بابا رو میفهمم... حاضرم بمیرم ولی دخترکم مال خودم باشه.. نمیدونم چطوری بگمش...همین الانشم با بغض دارم اینارو می نویسم...و تو اگه دختر/خواهر کوچیکتر که دوستش داری نداشته باشی نمیفهمی اینارو...

............................................................................

گفت واسه درسشون یه نمایش باید اجرا کنن، گفت خودم یه قصه ساختم بذار برات تعریف کنم ببین خوبه یا نه، تعریف کرد که یه دختری میخواسته یه کاری انجام بده اما موفق نمیشه، غصه دار میشه و میاد خونه، خواهر بزرگترش میاد دلداریش میده میگه اشکال نداره، همه چی خوب پیش میره..

میگم چرا مامانش نمیاد دلداریش بده؟؟ یکمی فکر میکنه و میگه نمیدونم خب...




من؟ توی دلم میمیرم از خوشحالی که توی قصه های دخترک چشم سیاه، خواهر بزرگتر نماد یه آدم خوبه...

هر ترم ازم میخواد برنامه ی کلاسامو و اسم آموزشگاههایی که میرم رو براش با دیتیل بفرستم تا داشته باشه... خوشم میاد که واسش مهمه, مهم بودن مگه به چیه؟ 



...............................................


یه چیزی وجود داره که من تازگیا فهمیدمش, اونم اینه که اگه کسی ناراحتتون میکنه با حرفاش یا انتقاداش یا حتی راهنماییاش اول ببینین اون آدم کیه بعد ببین کلا ذاتش چجوریه و نیت کلیش چیه...


من اینو کی یاد گرفتم؟ همون شب بله برونم. که خب اولین باره دارم اینو میگم. همون شب یه نفر یه چیزی گفت که باعث شد تا صبحش گریه کنم (قابل توجه کسایی که فکر میکنن فامیل های همسر باید پرفکت باشن تا دوستتشون داشت) بعد بخاطر شناختی که نداشتم خیلی خیلی ناراحت شده بودم. وقتی به مارس گفتم گفت میلو میدونم که حرف درستی نزده ولی تو بیا ببین اون آدم در حالت کلی چجوریه و کلا برخوردشون با آدما چطوره... اینطوری شد که از دلم پاک کردم اون اتفاق رو و سعی کردم از اون به بعد آدما رو بر مبنای چیز کلی ای که هستن حرفاشون رو برداشت کنم...


مثلا بارها شده خودم خواستم کسایی رو راهنمایی کنم بعد ولی شاید نظرم مخالف بوده, یا نشده منظورمو خوب برسونم, دوست دارم اینجور وقتا اون آدم ازم دلگیر نشه, با خودش فک کنه که میلو کلا چجوریه آیا آدمی هست که بد دل و بد ذات و حسود و عقده ای باشه؟ یا فقط سعی اش بر کمک کردنه؟!


مثلا بارها شده اینجا سمی با لحن مردونه باهام حرف زده, از این جهت میگم مردونه که میبینم با بعضیا ملو تر و مهربون تر حرف میزنه ولی با من رک و بدون هیچ رودرواسی, بعد خب من میبینم این آدم توی حالت کلی نرماله, توی نوشته هاش تا کسی بهش آسیب نزنه غر نمیزنه, بعد خب میگم اون ته دلش راهنمایی کردنه, شاید مخالف باشه نظرش و من اولش برنجم ولی در کل اون قلبش سیاه نیس...

یا مثلا هدا باهام حرف میزنه و نازی, یه چیزایی رو بهم گوشزد میکنن که ممکنه اولش بگم وا, مهربون تر نمیشد باشی؟ ولی باز با خودم میگم بیشعور نباش, اینا دارن باهات از ته قلبشون حرف میزنن! گرچه اون روز به هدا گفتم چرا انقد با حرص باهام حرف میزنی :-P



فهمیدنه اینکه کی با قلبش باهات حرف میزنه کی از رو لج و سیاه دلی, کار سختیه ولی شدنیه, من هیچ وقت تا کسی بهم آسیب نزنه نمیتونم واسش بد بخوام, همیشه سعی میکنم اینو توی حرفا و رفتارم نشون بدم ولی گاهی موفق نیستم, ولی توی تشخیص این که کی واقعا قصدش کمکه کی نه, برام خیلیییییی راحته!

شماهایی هم که اگه من براتون گاهی حرف زدم و راهنمایی ولی فکر کردین چقد خبیثم خب  shame on you که هنوز نشناختین منو! :)))

پشت فرمون بودم، گوشیو دراوردم داشتم براش تکست میزدم، دیدم که دلم نمیخواد این جمله ی عاشقونم رو با تکست بخونه..رامو کج کردم رفتم پیشش... چند دقیقه بیشتر وقت نداشتم.. جمله ام رو در گوشش گفتم و رفتم پی کارم! حیفه دیدنه برق چشای زیتونی و پیدا شدنه دندونای صاف و وحشیش موقع خندیدن نبود که با تکست اینارو بگم و از دست بدم؟؟؟



..............................................................


بهش گفتم هیچ غر و نقی نداری؟؟ من امشب نازکش شمام، هرچقدر دلت میخواد غر بزن تا یکمی حالت بهتر شه... 


تصور اینکه این مرد تخس اخموم رو دارم اینجوری نازکشی میکنم دلمو میضعفونه!


دارم فکر میکنم ترکیب ما دو تا کنار هم، یه چیز کاملا متضاده! من یه آدم همیشه لبخند دار و به گفته ی اطرافیان مهربون، مارس یه آدم فوق العاده جدی با قیافه ی نسبتا تخس که به سختی توی عکسا حتی لبخند میزنه! هیچ وقت توی تصوراتم هم نبود که عاشق همچین مردی بشم! 


...............................................................


دیشب توی خواب یکمی ناله میکرد، تبش اونقدر بالا بود که منم از تماس با بدنش خیس عرق شده بودم، هربار که ناله میکرد نگاش میکردم، ابروهای صاف و پرپشتش توی خواب گره خورده بود به هم، پیشونیش برق میزد از تب!


...................................................................



خواهر کوچیکه چندتا کاغذ داد دستم گفت اینارو بذار توی کیفت بعدا رفتی خونه بخون... اومدم دیدم ویژگی های اخلاقی آذرماه رو برام پرینت گرفته و چندتا از متن های یه روان شناس که درمورد همون مشکل ما یه چیزایی گفته بود توی کتابش... از اینکه اینقدر برامون وقت گذاشته و طرفدار منه حالم خوب میشه....


...................................................................



حذف شد! اونی که میخواستم بخونه خوندش :)))



+کامنتا هنچنان تایید نمیشن دوستای عزیزم, تایید نشدن به معنی نخوندن نیست, من میخونم همه رو با دقت :-)

ماشینش تعمیرگاه بود. باهاش تماس گرفتم گفت با ماشین شرکت میاد فلانجا پیاده میشه و برمیگرده.. دیدم صداش گرفته ست گفت که سرما خورده انگاری و بدنش کوفته ست و برعکس امروز که حالش زیاد اکی نیست کلی کار ریختن سرش و فرستادنش ماموریت فلان شرکت...

وقتی قطع کردم دلم پیشش بود.. حس کردم چقدر توی مریضی ها و بی حالیا همیشه من یه taker بودم و اون حواسش بهم بوده... اما هیچ وقت نذاشته من بفهمم حالش خوب نیس، یا نیاز به مراقبت داره... بهش زنگ زدم گفتم کی می رسی؟ 

میخواستم برم دنبالش... یادم اومد که اون دو سالی که رفتم شهر دانشگاه، هر هفته که برمیگشتم میومد یه جایی دنبالم، نمیذاشت تنهایی برگردم خونه چون میدونست هربار که برمیگردم زا اونجا حالم خوب نیس و نیاز دارم باهاش حرف بزنم... هر هفته بدون استثنا اومد نبالم و ساک ام رو ازم گرفت و من رو دم خونه پیاده کرد و رفت...

بعدش بلند شدم سریع حاضر شدم،یکمی آویشن ریختم توی کیسه، رفتم از داروخونه یه قرص کلداکس و ویتامین سی خریدم، یکمی پرتغال و لیمو شیرین و یه بسته سوپ آماده که خودم عاشق طعمشم... رفتم دنبالش، از دیدنش قلبم مچاله شده.. مارسی که توی برف با آستین کوتاه میگرده، کاپشنش رو پیچیده بود دور خودش و شالگردنش جلوی صورتش بود... اومد نشست کنارم، دست زدم به صورتش، خبری از اون داغی خووووب نبود، تب داشت، داغ تبدار بودن اصلا خوب نیس... 

بردمش خونه، مادرش نبود، خواهر کوچیکه رو صدا کردم، گفتم آبمیوه گیری بهم بده تا آب میوه ها رو بگیرم، و یه قوری کوچیک که توش آویشن رو دم کنم...سوپ رو گذاشتم بجوشه، توش یکمی سبزی هم خرد کردم، آبمیوه رو گرفتم.... 

صداش زدم اومد، بهش سوپ دادم با آبلیموی تازه، وسطای سوپ خوردنش هی نگام میکرد... فکر میکردم که من یه لحظه هم نمیخوام زنده باشم بدون مارس...

بهش آبمیوه رو دادم و قرص... 

گفتم دراز بکشه.. نشستم کنارش، دستم روی پیشونی تبدارش بود، باهاش آروم حرف میزدم... عرقای روی پیشونیشو پاک میکردم، و به این فکر میکردم که اگه الان زنش نبودم چطوری میتونستم توی این حالش کنارش باشم؟ سالهای قبل که حالش بد میشد بهم نمیگفت چون میدونست نمیتونیم با هم باشیم که من بهش برسم، و غصه ام میشده لابد... حرصم گرفته که فقط با یه تایتل خاصی میتونی هر لحظه با کسی که دوستش داری باشی... حرصم گرفته که اینجا آدما نمیتونن هروقت که به هم نیاز دارن کنار هم باشن چرا؟ چون فقط یه برچسب زن/شوهر روشون نیست...


براش آویشن اوردم... گفته میلو میشه نخوردش؟ میشه مثلا مالید به صورت؟؟

انقدر خندیدم که حد نداره! دوست نداشت بخوره داشت به هر ترفندی دست میزد... گفتم تو که تا حالا نخوردی نمیدونی چه مزه ای داره...

یکمی ازش خورده دیده که نه مزه اش خوبه.. گفتم میلو چیز بد بهت نمیده....

باهام حرف میزد از امروزش.. میگفت که کجاها رفته و چیکارا کرده... بعد یهو وسط حرفاش گفت میلو گاهی باورم نمیشه این من باشم که دارم اینقدر حرف میزنم!!! میلو من با تو حرفم میاد!

اتاق تاریک شده، نت گوشیمو خاموش میکنم چون میخوام همه ی حواسم به مارس باشه، میام کنارش، پتو رو میکشم روش.. میگه گرمه میلو، میگم میدونم...

با فاصله ازم خوابیده گفته توام مریض میشی... چسبیدم بهش گفتم مهم نیس...توی بغلش از داغی تبدار بودنش تنم میسوخت هی، یه حال مریض و گیجی بینمون بود... بوی عطرش هم بی جون و مریض بود انگاری، ولی همون یه نسیم کوچولوی عطرش که بهم میخورد برام کافی بود..لباش تبدار بودن، نفسش اونقدر داغ بود که صورتم میسوخت از بازدمش! بدون اغراق همینقدر که میگم بود...

تا صبح هی چک میکردم، میدیدم تبش کمتر میشه هی.. صبح که رفت، منم خوابیدم...

دیدم برام تکست زده قد یه طومار و تشکر کرده از تک تک کارای دیشب... 


گلوم درد میکنه، آبریزش بینی گرفتم... ولی این سرما خوردگی کجا و سرماخوردگی های همیشگی کجا! چی میگن؟ هرچه از دوست رسد نکوست؟؟ 

براش تکست زدم همیشه تنت سالم باشه و سایه ات بالای سرم!!!