سوال هایی که برای آموزشگاه طرح کرده بودم با اعتراض دانشجوها روبه رو شد. چرا؟ چون سوال های قبلی همیشه به طرز افتضاحی آسون بودن و اونا به سیستم چهارگزینه ای عادت کرده بودن، مغزشون توانایی تحلیل نداشت...
مدیر بهم گفت باید برای این سوالام منطق داشته باشم که گفتم برای طرح کردنشون چقد زمان گذاشتم و مطمئنم کاملا روش درست و علمی ای هست با توجه به سطحی که اونا دارن. گفت که برم خودم باهاشون حرف بزنم. بچه ها گارد شدید داشتن اولش ولی وقتی براشون حرف زدم سکوت کردن، داشتن توی فکرشون تجزیه تحلیل میکردن.. بهشون گفتم مشکلی نیس، شما ترم دیگه فارغ التحصیل میشین از اینجا و شمارو به عنوان کسی که بیشتر از پنج ساله زبان خونده میشناسن، ازتون میخوان توی یه مصاحبه حرف بزنین، یه جمله رو ازتون میخوان که ساده تر بیانش کنین، یا میپرسن چرا همچین نظری داری.. میتونین از خودتون دفاع کنین؟ یا بازم منتظرید چندتا گزینه بذارن جلوتون تا شما بهترینشو انتخاب کنین؟؟
گفتم قصد کوبوندنتون رو ندارم، میخوام که بتونیم ادعا کنیم بلدیم، که سوادشو داریم... یه ساعتی حرف زدیم، آخرش گفتن که حق با منه و اونا بدون هیچ سخت گیری ای الکی اومدن بالا!
قرار شد براشون چند جلسه ورک شاپ بذارم و زیرساخت علمشون رو قوی تر کنیم که اینقدر طوطی وار نباشه سوادشون. کار خیلی سختیه راستش هیچی نمیدونم! نمیدونم که یعنی چطوری میخوام قوی کنمشون، یا اصلا نمیدونم چقدر تایم لازم داریم، ولی اینو میدونم که دوست ندارم هیچ آدمی، تایم و پولش بسوزه....
اولین حقوقم رو به عنوام سوپروایزر گرفتم، توی یه پاکت بهم دادنش. اولش متعجب شدم که این چیه، آخه من کاری نکردم این ماه، جز چندبار سرزدن به کلاسا و طرح اون سوالا... نمیخواستم قبولش کنم... مدیر گفت کار سوپروایزر همینه، قرار نیست کار خاصی کنی، میای ایده میدی و چون سواد و تجربه اش رو داری ما هم اعتماد میکنیم و عملیش...شما فقط باید حواست باشه چیزی که میگی پشتش وجدان کاری خوابیده باشه و منطق علمی...
سوپروایزر آموزشگاه اصلی ای که کار میکنم، اون میگفت که اینطوری حقوق نمیگیره، یعنی حقوقش از کار تدریسش جداگونه نیست و اصلا ماهیانه نیست! متعجب بود که چطوری اینجا همچین کاری میکنن باهام! ازم پرسید کدوم آموزشگاهه؟ گفتم عذر میخوام که نمیتونم بگم! دلیلی نداره بیام محل کارم رو به سوپروایزری که هزار برابر من تجربه داره بگم که بیاد ازم بقاپه کارو! والا! راجع به اون آموزشگاه به هیچ احدی اطلاعات نمیدم، حتی همینجا!
فکر میکردم مبلغ کمی باشه درقبال کاری که این ماه کردم، ولی وقتی پاکت رو بعدا باز کردم دیدم همونقدری دادن که اولش توافق کردیم! هیچ وقت فکر نمیکردم بتونم اینطوری پول دربیارم! خوشحال؟؟ خیلی زیاد، بغض دارم حتی! نه بخاطر پول! بخاطر اینکه هربار توی زندگیم حس کردم چقدر همه چی بیخوده، چنان اتفاقای خوب سمتم سرازیر شده که انگشت به دهن موندم بعدش...فکر کنم بخوام با این حقوقایی که از اونجا میگیرم فقط وسیله های خونه ی مغز پسته ای عاشقونمون رو تهیه کنم!
درست همون موقع که شمع روی شیرینی خامه دارم که به مناسبت این حقوق بود رو فوت کردم، برام یه تکست از یه مشتری که کارای ترجمه اش رو انجام داده بودم اومد: "واریز شد"!!!
عینهو این فیلمای فانتزی رنگی رنگی با تم صورتی یواش که یه دختر شاد و خوشحال محکم چشاشو میبنده میاد وسط اتاق درجا میزنه از خوشحالی!!
گوشیشو گم کرده. کلا مارس حواسش خیلی به وسیله هاش نیس... توی تابستون و خریدای عقد بود که وقتی برمیگشتیم هرشب یهو میگفت عه میلو سوییچ نیس، عه میلو گوشیم نیس، عه میلو ضبط ماشین رو موقع پرو کردن لباس گذاشتم روی پیشخوان برنداشتم! اینجوری شد که یکی از همون شبا دوییدیم رفتیم یکی از این کیفای بندی آدیداس که کجکی میندازن روی شونه براش خریدیم که وسیله هاشو بذاره اون تو و دستش نگیره توی بیرون...
اون روز هم رفته بود یه سگ رو نجات بده از روی نرده های کنار اتوبان که خب متوجه نشده بود گوشیش افتاده.. گفتم برای کادوی تولدت بریم گوشی بخریم...
خب از یه طرف دیگه لازم نیس فکر کنم چی بگیرم، ولی از یه طرف دیگه میبینم هدیه باید هیجان انگیز باشه و پیش بینی نشده! خب میتونستم بهش نگم و گوشی رو بخرم ولی خب مارس آدمی نیس که بدون تحقیق از این وسیله ها بخره و منم نمیخواستم وقتی اطلاعاتی راجع به گوشی خوب ندارم بی گدار به آب بزنم...
..............................................................................................
امروز بعد از کارم رفتم پیشش. دستام یخ کرده بودن از سرما. دلم خیلی براش تنگ شده بود... وقتی رفتم توو، بی هیچ حرفی چسبیدم بهش. بهش گفتم حالا اون ورت رو هم بده بهم! خندید گفت اون ورم؟؟ کدوم ورم؟؟ سرم روی شونه ی راستش بود، گفتم یعنی شونه ی چپت رو هم بده... از توی بدنش حرارت میزنه بالا همیشه..
عینهو یه بخاریه واسه بدن همیشه یخ کرده ی من!
صدام میزد میلو؟؟ من ولی چسبیده بودم بهش.. فکر میکردم بحث کردن باهاش خیلی ایده ی بیخودیه!
به خواهر کوچیکه همون شب میگفتم من و مارس از روز اول دو تا موضوع مشکلمون بود که یکیش رو من هندل کردم و درستش کردیم ولی اون یکیش همچنان همونطوریه و تنها دلیل بحثای کممون هم همونه... میگفت که خب باید حلش کنین... گفتم فکر میکنی خودمون دلمون نمیخواد که حلش کنیم؟؟؟ وقتی با هزارجور اختلاف رفتاری و سلیقه اونقدر خوب کنار هم موندیم که کلا مسیر زندگیمون رو بخاطر هم عوض کردیم، وقتی فقط همین موضوع باعث بحثمونه فک میکنی حیفمون نمیاد؟ ولی خب نمیشه، حل شدنی نیس، نه حرف از لجبازیه نه بهونه گیری، یه مشکله بین ما و هرباااار که توی این دوسال و نیم بحث کردیم سر همین بوده و بس. از هر راهی امتحانش کردیم ولی نشده...
داشتم میگفتم، سرم روی شونه اش بود، فکر میکردم آخه بحث کردن باهاش خیلی بده، اون باهام اونقدر مهربونه که با خودم میگم مگه میشه یادم بره دنیای تاریک زنهای اطرافمو؟ شما شاید نفهمین من چی میگم...ولی اونقدر زنهای اطراف من درد کشیدن که من با خودم میگم آخه اینم شد مشکل؟؟
با خودم فکر میکردم باید بشینم یه سری قانونا برای خودم بذارم. اون موضوع بین ما حل نمیشه. نه من کنار میام نه اون. اگه میخواست بشه که تا الان هزااااربار شده بود! دارم فکر میکنم که باید یه گوشه از قلبم نگهش دارم، نه که خاک بخوره، نه، اتفاقا همیشه یادم بمونه ولی با ری اکشن هایی که توی اون موقعیت ازش سر میزنه آشنا باشم، و بدونم که این اتفاق همیشه ممکنه بیفته..نمیدونم چطور بگمش، ولی چیزیه که من باید درستش کنم، یعنی من باید باهاش کنار بیام چون منم که با این قضیه مشکل دارم....
......................................................................
مریم که باهام حرف میزد لابه لای حرفاش میگفت ازش بخواه فلان کارو انجام بده، گفتم که چی بشه؟؟ گفت ببینی ری اکشنش چیه، ببینی جنبه اش چقدره و فلان..
گفتم مریم من از این کارا متنفرم... یعنی که چی آخه.. اصن فرض کنیم توی اون موقعیت جنبه اش صفره، اصلا دیوونه میشه و میزنه همه چیو له میکنه، چیو میخوام ثابت کنم؟؟ من بدم میاد آزارش بدم تا ببینم که فلان موقعیت اون رو چطور نشون میده بهم.. خدا که نیس، آدمه، هر رفتاری ممکنه نشون بده، معیار سنجشش این نباید باشه، من باید به طور کلی ببینم چجور آدمیه، شالوده اش چیه، ذاتش چجوریه، رفتارای لحظه ای که مهم نیس... این نظر منه. چرا؟؟ چون خودم همیشه توی موقعیت ها انقدر متضاد رفتار میکنم که گاهی بعدا فکر میکنم میبینم اون من نبودم! حالا اگه کسی منو با اون رفتار بسنجه خب نهایت بی انصافیه آخه من چون ذاتا اون مدلی نیستم!
......................................................................
بابا گفت زنگ بزن بگو مارس بیاد، مهمون داریم.. گفتم نه امشب خیلی کار داره بذار به کاراش برسه...
گفته بود میخواد فوتبال ببینه! میخواستم فوتبال ببینه، دوست نداشتم چیزیو که از صبح ذوقشو داشت و برنامه چیده بود رو خراب کنم بخاطر یه مهمونی...
ما بهم قول دادیم که توی تیم هم باشیم
وقتی تکست زد میلو وااااای خیلیییییییی بازی خوب و هیجان انگیزی بود..رفرش شدم!
میفهمم که مارس اهل کشیدنه حروفش موقع تایپ نیس ولی وقتی این کارو میکنه یعنی که واقعا حالش خوب بوده.. میزنم براش که عه؟؟ خوشحالم که دوست داشتی... بعد میگم سوتی ندیا تو مثلا خیلی کار داشتی امشب!
.................................................................
آذر شد :) تولد مارس... ماهی که من توش از نو عاشق میشم... که میدونم تولد بزرگترین منجی زندگی منه... منجی؟؟ عاشق کسی بشید که اون رو منجی خودتون بدونین... که کسی نباشه که انگار فقط مکمل شماست! که منجی شما بوده باشه! که یادتون نره هیچ وقت زندگیتون تا قبلش چطور بود... منجی من... تموم تار و پود جهان کنار هم کار کردن تا از بهترین چیزا مارس رو بسازن... روز تولدش همیشه توی تقویم من big bang سیو شده! چرا؟ چون مبدا تحولات همه ی هستی من، متولد شدنه مارسِ...
دوستش دارم...
دوستای عزیز لطفا این آی پی رو سرچ کنین تو کامنتاتون و اگه پیداش کردین بهم اسم شخص رو بگید:
151.246.126.153
پیشاپیش ممنونم از همکاریتون,میدونم که یکمی وقتگیره ولی لطفا انجام بدین برام
صب تو راه بودم که زنگ زدم به مارس, بهش گفتم I did something bad! گفت چی شده, گفتم که خواهر کوچیکه مچمو گرفت منم باهاش یکمی حرف زدم, ولی خیلی الان ناراحتم چون من آدمی نبودم و نیستم که بخوام از غصه هام حرف بزنم آخه وقتی هنوز حل نشده... گفت که خب اون خیلی مورد اعتماده و میتونه جای خواهر بزرگه نداشته ی منو پر کنه و قلبش همیشه مهربونه منتها نباید بذاری این اتفاق بازم بیفته چوت صورت خوشی نداره...
وسط حرف زدنا دیدم واسم تکست اومد.. خواهر کوچیکه بود که زده بود خوبتر شدی؟ امیدوارم که سبک شده باشی و خیالتم راحت باشه حرفامون مثه یه درد و دل بینمون میمونه, بهش گفتم شاید ندونی ولی من مارس رو میپرسم و واقعا رابطه ام باهاش عالیه, همیشه حتی رابطمون بیناطرافیان مثال زدنیه ولی گاهی یه چیزایی پیش میاد که تو اون لحظه به نظر گنده س, نمیخوام فک کنی مارس واسم خوب نیس یا ازش گله دارم, من عاشقانه عاشقشم و حتی تو اون لحظه های اختلاف نظرمون هم نمیتونم یادم بره خوبیاشو, محبتشو, و علاقه ی خیلی زیادی که خودم بهش دارم....
گفت قطعا همینطوره و شماها حتی با نگاتون به هم به بقیه نشون میدین که چقد همو دوست دارین و رابطتون توش پر از حس احترام و عشقه...
راستش خیلی فکرم هنوز درگیره, یعنی فک میکنم که میشد عاقلانه تر رفتار کرد اونم منی که همیشه حواسم هست فالت ندم, ولی گاهی چقد سخت میشه کنترل کردنه اوضاع...
کیک آبی عقدمون رو پسرکوچولو نتونسته بود بخوره چون برای باباش کار پیش اومد و زود رفتن, تا فردا و فرداهاش گریه میکرده که کیک آبی میخوام, منتها هیچ جا براش پیدا نکردن...
وقتی قرار بود ببینمش تصمیم گرفتم یه کیک آبی حتی اگه کوچولو براش درست کنم, اون شب تا صبح خوابم نبرد همش خواب میدیدم رنگ آبی واسه کیکم گیرم نمیاد, که همینم شد, فرداش کلی گشتم تا رنگ خوراکی آبی پیدا کردم..
وقتی با کاپ کیکای خامه دار آبی منو دید اونقد هیجان زده شده بود که رفته بود سریع واسم یه کادویی که مامانش خریده بود اورد گفت اینم واسه شما! بعدش نشست تمام خامه های آبی رو خورد!!
فک کردم که شاد کردنه بچه ها همینقدر راحته و من هزارساله این لذت رو کشف کردم و همیشه واسه بچه ها سوپرایز دارم....
................................
هوا گرفته بود, تاریک شده بود اتاقش. یه حال گریه دار خوابالو داشتم, همه رفته بودن, ما هم آخرش از حرفامون نتیجه نگرفته بودیم... رفت بیرون اونم که حالش بهتر شه, من؟ دیدم ژاکت سبزش دکمه هاش کجکی شده, رفتم نخ سوزن اوردم و دکمه هاشو دوختم, تو همون حال هی فین فین میکردم و بغضمو قورت میدادم.. فک میکردم که خب لابد عشق همینه, بحث میکنین ولی نگران دکمه های کجکی ژاکتش هستی...
تو همون حال اشکی خواهر کوچیکه اومد یهو منو دید, باهام حرف زد, هیچ دوست نداشتم کسی بفهمه, دوست نداشتم خب چون ما که خدا نیستیم با هم فرق داریم و گاهی بحثای ریز میکنیم منتها من انقد نازنازو شدم که زرتی اشکام میان... بعد الان نمیدونم که حرف زدن با خواهر کوچیکه یه اشتباه خیلی گنده بود یا گنده بود یا فقط یه اشتباه بود که میشه فراموشش کرد!
مریم کلی دعوام کرد و گفت خیلی ایده ی بدی بود و نباید هیچی میگفتم, خب من خدای پنهون کردنه غصه هامم, ولی وقتی یکی مچمو میگیره موقع گوله گوله اشک ریختن, نمیتونم دروغ بگم...
خودش که اومد میخواستم مچاله شم تو بغلش بگم بسه الان, من همون میلوام که شادی تو واسم تو جهان از هرچی مهمتر بوده...
نیگول؟ تو میدونی چقد واسم عزیز و مهمی.. یادت میاد قبلا چقد واست می نوشتم؟ یادته یه بار یه پست طولانی فقط و فقط واسه خودت نوشتم؟؟!
بعد من الان درست وقتیکه میخواستم بهت بگم دیگه اکی ام و اینستامو تفکیک کردم و دوست داشتنیامو اوردم یه جا دیدم که نوشتی نخواستم تورو داشته باشم, این موضوع مال خیلیییی وقت پیشه همون روزایی که بیشترین اذیت رو میشدم و دلم نمیخواست با کسی زیاد کانکت باشم... از اون روزا خیلی گذشته زیبا جان :)