موفقیت توی رابطه از اونجایی شروع میشه که وقتی آدمِ شما عصبانیه، یا ازتون ناراحته، شما احساس خطر نمیکنین، شما فکر نمیکنین که داره همه چی از دست میره! یا ممکنه دیگه همه چی تموم شده باشه! در واقع این حسیه که اون به شما میده که هی عزیزم، ما حتی توی فاک ترین دعواها هم باز با همیم، تو جات امنه توی قلبم و میتونیم بعد از آرامش بازم عاشقی کنیم با هم....


هیچ وقت یادم نمیره که چقدر نامطمئن بودم از رابطه ام با مارس، علیرغم اونهمه عشق سرشاری که بهش داشتم، بازم ته دلم میگفتم کی میدونه تا هفته ی دیگه با هم باشیم... ولی اون منو مطمئن کرد با حرفاش و کاراش... من جمله هاشو، عقایدشو میبلعیدم، و تمام سعی ام بر این بود که به گفته هاش ایمان داشته باشم. وقتی بهم توی اولین بحث گفت میلو رابطه میدون جنگ نیس که، بهم کمک کن و همسنگرم باش تا مشکلات رو دوتایی حل کنیم، این جمله اش رو بلعدیم و حک کردم، شد شعار رابطمون... و اون بهم امنیت داد، حتی وقتی عصبانی باشه، حتی وقتی بحث داشته باشیم که البته بحثامون توی این دوسال و چند ماه به تعداد انگشتای یه دست هم نمیرسه، توی این موقعیت ها بهم امنیت روانی داده اونقد که ته دلم میدونم هیچی منو تهدید نمیکنه و من همیشه توی قلبشم...

وقتی میخواستم کادوی پسر کوچولو رو بهش بدم، به مارس گفتم تو بیا این هواپیماشو بگیر منم کادوشو! یه هواپیمای بادی براش خریده بودم که با یه دنباله به کادوی اصلی وصلش کرده بودم!

مارس کلی خندید از این ایده ولی هی میگفت میلو بی خیال نمیشه هردوشو خودت بدی؟؟ بابا منو تو این سن و سال و با این قد و هیکل به این کارا وا ندار :))

مارس همینطوریه، کارای این مدلی خجالت زده اش میکنه. کلا مارس از شوخی  توی جمع یا حتی پیش خودمون بدش میاد. یعنی اصلا پتانسیل خندوندن آدما رو با حرفاش یا کاراش نداره و متنفره که اینطوری باشه! ولی وقتی پای خوشحال کردن و سوپرایز درمیون باشه همکاری میکنه!

بعد اون لحظه که هواپیمائه رو داشت توی هوا تکون میداد و صدای حرکتشو درمیورد و میرفتیم سمت پسر کوچولو و اونم با چشای گرد و لبخند خیلی بااااااز داشت نگامون میکرد با خودم میگفتم مارس یه بعد شیطون و سرخوش داره که اون رو من پرورش دادم و اجازه ی جولان! 

خیلی حس خوبیه که یه چیزی رو از لایه های درونی و خاک خورده ی آدمت بکشی بیرون و به بقیه نشون بدی که ببین، این آدم این کارم بلده منتها من پیداش کردم و پرورشش دادم، اونم چی، آدمی که پیش خودشم معذبه بخواد راحت باشه!






نوشتم که باید برم پنجشنبه برای ناخنم وقت بذارم، خرید کنم و حواسم بهشون باشه..

خریدامو انجام دادم و شب وقتی داشتم دونه دونه  از توی کیسه درمیوردمشون ذوق زده بودم! مدت ها بود بعد از خرید حس خوب نداشتم. یه ساعتی ناخن هامو مرتب کردم و روش ماسک مخصوصش رو گذاشتم، لاک نو و تازه ام رو زدم... به بیریت عکس سوهان ناخن جدیدم رو فرستادم! آخه اون همیشه از سوهان من استفاده میکرد هربار هم بعدش میگفت برو یکی دیگه بخر این مثل آینه صاف شده و منم هربار میگفتم به شوخی که همینم تو نداری :)) بعد عکسه رو که دید گفت ایول بالاخره دلت اومد بخری یکی دیگه؟؟ گفتم که اینم به خاطر تو خریدم دست از سرم برداری هفت ساله منو دیوونه کردی! بله هفت سال بود من از یه سوهان استفاده میکردم ولی واقعا هیچ مشکلی نداشتم باهاش :))


بیریتنی اون وقت که شمال بودیم بهم میگفت که  اوایل میلو به نظر خسیس و حساس میای روی وسایلت ولی اینطور نیست، باید دلت بخواد تا به کسی چیزی بدی

راست میگه! من این مدلی ام که باید بدونم دقیقا وسیله هام کجان. اینکه کسی بی هماهنگی چیزی رو برداره من رو دیوونه میکنه، یا برداره و نذاره سرجاش! ولی کافیه که بگه من فلان چیز رو میخوام برای خودم! و خب من اگه اون آدم رودوست داشته باشم میگم که مشکلی نیست میتونه داشته باشه اون وسیله رو و میدم بهش! 

حالا جوری شده که دخترک چشم سیاه همیشه همه جا میگه از میلو دست و دلباز تر هیچ جا نیس! 

 همین الان درست توی همین لحظه که دارم تایپ میکنم نوتیفیکیشن اومد، بیریت من رو توی یه عکس منشن کرده و زیرش نوشته :

I miss living with u, u have my heart wherever u are!!!


........................................................................................


دیشب برای من یه شب فوق العاده و عالی بود... نمیتونم از حس خوبش بنویسم.. یعنی گفتنی نیس... منتها بعدش اونقدر حس و حالم خوب بود که شب تا دیروقت یه طومار نوشتم و دلم خواست برای خواهر بزرگه سندش کنم، توش با تمام قلبم از خوبی هاشون تشکر کردم و گفتم که چقدر بهم حس خوب میدن.. منتها ترسیدم! آخه چون هنوز منو خوب نمیشناسن و نمیدونن که من حرفی که میزنم از ته قلبم بلند میشه و مطلقا اهل چاپلوسی نیستم....

هیچ کس رو به اندازه ی دادا ش بزرگه دوست ندارم! یعنی بهتره بگم اون رو یه جور دیگه دوست دارم... روزای اول آشنایی، سعی میکردم که بقیه رو دوست داشته باشم و چیزای مثبت رو بهتر ببینم، ولی در رابطه با داداش بزرگه هیچ تلاشی لازم نبود/ نیست! وقتایی که میشینم کنارش مطمئنم از قیافه ام کاملا معلوم میشه که چقدر دوستش دارم! نمیدونم بخاطر شباهت فوق العاده اش به مارسه که انگاری مارس ده سال آینده اس، یا واقعا بخاطر قلب و منش مهربونیه که داره! دلم میخواد سفت بغلش کنم و بگم که اون توی ثانیه های اول به طرزمعجزه آسایی توی قلب من جا خوش کرده و میتونم بگم بعداز آقای اف عزیزم، داداش بزرگه دومین مردیه که دوست داشتم دخترش میبودم!




فکر میکنین چی؟؟ همین الان توی همین لحظه هم اون تکست طومار رو برای خواهر بزرگه سند کردم!!!!!



همیشه از سوییشرت پوشیدن مخصووووصا روی مانتو متنفر بودم. یعنی به نظرم ضایع ترین استایلواسه من با سوییشرت و مانتو میشه و هیییچ خوشم نمیاد از اون تیپ خودم.   یه جور دامن طوری میکنه پایین مانتو رو که متنفرم، یا در خوشبینانه ترین حالت با زیپ/دکمه ی باز که پوشیده میشه یه تناقض رنگ و کوتاهی  و بلندی با مانتو ایجاد میکنه که از اونم حالم بهم میخوره... همیشه هم عاشق مانتو/پالتوهای جذب و کشیده بودم. کلا از چیزایی که خیلی شلوغ باشه و شل و باز باشن خوشم نمیاد. من همیشه عاشق استایل های کشیده و جذبم.. یعنی یه چیز تو مایه های تیپ  اخبارگوهای خارجی! هیچی به اندازه ی لباسای رسمی و شیک و خوش دوخت که قشنگ توی تن آدم بشینه من رو ذوق زده نمیکنه... بعد ولی یکی دوتایی سوییشرت دارم که خیلی دوستشون دارم. منتها خودمو بکشم هم نمیتونم خودمو راضی کنم روی مانتو بپوشمشون. جدیدا عاشق این کاپشنای پف پفی و خز دار دور کلاهشون شدم ولی روی مانتو؟؟ no way!

 کلا مانتو ایده ی مسخره ایه! 

یه جمله ای داره میذاره یه جایی، میگم چرا می نویسی "من"؟ چرا نمی نویسی من و همسرم؟ میگه عزیزم جملهِ یه طنز سیاسی خیلی ظریف و پنهونی توش داره که میخوام مسئولیتش با خودم باشه فقط!

اولش توی دلم "واو" میشم که چقدر حواسش جمعِ و فکر کجاهارو میکنه...

بعد ولی ته دلم یه چیزی مچاله شد..

اینایی که توی دوران جنگ معشوقه بودن چیکارمیکردن؟؟

یه زمانی یکی از فکرام این بود که ای کاش آلمانی بودم و معشوقه ی یه سیسات مدار آلمانی میشدم توی جنگ جهانی... من رو با خودش همه جا میبرد! مرد خشن و عبوسی بود و حتی برای حرف زدن با من هم می ترسید و مواظب بود که مبادا من جاسوس باشم! سیگار برگ می کشید، بارونی بلند و کلاه مشکی میپوشید... جلسات خصوصی توی خونه مون برگزار میکردیم و ته همه ی اینا گه گاهی برای من هم شعر می سرود ولی با چاشنی سیاسیت! قیافه ام؟؟ یه چیز تو مایه های ماریلین مونرو یا کریستینا اگیلرا بود! با همون موهای پیچ و تاب دار بلوند و کوتاه و رژ لب قرمز و چشمای اغواگر و بی تفاوت!

زندگی سخت و پر فراز و نشیبی میشد ولی خب من همیشه عاشق چیزای پنهونی و رمزآلودم! 




دیشب، تا نیمه شب حرف میزدیم با هم.. یعنی خیلی کم پیش میاد که اینهمه مدت حرف بزنیم و اتفاقا مارس هم بیشتر از من حرف بزنه..

یه موضوعی هست که مارس همیشه دربارش خیلی حرفش میاد و اون رو برام تعریف میکرد. وسطای حرف زدنش یهو میدیدم که حواسم نیس داره چی میگه! دارم گوش میدم به صداش و جمله هاش... بعد هی با خودم میگفتم چطور میتونه انقدر محکم و خوب حرف بزنه و جمله بندیاش اینقدر ادبی و علمی باشه حتی وقتی که من توی بغلشم و اتاق تاریکه! 

قبلترش موضوع حرفمون همون پسر برادرش بود.. درباره ی چیزایی که پسر شونزده ساله ی دو پست قبل تر به من و مارس گفته بود حرف میزدیم.. و بعد باز میدیدم که من دارم میمیرم واسه مارس!! چرا؟ چون چیزایی که راجع به رابطه ها میگفت رو هی تعمیم میدادم به خودم و رابطمون..

من الان نوشتم که دقیقا چیا گفتیم و نظرمون چی بود، ولی دیدم که موضوعش بحث برانگیز میشه و ممکنه بعضیا جبهه گیری کنن منم واقعا دوست ندارم الان چیزی که بهم حس خوب داده رو خرابش کنم و فکر کنم که ممکنه اشتباه باشه...پاک کردم...



.....................................................................................


امروز این اومد توی ذهنم که مردی که شما رو دوست داشته باشه هیچ وقت تماستون رو تحت هیچ شرایطی بی جواب نمیذاره، حتی اگه توی اورژانسی ترین حالت ممکن باشه، یا  بعدش خودش سریعا تماس میگیره و عذرخواهی میکنه یا همون موقع در حد نیم ثانیه جواب میده میگه باهات تماس میگیرم...شاید استثنا هم وجود داشته باشه، منتها این برای من یه تجربه ست و بهش معتقدم.

بعد یه بار راجع به یخه بودن نوشته بودم! داشتم فکر میکردم که اوایل رابطمون چققققدر به خودم نهیب میزدم میلو یه وقت یخه نباشیا! اونقدر از ادامه ی رابطه مون نامطمئن بودم که نمیدونستم تا هفته ی بعدش بازم پنج شنبه ی طلایی خواهیم داشت یا نه، واسه همین میگفتم دلیلی نداره خیلی بخوام ازش بدونم یا خیلی بخوام پیگیرش باشم!