خواب ظهرم جهنمی شده بود...شب برگشتنی بهم تکست زد بیا فروشگاهم.. رفم طبق معمول. ولی اصلا حوصله ی حرف زدن هم نداشتم... گفت برو خونه منم تا یه ساعت دیگه میام..
رفتم خونه.. مامان گفت سالاد درست کن... کلافه تر از اون بودم که حتی جوابی بدم..کلم سفید رو گرفتم دستم با حرص شروع کردم به رنده کردن.. هی پوست دستم کشیده میشد روش. من بی خیال تر از این حرفا...گفته بودم بدم میاد از گریه؟؟ الان میگم! من از گریه کردن متنفرم.. مثل پسری که از بچگی توی گوشش خونده باشن مرد که گریه نمیکنه.. و حتی اگه از ته دلش گریه بخواد نتونه چون توی ذهنش با میخ و چکش حک کردن که اشک بریزی غرورت خدشه دار میشه...همینقدر از گریه بدم میاد.. هی سرمو میاوردم بالا اشکام نریزن..دلیلش؟؟ هزارتا چیز دست به دست هم داده بود تا حس کنم بابا چقدر تو بی خیالی بسه دیگه، نگاه کن.. پوچه همه چی...
همون موقع آخر اشکم ریخت پایین.. مامان پرسید هویج بدم؟ نگام کرد! عههه میلو داری گریه میکنی؟؟؟
با صدای کلفت خش دار بغضی گفتم نخیر! مثل همون پسر بچه ی تخس...
لبمو گاز گرفتم به خودم فحش دادم. میدونی چرا؟؟ من توی تماااام بیست و پنج سال زندگیم متنفر بودم که بگم روزام سخته.. بگم اوه نمیشه گاهی...هنوزم متنفرم و تو نمیتونی بهم بگی اشکال نداره، گاهی پیش میاد.. من نمیتونم اینجوری باشم... من از مرور کردنه بدبختیام واسه خودم بیزاااارم.. میگم خب به یه ورم که فلانی اینجوریه.. که مامان غصه داره.. من مسئولشم؟؟ من کاری ازم برمیاد؟؟مشکل از منه؟؟ نه نیست.. پس من چرا غصه بخورم.. آره من یه آدم بی عاطفه ام نسبت به کسایی که فکر میکنن در مقابلم مسئولن...من خیلی خیلی بی عاطفه ام و همیشه برام دردایی که از سمتشون به من پرتاپ میشه فاک ترین بی خیالیه ممکن رو در پیش گرفتم و گفتم قصه ی زندگی من جداست..به درک که اونا چجوری ان...
سالادو درست کردم گذاشتم روی میز...
رفتم توی اتاقم توی تخت مچاله شدم... اینستا رو بالا پایین کردم.. چون بدم میاد بشینم فکر کنم الان من یه آدم دردمنده غصه دارم..که فک میکنم زندگیم تخمی تر از اون چیزیه که هییییی با همه ی ناتوانیم سعی میکنم اکی اش کنم... و؟؟ اشکام میریخت پایین.. من ولی داشتم مقاوت میکردم... حتی میخواستم اشکامو پاک کنم.. انگار که مثلا یه واکنش عادی باشه اشک ریختنه... با همون چشای تار زل زده بودم به مانیتور گوشی و عکسارو نگاه میکردم و حتی میگفتم اوه چه جالبه عکس فلانی...!اصلا همیییشه همینم! من حتی پیش خودم هم نمیتونم اعتراف کنم ناراحتم...
مامان اومد توی اتاق.. همیشه از این قسمت حالم بهم میخورده.. که مامان بخواد نازم کنه بگه چی شده... من دوست دارم خودم تنهایی هندلش کنم.. عصبی میشم مامان بخواد بهم اینجور وقتا محبت کنه...بهش گفتم لطفا تنها بذار... گفت آخه دلم میگیره تورو اینجوری میبینم... خب آره برای کسی که همیشه دخترش شاده، که وقتی حتی مسخره ترین چیزا ازش گرفته میشه ولی پا میشه میخنده میگه بی خیال بابا چیکار کنم! بعد میره جلوی تی وی میرقصه.. واسش سخته همچین دختری رو توی این حالت ببینه..
گفت بخند! خندیدم! با همون چشای اشکی خندیدم تا باورش خراب نشه نسبت به دخترش...مامان هم ساده تر ازین حرفاست.. خیالش راحت شد با همون لبخند! پاشد رفت!!
نشد.. دیگه نشد.. هق هق میکردم.. دلیلش؟؟ هزااااارتا چیز که یهویی هجوم اورده بودن توی مغزم!
مامان صدا زد مارس اومده..
اینو کجای دلم بذارم الان..
اومد شام خوردیم... سالاد نخورده بود.. با حرص گفتم بخور دیگه دو ساعت وایسادم رنده کردم... اخمامو کشیدم توی هم.. مارس خیره نگام کرد.. اون میدونه.. میدونه میلو آدم اخم کردن نیس.. آدم غصه دار شدن نیس... اصلا واسه همین عاشقم شد.. میگفت تو یه دختر شاد و همیشه مهربونی که انگار داره موقع راه رفتن سرسره بازی میکنه یا شنا میکنه...براش جالب بود کسی که همه چیز براش سخته میتونه اینقدر خوب بخنده و مهربون باشه حتی...
سالاد رو خورد.. گفت رنده شده هاش چقدر خوشمزه بود!!! میدونم اهل شوخی کردن نیس.. میدونم کلی لابد فکر کرده تا همین شوخی کوتاهم گفته..
بعد شام رفته کنار بابا نشسته.. منم پهلوش.. اینجور وقتا همیشه یواشکی از بغل دستامو تاچ میکنه منم همین کارو میکنم.. ولی دیشب هرچی تاچم کرد دید فایده نداره... دخترک اسمارت مارس، تاچش دی اکتیو شده بود...
رفتم توی اتاق.. اومد پهلوم.. خواست بغلم کنه پسش زدم... چرا؟؟ چون بازم بدم میاد وقتی غصه دارم منو کسی بغل کنه تا آرومم کنه.. چون فکر میکنم این چیزیه که خودم باید هندلش کنم... نمیدونم توی بچگیم چی با خودم عهد بستم که از همون روزا همین تز رو تا الان ادامه دادم...
دید بی فایدس.. دراز کشید روی تخت خیره شد به سقف... منم سرد و منجمد داشتم فکر میکردم به هزااااار تا دلیل مسخره ای که اینطوری یهو زهرمارم کرده بود..
براش گفتم و گفتم.. خدا میدونه که چقدر برام سخت بود حرف زدن..فقط خدا میدونه که چقدر برام سخته تا از کمی و کاستی ها حرف بزنم.. حس یه آدم بدبخته به بن بست رسیده بهم دست میده وقتی دلیل ناراحتی هامو به زبون میارم...
نگاهش رو از روی سقف برنمیداشت.. چون میدونست نمیتونه کاری کنه برام.. رفتم توی بالکن.. من. اونم منی که اون مدلی ام، با همون تی شرت و شلوار نازک رفتم توی تراس توی اون هوای تخمی پاییزی با اون بادهای مزخرف حال بهم زنش...
بازم هق هق...اه متنفرم از گریه.. متنفرم از گریه ی غصه دار...
اومدم تو... هنوز همونجوری بود.. تکون نخورده بود.. رفتم توی بغلش.. هق هقم بلند شد باز... نازم میکرد...هیچی نمیگفت.. مارس بلد نیست با حرفاش آدمو آروم کنه.. اتفاقا خیلییی خوشحالم که حرف نمیزنه اینجور وقتا.. من عصبی میشم وقتی ناراحتم کسی بهم بگه اشکال نداره و ال بل...اونم به منی که استاد حواله کردنه همه چی به چیپ ترین عوض بدنمم...
گفتم میرم حموم... آب داغ... بدن کوفته...
هیچی اکی نمیشه..
الان؟ حوصله ی باشگاهو ندارم... اونم منی که همیشه باشگاه و ورزش کردن تنها راه خالی کردن خشمم بوده همیشه...دارم فکر میکنم کلاس ساعت هفت رو چجوری برم الان.. چه غلطی کردم که کلاس جبرانی گذاشتم امروز رو.. خب دوشنبه چه میدونستم هزااارتا دلیل فاک شده یهویی میخواد بریزه سرم و اینطوری بی حال و حوصله ام کنه...
حوصله ی ویرایش ندارم اگه غلط تایپی هست
بعضیا شیکن، خوش تیپن... ساعت مارک میندازن و عطرای خوب میزنن.. وقتی از دور میبینیشون فک میکنی واو چه شاخن چه خوبن چقدر های کلس... ولی وقتی باهاشون حرف میزنی اوغت میگیره....این روزا فک میکنم ایده ی مزخرفی بود دوست داشتنش، وقت گذاشتن واسش حتی به اندازه ی دو کلمه حرف زدن...
...............................................................................
یه فکر مسخره و عجیبی همییییشه در مواجهه با کامنتای وبلاگم توی ذهنمه که خنده ام میگیره بخوام حتی بگم!! ولی از اونجایی که همییییشه توی ذهنمه میگمش... به جز کسایی که میشناسمشون، وقتی کسایی که بی آدرس کامنت میذارن یا دفعه ی اول برام کامنت میذارن حس میکنم واقعی نیستن! یه چیزی توی مایه های ربات مثلا!! رباتایی که قابلیت کامنت گذاشتن دارن! یا حتی گاهی فکر میکنم از بچه هایی هستن که خودم میشناسم ولی منتها با اسمای دیگه برام می نویسن که کامنتام زیادتر شه!!! خب مسلما خیلی مسخره س این فکر.. ولی هیچ تصوری راجع به کسی که آدرس نداره و نمیشناسمش، ندارم! حتی گاهی که بعضیا خیلی محبت دارن و برام خصوصی می نویسن بی آدرس، بی اسم و مشخصات درست، این فکرم راجع به اینا بیشتره...نمیتونم تصور کنم که یه آدم واقعی مثل من الان نشسته پشت سیستم و داره برام کامنت میذاره و میگه که دوست داره نوشته هامو... >_<
بهم گفته آخر این هفته می برتم جاده چالوس... برام کباب درست میکنه روی یه آتیش گرم...منم گفتم میخوام به اندازه ی یه کوله پشتی برگای پاییزی جمع کنم باهاشون یه ایده ای دارم که توی هالووین شاید اجراش کنم...
دارم فک میکنم که باید چند تا لباس بافتنی گرم ولی خوش رنگ برای خودم بخرم... آخه برای منی که از حالا تا آخر زمستون همش یه عالمه لباسای بافتنی روی هم روی هم میپوشم و تیپ توی خونه ایم مسخره میشه فک کنم لازم باشه این کار... مثلا توی جورابا اون جوراب زخیم پشمی صورتیه که آقای ز برام از استرالیا اورده از همه گرما بخش تره... توی بافت هام اون بافت سفید کلفته که مامان بزرگ برای خاله فاطمه بافته بوده بعد خاله هیچ وقت نپوشیده بود چون خیلی گرمش میکرد و داد به من... توی شلوارا اون شلوار مشکی کتانه که پایینش گلای بافتنی قرمز داره... و برای اینکه گرمای تنم تکمیل شه اون سوییشرت بافت ریزه که سبزه و عاشقشم و با بیریت از سفر شیرازمون خریده بودیم رو میپوشم... بله! اینجوری نگام نکنین، من از ماه دیگه این تیپی میگردم.. الان فقط به جورابه و سوییشرته بسنده کردم!! بعد موقع خواب هم اول یه پتو مسافرتی نازک که هدیه ی اولین سالیه که تدریس رو شروع کرده بودم میپیچم دور بدنم... بعد پتوی همیشگی سبزم رو و در آخر اون پتو کلفت بلنده!! چیه؟ آدم سرمایی ندیدین؟؟؟!!
نمیدونم مارس وقتی من رو اینجوری ببینه چه عکس العملی خواهد داشت... خب اون منو سالهای قبل توی خونه توی این فصلا دیده بود، منتها چون هر از چندگاهی چنین فرصتی بهمون پا میداد انتظار نداشتین که خودمو براش پتو پیچ کنم؟؟! یادمه اون روزا جوونو بهم میگفت خب توی این سرما این قرتی بازیا چیه معلومه که سرما میخوری...!
شما هم یه عالمه دفتر دارید برای کارای مختلف؟؟ مثلا الان میبینم هزارتا دفتر دارم که توی هرکدوم همش چند صفحه نوشتم و انداختم کنار... باید بذارمشون کنار هم ببینم کدوما غیر ضروری ان، بار سنگین ننوشتن توشون رو از روی دوشم بردارم! بعد لابه لای دفترا نوت بوک دوتاییمون رو که یکی مال منه یکی مال مارس رو هم دیدم.. همون دفتری که سالگرد یک سالگیمون خریدیمش.. همونی که اولش نوشتیم dreams come true... همونی که از رویاها و آرزوهای کوچیکمون توش نوشتیم که اون یکی برامون انجامش بده.. یکی از آرزوهای مارس اینه که براش یه شالیزار پیدا کنم از صاحبش اجازه بگیرم بذارم برای یه بار مارس کارای شالیزارشو انجام بده!بین آرزوهاش این از همه به نظرم کول تر اومده...
کول ترین رویای منم اینه که یه شب که عیده، و همه ی مردم خوشحالن برام نون خامه ای بخر.. و یکی دیگه اش هم اینه که منو ببر یه جزیره ی آروم، از اون جزیره ها که رنگ آبش روشنه و درختای خوشگل داره و ماسه هاش رنگشون روشنه ، بذار توی ساحلش دیرینک کنم و تو برام فلفل کباب کن!! اون رویای سوار شدنه یه کشتی بزرگ و تجملاتی که منم لباس شب بلند مشکی تنمه و موهامو گوجه ای بستم هم که سرسبد همه ی رویاهامه!
دارم فکر میکنم که چقدر خوبه آدما بالاخره یه روزی جفتشون رو پیدا کنن و بتونن تا ابد باهاش خوش بگذرونن.. دیر یا زودش رو کار ندارم اما بالاخره جفتشون رو پیدا کنن، بتونن باهاش سفر برن، یا بتونن با هم توی خونه زندگی کنن....من یه زمانی که خیلی هم دور نبود فکر میکردم هیچ مردی پیدا نمیشه که جفت من باشه، که باهاش حال کنم و از لحظه ی اول که میبینمش عاشقش شم و بتونیم با هم تا ابد بمونیم... واسه همین همه ی رویاهامو تنهایی طی میکردم.. بعد درست از یه ماه قبل از اینکه برای اولین بار مارس رو ببینم توی خودم حس کردم که با تمام وجودم دلم رابطه میخواد! یه رابطه ی خوب و درست...نه که حتما به ازدواج ختم شه، ولی یه رابطه ای که توش بلوغ باشه... بعد درست همون ثانیه ای که مارس رو دیدم دلم هررری ریخت پایین..البته که توی اون روزا حتی یه درصدم فکر نیمکردم اون یه روزی بی افم بشه چه برسه به همسر....بعد حالا میبینم که چه خوبه که دلم خواست رابطه دار بشم...چون طی کردنه اون رویاها به تنهایی خوب نبود! مثلا وقتی سوار همون کشتیه میشم و لباس شبم تنمه، وقتی موهامو جمع کردم بالا و گردنم لخته، اگه تنها بودم کی میخواست با صورت ته ریش دارش گردنمو ماچ کنه؟؟ خب لابد اونجا مردای زیادی در کمین یه زن هستن که اگه تنها میبودم میومدن سراغم.. ولی مطمئنم دلم نمیخواست با کسی که فقط واسه ماچ کردنم دندون تیز کرده رویای هزارساله ام رو به صبح برسونم!!
............................................................................................
برای دخترک چشم سیاه از بچگیام داشتم میگفتم... وقتی بهش گفتم که همیشه از اول همبازی هام پسر بودن متعجب شده بود! آخرین خاطراتی که یادمه این بود که با حمید میرفتیم دوتایی دوچرخه سواری،واسه خودش یه ادونچری بود اون روزام، آذوقه جمع میکردیم و قمقمه ی دوچرخه ها مون رو پر از آب! بعد میرفتیم خیابونای اطراف رو کشف میکردیم! یه جایی هم بود که یه درخت خیلی باحال و گنده داشت که سایه اش خیلی مهربون بود توی تابستون!! خسته که می شدیم می رفتیم اونجا آذوقه مون رو میخوردیم! بعد مثلا شبا هم میرفتیم توی کوچه ی خودمون با بقیه ی پسرا بمب میساختیم!!!!!کبریت رو ریز ریز میکردیم میریختیم توی یه تیکه کاغذ و اون میشد بمب :)) بعد ولی هیچ وقت توی این بازی کردنا و دوستای پسر داشتن من رفتارام پسرونه نبود! همیشه هدبندای خوشگل درست میکردم میزدم به موهام! یا گاهی برای پسرا یعد از بمب ساختن غذا درست میکردم (شامل برگ خورد شده همراه با شاخه های خشک ریز :پی)
اینارو به کل یادم رفته بود! امشب که برای دخترک تعریف کردم خودم لبخندم شده بود و هنوز حسش باهامه :)
قلبم به درد میاد از این حادثه ی اخیری که برای حاجی ها رخ داد.. تا حالا هیچ فاجعه ی انسانی ای اینطوری من رو منقلب نکرده بود...با اینکه اصلا آدم مذهبی ای نیستم و هیچ ایده ی راجع به ح///ج و اینا ندارم ولی با اینحال دلم سوخت واقعا...فکر کن با هزار امید و آرزو مامان باباتو میفرستی برن سفری که یه عمر آرزوش رو داشتن بعد یهو برات جسم بی جونشون رو میارن... یکی دو نفری این اطراف فوت شدن و عکسشون رو بزرگ زدن... این چند روز همش قلبم مچاله شده... بعد اون وقت توی واحد روبه رویی پلاکارتای خوش آمدین و اینا زدن چون حاجیشون سالم برگشته... میگم یعنی این دو تا خانواده ای که یکیشون سالم برگشته یکیشون فوت شده چه حسی دارن از دیدن هم؟؟؟ با خودشون چی فکر میکنن؟؟ اون یکی حسرت میخوره و اون یکی توی دلش خدارو شاکره؟؟ یا بچه های متوفی چه حسی دارن؟؟ اینقدر به این چیزا فکر میکنم که مغزم درد میگیره... من عادت ندارم به موضوعات غمناک فکر کنم.. بعد ولی این چیزیه که این روزا هی ذهنمو به خودش مشغول میکنه.... یعنی قشنگ انگار یکی قلبمو میگیره توی مشتش چند ثانیه فشار میده و ول میکنه....
.....................................................................
دیشب وقتی قرار شد خانواده برن مهمانی، من هم فکر کردم که بهترین فرصت برای تموم کردنه یه فصله... وقتی رفتن، یکی دو ساعتی توی سکوت مطلق خوابیدم و بعدش با انرژی رفتم بیرون... یکی دوتایی خوراکی های مورد علاقمو خریدم و اومدم توی اتاقم..
سردم بود.. مارس بهم تکست زد میلو هوا سرده توی خونه لباس گرم بپوش... از اینکه حواسش بهم بود دلم گرم شد.. وسایلم رو کف اتاق پهن کردم و خوراکیهامو دورم چیدم.. میخواستم بعد از تموم کردنه کارم اونا رو بخورم ولی دیدم تایمم کمه برای همین در حین انجام دادنش میخوردم... و درست توی آخرین لحظه های ساعت یازده بالاخره یه فصل رو تموم کردم!
یه ویس توی تلگرام برای مارس فرستادم با صدای ذوقی و کش دار که بالاخره فصل سه رو تموم کردمممممم....و بعدش؟؟ همین! ذوقم توی همون ویس بود فقط و تموم شد... یعنی انگاری میگم خب که چی، خسته نباشی بعد از هشت ماه تازه داری شروعش میکنی و این فصل باید حداقل توی تیرماه تموم میشد نه الان...
با اینحال انگاری یه بار سنگین از روی دوشم برداشته شد... باقی فصل ها رو تا حدودی نوشته بودم قبلا و خب خیلی استرس ندارم بابتش کما اینکه میتونم تا آخرین لحظه ی دفاع هم بهشون مطلب اضافه کنم و یا حتی میشه بعد از دفاع هم ویرایششون کرد.. منتها فصل سه رو نه،هرچی که همون اول نوشتی ، همون اونه فقط...
...........................................................................................
امروز بعد از مدت هااااااااااا توی یکی از کلاس های بزرگسال دخترونم بخاطر یه سوتی بامزه ای که یکی از دخترا داد به قدری خندیدم که نای وایسادن دیگه نداشتم! من معمولا به سوتی ها نمی خندم خصوصا که اگه یه چیز خجالت آور باشه، یعنی از درون شاید منفجر شم از خنده ولی بروز نمیدم.. امروز ولی اونقدر سوتیش به نظرم باحال و بامزه بود که نتونستم خودمو کنترل کنم به معنای واقعی قهقهه میزدم و نمیتونستم اصلا کنترلش کنم... بعد خود دختره هم از خنده ی من هی خنده اش میگرفت تا جایی که آخرسر اشک از چشاش ریخت بیرون... خب الان که دارم برای خودم مرورش میکنم میبینم اونقدرا هم فان نبود که، ولی توی اون شرایط و با اون لحنی که اون گفت.. وای خدایا، بی حال افتادم روی صندلیم گفتم نمیتونم تدریس کنم :))
............................................................................................
روزی نیس که به این موضوع فکر نکنم که کاش بیریت همینجا توی شهر من بود.. حیف نیس توی این روزا با هم نریم بیرون؟ با هم نریم کباب بزنیم توی سرمای ملس؟ آخ کباب... یعنی هیچی به اندازه ی این غذا خوشیه منو تکمیل نمیکنه... بهترین غذایی که توی شادی هام میتونم داشته باشمش اول کبابه که روش پر از سماق باشه با چندتا پر لیمو... بعدا پیتزا، که یه عالمه فلفل تند و آویشن داشته باشه...داشتم میگفتم! لحظه ای نیس که فکر نکنم چقدر طفلکی و بی دوستم من اینجا!
هروقت صدای باد و بعدشم بارون میاد، و بعدش یکمی باد سرد می وزه واسه من مثه مرگه! یاد تموم بدبختی ها و گه ترین روزام میفتم! نمیدونم چرا!
این بیسکوئیت که بابا خریده خیلی خوشمزس... یه جورایی مزه ی نون قندی های قدیمی و داغ رو واسم تداعی میکنه... با اینحال من هیچ وقت کیک رو بهشون ترجیح نمیدم.. آخه بیسکوئیتا سفتن، باید جوییده بشن، ولی کیک نرمه، راحته خوردنش! اون موقع ها وسط کلاسا که میرفتیم بوفه صبحانه یا عصرونه بخوریم، بچه ها انتخابشون بیسکوئیت های بای بود، من از اون کیک کوچولو دو قلوها برمیداشتم! اگه هم انتخاب دیگه ای واسم نبود اون بسکوئیت ها رو اونقدر توی چای ام نگه میداشتم تا نرم شه!
..........................................................
دیشب توی مهمانی، به این فکر میکردم که چقدر خوبه مارس اینجاست کنارمه، قبلا هی باید به بهانه های مختلف میرفتم اتاقم تا گوشیمو چک کنم تا یه تکست بزنم و بگم که چه خبره.. یا همش جای خالیش برام غصه دار بود.. الان ولی توی مهمانی ها، کنارشم..بهش میوه میدم و وقتی مردا راجع به یه موضوعی حرف میزنن مارس بهم اطلاعات تکمیل تر میده...
............................................................
خواهر بزرگه برام یه عالمه خرید کرده.. وقتی دیدم مارس با چندتا کیسه ی خرید اومد توو و تا مارک روی کیسه ها رو خوندم فهمیدم باز کار خواهر بزرگه س.. اونقدر هیجان زده شده بودم که نمیدونستم اول کدوم رو بپوشم! هرکدوم رو باز میکردم میدیدم از اون یکی بهتر و خوشگل تره.. بعد ولی بینشون یه چی بود که درجا دل و دینمو بهش دادم! همون پیراهنی که همیشه توی ذهنم بود داشته باشمش و موهامو گوجه ای ببندم و توی کِشتی و توی شب بپوشمش و توی هوای آزاد وایسم و موج ها رو نگاه کنم! دقیقا همون مدلی س///ک///سی و جذب و راسته! با یه چاک خیلی ناز از پایینش تا یکمی بالای زانوم...و یه کفش بند بندی مشکی که باهاش ست کرده بودش... بعد؟ توی خریدا یه چیز کت مانند حریر مشکی نیم تنه هم بود که پایینش گره میخورد به هم...واسه همین لباس مجلسیه بود که روش بپوشی.. منتها من اونو خالی پوشیدمش و؟... اونقدر ازش خوشم اومده بود که دلم نمیخواست از تنم درش بیارم!
یه مانتوی آبی کاربنی هم توی خریدا بود که من تا حالا اون سبکی نپوشیدم اصلا لباس! فکر میکنم یه تیپ خیلی خاص و عجیبی میشه اون سبک مانتو! یعنی اگه به خودم بود هیچ وقت همچین انتخابی نمیداشتم، ولی وقتی پوشیدمش فکر کردم که چیز جالبی میتونه باشه!
خواهر آخریه پریشب بهم میگفت تا چند سال پیش خواهر بزرگه هی لباس میخریده میگفته میذارم برای خانوم آینده ی مارس.. بعد که دیده بود مارس تن به ازدواج نمیده و خبری نیس یکی یکی لباسا رو بذل و بخشش کرده به آدما و بعد هی واسه ماها خرید میکرده تااااا اینکه تو اومدی و حالا باز هرجا میره مدام به فکره توئه، هربار میریم بیرون وایمیسته مغازه ها رو نگاه میکنه میگه این واسه میلو خوب میشه بخرم براش؟؟... بعد جالبه برام که لباسا رو تک نمیخره، یعنی تا یه کفشی یا کیفی رو باهاش ست نکنه بهم نمیده...دیشب با ته قلبم ازش تشکر کردم و از خدای خوبم هم ممنونم که همچین آدمایی رو سر راهم قرار داده... یه نوت دیگه توی مموری جار...
خریدامون رو اخیرا از سایت دیجی کالا انجام میدیم! راضی هم هستیم و تنوعش هم بالاس و خوبیش اینه که واست میارن با پست. لازم نیس پاشی کلی تایم بذاری خرید کنی بیرون اونم توی این ترافیک مسخره..
من خودم البته تا حالا چیزی نگرفتم ولی مارس برام از اونجا خرید میکنه...
برام یه کیف ابزار آلات خرید چند وقت پیش، که قیافه اش کاملا مردونس ولی به قدری کاربردیه که مدام ذوقشو دارم که کجای خونمون جاش بدم! یه عاااالمه جیب و زیپ اینا داره با اینحال فضای کمی رو اشغال میکنه! گاهی فکر میکنم توش وسایل ابزاریمون رو بذاریم مثل میخ و پیچ گوشتی و قیچی و اینجور چیزا...
گاهی میگم نه شاید جاش توی کابینت خوب بشه مثلا برای پارچه های تمیزکاری و شیشه پاک کنا! در عین حال میبینم جای مناسبی هم واسه گذاشتنه قوطی ها و گواش ها و قلم موهای رنگمه!
هنوز به تصمیم قطعی نرسیدم ولی فکر کردن بهش حالمو خوب میکنه!! خب چون در راستای پست قبل اینم یه نظم دهنده ی دیگس و به درد ذهن وسواسی من میخوره...
.....................................................................................
شاید ما یادمون بره یه روزی چیا میگفتیم یا چه تفکراتی داشتیم، منتها بقیه ی آدما خوووووب یادشون میمونه حرفای ما رو و درست به موقع و با لحن نیش دار میکوبن توی صورتمون که عهههه یادته فلان روز فلان حرف و ایده رو داشتی؟!!! و تو متعجب میشی که واقعا؟؟ من؟؟
خب بیاییم قبول کنیم آدما عوض میشن.. هیچ ایرادی نداره اگه دیروز میمردی واسه یه چیز که حالا ازش متنفری..شنونده باید مهربون باشه..یه ذره مهربونی و لطافت جذابیت هم میاره به نظرم...
......................................................................................
اون روزی که بیریت از خودش عکس گذاشته بود یهو حس کردم چقدررررر دلم براش تنگ شده و چقدررر گذشته از وقتی که تایم گذروندیم با هم...بعد زیر عکسش برای اولین بار قربون صدقه اش رفتم و وشتم قربووووونت برم زیبای دلنشین من!!...
بهم سریعا پی ام زد میلو؟؟ جریان چیه؟؟؟ گفتم هوم؟؟ گفت تو این مدلی حرف زدن بلد نیستی...
خب راست میگه.. من مهربونی رو توی کلام نمیبینم.. یعنی هیچ وقت نمیتونم مدام کامنتای محبت آمیز بذارم واسه دخترا و بگم واو چقدر تو عالی ای چقدر تورو دوست دارم و الی آخر.. نه که بد باشه، نه، ولی تو آیین من نیس این مدل دوست داشتن! فکر میکنم دوست داشتنه واقعی وقتیه که تو توی روزای سخت به یه آه غمناک اکتفا نکنی و رد شی، که یه تکیه گاه باشی، مهربونی واسه من یعنی که احترام بذاری به دوستت حتی اگه باهاش تا حد مرگ صمیمی هستی، واسه من مهربونی و عاطفه یعنی که جلوی بقیه ببریش بالا و بگی که چقدر خوبه بودنش در کنارت! که براش بتونی یه کاری انجام بدی که بقیه نمیتونن... شاید واسه همینه که با هیشکی دوست نمیشم.. چون فکر میکنم مسئولیتش سنیگنه واسم! فکر میکنم یکی دو تا دختر داشته باشم بسه که بدونن من همیشه باهاشونم توی هر شرایطی! شاید واسه همین باشه که دختره توی دوران ارشد نتونست بهم خیلی نزدیک شه چون از هفته ی سوم بهش خیلی رک گفتم میشه انقدر قربون صدقه ام نری یا هی دستمو نگیری؟!! خب لابد از اون روز از من متنفر شد ولی فکر میکنم بعدش فهمید که من اهل دوستی های آبکی نیستم...
بعد واقعا سختمه وقتی کسی بهم محبت کلامی داره (منظورم فقط دوستام و دخترا هستن، نه مارس یا مثل دخترک چشم سیاه یا بیریت) واسم خیلی سخته جواب دادن بهشون! یعنی میخوام بنویسم مرسی! میبینم اوه به نظر خودخواهانه میاد نکنه ناراحت شه، میخوام بنویسم مثلا آخییییی عزیزمممممم توام خوبی توام فلانی توام بیساری، میبینم اه اصلا تو قاموس من نیس!! بعد همه ی حسمو توی این چندتا کلمه نشون میدم با همین کشش : مرررررررررررررسی_ ممنوووون _ واااااای_...بعد همشم میگم خدا کنه بفهمه که من آدم مهربونی ام منتها بلد نیستم قربون صدقه برم یا جواب بدم!
...............................................................................
فکر میکنم بهترین تصمیمی که توی زندگیم گرفتم تا حالا این باشه که به جز دو روز آخر هفته دیگه چهارشنبه هامو هم خالی کردم و تایم ندادم به آموزشگاه ها! بعد به قدری این دو هفته از تعطیلات سه روآخر هفته ام لذت بردم که باورم نمیشه چرا قبلا این کارو نمیکردم و حتی روزای جمعه ام رو هم به ف///اک میدادم!
توی یکی از همین شبا باید واسه خودم یه شب نشینی داشته باشم.. دو سه تا پتو بندازم کف اتاق و یه جای گرم و نرم واسه خودم بسازم، شمع روشن کنم و پسته ی تازه بریزم توی اون کاسه سبزه، نسکافه و کیک داشته باشم و یه غذای تند! منتها تا این فصل پایان نامه که الان چند روزه مدام پاش هستم و مرتب پیگیرش رو تمومش نکنم خبری نیس از این قرتی بازیا! به خودم میگم دیگه تمومه.. این آخرین مرحله از دوره ی تحصیلیته، تمومش کن...روی تخته سیاهم نوشتم امروز یه فرصت طلاییه دیگس واسه ادامه دادن... و الان دو هفته س که دارم با برنامه ریزیم پیش میرم و میبینم که اوه اصلنم اونقدرا که فکر میکردم سخت نبود این لعنتی!