امروز روز من بود!

صبح زود شاگرد خصوصی داشتم. نمیخواستم قبول کنم.. ولی همون خانومه دیشبی که گفت ببخشید نمیفهمیم ازم خواست که براش کلاس خصوصی بذارم.. دلم براش سوخت و فکر کردم نیاز داره تا از لحاظ روانی به آرامش برسه و قسمت هایی که متوجه نشده رو با خیال راحت هی ازم سوال کنه و من بهش توضیح بدم بدون اینکه نگران این باشه که داره وقت کلاس رو میگیره... و اینجوری اعتماد به نفس بگیره.. که خب این توی کلاس میسر نبود... یه ساعتی باهاش کلنجار رفتم توی خونه، و وقتی رفت دوییدم باز توی جای گرم و نرمم و با فراغ باااااال خوابیدم.. 


امروز به خیلی چیزا فکر کردم... و حس خوبی داشتم..با خودم میگفتم هر کمی و کاستی ای که بوده من مقصرش نبودم... من توی همون دایره ی امن خودم و هرچی که مربوط به خودم میشده رو با تمااام قوا سعی کردم خوب و اکی بسازم و مابقی چیزا از دست من خارج بوده...


اتاقم رو  جارو کشیدم و وسیله های اتاق رو جمع و جور کردم...

یه دوش طولانی با آب گرم گرفتم و از اون شامپو بدنی که بوی بلوبری میده زدم...


اومدم بیرون و شیر داغ کن رو گذاشتم روی گاز و دو لیوان شیر کم چرب توش ریختم و یه تیکه ی کوچیک چوب دارچین... منتظر شدم تا کمی گرم بشه.. موهام رو خشک کردم... دو تا قاشق سر پر نسکافه توی شیر حل کردم... و ریختم توی ماگم و اومدم توی اتاقم..

دفترم رو از توی قفسه ام برداشتم و چند خطی توش نوشتم.. چند خط سرنوشت ساز...از همون تصمیمایی که توی همون 14 سالگی گرفته بودم و نوشته بودم..

منتها این بار به مراتب سخت تر بود.. چرا؟ چون سری قبل راه هایی که میخواستم طی کنم یه چیز مشخص و مستقیم بود... درس خوندن کنکور دادن، کار پیدا کردن با توجه به مدرک تحصیلی، خریدنه یه ماشین کوچولو، جراحی بینی ...


این بار ولی برای ده سال آینده برنامه ریختن کار سختی بود... مثلا وقتی نوشتم یه کار بهتر، چه کاری یعنی؟؟ درآمد بیشتر، از چه طریقی؟؟؟

فک میکنم برای همینه که سی سالگی سن پخته شدنه آدماست...

و میدونی چی شد؟؟ وسطای نوشتن بغضم گرفت! از اینکه می نوشتم تا انتهای سن 35 سالگی... همینجا توقف میکردم... یعنی من روزی 35 ساله میشم؟؟؟ نه که چیز بدی باشه.. اتفاقا مارس میگه سی سالگی مبدا تحول دیدگاه آدم به زندگیه و یهو میبینی که خیلی از بدی ها و سختی ها برات آسون میشن.. ولی حقیقتش اینه که غصه دار شدم...

وقتی 14 ساله بودم و از 25 سالگیم می نوشتم هیچ حسی نداشتم.. حتی خوشحال هم بودم...

امروز ولی عمیقا ناراحت بودم.. و فکر میکردم 35؟ بعد 40؟؟؟ و همینطوری گذر زمان... و آخرش چی؟؟؟ همینقدر کوتاه.. همینقدر عجیب!



..............................................................................


اناری که پدرش داده بود رو دون کردم توی ظرف، روش نمک و گلپر پاشیدم، یه قلب قرمز جیگری از کاغذ بریدم و چسبوندم به ظرفه. رژ زرشکیمو زدم و پاشدم رفتم فروشگاهش... سرش شلوغ بود.. معلوم بود خسته ست.. منو که دید لبخندش کش اومد. بین اونهمه جنس که تازه براش اورده بودن قدم زد به سمتم و ازم استقبال کرد...

کیفم رو در گوشش تکون دادم. صدای انارا توی ظرف رو شنید. گفت تخمه ست؟؟ پفکه؟؟ آجیله؟؟ 

وقتی انارو دید انقدر خوشحال شده بود که چشماش برق میزد.. میگفت اینهمه پاشدی اومدی اینجا که این یه ذره انارو برام بیاری؟؟


فکر میکردم که موضوع انار نیست.. موضوع اینه که روز به این خوبی و آرومی بدون دیدنش برام نباید به شب می رسید...




دارم کتابه رو میخونم... هرجاش که حس میکنم عه من و مارس هم توی این شرایط قرار گرفته بودیم چندبار هی میخونمش تا خوب یاد بگیرمش.. از تصور اینکه اونم این کتاب رو خونده خیلیییی خوش خوشانم میشه! دیشب براش گفتم مارس اینجا نوشته خانوما برای آروم کردنه خودشون عادت دارن اغراق کنن! مثلا میگن ما هییییچ وقت خوش نمیگذرونیم! یا چرا همیییشه دیر میای... یا از این واژه های تعمیم دهنده... و مردا اینو متوجه نمیشن و فکر میکنن واقعا همین منظور رو دارن. برای همین متعجب میشن میگن عه چرا خالی میبندی ما که همین هفته ی پیش بیرون بودیم! و خانومه چون عصبانیه میگه نخیر.. و ادامه ی بحث.. میگم اگه منم گاهی اغراق میکنم دلیلش همینه....فقط میخوام آروم شم...


بعد حالا میفهمم چرا مارس وقتی ناراحتم فقط گوش میده... نه راه حلی میده نه هیچی! چون توی این کتابه خونده باید وقتی خانوما ناراحتن گوش بدین، از راه حل دادن پرهیز کنین و فقط نشون بدین که چقدر براتون مهمه حرفاش...

 به شدت هم معتقده باید هرکی حرفشو تا آخر بزنه بعد اون یکی حرف بزنه.. اوایل اگه بحثی پیش میومد، اون وقتی حرف میزد من یهو یادم میومد که چی بگم وسط حرفش میپریدم.. مارس اینجور وقتا یه نفس عمیق می کشید از اونایی که قفسه ی سینه اش محکم بالا پایین میشه! بلندددد پووووف میکرد بعد میگفت بذار حرفم تموم شه.... خب منم آدم بی شعوری نیستم.. یعنی وقتی میدیدم ازم اینو میخواد هرچقدرم عصبانی میبودم ساکت میشدم تا اون حرف بزنه... و فکر میکنم حالا میفهمم که چرا هیچ وقت دعوای داد بیدادی نداشتیم. چون میذاریم هرکی حرف بزنه... بعد مارس متنفره صدام بلند شه....

یادمه اولین باری که توی ماشین داشتیم بحث میکردیم، من یکمی تن صدام رفت بالا... یه بارَکی زد روی ترمز وسط خیابون، توی چشام زل زد آروم و جدی گفت تا وقتی آروم حرف نزنی همینجا وایمیستم و گوش هم نمیدم! 



بهم گفت میلو، کتابه رو بخون.. بعدش بیا یه بار دیگه دوتایی وقتی با همیم هم بخونیمش... خیلی از این پیشنهادش خوشم اومد... فک میکنم که اینطوری میتونیم همون لحظه تحلیلش کنیم و تعمیم بدیم به زندگی شخصی خودمون....




...........................................................................

امروز با صدای زوزه ی باد و شرشر بارون از خواب بیدار شدم و کلاس داشتم از همون اولین ساعت... حوصله نداشتم و خب طبیعیه همچین چیزی ازم، توی این هوا...

روز سختی داشتم. دوتا کلاسای تایم آخر، خانومای بزرگسالن ولی صفر! کااااملا صفر..و برای ساده ترین چیزا باید کلی توضیح بدم، شکل بکشم، مثال بزنم، واضح روی تخته بنویسم و حتی گاهی میبینی که بازم نمیفهمن...اینجور وقتا ته دلم میگم آخه یعنی چی، چرا انقد براشون سخته...یکمی مکث میکنم و وانمود میکنم که دارم فکر میکنم.. ولی در واقع دارم به اعصابم آرامش میدم.. بعد دوباره با یه مثال ساده تر توضیح میدم..از همه بیشتر وقتی عصبانی میشم که دارم یه چیز رو نشون میدم، مثلا هی میگم صفحه ی فلان، هی با دست نشون میدم کتابمو میارم بالا نشون میدم، بعد میبینم چند نفر مثلا دارن یه چیزی می نویسن]هرچی صداشون میزنم انگار نه انگار... بعد که بی خیال میشم و کارمو ادامه میدم یهو سرشون رو میارن بالا میگن چی؟؟ کجا؟؟؟ :|و خب نمیتونم بگم که میخواستی گوش بدی.. خانومه دوبرابره من سن داره و نمیشه اینجوری رفتار کرد...

امروز یکیشون آخر کلاس اومد بهم گفت خانوم کاف، میدونم واقعا چقدر کلافه تون میکنیم و هیچی نمیفهمیم!! ولی واقعا میخوایم یاد بگیریم ما.. دلم سوخت.. گفتم مشکلی نیس، من کلافه نمیشم خب شغلم اینه...گفتم ولی واقعا عصبانیم میکنین که باهام هماهنگ نیستین و یه چیز رو هی باید نشون بدم ولی حواستون نیس.. گفتم با من حرکت کنین بیایین جلو...


تموم که شد، باید بدو بدو جمع میکردم میرفتم آموزشگاه جدیده، اونجا هم یه کلاس پسرونه ی شلوغ و پر صدا دارم که قشنگ انرژی های ته مونده ام رو هم خالی میکنن...

 یهو دیدم از مارس تکست دارم که بیا پایین ببینمت.. متعجب شدم.. آخه اون اصلا این طرفی نمیومد مخصوصا توی اون ساعت که اوج ترافیکه و میره فروشگاهش..گفتم شاید فک کرده اون آموزشگاه جدیده ام که نزدیک فروشگاهشه.. زنگ زدم گفتم من اونجا نیستماا. گفت میدونم، اومدم این طرف..

نفهمیدم چطوری رفتم پهلوش... خیلی خوشحال شده بودم از دیدنش..با اینکه فقط 5 دقیقه هم رو دیدیم... و اون نمیدونسته دقیقا کی تموم میشه کلاسم، 45 دقیقه منتظر مونده بود... خیلی عذاب وجدان گرفتم.. ولی خب بعدش تا همین الان هی دارم ازش تشکر میکنم و میگم که چقدر خوب کردی، چون واقعا نیاز داشتم به همچین توجهی...


ازم پرسید بخاری ماشینت اوضاعش چطوریه؟؟ گفتم طول می کشه تا گرم شه. وقتی ام گرم میشه من دیگه رسیدم! بعدش لبخندم کش اومد که یاد بخاری ماشینمه و میدونه که این روزا دیگه کم کم سردم میشه...




...................................................................................

خاله زیبا یه مهمونی دخترونه ی مجردی توی خونه اش برای دو هفته دیگه گرفته و تاکید کرده منم باشم...هنوز فرصت نکردم لباسای پاییزی مورد علاقمو بخرم آخر.. اون تیپ پاییزی خاصی که مد نظرم بود رو پیدا نکردم.. چندجایی رو سر زدم منتها فعلا تنها رنگ پاییزه ای که اوردن زرشکیه...

دارم فکر میکنم یه ترم مرخصی بگیرم.. دور شم از کارم... فک میکنم زمستون باشه؟؟ نه بهار بهتره... ولی نه تابستون بهتره چون اون موقع خیلی سرم شلوغ میشه و باید یه عالمه کار انجام بدم توی تابستون...ولی تا تابستون که آخه خیلی مونده.. اونجا هم فقط یه ترم مرخصی میدن هر چند سال یه بار...


......................................................................................

امروز صدام کرد... نخواستم نگاش کنم.. گفت میدونم که نباید اونارو میگفتم... وقتی نگاش میکردم میدونستم صورتم بی حالت و یخ زده س... گفتم فک میکردم ارزش داری واست حرف زدم.. ولی متاسفم که اشتباه کردم... و بعدش رفتم. چون فک میکنم بی ارزش بود و برای دفاع از خودش منو بهم ریخت...درحالیکه من هیچ کاره بودم...نمیدونم بعدش دیگه چه حالی شد، مهم  هم نیس واسم.. فک میکنم حقش بود اصلا!

بالاخره واسه تولدش یه ایده ی خوب به ذهنم جرقه زد... سرچ کردم سرچ کردم سرچ کردم..و دیدم اووووه قیمت اون کار واقعنی زیاده و اصصصلا هیچ جوره نمیتونم اون مبلغ رو دو ماهه جور کنم... یه سری سرچای دیگه هم کردم که ارزون تر بود ولی اصلا اون هیجانی که فکر میکردم رو نداشتن... حالا جالبه با یه سوال زیرپوستی از خودش پرسیدم بین فلان کار و فلان چیز کدوم یکی رو میپسندی؟ انتخابش اونی بود که ارزون تره گرچه از هیچی خبر نداشت و سوالم جوری بود که عمرا اگه فهمیده باشه... نمیدونم حالا شاید بیشتر فک کنم... فعلا دو ماه مونده...


من همیشه واسم تولدها مهم ترین رخداد زندگی بودن! فک میکنم باید به بهترین شکل ممکن جشن گرفته بشه....



بی صبرانه منتظر هالووین هم هستم... همش دارم فکر میکنم چه customی رو انتخاب کنم... چجوری جشن بگیرم و چیکار کنم که مارس متعجب و سوپرایز شه...






کسی تا حالا سورتمه ی تهران توی دربند رو رفته؟؟ چجوریاس؟؟ خوشحال میشم اگه اطلاعاتی دارین باهام درمیون بذارین.

همکارم-که تاریخ عقد و نامزدی و برنامه هاش با من یکی بوده-اون روز میگفت از هفت روز هفته سه روزش رو اون میره خونه ی مادر همسرش میمونه و سه روز بعدیش رو همسرش میاد خونه ی اینا و روز آخر هم یه هفته درمیون نوبت بندی میکنن.

با خودم اون لحظه فکر کردم اون وقت من حتی واسه یه شب موندن مارس کنارم کلی استرس داشتم و فکر میکردم نکنه زشت باشه جلوی بقیه نکنه تکراری شیم نکنه ال بل...



برای اولین بار دیشب رو توی اتاقش به صبح رسوندم...تا دیروقت کتابخونه اش و وسایلش رو بهم نشون میداد و حرف میزد برام... لابه لای حرفا بهش گفتم مارس اینو برای خودت یه قانون نکن که من همیشه اکی باشم..خودم همیشه تمااااام زورم رو میزنم که اکی باشم ولی گاهی نمیشه...چرا اونجوری سکوت کرده بودی و هیچی نمیگفتی؟؟ یا چرا بعدش با دلخوری باهام حرف میزدی؟؟ گفت میلو وقتی داشتی راجع به مسایل مالی حرف میزدی فکر میکردم که مشکلت منم، که درآمد آنچنانی ندارم و تو مجبور به کار کردنی...

قلبم مچاله شد وقتی اینو گفت.. اصلا گاهی آدما از یه سری چیزا یه برداشتایی میکنن که حتی یه درصدم توی فکر طرف نبوده... فقط سرشو گرفتم توی دستام گفتم دیگه هیچ وقت همچین حرفی نزن...گفتم من هی بهت تاکید کردم گفتم من هفت ساله دارم کار میکنم و هیچی ندارم.. تو مگه از کی بامنی؟؟ مگه بابا وضعش اکی نیس و من نمیتونم از اون پول بگیرم؟؟ منتها خودم این مدلی زندگی کردم.. بعد حالا شرمم میشه حتی که بخوام فکر کنم بابا هم یه گزینه ای بوده برام.. دارم فکرمیکنم پس آدمای دیگه که خارج از این کشور زندگی میکنن مگه از همون روزای اول نوجوونی یا جوونیشون کار نمیکنن؟؟ مگه دیگه چشم دارن به کمک کسی؟؟ و همه ی زورشون روی بازوی خودشونه... و مشکل از منه که نتونستم تعادل ایجاد کنم بین کار و پول و تفریحم... 



کتاب زیست دبیرستانشو نشونم میده.. میبینم اوه چه همه مرتب و تمیز نوشته، سوالا و قسمت های مهم رو..چندتا کاغذ هم لابه لای کتابش بود که دیدم اوووه چه تمییییز و با دقت شکلا رو کشیده و توضیح نوشته برای هرکدوم و اینا تمرینای شب امتحانش بوده برای خودش تا یاد بگیره.. فکر میکنم آدمی که یه ویژگی رو داشته باشه همیشه همون رو از اول داشته. مارس همیشه توی مطالعه و یادگیری یه آدم خیلی دقیقه....

کتاب زبان اون ترمی که با من کلاس داشت رو کشیدم بیرون... دلم ضعف رفت از دیدنش... نه تنها چیزایی که پای تخته می نوشتم رو نوشته بوده بلکه تمام تیکه هایی که میپروندم و خارج از کتاب و توی حرفام بوده رو هم نوشته.. خوب یادمه اون وقتا تا یه چیز میگفتم که معنیش رو نمیدونست سریع ازم میپرسید این یعنی چی؟

 بعد میرفته اینارو شب تو کتابش نکته میکرده می نوشته...

وسایلاش یه جور شلخته ی خوبی اند! به جز کتاباش البته که مرتب و بر اساس موضوع، طبقه بندی شدن.... اتاقش منو یاد این مجردهای امریکایی میندازه که یه اتاقک کوچیک دارن و همه چیشون رو کنار هم کنار هم چیدن.. و اون لابه لای وسیله ها هم یه مجسمه، یا یه کتاب یا یه چیز نمادین هم به چشم میخوره که نشون میده مارس یه پسر معمولی نیس و به خیلی چیزا دقت داره و بهشون فکر میکنه....و؟ گفته بودم اون گیتار الکترونیک هم داره؟؟ مارس دیوانه وار عاشق موسیقی راک هست...و آرزو میکنه کاش یه روزی بتونه اون موسیقی رو حرفه ای یاد بگیره... ساز دهنیش رو هم که من پریشب دیدم برای اولین بار!!!

بین کتاباش کتاب مردان ونوسی و زنان مریخی رو هم داشت... چیزی که من هنوز نخوندمش... من یه تز عجیب دیگه ای هم که دارم اینه که دوست ندارم کتاب یا فیلمی که خیلی معروف میشه و اسمش رو از همه میشنوم رو بخونم یا ببینم.. نمیدونم فکر میکنم تحت تاثیر فکر بقیه که تعدادشون هم کم نیس دوست ندارم یه چیز رو امتحان کنم...بهم گفت این کتاب رو وقتی راهنمایی بوده خونده و دلش میخواسته از همون ابتدا که داره جهان بینیش نسبت به جنس مخالف شکل میگیره یه دیدگاه درست و منطقی داشته باشه توی رفتارش با خانوما... و اون کتاب بهش کمک خیلی بزرگی کرده...ازم خواست که منم بخونمش...



این چند شب اینقدر بد و مزخرف خوابیده بودم و آشفته بودم که دیشب اصلا نفهمیدم کی خوابم برد.. فقط هر از چندگاهی بوی خوشبوی حموم رفته ی مارس به مشامم میخورد و توی خواب حالم خوش میشد...



صبح یه بارَکی از جام پریدم! فکر کردم که لابد مثل همیشه تا دیروقت خوابیدم و اوه اوه آبروم رفت!! ساعت رو که چک کردم خیالم راحت شد... مارس نبود.. دیدم برام یه نوت گذاشته که میلو من دارم پایین ماشینمو میشورم نگران نشی!...

یه بوی خوب نون سنگک و مربای آلبالو و چای تازه دم، گردو و سیب زمینی کبابی شده  و تخم مرغ نیمرو با آبلیموی دست ساز هم مادرش راه انداخته بود که دل ضعفه گرفته بودم.. گفتم برای حیاط رفتن باید پوشیده باشم؟؟ گفتن نه همینطوری برو مشکلی نیس... و از پله ها دوییدم به سمت پایین... بعد از مدت ها و شاید سااااالها بود که توی حیاطی بودم و بدون الزام حضور چیز مسخره ای به اسم روسری! مارس داشت ماشینش رو کف مالی میکرد.. بهش گفتم بذار منم امتحان کنم...

وسطای ماشین شستن شیطنتم گرفته بود و ادای یه سری حرکتایی رو درمیوردم که بعضیا! توی بعضی عکسا و فیلما!!! موقع ماشین شستن و با ابر کفی درمیارن مارس بلند بلند میخندید میگفت زشته نکن...



پدرش یه درخت انار داره توی حیاط که تعداد انگشت شماری میوه داده.. بهم گفت به تعداد بچه هام انار داده! هرکی یه دونه برداره تو هم بیا سهمتون رو بردار.. گفت کدوم رو میخوای برات بکنم؟؟ 

من درآخر یه روز خوب تعطیل، بعد از سه/چهار روزه مسخره و اعصاب خورد کن، صاحب یه انار شدم که هیچ وقت توی تصورم نمیگنجید پدر همسرم بهم دو دستی تقدیم کنه و محکم بگه نوش جونت...

به دخترک چشم سیاه گفتم بلند شو ببرمت استخر...

چند وقته دلش میخواد بره. با ذوق و شوق چنان از جاش پرید و وسیله هاشو جمع کرد که خنده ام گرفت.. همون لحظه ام داشت گریه میکرد بخاطر مشقاش و طبق معمول مامان باهاش دعوا میکرد جای اینکه کمکش کنه...هزاربار بهش گفتم یه چیز رو یه بار، فقط یه بار ازش بخواه یا توضیح بده...وقتی انجام نمیده، یا متوجه نمیشه مطمئن باش لج کرده و اینجور وقتا فقط باید تنهاش بذاری.. اینجوری هم شخصیتت حفظ میشه، هم اعصابت به فاک نمیره هم اون متوجه میشه لازم نیس یه چیز رو هزاربار بهش بگن و اون باید اگه میخواد کاری کنه سریعا تصمیمش رو بگیره...



بهش گفتم اون بازوبندهایی که دو سه سال پیش بهت دادم رو هم با خودت بیار میخوام ببرمت توی قسمت یکم عمیق تر شنا کنیم دوتایی..

بعد از کلی گشتن پیداشون کرد که آخرم یکیش خراب شده بود چفتش شکسته بود.. اومدم بگم آخه اینو چرا اینجوری نگه داشتی چرا پس مواظب وسیله هات نیستی.. دیدم به اندازه ی کافی همیشه بخاطر شلختگی و بی نظم بودنش مورد شماتت مامان و بابا قرار میگیره.. بذار حداقل من تنها کسی باشم که بخاطر این اخلاقش بهش خورده نمیگیره.. فک میکنم که لابد بعدها هم کلی آدمای دیگه پیدا میشن که بهش گیر بدن..مثلا اگه خوابگاهی شه با یکی مثل من هم اتاقی شه اگه اونم مثل من براش تمیزی مهم باشه و البته ادبش رو هم بخواد رعایت کنه بهش تذکر میده: عزیزم میشه خواهش کنم وسیله هاتو جمع کنی؟ این اتاق مال هممون هست و این شلوغی واقعا آزار دهنده ست...

و اگه گیر یکی مثل اون مریم احمق بیفته (نرگس یادته اون هم اتاقیه من، مریم رو؟؟؟ یادته چی شد اون سال؟؟؟) میاد حمله میکنه سمتش و یکی میخوابونه توش گوشش و میگه ج//ن///ده خانوم جمع کن این وسیله هاتو!


به هرحال بالاخره بعدها هم بهش تذکر داده خواد شد...

گرفتم با هر مکافاتی بود بازوبنده رو درستش کردم... یه لقمه ی ساندویچی خوشمزه از همونا که اون دوست داره درست کردم و براش توی بطریش یکمی دوغ ریختم... و رفتیم...

دخترک جدیدا وقتی میشینه کنارم توی ماشینم، شالشو شل میکنه و موهاشو افشون!! اولین بار که این حرکتو کرد با خنده گفتم چیکار میکنی؟؟ وحشت زده موهاشو جمع کرد و خجالت زده گفت هیچی... گفتم عزیییزمممم.. چرا ترسیدی؟؟؟ راحت باش... یکمی با تردید نگام کرده بود و بعد دوباره شالش رو شل کرده بود... 

امروز هم شالش رو باز کرده بود.. موهای خوشگل مشکیش رو ریخته بود دورش.. داشتم فکر میکردم که چطوری بهش بگم حواسش باشه وقتی یکم بزرگتر شد این کارو نکنه..چرا؟؟ چون به شدت ایمان اوردم جامعه ی ما یه جامعه ی مریضه و اصلا موضوع حجاب و ال بل نیس. دیگه همه میدونن من چجور آدمی ام، ولی اینجا واقعا همه ی نگاه ها مریضه...با خودم کلنجار رفتم که چطوری بهش توضیح بدم این رو، که هم متوجه شه هم گارد نگیره و حواسش هم باشه..

با خودش آهنگ زمزمه میکرد... رسیدیم... بهش گفتم دقیقا نگاه کن ببین چیکار میکنم. یاد بگیر و از سال دیگه خودت تنهایی بیا استخر...وقتی فهمید که من از ده سالگی خودم میرفتم تنهایی استخر و هیچکس همراهیم نمیکرد متعجب شده بود...نمیدونم چرا، بابا برعکس چیزی که منو تربیت کرد، اینقدر این یکی رو وابسته و ترسو بار اورده...


رفتیم توی آب.. اونقدر هیجان زده و خوشحال بودکه مدام میخندید و صداش کلفت شده بود!! پشت سر هم سوالای مسخره میکرد و میخندید! منم تند تند ماچش میکردم... دخترک نحیف استخونی من، الهی قربونش برم من آخه....

دو ساعت بی وقفه بهش یاد دادم..رفتم چندباری براش توی قسمت عمیق شیرجه زدم و گفتم نگام کنه.. میخواستم ببینه که هیچ اتفاقی برام نمیفته و تاثیر هم داشت چون هربار که میدید این کارو میکنم با قدرت بیشتری خودش رو توی آب رها میکرد...

توی ذهنم بود از مربیه بپرسم نمیخواد زبان یاد بگیره؟ من بهش زبان یاد بدم و اون درمقابلش به دخترک شنا.. درسته که خودم هم میتونم بهش یاد بدم ولی فکر میکنم یه سری آموزشها باید از طریق یه فرد غریبه باشه تا آدما جدی تر باشن توی یادگیری...

بعد دیدم که اعتماد ندارم به مربی های شنا.. اونا بچه ها رو یهو پرتاپ میکنن توی آب، زورشون به بزرگترا نمیرسه یا اگه هم برسه بهشون میگن بپر توی آب و بزرگترا با ترس و خنده به حرف مربیشون آگاهانه گوش میدن... ولی با بچه ها؟؟ اونا رو بغل میکنن و پرت میکنن توی آب.. همون کاری که راحله با من کرد وقتی نه ساله بودم.. درسته که همون روز بالاخره یاد گرفتم توی قسمت عمیق شنا کنم، ولی هیچ وقت دیگه صداش نکردم راحله جون! و متعجب بودم چطوری بچه های دیگه دوستش دارن و اونجوری "جون" رو غلیط میگن...


خلاصه... داشتم بهش یاد میدادم... هربار که میخواستم دستشو رها کنم یا وقتایی که روی آب به کمک من خوابیده بود، بهش میگفتم که میخوام کم کم دستمو ول کنم..دلم نمیخواست حواسش نباشه و ولش کنم.. نمیخواستم بهم بی اعتماد شه حتی اگه به قیمت یاد گرفتنش باشه..و انصافا هم خوب جواب داد.

همون طور که باهاش چلنج داشتم یه خانومه گفت دخترته؟؟ 

این سوالیه که محااااله ممکنه وقتی بیرونیم ازم نپرسن. گفتم نه، خواهرمه! با چشای متعجب و خنده گفت اوه مگه خواهرا هم اینقدر مهربون میشن؟؟!

جوابش یه لبخند بود فقط..نمیدونم چرا آدما از هم سوال میکنن. اونم سوالای اینجوری.. مثلا اگه دخترم باشه.. دونستنش چه فرقی داره آخه واسه اونا؟؟ چی رو توی زندگیشون تغییر میده!؟؟


برگشتنی بهم گفت دستت درد نکنه خیلی خوش گذشت بهم... 


........................................................................


دفترچه ای که توی سن 14 سالگیم نوشته بودم رو مرور میکنم.. میبینم همه ی اینا تقصیر خودمه.. من خودم بیشتر نخواستم.. من خودم آرزوی زندگی بهتر رو نداشتم...چرا؟ چون هرچی که نوشته بودم و حتی تاریخش رو زده بودم که تا فلان تاریخ فلان اتفاق باید افتاده باشه، تیک خورده... من خودم ننوشتم ...نه فقط راجع به کار.. کار فقط بخشی از همه ی دلایلیه که بی حوصله ام کرده..من توی دفتره نوشته بودم از ترم دوم دانشجو شدنم باید تدریس رو شروع کنم.. تیک خورده...نوشته بودم باید تا سال سوم یه آموزشگاه معتبر شروع به کار کنم.. تیک خورده...باید تا سن 25 سالگی ارشد رو (که اون موقع با واژه اش آشنا نبودم و نوشتم فوق لیسانس) گرفته باشم...تیک خورده...و حتی نوشته بودم اگه قراره ازدواج کنم تا سن 26 باشه، اونم یه تاریخ رند مثل 4/4/94!!! و باورتون میشه اینقدر دقیق ، تاریخش هم تیک خورده باشه؟؟؟!!ولی ننوشتم که پول زیاد، کار خوب، زندگی پر از آرامش، تموم شدنه اتفاقات به فاک دهنده ی خونه، رو هم میخوام..و؟ فکر میکنم هنوزم دیر نشده..شاید هنوزم میشه اینجوری اتفاقات رو جذب کرد...

...............................................................


من واقعا ممنونم از حرفاتون و اینهمه تایمی که برام میذارید و می نویسین.. خجالت زده میشم و فکر میکنم چطوری میشه که وقتی منو نمیشناسین و بعضیاتون حتی ندیدین منو، اینطوری برام حرف بزنین و من شاید فرسنگ ها ازتون دور باشم ولی حس صادقانه تون رو درست کنار خودم دریافت میکنم...و بازم اجازه بدین کامنتا پیش خودم باشه و تایید نشه.. از تک تکتون ممنونم و سعی میکنم هرچی زودتر بهتر باشم و نذارم این حالت به درازا بکشه...منتها یکمی طول میکشه... واقعیت بدجوری خورده توی صورتم...نه راجع به کار و درآمدم.. راجع به خیلیییی چیزا. خیلی چیزا...



گفته صبر کن خودم میام دنبالت میبرمت سر کارت. اومده دنبالم.. روی داشبورد یه آلوچه گذاشته با یه تیکه کاغذ که معلومه از یه جایی کنده شده، روش قلب بوده... گریه ام گرفته از دیدنش.. همون طوری که دارم اشکامو پاک میکنم و آلوچه ام رو توی دستم فشار میدم میبینم صدای آهنگ میاد.. داره برام ساز دهنی میزنه...!!!!


سر درد گرفتم وسط کلاس.. سرمو محکم دو دستی گرفتم.. پسرا میگن میخواید تعطیل کنیم بریم؟؟ گفتم نه.. مقاومت کردم.. چرا؟ بخاطر این فکر مزخرف که نرن بگن استادمون مریض بود کلاسو کنسل کرد..چون نمیخوام ضعیف باشم، نمیخوام از طرف من چیزی کنسل شه... و حتی دارم فکر میکنم که چقدر بدم میاد دیگه که بهم کسی بگه استاد..درسته که ازشون کوچیکترم.. درسته که تحصیلات عالیه دارم، درسته که تجربه ی کاریم از یه جوجه استاده تازه به کار وارد شده توی این دانشگاه های الکی بیشتره، ولی دیگه هیییچ خوشحالم نمیکنه این تایتل و دارم فکر میکنم مسخره ترین تایتلیه که تا حالا بهم نسبت داده شده...


دوباره اومده دنبالم.. رفتیم خونه.. بعد از شام دراز کشیدم روی تخت کنارش.. باهام حرف میزنه... دوباره پقی میزنم زیر گریه..بهش میگم به جز اون هزارتا دلیل دیگه یه دلیل دیگه ام هم کارمه... میگم مارس هفت ساااااله دارم کار میکنم.. بهترین روزامو.. توی روزایی که دخترای دور و ورم با خیال راحت میرفتن کافه با دوستاشون و خرج یه ناهارشون یا یه کیک مسخره ی با کلاس و قهوه ی چس مثقالیشون اندازه ی یه ترم کار کردنه من براشون آب خورده..در حالیکه منم میتونستم بهترینارو داشته باشم، ماشین خوب، گوشی خوب، هرچیزه خوبه دیگه، منتها نخواستم از پول بابا داشته باشم...خودم با بدبختی پول هرچیزو جور کردم.. که هربار حتی واسه تولد بیریت استرس داشتم نکنه کادوم کم باشه براش.. که هیچ وقت نشده کسی رو کافه دعوت کنم چون پولشو نداشتم و خرجای مهمتر داشتم همیشه..مارس هفت سااااااله زندگیه من اینه درحالیکه میتونستم با یه اشاره از طرف بابا همه چیو داشته باشم میتونستم پول توجیبی خوبی داشته باشم لازم نباشه ک/ون خودمو جر بدم یه ترم سر و کله بزنم با هزارتا آدم نفهم، میتونستم راحت در کنار باشگام هرروز برم استخر، هرروز بعدش برم با دوستام غذاهای خوب بخورم، مگه من بلد نیستم خوب بخورم خوب بپوشم خوب بگردم؟ میتونستم یه عالمه هر ماه کتاب بخرم، از همون کتابای خوب و معروف که پولش یه عالمه ست بعد بیام ادای روشن فکرارو دربیارم ولی همیشه خرجای مهمتر داشتم...بعد همیشه هم باید شاد و خوشحال باشم چون این چیزیه که انتخاب کردم خودم داشته باشم...ولی حالا؟؟ فاک توی این انتخاب.. کی دیگه روزای جوونیم برمیگرده؟؟ کی دیگه بیست و دو سالگی من برمیگرده؟؟ کی دیگه هیجده سالگی من که روزای اوج دور دور کردنای دوستام بود برمیگرده؟؟مارس من فقط تونستم خرج لباسام،پول شارژ گوشیم، پول بنزین ماشینم، و در نهایت پول باشگامو دربیارم...دیگه هیچی برام نمونده.. حتی روزی که حقوق دو میلیونی داشتم، فقط تونستم دوتا سفر خوب برم که اونم چی؟ اونجا همش حواسم بوده زیاد خرج نکنم، زیاد خرید نکنم، رستورانای معمولی برم و وایسم تا شب آخر که دیگه قرار نیس هیچ پولی خرج شه با خیال راحت بگم خب حالا میتونیم بریم یه حرکت باحال بزنیم چون پولم اضافه اومده.. و همین میشه که همیشه روز آخر سفر میشه بهترینش و اینو فقط بیریت میفهمه...

مارس گفت میلو، من واسه این عاشقت شدم که تو بلد بودی خوشی ها رو بشناسی..که با یه سنگ خوشگل حتی به ذوق میومدی..که تو بلدی به دور از اداهای باب شده ی این روزا بین همسن و سالات شاد زندگی کنی و راضی باشی، قوی باشی، و به خودت افتخار کنی و حتی حواست باشه دور و ری هات غصه دار نباشن.. بهم نگو که دیگه اینارو نمیخوای، نگو که اینا دیگه برات مسخرس...نگاه کن به چیزای خوبی که داری.. دوستای کم ولی با ارزش، خانواده ی خوب.. و من میشناسم دخترایی رو که واسه یه پیتزا خوردن آویزوون دوست پسراشون میشن چون نمیتونن خودشون بخرن، چون توی خونه شون ندارن.. ولی تو داری، تو حتی خودت میتونی بخری و من رو مهمون کنی، با پول خودت، با همین کار سخت و حقوق کمی که داری میتونی من رو، بیریتنی رو، صبا رو و دخترک چشم سیاه رو خوشحال کنی حتی اگه شده با یه دونه بادکنک، با یه دونه کاغذی که با دست خطت روش نوشتی...و تو برامون با ارزشی...


اعصابش خورده سعی میکنه آرومم کنه.. با کلافگی حرف میزنه باهام.. میبینم مارس نمیتونه من رو توی این حالت بیشتر از چند ساعت تحمل کنه انگاری..فک میکرده مثل همیشه آلوچه ی قلب دار و ساز دهنی ای که دوساله نمیدونستم اصن همچین چیزی داره و بلده بزنه من رو خوشحال میکنه و یادم میره همه چی رو...  براش تعریف نشده همچین چیزی از من... کلافه اش کردم چون واقعا انگاری رسیدم به بن بست.. نه فقط واسه کار و پول.. هزااااارتا دلیل که یهویی انگاری از جهنم سر دراوردن و گفتن اوهوی! حواست کجاس! ما اینجاییم ها....

 و همین بیشتر عصبانیم میکنه..

میره از اتاق بیرون..توی بالکن.. صدای آواز خوندنش میاد.. پتو رو می کشم روی خودم.. پاهام یخ کرده..بدنم میلرزه.. میاد تو. نگاش نمیکنم..کتابامو نگاه میکنه، وسیله هامو زیر و رو میکنه.. من همچنان نگاش نمیکنم زیر پتوام.. فقط صدای خش خش کاغذا رو میشنوم..

میخوابه روی زمین.. پا میشم اون یه نخ مالبروم رو برمیدارم میرم توی بالکن. پتو رو پیچیدم دور خودم.. همیشه توی این حالت مالبرو به دست و روی بالکن وایساده به یه چیز فکر میکردم.. سالهایی که با بیریت زندگی کردم و همیشه حال خوش اون روزام میخزید زیر پوستم.. دیشب ولی حالم حتی از اون روزا هم بهم خورد.. که چه ساده فکر میکردم...


اومدم تو.. تلو تلو خوردم.. با دست اشاره کرده بیا کنارم بخواب...

فک کردم که خب اون چه گناهی کرده... اون عاشق یه دختره شاد شده.. واسه این بدبختی هام که نمیتونم کاری کنم. میتونم؟؟ میتونم زندگی تخمیمو درست کنم؟؟کاری ازم برمیاد؟؟ من دارم با چنگ و دندون زندگی میکنم..من دارم با تموم تار و پودم جون میکنم و جالبه که هیچ غری هم ندارم و تازه خوشحال هم هستم و فکر میکنم اوه چه باحال و قوی هستم و واقعا واقعا واقعا توی تمام این سالها هیچ وقت حس نکردم سخته زندگیم، و فکر میکردم من دارم با دوز عطش خیلی بالا زندگی میکنم و واقعا هیچ اتفاقی منو از پا نمیندازه چون دور خودم یه حصار کشیدم و فکر میکنم توی این حصار همه چیز امنه، به درک که بیرون از این حصار چیا رخ میده  من نمتیونم واسه اینا کاری کنم، و واسه همین همیشه از ته قلبم احساس شادی کردم چون فکر میکردم هرچی که میخوام رو با تلاش دارم، و رابطه ام عالیه و خودم ساختمش، مارس هم عاشق منه واقعیم شده...شمع هامو از توی کمدم دراوردم.. دارم فکر میکنم خیلی وقته شمع نداشتیم توی خلوتمون... چیدم بالای سرش.. حواسش نیس، خواب و بیداره..دو تا نوشیدنی ای که از قبل گرفته بودم رو هم از یخچال خودم میارم.. بعد فک میکنم که عه اینم یه خوشبختیه دیگه ست! من واسه خودم یخچال دارم توی بالکن که میتونم خوراکیهامو توش نگه دارم.. بعد میخندم! یه خنده ی مسخره آمیز که هه! تو توی ذاتته الکی خوش باشی با چیزای مسخره و کوچیک...


اون تل پیشونیه که گلای ریز سفید داره رو میزنم! رژ لبم با طعم طالبی رو هم.. صداش میکنم.. مارس؟؟ پاشو... چشم چشم میکنه تا ببینه نور از کجاس! بالای سرشو نگاه میکنه.. از دیدنه شمع ها ذوق زده میشه.. میخنده.. جلوی دهنشو میگیرم میگم هیس.. صدا میره بیرون... منو نگاه میکنه میگه واااااای، ملکه شدی؟؟ میگم لبامو ببو! میگه ببو یا ببوس؟؟ میگم نه بو کن! میاد جلو لبامو بو میکنه....

نوشیدنی ها رو به سبک شات میریم بالا و اون ادای مستا رو درمیاره...

میخنده هی.. میخوام پا به پاش بخندم...میبینم نه! من واقعنی خوشحال نیستم.. روی مودش نیستم... شمع ها رو خاموش میکنم... تل رو پرت میکنم توی کمد..دراز میکشم توی جام.. مارس؟؟ مثل بچه ها زل زده به شمع های خاموش.. با صدای یه پسر بچه که انگاری بادکنکش رو از قصد ترکوندی و داره به تیکه های پاره شده ی بادکنک نگاه میکنه گفت چرا روشن کردی که خاموش کنی؟... گفتم فکر میکردم حالم خوب میشه.. خوب نیستم...من واقعا اکی نیستم مارس...

خوابیده.. خوابیدم...



ازت متنفرم که با همون چندتا جمله ی تخمیت منو اینجوری ریختی بهم... تو درد داشتی، میمردی خب به درد خودت...چرا بدبختی های منو یادم انداختی؟؟ ازت متنفرم و فکر میکنم که واقعا ایده ی مسخره ای بود دوست داشتنت...


کامنتا واسه خودم می مونه.. واقعا توان تاییدشون رو ندارم..