بالاخره ایده ی پاییزی هم به ذهنم زد، با اینکه خیلی دیره! ولی با همون جشن کوچولوی هالویینمون یکیش میکنم...
من قراره black swan بشم! دلم میخواد از این ماسکای نقره ای هم بزنم.. ولی نمیدونم خوب میشه برای هالووین یا نه!
................................................................................
تایم آخر دخترای بزرگسال.. بیست نفرن... شاید تعدادش طبیعی باشه ولی آموزشگاه ها حق ندارن بیشتر از نهااااااایت 15 نفر رو سر یه کلاس بشونن...
خوبه جو کلاسشون... گرچه یکی دو جلسه ی اول، طبق همیشه ی کلاسای دخترونه یه سری حرف و حدیثا درست شد ولی خب بازم طبق معمول خودشون اومدن عذر خواستن و منم طبق معمول بیشتر از قبل توی دلم از دخترا بدم اومد! کلا ما دخترا رفتارای عجیبی داریم، توی هرررجایی که باشیم، و هر جایگاهی که باشیم رفتارای عجیب منحصر به اون شرایط ازمون سر میزنه! یعنی یه ور لوس و متوقع و مامانی داریم که هرکاریش کنیم نمیتونیم قایمش کنیم و یه ذره هم که شده میپاشه بیرون از کارامون و حرفامون! شما رو نمیدونم، ولی راجع به شاگردام مطئنم! هفت سال کار با دخترا از 4 سال گرفته تا پنجاه سال، این رو دیدم!
...........................................................................
وقتی یه کاری راحته انجام دادنش، و قبلا هم خودت انجامش میدادی و مدتیه یکی بهت لطف میکنه و برات انجامش میده، یادت نره که وظیفه اش نیست.... من میدونم که وظیفه ی آبدارچی، چای رسوندن به دست مدرسا توی تایم رست هست...
وقتی یکم چای دیر میشه، همکارام چندتاشون شروع میکنن به بلند بلند غر زدن و تند حرف زدن با آبدارچیمون! من این وقتا جای اونا میخوام بمیرم از خجالت... آره خب حق با اوناس، ولی فکر میکنم که خب حالا یه بارم خودت برو چای بریز و منتظر بقیه نباش.. خب چی میشه آخه.. کار سختی نیست که... شان آدم میاد پایین؟؟ نمیدونم ولی واقعا عمیقا ناراحت میشم از این رفتار...
وقتی ساختمون قبلی بودیم، که یه ساختمون ویلایی خیلی قدیمی بود، آبدارچی نداشتیم، توی زیر زمین حیاط هم باید می رفتیم برای خودمون چای میریختیم و کلاس ها ته حیاط بودن! خب ماها هممون از همونجا اومدیم این ساختمون و اتفاقا آبدار خونه اینجا دقیقا اتاق بغلی دفتر اساتید هست... پس این برای مایی که اون شرایط رو دیدیم یعنی که چندین درجه بهتره!!
هربار که میام توی دفتر و میبینم چای نیست، سریعا میرم برای خودم میریزم و میام میشینم.. بقیه هم هی نگاه میکنن میگن خودت ریختی؟؟ بعد شروع میکنن غر زدن و داد بیداد که آهای آقای فلانی پس چای ما چی شد...
همیشه پشت کار عجیب و محکم و پیوسته ی مارس برام جالب بوده!
محاله ممکنه یه تصمیمی بگیره و عملیش نکنه... و محاله ممکنه هی سر خودشو با چیزای زیاد گرم نکنه...
من نمیدونم چجوری اینهمه انرژی رو میاره که میتونه همزمان روی چندتا چیز تمرکز کنه...
نمیدونم چطوری میتونه هم کارمند شرکت باشه هم توی فروشگاهش کار کنه، روزای تعطیلش رو هم بیکار نمونه، بشینه به شرکتای خارجی ایمیل بزنه و ازشون بخواد چیزای جدید رو بهش معرفی کنن، یا هی بشینه کاتالوگای مربوط به فروشگاهش رو زیر و رو کنه تا چیزای جدید پیدا کنه...همزمان کلاس های متفرقه بره و توی اونجاها هم بهترین باشه و نمره های تاپ بیاره... همیشه دنبال آزمونای مربوط به رشته اش هست تا بخونه و مدرک بگیره، کارای مختلف فنی رو یاد بگیره و کلاساشو شرکت کنه.... این وسط مسطا هم باشگاه بره و کارای خونشون رو هندل کنه و ریز به ریز کارای خانواده اش رو بر عهده بگیره...
خودم وقتی یه درس برای خوندن داشته باشم و همزمان خب کار هم میکنم اونم فقط یه کار، نمیتونم دیگه تمرکز کنم روی چیزای دیگه و تنها تفریحم همون باشگاه میشه! یا مثلا توی یه روز نمیتونم چندتا برنامه که فاز های مختلف دارن رو اجرا کنم.. میتونم یه صبح تا شب تدریس کنم، ولی اگه قرار باشه هر دو ساعت یه کار مختلفی رو انجام بدم نمیتونم با تمام وجودم خسته میشم!
اون روز که براش میگفتم شاگردم (که خودش معلم بود) گله میکنه که آره حقوقای معلم های مدرسه کمه و الکی فقط اسم در کرده این شغل و نمیتونیم زیاد خرج کنیم گفت بیخود کرده مرتیکه ی تنبل!!! سه ماه تابستون مفت میخوره و میچرخه بعد گله میکنه؟؟ جای اون تعطیلیش بره یه کار فنی یاد بگیره و مدرکشو بگیره و وقتای خالیشو با کارای دیگه پر کنه، وقتی تن داده به یه چیز و حاضر نیس به خودش سختی بده حق هم نداره غر بزنه...
گفتم بهش تو به خودت نگاه نکن، واقعا سخته و نمیشه مارس... من خودم خدای کار کردن و پر انرژی بودنم ولی فکر کردن به کارای تو حتی ذهنمو خسته میکنه چه برسه به انجام دادنش...میگه میلو غیر از این باشه، زندگی سخت میشه، مخصوصا برای مرد، نمیشه زندگی رو چرخوند...
گفتم پس بیخود نبود که اون همکار مکزیکیت بهت میگفت تو اگه توی یه کشور دیگه بودی الان دو ساله وضعت توپ میشد بس که پشتکار داری و مدام درحال کار کردنای مختلفی...ولی اینجا به هیچ جایی نمی رسی و فقط فرسوده میشی....!! هوووف...
بعد ولی میدونی اینا رو گفتم که چی شه؟؟ اون روز داشتم با خودم فکر میکردم زندگی با مارس یه جورایی روتینه.. یعنی برای خوش گذرونی و سفر و اینا که اتفاقا خیلی هم پایه هست ولی تایم نداره، باید کلی از قبل برنامه ریزی کرد... برای منی که توی خونه همییییشه یه بابای ریسکی و تصمیم گیرنده ی آنی داشتم سخته این مدل زندگی.. بابا مدلش اینجوریه که یهو بهت میگه پاشو جمع کن بریم شمال! و مامان در عرض نیم ساعت چمدون به دست و وسیله آماده دم در وایساده!
داشتم فکر میکردم مثلا فلانی ها همش هر هفته در حال خوش گذرونی ان مخصوصا توی این دوران نامزدی، با خودم میگفتم میلو؟؟ سخته که اینجوری... خب تا وقتی دوست بودیم هیچ گله ای نبود چون خودم هم محدودیت داشتم ولی حالا چی؟؟؟
دیدم باید بشینم منطقی این قضیه رو برای خودم حل کنم... که آیا همسر فلانی هم مثل مارس توی کارش موفقه؟؟ اونم مثل مارس اینهمه فعالیت های جانبی داره؟؟ اونم هزارتا شغل داره و در کنارش هزارتا کلاس میره و مطالعه ی مستمر هم داره؟؟؟
بعد دیدم که خب اصلا مقایسه نکنم، ولی درک کنم شرایطش رو... یه جا خوندم هدف از ازدواج این نیس که فقط بری عاشقی کنی.. اینه که به هدف های بزرگتری مثل شغل بهتر، تحصیل بالاتر، و چیزای والاتر در کنار کسی که شریک لحظه هاته برسی...پس من باید کمکش باشم...
و مارس هم حواسش به نیاز تفریح من هست، سعی میکنه هر ماه یه بارم که شده یه برنامه ی کوچولوی فان هم که شده بچینه...
مارس هم میتونست مثل بقیه به یه کار بسنده کنه و تفریح کنه و کلاس های تفریحی که دوست داشت رو بره... ولی اون کارهای سخت دیگه رو هم میکنه توی این دو سال فقط بخاطر من...و اون هیچ پشتوانه ای نداره، و همین که توی همین دو سال زندگیشو از این رو به اون رو کرد و تمااام قول هایی که به من داده بود رو سر موعد مقرر بهشون وفا کرد، باید برای من اسطوره ی مقاومت و تلاش باشه...اونم میتونست مثل هزاااارتا پسر دیگه بگه سخته، نمیشه، شرایط جور نیست، ولی مثل یه مرد داره کار میکنه و هیج وقت هم نمیذاره من خستگیشو بفهمم، یا غصه ی شرایط سخت رو بخورم... خدایا؟ همیشه تنش رو سالم نگه دار و فکرش رو راحت و بی دغدغه....
.......................................................................
برام یه حلقه ی خیلی ظریف خریده که روش یه ردیف نازک پر از نگینه... اینو قرار شده با حلقه ی ازدواجمون که خیلی ساده ست بندازم تا یکمی جلوه پیدا کنه... بابا این روزا همه عین این حلقه ی من رو، منتها از این الکی بدلی هاش رو میندازن، بعد مال منم انگاری یکی از هموناس و انگار نه انگار که بابا این حلقه که بر دستان من است، نشان پیوند رسمی من و همسر من است حافظا!
......................................................................
من از همینجا به همه ی کسایی که میخوان پایان نامه بنویسن اعلام میکنم هرکی گفته سخته چرت محض گفته بهتون! کافیه شروعش کنین میبینین که دیگه نمیتونین ولش کنین!!! الان من غصه ام شده که فردا که از صبح تا شب سر کارم نمیتونم بشینم انجامش بدم!!
به طرز عجیبی دارم پیش میبرمش حتی توی گروه بچه های ارشد گفتم تا آخر ابان همتون باید تا فلان قمست پیش رفته باشین، وگرنه با خودم طرفین!!!
حسرت این هشت ماهی که الکییییی الکییییی به مسخره بازی گذشت و هیچ فاکی نکردم دیوونم میکنه.. میتونستم مهر دفاع کنم و تموم شه بره و الان با خیال رااااحت میشد واسه خودم کلی فان داشته باشم.... اه لعنتی...
..........................................................................
دایره ی رنگ ها رو دارم روی کاغذ پیاده میکنم، دنبال یه هارمونی خوب و میلویی واسه خونمونم... مارس گفته همه چیه خونه به عهده ی تو! نه که بخواد خوشحالم کنه، نه، حوصله ی اینجور چیزا رو نداره :))
همیشه از آدمای طلبکار متنفر بودم و هستم!
آدم طلبکار اونیه که وقتی بعد از مدتی یادش میکنی و میخوای یه حالی ازش بپرسی، یه تکستی میزنی یا زنگی، اولین چیزی که میگه اینه: کجایی بی معرفت!!
خب مثلا الان خودت خیلی بامعرفتی و همیشه پیگیر من بودی ولی من بی خیالت؟؟
نمیفهمم چرا اینقدر همیشه از آدما توقع داریم! توقع داریم اونا بهمون توجه کنن/ اونا همیشه و هرجا همراهمون باشن/ اونا اگه حالمون خوب نیست حتما پیگیر ما باشن/ اونا اگه ازمون خبری نیس ازمون خبر بگیرن...درسته قبول دارم که دوست واقعی اونه که توی روزای بد هم همراهت باشه، ولی آخه باید ببینی که آیا اون دوست صمیمیت هست یا نه! وقتی یه آدم فقط هر از گاهی بوده توی زندگیمون، چرا توقع بیجا داریم؟؟؟؟
توی دنیای مجازی هم اینجور آدما رو به وفور میشه دید... که توقع دارن همیشه روشن باشی، همیشه تحت هر شرایطی پیگیر حالشون باشی.. برای خودم پیش نیومده ها خوشبختانه، چون من اینجا اونقدری به کسی نزدیک نمیشم که کسی ازم متوقع شه، ولی میبینم برخوردا رو با آدمای دیگه....
و فکر میکنم همین آدمای طلبکار و همیشه متوقع هستن که زندگی رو سخت میکنن.. که همیشه منتظرن تا قهر کنن و دلخوری به وجود بیارن، که از هرچیزی میتونن یه غر بسازن و ساعت ها ناله کنن و جو رو برای خودشون و بقیه سخت کنن...
کاش قبول کنیم هیچکی به ما بدهکار نیست، چه اینجا چه دنیای واقعی، آدما میتونن هروقت دلشون میخواد با کسایی کانکت باشن، یا نباشن...
هربار که وبلاگ های قدیمیو چک میکنم میبینم یه روزایی خیلی ها پررنگ بودن که الان نیستن توی کامنتام، یا توی کانتکت گوشیم از بچه های قدیمی میبینم که یه روزایی با چند نفری خیلی مچ بودم که الان نیستم و اونا پیداشون نیس... ولی اگه هم گاهی پیداشون میشه به خودم اجازه نمیدم بی احترامی کنم، یا بگم تو دوست واقعی نیستی، تو بی معرفتی، خجالت نمیکشی که سراغمو نمیگیری؟؟!!!!!!!...
بابا come onnnnnn، کی دیگه میتونه واسه بقیه همیشه وقت بذاره! اصلا حتی اگه وقت هم داشته باشه، خب چه کاریه... یه وقتایی آدما حال نمیکنن دوست دارن ساکت باشن، دوست دارن دوستای جدید پیدا کنن، یا با قدیمی ها بیشتر کانکت باشن... سخته درک کردنش؟؟؟ همین که میبینی اون بهت آزاری نمیرسونه و همیشه باهات محترم رفتار میکنه باید کلاتو بندازی هوا، دیگه توقع بیجا نداشته باشیم از هم!
.......................................................................................................................
دیشب یه فصل دیگه رو هم تموم کردم! بعدش ولو شدم روی زمین و تا چند دقیقه بی حرکت و ساکت چشمامو بسته بودم و به ذهنم رست داده بودم...
وقتی برنامه ی ده سال آینده رو نوشتم، یه بارَکی from nowhere، یه برنامه ای جور شد که یه موفقیت هست برای خودش... رفتم کاراشو انجام دادم و یه نوت توی مموری جار انداختم که مرسی که برای ده سال بعدیم یه جورایی خیالمو راحت کردی!!
................................................................................
چقدر خوب بود که شنبه تعطیل بود!!
شنیده بودم که آدما آی دی های فیک میسازن، ولی نشنیده بودم برای بی افشون هم آی دی فیک میسازن اون وقت با اون آی دی میان برای خودشون کامنتای عاشقانه میذارن :||| یعنی وقتی اینو بهم گفت دوستم، من هنگ بودم که چراااا خب چراااا آخه که چی بشه؟؟؟ اینجور وقتا دوست دارم روان شناسی یا جامعه شناسی خونده باشم تا بدونم دقیقا دلیل این رفتارا چیه... چرا خب آخه!!!
...............................................................................................................
دیشب بود.. فکر کنم... از این جهت نامطمئنم که انگاری خیلی بعید و دور به نظر میاد... کلا من همیشه همینطورم... هرچیزی که تلخ باشه و دوستش نداشته باشم سریعا میفرستم اون ته مه های ذهنم...
بهش گفتم مارس اینچیزی که اتفاق افتاد، اینجا خط قرمزه منه... این کار خط قرمزه منه و دیگه نمیخوام تکرار شه برامون...
خوابیده بود.. منم عصبانی بودم... تاریک بود اتاقم...خط های پایان نامه رو بالا پایین میکردم.. فقط یه صفحه دیگه مونده بود تا فصلش تموم شه... خسته شد ذهنم... دستام یخ بودن...
رفتم که بخوابم.. دیدم لباسای بیرونش تنشه هنوز..
آروم جوراباشو دراوردم.. از خواب بیدار شده بود.. آروم گفتم لباساتو عوض کن...
هیچ فکر نمیکردم روزی بخوام جورابای مرد مورد علاقمو دربیارم!! و بعدش حتی عاشق ترش بشم.. اومد توی جاش خوابید. یکمی غلت زد. منو کشید سمت خودش و دیدم که فراموشم شد همه چی.. اون عاقل تر از این حرفاست و میتونم باهاش به وقت مناسب حرف بزنم...الان ولی آغوشش تنها پناه دردای منه...الان وقت این نیست که یادم باشه چی شد...فکر کردم که ما بارها و بارها باید این لحظه ها رو ندید بگیریم و توی آغوش هم شب رو به صبح برسونیم...
دارم با خودم فکر میکنم میلو، تو داری آرامشو با این آدم تجربه میکنی.. تو میدونی زندگی چجوری بوده برات همیشه... تو میدونی که وقتی دو شب پشت سر هم آرامش داشتی یعنی باید تا کمر خم شی بگی خدایا شکرت...
هنوزم کنارش خوابیدن سختمه.. بیدار میشم.. بلند نفس میکشه توی خواب و خیلی جامو تنگ میکنه... منتها من نمیتونم لذت نبرم.. هربار که خوابش عمیق میشه و دستاش از دور بدنم شل میشه، میگیرم میذارم سرجاش و خودمو بیشتر جا میدم توی بغلش...توی آغوشش شاید فقط یکی دو ساعت خواب عمیق داشته باشم که اونم بعد از اینهمه مدت به این تایم رسیده. قبلا شاید به چند دقیقه هم نمی کشید....به روزایی فکر میکنم که دیگه بدون اون خوابم نبره...
صبح با لبخند به روی هم بیدار شدیم.. و بعدش با هم حرف زدیم... چقدر حرف زدن باهاش خوبه.. چقدر خوبه که ریاد نمیکشه... چقدر خوبه که میشه باهاش نشست حرف زد.. و من چقدر همیشه می ترسیدم از حرف زدن از مشکلات با مردا... فکر میکردم لابد ته همه ی حرفا داد و فریاده..فکر میکردم که خب زن و شوهرا قهر میکنن و بچه هاشون رو واسطه میکنن برای حرف زدن با هم و این یه چیز طبیعیه انگار توی زندگی.. ولی نه نبود.. مارس بهم یاد داد که میشه مسالمت آمیز تر همه چی رو حل کرد...
.............................................................................
اولش خجالت می کشید.. میگفت میلو ول کن بیا بریم... من ولی با خنده های هیجان زده ام که بند نمیومد میگفتم نه تورو خدا بیا به خدا حال میده... میگفت میلو این برای بچه هاست.. گفتم به خدا من دیدم آدم بزرگا هم میرن روش...گفتم بیا نگاه اینجا حتی فواید این بازی رو هم روی یه بنر زده!!
میگفت کو بذار اول فوایدشو بخونم... بعد دید آقاهه بهش گفت آقا برو مشکلی نیست الان خلوته بچه ها اومدن، روزای عادی بزرگسالا هم میان..
گفتم دیدی؟ بیا دیگه بیا بریم...
خودم هم بار اولم بود.. سری های قبل دخترک چشم سیاه رو میبردم همیشه.
رفتیم تو، رو به روی هم وایسادیم و شروع کردیم به پریدن! روی کجا؟؟ ترامپولین!! اولش با احتیاط میپریدیم.. بعد کم کم اوج گرفتیم.. من خنده ام بند نمیومد... تنها وقتی که همیشه بلند بلند میخندم همینجور وقتاس که از این بازی های هیجان انگیز انجام میدم.. توی حالت عادی خنده ی بلندم نمیاد!
مارس از من خیلی بیشتر میپرید.. شده بود عین این پسر بچه های شر، که سعی میکرد هی بیشتر بپره و موفقیتشو به رخ بقیه بکشه!! منم توی اون حالت براش دست میزدم و هی میگفتم I'm a Kangaroooooo!!!
بعد از هفت دقیقه بی وقفه بالا پایین پریدن دیگه نای نفس کشیدن نداشتیم... انرژی چندماهمون تخلیه شد انگاری...
.........................................................................
ازش پرسیدم اگه شاه بودی چیکار میکردی؟؟!
جواب نداد. خندید فقط!
............................................................................
واسم یه چیزی اورده که موهارو میبافن باهاش...
با خودم فکر میکنم هربار هدیه هاش یه چیزی هم متعلق به موهام توش داره!! چرا؟
تکست میزنه برام که: میلو موهات خیلی خوبن!!
جواب سوالمو گرفتم بی اونکه از خودش بپرسم...
فکر میکنم مردی که موهای دختر مورد علاقشو دوست داره توی دنیا به چه حسی تعبیر میشه؟؟ من خوشبختی محض تعبیرش میکنم...
+تفاوت مردی که موهای کمند زنش رو میپیچه دور مشت دستاش و سر زن رو میکوبه به دیوار، و وقتی ولش میکنه یه مشت مو توی دستاش جمع شده و یه تیکه مو میفته روی زمین و زن بیحال به موهای کنده شده ی اجباری توی دستای مرد و روی زمین نگاه میکنه... با مردی که هربار وقتی میخواد هدیه بده با خودش کلی فکر میکنه و میگه یه چیزی هم باید برای موهاش بخرم، آخه موهاش خیلی خوشگلن، و هربار وقتی زن حواسش نیس یهو میبینه نوک موهاش دور انگشتای مرد مورد علاقش پیچیده شده و داره باهاشون بازی میکنه....
کار هرکسی نیست این تفاوت رو فهمیدن...!
+ غلط های احتمالی پست رو ببخشید. نه از روی بی حوصلگی و نه از روی کمبود وقت... که حالم خوشه... حال خوشم رو بیشتر میخوام تا ویرایش کردنه یه نوشته...
وقتی آدما میرن توی رابطه، وقتی اول های رابطه شون هست و هیچ چیز بدی وجود نداره اون موقع، بدترین نصیحت/گوشزد/راهنمایی ای که بقیه میتونن بهش بکنن اینه که بهش بگن: مواظب باش!!!!
یا از اون بدتر! بگن که: حواستو جمع کن همه ی پسرا/دخترا مثل همن..
فک میکنم اینجور وقتا اون آدم با خودش کلی فکر میکنه، حتی ممکنه حس های خوبش رو توی خودش کنترل کنه بگه عه نکنه راست میگه فلانی...
اول های رابطه همیشه قشنگه.. حالا درسته که بعضیا تا همیشه میتونن خوب نگهش دارن ولی هیچکی نمیتونه اون هیجان و اشتیاقی که اول رابطه هست رو انکار کنه..
شنیدم که داشت بهش از همین نصیحت های حال بدکن میکرد... دوست داشتم بهش میگفتم حال خوبش رو خراب نکن...
البته فکر میکنم همونقدر که آدما حق دارن رابطه های خوب داشته باشن و خودشون همه چیز رو تجربه کنن باید به موقع هم بفهمن که اگه دارن اذیت میشن، اگه اون آدم تایپشون نیس رهاش کنن... یعنی توی هر حالتی من ترجیحم اینه که اول حال خودت خوب باشه، اصلا اصلا اصلا برام فرقی نداره با کی، چطوری، کجا، چرا...
...........................................................................................
5 سال شد دیگه الان... البته روی هم بخوای حساب کنی شاید رابطه شون 1 سال هم نشده باشه...هربار که از هم جدا شدن و باز به هم برگشتن بهم میگفت میلو دعوام نمیکنی اگه بهت بگم باز به اون برگشتم؟؟
اینجور وقتا همیشه جوابم یه لبخنده واقعنی بوده و بعدش این سوال که آخه من کی تا حالا دعوات کردم؟؟ تو با اون الان حالت خوب میشه خب چرا دریغش کنی از خودت...
البته دلیل هربار جدایی هم چیزای مسخره بوده، نه که اون آدم اذیت کرده باشه، به این درد داده باشه بعد من بگم اشکال نداره بهش برگرد...
آدمایی که بهمون درد میدن فکر میکنم باید برای همیشه دور ریخته بشن...هرچقدرم که خوب باشه هرچقدرم که روزای خوبی داشته باشیم باهاشون،.وقتی درد میدن باید فراموش بشن.. آخه زندگی اصلا ارزش درد کشیدن به صورت آگاهانه رو نداره...
...................................................................................................................
مردنه بعضی از آدما اصلا دردش کم نمیشه، خوب نمیشه...
بابا داشت برای مارس از آقای اف میگفت.. هنوز جمله اش شروع نشده من اشکام سر خوردن پایین...بابا هم هربار میخواد ازش حرف بزنه به معنی تاسف چندبار سرشو تکون میده و نفس عمیق میکشه.. خب رفیق فابش بوده... فکر کنم گه ترین اتفاق زندگی هرکس این باشه که رفیق فابت تنهات بذاره...
هربار که منم یادش میفتم فقط توی دلم میگم حیف.. حیف شد... آخه واقعا حیف شد...
نمیدونم حکمت زندگی چیه.. طفلک از بچگیش زجر کشیده بوده، به گفته ی بابا، زندگی سخت از بچگی، ازدواج اول ناموفق، تا میاد یکمی زندگیش سر و سامون بگیره سرطان میاد توی وجودش و به یه سال نکشیده از پا میندازتش...
یعنی سهمش از زندگی فقط همین چند سال بود؟؟
دارم فکر میکنم راست میگن که واقعا ایرانیا مرده پرستن؟؟؟ من چرا تا قبل از فوتش هیچی ازش ننوشته بودم؟؟
بعد با خودم تصمیم میگیرم از آدمایی که دوستشون دارم بیشتر بنویسم... بیشتر حرف بزنم راجع بهشون..
الان درحال حاضر؟ من مریم رو دوست دارم. دخترعموم رو میگم... ازم یه هشت سالی بزرگتره و وقتی بچه بودم تنها کسی بود که خیلی بهش وابسته بودم و باهاش بهم خوش میگذشت...بعد الان بیشتر از پونزده ساله که فقط توی مراسما هم رو میبینیم بخاطر اختلافات خانوادگی.. ولی من باکم نیس، هربار همو میبینیم میشینیم کنار هم، حرف میزنیم، همه هم دیگه اینو میدونن که توی مراسما جای من پیش مریمه، اصلا انگاری یه خواهر بزرگتر باشه برام که کنارش نشستن بهم حس خوب و اعتماد به نفس میده....
توی فامیلای بابا تنها دختریه که از نظر پرستیژ رفتاری قبولش دارم... الان واسه خودش یه وکیل حاذق شده و بعد از ده سال سختی کشیدن به عشقش رسید و بدون هیچ عروسی و دنگ و فنگی رفتن سر خونه زندگیشون... قیافه اش شبیه اون دختره بازیگره س اسمشو یادم نمیاد توی فیلم ارغوان بازی کرده بود...چی بود اسمش؟؟ پیجشو هم فالو میکنمااا یادم نمیاد الان!
آهااا، پریناز ایزدیار...
چند وقتیه که شماره ی همو داریم و به واسطه ی سوشال نت ورک ها با هم حرف میزنیم و هربار حرف زدن باهاش دلمو یه جور خوبی میکنه... پریروزا دیدم یه گروه ساخته با من و دخترای عمه کوچیکه.. اصلا هیچ خوش نداشتم ولی بخاطر مریم موندم فعلا...
مریم رو دوست دارم... دختر عموی عزیزی که تنها کسیه که بین "بچه های" فامیل بابا دوستش دارم و براش احترام قائلم...
بین آدم بزرگا هم عمه بزرگمو دوست دارم... بعدا می نویسم ازش..
این روزا باورم نمیشه که یه بارَکی وبلاگ و وبلاگ نویسی و خوندنه بلاگ ها رو رها کردم! یعنی یه روز به خودم اومدم دیدم واو! میلو تو داری نصف بیشتر روزاتو اینجا میگذرونی و بس نیس؟؟ و بعدتر حتی اینستا و بقیه ی چیزای این مدلکی رو هم خیلی کم کردم! شبا گوشی رو از یه ساعتی به بعد میذارم کنار و کتاب میخونم و خیلیییی راضی ام که چشام با خوندنه کتاب خسته میشه، نه با خیره شدن به صفحه ی گوشی و لپ تاپ...امروز که فید ریدرم رو باز کردم دیدم واو! چقدر پستای نخونده دارم! تا حالا همچین رقمی رو نداشتم توی آپ شده های نخونده!
و جالب اینجاست که اصلا هم هیچ حسی ندارم نسبت به این! فکر میکنم بسه! یکمی برم به دنیای واقعیم برسم... کارامو هندل کنم بدون اینکه مثل یه معتاد هی وسط کار به نت سرک بکشم..!
..................................................................................................
اون شب با مامان نشستیم چیزای مهمی که قراره برای خونه ی من و مارس بخریم رو لیست کردیم.. توی همون لیستی که خودم درستش کرده بودم و بالاش نوشته بودم all about our LOVE HOME! مامان هی میگفت فلان چیز رو بنویس، میگفتم نمیخوام, بعدی؟ نمیخوام، بعدی؟ نمیخوام... مامان کلافه شد آخر گفت اینطوری که نمیشه هی میگی اینو نمیخوام اونو نمیخوام!
منتها من واقعا نمیخوام! من یه تضاد خیلی مسخره توی ایده ی خونه چیدن دارم! یه بعد از مغزم دلش یه خونه ی خلوت و تمیز و مرتب میخواد.. یه بعد دیگه یه خونه ی شلوغ و هیپی طور، مثل استودیوهای راحت و هردمبیلی امریکایی! که هرگوشه اش یه گوشه ی دنج متفاوت باشه... از اینکه مبل های شیک و تمیز و مرتب بچینم با پرده های هارمونی دار با فرش و ال بل، بیزارم، در واقع اون بعد دومیه از این مدل بیزاره! بعد اولیه دلش اتاق مهمان تمیز و شیک میخواد که این تخت فعلیمو بذارم توش و کتابخونه... بعد دومیه اون اتاق رو میخوادبه یه کارگاه تبدیل کنه که سرتاپاش شلوغه و پر از وسایل هنری و نقاشی و پوستر و کتاب و خرت پرت..
ولی واقعا من با اون دومیه بیشتر حال میکنم... من درسته که همیشه عاشق مرتبی بودم. یعنی من یه آدم مرتب شلوغم! مثلا یادمه اون وقتا که بیشتر عکس از اتاقم توی اینستا میذاشتم و بچه های بیشتری فالوورم بودن یه روز که قفسه های کمد رو مرتب کرده بودم عکسشو گذاشتم یکی از بچه ها گفت خواهرش میگه این الان مرتبه؟؟؟ این که شلوغه خیلی!!
من همییییشه از بچگیم اتاقم اینجوری بوده! پر از وسیله ولی هرکدوم توی جای مخصوص خودشون... بعد حالا که فکر میکنم یه خونه ی عروس طور باید داشته باشم که مبلای تمیز و مرتب و سانتی چیده شده داره و هرچیز کاملا توی هارمونیه با بقیه ی چیزا بدم میاد...
میگم خب یعنی چی آدم نمیتونه خونه ی مورد علاقشو داشته باشه! اصلا به کسی چه آخه! هرکی میخواد خوشش نیاد خب نیاد خونه مون.. مهم اینه که من توش آزادی داشته باشم!!
از اینکه وسیله های آشپزخونه ام رو مثل یه کدبانوی اصیل ایرانی!!! بچینم توی کابینتا از خودم بدم میاد! من دلم خونه ی مانیکا رو میخواد.. از همون قفسه های بی در توی آشپزخونه اش که حتی توی فیلم پاکت های اسپاگتیش و قوطی های رب اش معلومه!! خب میدونم خیلی استایل شلوغیه...ولی این زندگی راحته! من توی همچین خونه ای احساس امنیت میکنم! و فکر میکنی چی؟؟ درست همینجا، بعد اولیه توی مغزم میگه hello??? من اینجام هاااا! تو از جای تمیز و خلوت خوشت میاد! و منم که نمیدونم چه فاکی کنم آخر!
............................................................................................
از اینکه برنامه هامو دونه دونه تیک میزنم و پایان نامهه رو دارم پیش میبرم بی نهایت خوشحالم! فکر میکنم که آدما حق ندارن به هم راجع به چیزای سختی که داشتن حرفی بزنن. که مثلا وقتی میپرسن عه ترم بعد پایان نامه داری؟؟ وای خیای سخته و داغون میشی!
نباید اینارو بگن به هم.. چون شاید واقعا سخت نباشه فقط یه غول ذهنی میسازن واسه آدم و اون آدم هنوز شروع نکرده با خودش میگه اوه خیلی سخته و من لابد نمیتونم...
...............................................................................................
انقد که همیشه رنگی رنگی پوشیدم، اون هفته که بی حوصله بودم و رفته بودم روی مود مشکی، همه ی همکارام با نگرانی میپرسیدن خانوم کاف اتفاقی افتاده؟؟ با تعجب میگفتم نه چطور؟؟ میگفتن آخه مشکی پوشیدی....
من الان پنج ساله اینجام... یعنی هیچ وقت نشده بود اینقدر مشکی بپوشم؟؟؟! حتی خودم حواسم نبوده انگاری!
+میدونم میخواد حرف بزنه باهام و تو دلش ناراحته از اتفاقی که افتاد.. من اما بهش رک گفتم که نمیخوام دیگه حرفی بزنیم..فکر میکنم کسی که برای بالا کشیدنه خودش حاضره بقیه رو خورد کنه و نداشته هاشون رو بیاره جلوی چشمشون ارزش نداره واقعا! و خوشحالم که اینو بهش مستقیم گفتم! آخه من اصلا آدم این مدلی حرف زدن نیستم، اصلا دلم نمیاد کسی رو برنجونم یا بدرفتاری کنم با کسی وقتی بهم آزاری نرسونده...
+دلم خنک میشه که عکس پروفایلمون رو چیزایی میذارم که خودمون پیدا نیستیم..میدونم چقدر تقلا میکنه مارو ببینه! فکر میکنم هرکس توی زندگیش از اینکه یه سری آدمای خاص رو بذاره توی خماری لذت میبره، چون حق آدمای کنجکاو و فضول همینه!
........................................................................................
از اینکه مارس ذاتا یه مرد خشن و همیشه اخم داره بی نهایت خوشحالم!! یعنی اینو تازگیا کشف کردم! با خودم میگم این منم؟؟ منی که از هرچی خشونت بود بدم میومد؟؟ فکر میکنم شاید همه ی زن ها توی وجودشون، اون ته ته های ذهنشون عاشق خشونتن، و از اینکه مثل یه پر سبک توی دستای مردشون به نظر بیان لذت میبرن...
به جز اون بعد وحشی و خشونتیه مردونه اش که خوشم میاد یه چیز دیگه هم هس... مامان میگه: میلو فقط تو میتونی مارس رو بخندونی، وقتی کنارش میشینم مثل یه غریبه ست باهام، دقت کردم با همه ی آدمای دیگه اینطوره، ولی وقتی تو میای از این رو به اون رو میشه!
بعد با حسرتِ آمیخته به خوشحالی میگه قدرش رو بدون، مرد جدی توی زندگی یه نعمته که بهت آرامش خاطر میده...
میدونم منظورش چیه... میدونم حسرتش از کجاس...