اون زود خوابش میبره و من بیدار می مونم تا دیروقت...و تا وقتیخوابم ببره کارم حفظ کردنه بدنشه... دستاش، بازوهاش...شماره ی نفس هاش... و فک میکنم که چقدر خوب بدنمون چفت هم میشه! که سینه ی سبتر و برجسته ی اون چفت میشه توی گردنه من...

صبح که بیدارش میکنم هوا تاریکه هنوز... خودم هم گیج خوابم... توی عمرم تا حالا همچین ساعتی رو قبلا بیدار نمیشدم مدام... براش آب هویج از شب قبل گرفته بودم... چندتا پسته ی تازه، و موز و تخم مرغ با سرشیر.. میذارم توی سینی مخصوصش..

توی یه کیسه هم براش نارنگی نوبر و یه مشت پسته میذارم تا ببره توی راه بخوره...

بلند میشه ورزش میکنه پا به پاش منم ورجه وورجه میکنم! بهم میگه میلو بگیر بخواب دختر، من میدونم تو الان گیج خوابی... 

ولی نمیتونم تنهاش بذارم! بهش میگم تا وقتی عشق تو همینقدر داغ و پر حرارت توی قلبم باشه و باهام خوب و مهربون باشی من هم اینطوری خودمو غرق تو میکنم...

مامان میدونه صبح ها راهیش میکنم بره... چادرشو برام میذاره روی آویز جلوی در تا دنبال مانتو نگردم. همون رو بندازم روی سرم و برم پایین بدرقه اش کنم...

توی هوای تاریک، بوی خنک سر صبح و یه سوز ملایم چادرمو تکون میده... میام کنار ماشینش می ایستم تا روشنش کنه و بره... وقتی میره یهو تمام حس های خوبم انگاری میرن توی تاریکی هوا گم میشن و یه عالمه دلتنگی جاشو توی قلبم میگیره...


من عاشق مارس میشم هر روز.. هر ثانیه...و فکر میکنم تا قبل از اون من چجوری بود زندگیم؟؟؟....



............................................................................................................



بدنم از ورزش درد میکنه.. من عاشق این دردم!


موهام رو امروز برای اولین بار میدم دست آرایشگر تا روش یکمی رنگ بپاشه!! تا صبح داشتم خواب میدیدم موهام رو یه نارنجی مضحکی دراورده که به لعنت خدا هم نمی ارزه!


..............................................


عارفه ی عزیز! دوست داشتم میذاشتی کامنتت رو تایید میکردم تا زیر حرفای خودت بهت جوابت رو میدادم.. راستش من همیشه تا کامنتای بلند دریافت میکنم  قبل از خوندن وقتی سایزش رو میبینم سریع قلبم تپ تپ میکنه.. بس که همیشه دوستان!!! لطف داشتن و من رو مورد عنایت حرفای رکیک خودشون قرار دادن توی کامنتای بلند.. بعد تا دیدم کامنتت بلنده همون ری اکشن همیشگی رو داشتم.. ولی خط به خط کامنتت بهم آرامش خاطر داد و حقیقتش از اونهمه لطف و مهربونیت خجالت زده شدم...ممنون که اونهمه انرژی های مثبت رو ریختی توی کلامت...

Golden Albums

قدیما که اینجوری نبود!


میرفتی عکاسی، بعد از کلی فکر کردن تصمیم می گرفتی یه فیلم 36 تایی بگیری، اگه قرار بود بری عروسی، یا اگه تولد بود فیلم 36 تایی .. اگه نه فقط یه اردو و دور همی بود فیلم 24 تایی هم کفایت میکرد. و اگه فقط محض دل خودت یا از مهمونای راه دور میخواستی عکس بندازی یه فیلم 12 تایی...


بعد موقع جا انداختنش توی دوربین باید کلی وسواس به خرج میدادی که اگه یهو فیلم رو میکشیدی بیرون به کل میسوخت و باید میرفتی یه حلقه ی خالی دیگه می خریدی.. که خوب اون موقع به اندازه ی کافی گرون بود!


بعد که عکس مینداختی با وسواس تمام، یعنی اگه 36 تا بود یکی دو تای اول که محض امتحان از روی زمین انداخته میشد تا فیلم جا بیفته توی دوربین.. می موند 33 تا دیگه، که اونم سه تای آخر رو هم باید خالی میذاشتی... و تو سی تا انتخاب داشتی... یعنی باید صحنه ها رو گلچین میکردی به اندازه ی سی تا عکس.. حالا میدیدی وقتی همه رو جمع کردی و میخوای عکس بندازی همین که چیلیک میکنی یهو یکی عطسه  میکنه بقیه هم برمیگردن نگاش میکنن... یا یهو یه بچه میاد وسط عکس در حالیکه هنگ کرده و بستنیشو مالیده به لب و لوچه اش و شلوارش نصفه نیمه پایینه و مامانش داره اشاره میکنه بهش برو کنار، و تو همون موقع حواست نیس یه چیلیک دیگه!


و آخرسر بعد از انداختنه عکسا می دیدی که عه هنوز مثلا پنج تا دیگه عکس هست که میتونی بندازی.. نگه میداشتی واسه خودت بعد که مهمونا رفتن با اون تیپ خوشگلت و موهای فوکول کرده ات بری جلوی در حیاط و در حالیکه آفتاب میخوره توی صورتت اون گل خوشگله ی گوشه ی حیاط رو بگیری دستت و بگی ازت عکس بندازن... یا اگه اپن مایند تر بودی میرفتی از مامانت رژ لب قهوه ایش رو قرض میگرفتی و یه تاپ پولکی می پوشیدی و عکس میگرفتی در حالیکه موهای وزوزی و بلندت رو پریشون کردی روی شونه ات...


موقع چاپ کردن هم باید کلی میگشتی یه جای مورد اعتماد انتخاب میکردی که اون چندتا عکس آخری دست نا اهلش نیفته.. خوب اون موقع ها اینجوری نبود که همه راحت باشن و عکس دخترای خوشگل و قرتی با یه سرچ ساده  بیفته دستت!


و وقتی فیلم رو تحویل میدادی این وسط خیلی اتفاقا میفتاد.. یکی مثلا عکاسه یهو ناشیانه فیلم رو می کشید از دوربین بیرون و تمام نگاتیو می سوخت و عکسا و لحظه ها همشون می پریدن! درست مثل خاله ی من که عکسای عروسیش همش به همین منوال سوخت!!!

یا مثلا دقیقا همون عکسایی که واست مهم بودن تار میفتادن یا چشات مثل چشای گربه توی نور نارنجی میشد!

یا میدیدی مثلا اون عکسه که همه خوش ژست وایسادن و مشکلی نیست یهو یه چی اون عقب تر توی عکس میزنه توی ذوق مثل یه پشتی که چپکی افتاده یه کنار! یا مثلا زیرشلواری شوهر عمه که از در آویزونه! 

بعد ولی خب همونا رو مامان با دقت تاریخ میزد و میذاشت توی آلبوم، نگاتیو ها رو هم میذاشت کنار و روی پاکتش تاریخ و مشخصات میزد مثلا می نوشت عکسای تولد میلو سال 79، اگه میخواست از روش برای بقیه چاپ کنه راحت بهشون دسترسی داشته باشه... و وقتی آلبوم رو نگاه میکنی پر از این عکساس که هرکدوم بالاخره یه ایرادی توش پیدا میشه! خلاصه بساطی بود!


نه اونجوری خوبه نه اینجوری.. که همه ی عکسا آرشیو میشن توی لپ تاپ و کامپیوتر یا نهایتا سی دی! و بعد از یه مدت اصلا یادت میره چه عکسایی داشتی... یا یهو ویندوز لپ تاپه قاطی میکنه و همه رو پاک میکنه! چاپ کنیم عکسامون رو... قابشون کنیم اونایی که خوشگل ترن... عکسای ناب بندازیم از لحظه های خوبمون و آلبومشون کنیم.. همه رو هردنبیلی نریزیم توی یه فولدر...بهترین سال های زندگیم، دوران دانشجویی کارشناسیم رو میگم، و بعدش جشن  فارغ التحصیلیم و اون روزا.. باید آلبوم داشته باشم اینجوری نمیشه...

امروز روز باشگاه رفتن بود.. و خب وقتی مربیم منو دید اصلا انتظار نداشتم که اون مدلی گرم ازم استقبال کنه.. گفت تو هرجور بود میومدی چی شده که این مدت نبودی؟؟

بهش گفتم که درگیر پروسه ی ازدواج بودم و سرم خیلی شلوغ بود... یه نگاهی به هیکلم انداخت و گفت تغییر نکردی ولی یکم تپل تر شدی.. خودم فکر میکردم لابد الان 5 کیلویی اضافه کرده باشم ولی وقتی رفتم روی ترازو و دیدم فقط یه کیلو و چند گرم اضافه شده بی نهایت ذوق زده شدم...

میدونی، از اینکه مربیم مثل بقیه ی آدما بهم نمیگه تو که لاغری خوبی یا همینجوری خوبه و لاغر نکن، خیلی راضی ام.. اون میدونه که من دقیقا چی میخوام  و میدونه که واسه من  داشتنه یه بدن سفت هدفه نه فقط صرفا لاغر بودن.. واسه همینه که هیچ وقت اعتماد به نفس پوشیدنه لباس نیم تنه رو نداشتم چون دلم میخواد روی شکمم خط داشته باشه تا بتونم اون رو بپوشم.. و همیشه میگم خوش به حال اونایی که شکم های شل دارن (با اینکه ممکنه شکمشون تخت باشه ولی خب از نظر من ورزشی نیست) و نیم تنه میپوشن و لذت میبرن... باز الان اینا رو می نویسم یه عده میان میگن بس کن بابا حال بهم زن و اعتماد به نفس :)) خب این ایده آله منه و خیلی واضح دارم میگم خودم همچین هیکلی نداشتم هیچ وقت! 


..............................................................................


اون روز داشتم فکر میکردم فیس مورد علاقه ی من مال کیه؟ همونطوری که داشتم عکسای اینستا رو توی قسمت فایند نیو پیپل نگاه میکردم چشمم خیره موند روی ترلان پروانه! و دقیقا از دیدن چهره اش اینجوری بودم: واو! 

اون  چهره اش دقیقا مورد علاقه منه. چقدر زیباست این دختر... دقیقا همونطوری صورت کشیده و استخونی که عاشقشم، همون مدل چشم ها و ابروهای کشیده رو به بالا، همون مدلی بینی کشیده و نوک تیز و لبای ظریف و کشیده... آخ که چقدر من صورتای استخونی رو دوست دارم. از همونا که استخون فک تا دم گوش برجسته است و روی گردن هیچ غبغبه ای نیست و چونه کشیده رو به بیرونه... چرا بعضیا اینقدر چهره شون زیبا و هنریه؟؟ 



....................................................................................


مایا حرف زدن باهات چقدر منو فول انرژی کرد...


امروز وقتی صبا کارت عروسیش رو به دستم رسوند اونقدر ذوق زده بودم که شال و کلاه کردم برم به مارس نشونش بدم... میدونستم خوابه اون تایم از ظهر ولی طاقت نداشتم..

اولین باری بود که سر زده و اون موقع تنهایی میخواستم برم خونه شون! چند دقیقه ای مکث کردم و دو دل بودم!

آخرسر دل رو زدم به دریا و رفتم تو.. پدرش با دیدنم خوشحال شده بود و میگفت همیشه همینطوری بیا..

خواهرای دوست داشتنیش مثل همیشه با لبخند و مهربونی ازم استقبال کردن و گفتن مارس توی اتاقش خوابه! یکمی با دخترا تایم گذروندم تا عصرتر بشه و مارس از خوابش گذشته باشه..

بعد بی هوا رفتم توی اتاقش و در حالی که خواب بود رفتم روی تختش و بغلش کردم! با تعجب چشاشو باز کرد و وقتی من رو دید هی سرش رو میبرد عقب! منم با صدای آروم میگفتم داری خواب میبینی که من اینجام... :))

با اینکه تازه عصر شده بود ولی آسمون تاریک و هوا گرفته بود و صدای بارون میومد. از اون عصرا بود که اگه از خواب پا می شدی یادت نمیومد الان خوابی یا بیداری یا شبه یا روزه یا چند شنبه ست!!

مارس هی دستامو میگرفت میگفت میلو؟؟ کی اومدی؟؟

منم هی اصرار داشتم سر به سرش بذارم و مدام میگفتم داری خواب میبینی! آخرسر خنده اش گرفت و خواب از کله اش پرید...

کارت عروسی رو نشونش دادم.. از خوشحالی و ذوق من خنده اش گرفته بود...

غروب بهش گفتم من رو ببر همون باغی که همیشه میرفتیم و پاتوقمون بود.. دلم از اون بستنی های دارک میخواست و اون فضای عالیه اونجا...

اونقدر باغ عالی شده بود که حسابی سرحال اومده بودم...راجع به خیلی چیزا حرف زده بودیم و مارس برام از چیزایی میگفت که تا به حال نگفته بود. به حرفاش با دقت گوش میدادم و سعی میکردم بتونم راه حلی بگم و هردو بررسی کنیمش... از اینکه اونقدر قشنگ و منطقی صحبت میکنه و همیشه راه حل های درست و حساب شده داره بی نهایت لذت میبرم...از اینکه جملاتش پر از کلمه های درست انتخاب شده ست... 


حس و حال امروزم عالی بود.. و حرفایی که زده شد... و شب موقع رفتنش بغضم گرفته بود. از خدا میخواستم همیشه سلامت باشه و قلبم هر لحظه از عشقش آکنده...از اینکه لباسم بوی عطرش رو گرفته بی نهایت سرمستم... عشق چیز غریبیست...و فلسفه ی هستی رو زیر سوال میبره...و موجودیت انسان رو زیر و رو میکنه...

از انتخاب مارس خوشحالم...

از اینکه قاب آینه رو رنگ سفید زدم بی نهایت راضی ام.. آینه ای که پشت لپ تاپه و بیشترین تایم روزم رو جلوش میگذرونم و هی چشمم بهش میخوره تاثیر بسزایی داره و خب حالا که رنگش سفید شده هربار روحم خوشش میاد از دیدنش...


.................................................................................


قدیمی ترا صبا رو یادشونه.. دوست صمیمیم بعد از بیریت که هرسال تولدش نقطه ی عطف زندگی من هم بود.. امسال از تولدش ننوشتم چون اتفاق هیجان انگیز تری دربارش هست و اونم اینه که تا چند روز دیگه عروسیشه...

خب از پنج ماه قبل بهم گفته بود و من درست از همون روزا ذوق داشتم! و البته وقتی میخواستم خبر رسمی شدن خودم و مارس رو بهش بدم یه روز بهش تکست زدم گفتم صبا برای عروسیت من با آقامون بیام؟؟ (باور کنین از نظر خودم این کلمه ی آقامون جز کلمات شیرین ولی چندشه :)) ) گفت بلههههه حتما! گفتم خانوم مثل اینکه درست متوجه سوالم نشدی! نگفتم من با بی افم گفتم من با آقامون!!

و خب بعد از چند ثانیه مکث دیدم که یه عالمه ذوق و جیغ و وای واسم فرستاده به سبک خودم :)) 


چند روز پیش پشت فرمون بودم که دیدم بهم زنگ زد و گفت میلو کار واجب دارم باهات یه متن فارسی میفرستم برام انگلیسیش رو بفرست میخوام روی کارت عروسیم بگم چاپ کنن. گفتم صبا الان دارم رانندگی میکنم گفت میلو باور کن الان توی مغازهه هستم لطفا یه کاریش بکن...

با اینکه خودم هم عجله داشتم ولی زدم کنار و متن رو براش ترجمه کردم. متنش یه شعر اصیل ایرانی بود که هرکار میکردم به صورت مضحکی ترجمه اش درمیومد.. آخرسر بهش زنگ زدم گفتم صبا خب چه کاریه بذار یه متن اورجینال انگلیسی پیدا کنیم اینجوری خیلی عجیب میشه ترجمه اش... و خب چون خانواده ی مادری و پدریش همشون خارج از ایران زندگی میکنن و کاملا سواد انگلیسی رو دارن نمیخواستم یه چیزی باشه که فقط جنبه ی تزیینی داشته باشه حتم داشتم میخوندن و متوجه میشدن متن عجیبیه..

یکمی فکر کرد و گفت باشه شب برام یه چیز خوب بفرست...


و خب شب با وسواس کامل نشستم و جمله ها رو کنار هم چیدم... به روزایی که با صبا کنار هم گذروندیم فکر میکردم.. صبا دوست دوران تینجری من بود و با هم کلاس زبان می رفتیم و استخر دوره ی مربیگری میدیدم و گاها تا جایی که مسابقات تینجرها اجازه میداد توشون شرکت میکردیم و اون از همون روزای تینجری مربی شنا شد و من زبان رو ادامه دادم.... بگذریم.. نوشتم و آخر وقتی براش با معنی فرستادم کلی ذوق زده شده بود و تشکر کرد..میدونم که دیگه نمیتونم همچون متنی بنویسم چون حسی که به صبا داشتم/دارم مختص به خودشه...

و حالا امروز وقتی عکس کارتشون رو برام فرستاد که توش متن من هست بی اغراق بغضم گرفت...  و گفت که امروز فرداست که کارت من رو هم برام بیاره و پشتش نوشته خدمت جناب آقای میم و بانو :)

بله! من زیر مجموعه ی مارس هستم و از این به بعد اسمم در کنار فامیلی مارس قرار میگیره به عنوان بانو!


لباس؟؟ یه لباس دارم کهجنسش حریره. مشکیه و یه تیکه ی کوچیکی نارنجی داره و بلند و راسته ست و مدل خاصی نداره، مناسب اون جشن مختلط هست فقط امیدوارم هوا سرد یا بارونی نشه.. بینهایت دوستش دارم لباسه رو.. حالا باید درباره ی موها و کفش هم بیشتر فکر کنم...

.........................................................................

امروز وقتی فایل های پایان نامه ام رو باز کردم و چشمم به متن های فرمال و آکادمیک افتاد دلم پر کشید برای درس خوندن...دلم لک زد برای اینکه کتابای سخت و حجیمم رو بیارم بذارم روی پام و مثل قبل خط به خط بخونم و لذت ببرم از این زبان دوست داشتنی با اون ریتم خاص و اینتونیشن جمله هاش...

بله، من برنامه ام روی روزی دو ساعت کار کردن رو پایان نامه فیکس شد و دو روز اول با موفقیت هرچند نصفه نیمه، تیک زدمش!


...........................................................................

کار کمد ها هم امروز تموم شد و خیالم راحت شد.. حالا دیگه تمرکز روی پایان نامه و ورزشه... خوشحالم که از بچگی بابا من رو با ورزش انس داد و بهم یاد داد تحت هیچ شرایطی ورزشم رو رها نکنم... هروقت اینا رو توی ذهنم مرور میکنم شبای سرد زمستون سال های کارشناسیم یادم میاد که از اون خوابگاه دور افتاده توی تاریکی و شهر غریبی که سال های اولش هیچ دوستی نداشتم بعد از خستگی چند ساعت کلاس های پشت سر هم میرفتم وسیله هامو جمع میکردم و میرفتم باشگاه مرکزی دانشگاه... و مربی هربار من رو میدید میگفت لذت میبرم از اینکه میای اینجا و باعث تاسفمه که دخترای این دانشگاه با اینکه اینهمه امکانات رایگان برای ورزش دارن ولازم نیست هیچ پولی پرداخت کنن نمیان باشگاه...

و خب بله بین شش هزار و خورده ای دانشجو توی اون دانشگاه (البته نمیدونم این رقم رو دارم درست میگم یا کمتر بود تعدادشون) فقط 6 نفر پای ثابت باشگاه بودیم که از اون شش نفر هم چندتاییشون ایرانی نبودن!!


...................................................................................

دوستش بهش زنگ میزنه.. صداش رو می شنوم.. میگه عکستون رو دیدم توی اف بی شوکه شدم که عه مهندس میم هم ازدواج کرد؟؟ یادمه اون موقع ها میگفتی هرگز تن به ازدواج نمیدی چی شد جناب مدیر؟؟

میخنده و میگه دیدم خانومم خانوم خوبیه نخواستم از دستش بدم...



خوووب میدونم که این حرفا چقدر سختشه براش گفتنش.. ولی میدونم که اینا رو جلوی من میگه و پیش دوستاش تا به من حس برتری بده...

یه روزی یه جایی خوندم مهم نیست که آدمای دیگه شما رو تایید میکنن یا نه..

خودم فکر میکنم تایید بقیه رو  در درجه ی اهمیت قرار ندین، چه تعریفا چه انتقادا... همین که کسی که دوستش دارید و دوستتون داره بهتون پر و بال میده، و شما رو تایید میکنه و حس اعتماد به نفستون رو میبره بالا کافیه... مگه آدما به چند نفر احتیاج دارن؟؟ همونی که روحتون به صورت دیوانه واری میخوادش، و عاشقش هستید شما رو تایید کنه کافیه. حتی اگه زشت ترین، بی سلیقه ترین، غیر موجه ترین آدم روی زمین هم باشید، ببینید عشق شما (جدیدا واژه ی پارتنر رو از دایره ی لغاتم حذف کردم چون بار منفی بهم میده) چه دیدگاهی راجع به شما داره و آیا واقعا مورد تاییدش هستید؟؟ البته ازش بخواید برای یه بارم که شده باهاتون صادق باشه و به دور از تعریفای عاشقانه رفتار شما رو تحلیل کنه و اگه باز هم رفتارهاتون مورد تاییدشه همین کافیه... بقیه ی آدما هییییییییییییییییییییییییییییچ نقشی توی زندگی ما ندارن...

بابا این چند روز معتقد بود مامان اکی هست و دکتره شلوغش کرده چون دردهای شکمی معمولا اینجوری میشه که نمیشه راحت تشخیصش داد و میگفت اگه کلیه بود نمیتونست اینقدر راحت اکی بشه... برای همین امروز مامان رو با آزمایشا و همه چیش بردن یه جای معتبر تر و خب حدس بابا درست از آب درومد و دکتره گفت این سنگ ریز که توی صفرا هست مشکلی ایجاد نمیکنه و بقیه ی چیزا هم طبیعی و نرماله و جای نگرانی نیست و داروهاش رو هم قطع کرد! خب وقتی این خبر رو صبح شنیدم خیالم حسابی راحت شد و با خیال راحت رفتم سراغ کارام...


امروز طبق برنامه ریزیم پیش رفتم و اتاق رو مرتب کردم.. هنوز کمد لباس ها مونده که فعلا خسته شدم و ترجیح میدم چون کار بی سر صدایی هست شب انجامش بدم، از بابا خواستم برام چندتایی کاور لباس بیاره تا مانتوهای تابستونی رو بذارم توشون که بوی خاک نگیرن و رنگشون نره... خیلی خسته شدم و تقریبا چهار ساعت داشتم وسیله ها رو جا به جا میکردم و تمیز کاری... آینه ی روی میز رو رنگ سفید زدم و شیشه ی اون کمد کتابخونه ای رو هم رنگ زدم چون خسته شده بودم از مدل شیشه ایش و اینجوری انگاری که کلا تماما در شده پایینش رو هم که دو سال پیش با ویترای نقاشی کشیده بودم...طبقه بندی هاش رو باز باید سر و سامون بدم توش پر از خرده ریزه های کاردستی درست کردن و رنگ و ایناست...

کار تمیز کردن که تموم شه میرم سراغ دغدغه ی همیشگیم: ورزش!!  مارس عزیزم برام چندتایی بلیط استخر هم اورده که بعد از پیلاتس میرم شنا میکنم و شبا هم طبق روال این مدت میرم پایین که بدوام... ظهرا فرانسه ام رو میخونم و کم کم پیش میبرمش و خب بله یادم هست که پایان نامه هم دارم!


.........................................................................

در راستای پست قبل یه چیز دیگه هم که ذهنمو خیلی وقته مشغول کرده اینه که حس ها موندگار تر از هر چیز دیگه اند!
مثلا من وقتایی که از یکی از شاگردام حرکتی سر زده و دیگه خوشم نیومده ازش دوست ندارم توی عکس آخرین روزی که همیشه میندازم باشه. چرا؟؟ چون من بعد از چند ماه وقتی عکسارو میبینم حتی اسمشون رو و ترمی که باهاشون داشتم رو هم یادم نمیاد ولی اون حسی که بهم منتقل کردن رو یادم می مونه.. یا مثال دیگه ای که خیلی باهاش مواجه شدم اینجوری بوده که مثلا یکی رو بیرون دیدم بعد هرچی فکر میکنم یادم نمیاد کجا دیدمش یا کی بوده قبلا.. فقط حسی که ازش قبلا داشتم یادم میاد که مثلا یادمه باهاش خیلی خوش گذشته بوده یا باهاش بحثم شده بوده و بعد یه ذره که فکر میکنم یاد میاد... مهم اینه که اول حسه میاد بعد چیزای دیگه! 

خیلی به نظرم چیز جالبیه! فکر کن هیچ خاطره ی دقیقی، و فیزیکی ای یادت نیاد ولی اون حس رو کامل درک کنی! کسی هست که بدونه این چی هست یا چه فرضیه و یا فلسفه ای پشتشه؟؟؟



..........................................................................


بر خلاف همیشه که لباس های متنوع و جور واجور میپوشیدم برای بیرون، دلم میخواد برای پاییز یه تیپ خاص با تم نارنجی قرمز زرشکی داشته باشم که اون رو بپوشم تا آخر فصلش...البته نه برای هر بیرون رفتنی، فقط موقعیت های خاص و اصلا هم برام مهمه نباشه که فلانی این لباس رو یه بار تنم دیده بذار یه چیز متنوع تر بپوشم... یه چیز خیلی خوب...مثلا یه کت زرشکی کوتاه با یه دامن کتان و کلفت و یه شال یکم ضخیم نارنجی  و رژ لب پررنگ زرشکی.. و یا ..هوم... دقیق نمیدونم.. باید فکر کنم دربارش و حاضرم یک سوم از حقوقم رو بابتش بدم ولی اون تیپ خاص رو بخرم و بپوشمش...اصلا درباره ی ترکیب رنگی که گفتم مطمئن نیستم و فکر میکنم حتی شاید این خوب در نیاد.. باید با دقت بشینم فکر کنم و رنگا رو انتخاب کنم

ابروهامو کمی تیره تر کنم... عطر جدیدی هم که خریدم بوی پاییز میده، گرم و مطبوعه.. من خودم رو دارم به صورت خوشدلانه و سرخوشانه ای ای برای پاییز آماده میکنم...چون دلم میخواد بهترین پاییز و آخرین پاییزی که توی خونه ی بابا هستم رو تجربه کنم...


...................................................................................


من نمیدونم این چه تزی هست که به تازه عروسا منتقل میشه.. توی خونه ی مادرشوهر دست به هیچی نزن، با کسی زیاد گرم نگیر، سلام و علیک در حد خشک و معمولی باشه...

چرا؟ من خودم اوایل یه گاردی داشتم که خب ناشی از حرفا و فکرای اطرافیان بود و خودم کم کم سعی کردم این فکر رو اصلاح کنم البته یه بار مهسا یه چیزایی برام گفت که حرفاش بی تاثیر نبود و بیشتر به پروسه ی فکر کردنم کمک کرد.. من فکر میکنم که عادی برخورد کنم و مدام با خودم میگم اگه الان بابای خودم بود، مامان خودم بود چه برخوردی میکردم؟؟؟

اینکه کار نکنی چی رو می رسونه؟؟ داشتم با خودم فکر میکردم مگه هربار که میرم خونه ی خاله ها و با رغبت و ناخودآگاه میرم سمت ظرفشویی و ظرفاشو گاها تنهایی میشورم و نمیذارم کسی کمک کنه و وقتی هم میشینم اصلا منتظر نیستم کسی ازم تشکر کنه چون اصلا توی فکرش نیستم و حتی گاهی یه سینی چای هم میریزم و میارم و بعد اصلا اون لحظه چشم ندوختم که کسی ازم تشکر کنه چون توی ناخودآگاهم اینجوریه که یه کار طبیعی و روتین انجام دادم خب چی میشه اگه توی خونه ی اونا هم اینطور باشه؟؟ پررو میشن؟؟ مگه الان خاله ی من پررو شده؟؟ خودم اینطور دوست دارم و کمکش میکنم و خب چه اشکالی داره اگه اونجا رو  هم جزیی از خودم بدونم؟؟؟ و من خودم با آدما حتی در رابطه با دوست صمیمیم هم رفتارم جوری بوده که مرزها و حد و حدودم رو رعایت میکنن...

مامانش میخواد بره سفر و با خودم فکر میکنم اگه مامان خودم بود چیکار میکردم؟؟ بهش زنگ میزنم و میگم چیزی لازم داری؟؟ کی میری؟؟ رسیدی بهم خبر بده! و وقتی هم میره اونجا چند باری تماس میگیرم تا مطمئن شم حالش خوبه و اوضاع مرتبه... چه اشکالی داره اگه با مادر مارس هم همینطور باشم؟؟

من البته کاری به یه سری خانواده هایی که واقعا عروس رو اذیت میکنن ندارم. شاید واقعا هنوز خودم خیلی زود باشه که بخوام اینارو بگم و هنوز به قول معروف تر و تازه ام براشون...ولی من معتقدم هرطور فکرکنم همونطور میشه خب حالا بذار با شیوه ی خودم پیش برم، و هرجا دیدم که دارم اذیت میشم خب اون موقع رویه ام رو عوض میکنم... چرا از الان گارد داشته باشم؟؟؟ با خودم این مدت خیلی خلوت میکنم و فکر میکنم.. میگم اصلا اون طرز فکری که داشتم و چیزایی که همیشه اطرافیان میگفتن (که البته از نزدیکان هم نبودن) درست نبود و اصلا برام مهم نیس که این تفکر سالها ادامه داشته، من به شیوه ی خودم درستش میکنم و پیش می برمش... به خودم میگم خانواده ی جدید ارزش این رو دارن که سنگ بناش درست چیده شه و خانواده همیشه چیزیه که تو نمیتونی ازش برای همیشه جدا شی پس بهتره که روابط رو صلح آمیز پیش بری... البته بی انصافیه که اگه نگم این رو، خانواده ی مارس واقعا هم خوب و محترمن و خواهرهاش صمیمانه بهم لطف دارن و من حتی یه ذره ام حس بد ازشون نگرفتم تا به حال و اگه هم حس بدی بوده (بر فرض محال) سعی کردم خوبی ها رو بیارم جلوی چشمم و دیدم که بیخودی حساس شده بودم اونم فقط بخاطر پیش زمینه ی فکری ای بوده که داشتم...


.............................................................................................


بهش گفتم داری اشتباه تربیتش میکنی... بچه ای که  با بزرگترش دعواش میشه و با قهر میره توی اتاق و در رو میبنده هیچ وقت نمیتونه توی بحث کردن و منظقی حل کردن مسائلش بالغ و بزرگونه تصمیم بگیره...این یاد میگیره بحث رو نیمه رها کنه و البته همیشه هم طلبکار باشه و برای دفاع از خودش حتی بقیه رو مقصر بدونه و بگه تو "باید" فلان کار و میکردی تا من بتونم از خودم دفاع کنم! اون نمیتونه مسائلش رو با آرامش حل کنه و فکر میکنه کوبیدن در تنها راه حل کردنه مسئله ست و اینجوری میشه که خشمش رو توی یه لحظه با بی احترامی کردن و نابود کردنه خیلی چیزا خالی میکنه در حالیکه بعدش میبینه همه چیز آش و لاش رها شده و دیگه هیچ راه برگشتی هم نداره و همه مثل تو مامانش نیستن که ببخشن و یادشون بره! خود من در رابطه با کسایی که ارتباط نزدیک باهاشون ندارم خیلی سنگدلم. هیچ بی احترامی ای رو نمیتونم قبول کنم و فراموش نمیکنم و قبلا هم گفتم هرکس برای من فقط یه بار امتحانش رو پس میده.. گفتم فکر کن بعدها با کسایی مثل من روبه رو بشه، و اونا نقش مهمی توی زندگیش داشته باشن، و اون با خراب کردنه همه چی و بعد پشیمون شدن نمیتونه هیچی رو فیکس کنه و حتی معذت خواهی بدتر خوردش میکنه و دقیقا همین معذرت خواهی بقیه رو مجاب میکنه که مشکل رفتاری داره و بیشتر و بیشتر از چشمشون میفته...گفتم میبینی؟؟ یه در کوبیدن و قهر کردن میتونه چه عواقبی داشته باشه؟؟

گفت راه حلش؟؟ خب دیگه نمی دونستم! من فقط میتونستم پیش بینی کنم.. برای کسی که از اول لوس بار اومده پیشنهادی ندارم و گفتم خودش باید دربارش فکر کنه....شما پیشنهادی دارید؟؟ دختری که اتفاقا سنش کم هم نیس و دیگه سال های اخر دبیرستانشه با هر بحث کوچیک و مسخره ای با قهر میره توی اتاقش و هربار هم در رو محکم میکوبه... به نظرتون میشه این رفتارش رو توی این سن  اصلاح کرد؟؟



................................................................................................



هنوز منتظر آدرس هاتون هستما، مثلا املی هرچی فکر میکنم یادم نمیاد آدرست رو، یا ریحان، فقط یادمه آدرست قلم بود ولی چندتا a داشت رو یادم نمیاد! یا تیارا.

 آدرس ژولیت رو هم میشه برام بذارید؟؟ 

میگما چه سکوت و کور شده! رفتید دانشگاه؟؟ :))