پریروزا بود یه مطلبی رو توی یه وبلاگی خوندم که خیلی منو به فکر واداشت و هنوزم بهش فکر میکنم... لپ کلامش این بود که ما عادت کردیم وقتی از چیزی بخوایم بکنیم همیشه با یه خاطره ی تلخ و نفرت این کار رو میکنیم.. یعنی نمی تونیم و بهمون یاد داده نشده که توی اوج دل بستگی و موقعی که میفهمیم حالا وقته رها کردنه بگیم اکی، تا اینجاش خوب بودیم حالا دیگه نمیشه بیا تا گند نزدیم بای کنیم... حالا نه فقط راجع به آدما بلکه راجع به همه چی... با بقیه و شما کاری ندارم ولی واقعا دلم خواست من این رو یاد بگیرم... من خودم تا آسیب نبینم تلخ نمیشم، هیچ دیدگاهی،هیچ حرفی، هیچ نوع زندگی ای، هیچ چیز عجیب و دردناکی مادامیکه مستقیم روی زندگی من تاثیر نذاره ری اکشن تند من رو بر نمی انگیزه... و هرجا که فک کنم فلان چیز/فلان آدم تایپ من نیست رها میکنمش، حتی اگه باهاش حسابی حال کرده باشم/حتی اگه باهاش هزارتا خاطره داشته باشم... رها میکنمش ولی به تلخی و با بی احترامی نه. با پاره کردن و دور انداختن از روی لج و لجبازی نه...رها کردنه خیلی راحت، تمرینِ زیاد میخواد. دلم میخواد بیشتر و بیشتر یادش بگیرم که هیچ وقت بدون اینکه رنجشی پیش بیاد و نفرتی توی دلم کاشته بشه رها کنم بدون اینکه حرف زشتی، مخالفت و انتقاد کوبنده ای به زبونم بیاد...
همونطور که فکر میکردم با درست شدنه لپ تاپ و عوض کردنه ویندوزش برنامه هام پاک شدن و اون فید ریدری که آدرساتون توش بود هم پرید... و من این بار برای وارد کردنه آدرس ها دقت بیشتری به خرج دادم... بچه های قدیمی که خوراک من بودن آدرسشون سریعا وارد شد ولی خب یه سریا رو هم آدرساتون رو حفظ نیستم خصوصا کسایی که تازگیا آشنا شدیم.میشه لطف کنین برام آدرساتون رو بذارید؟
شبنم, دوست خیلی قدیمی من رو یادتونه؟ قبلا یه پست دربارش گذاشته بودم, قدیمی ترا یادشونه..
دنیای پر رمز و رازی باهاش داشتم, بخاطر طرز فکر عجیب و غریب و خانواده ی پر رمزش و منم مشکلات خاص خودم تو اون دوران کودکی دوستای خوبی با هم شده بودیم که خب اون توی سن نه سالگی به خود کشی فکر میکرد و من امید داشتم روزای بهتری خواهیم داشت... میدونی انگاری امید داشتن از اول آیین من بوده, هرچند واهی...
بگذریم...
با شبنم یه خط اختراعی داشتیم که فقط خودمون میتونستیم بخونمیش. من با خط فینگیلیش آشنا بودم ولی اون نه,برای همین یه ترکیبی درست کردیم که هردو بفهمیم.. خوووب یادمه اون روز عصر روی تخت اتاق داداشش دوتایی چقد کلنجار رفتیم تا اون خط رو یاد بگیریم... و خب از اون به بعد انگار پیوندمون محکمتر شده بود چون چیزی رو مشترکا داشتیم که مختص به خودمون بود....
سالهاااا گذشت...تا که پارسال اون خط رو با کمی تغییر به مارس هم یاد دادم و اون و من حالا خط رمزی خودمون رو داریم که میتونیم باهاش حرفایی رو رد و بدل کنیم که هیچ رقمه راه نداره کسی بفهمتش...
یه چیزی رو مختص به خودتون کنین, که هیشکی دیگه نداشته باشتش.. شما چطور؟؟ خط مخصوص خودتون رو دارید؟
...........................................
نمیتونین تصور کنین پست گذاشتن با گوشی چه همه سخته و ویرایش غلط های تایپی چه همه سخت تر! پووووف....
.....................................
نیلووو؟؟ مارس میخواد میز لپ تاپم رو ببره بذاره توی صندوق عقبش واسه خرت و پرتاش و نمیتونه درک کنه حس من به اون میز رو :دی, تو ولی میدونی...: دی
متشکرم از نگرانی هاتون و ادوایس ها برای مامان. حالش خیلی بهتره خصوصا که مسکن مصرف میکنه. تشخیص دکترش یه دوره ی کوتاه درمانی بود و اگه اکی نشد جراحی. اتفاقا خاله زیبا هم همین چند وقت پیش یه جراحی مشابه داشت و گفت خطری نداره و اکی میشه زود...
...........................................................
جای لب های من؟ درست روی نبض گردنت...
خنکی حلقه ای که توی دستته روی پوست تنم... یکی از رویاهام بود..حالا یکی از خاطره های شیرینم...
یه وقتایی با خودم میگم یبارکی قورتت بدم خلاص شم از این حجم گنده ی دوست داشتنت...
........................
تایید کامنتا بعد از درست شدن لپ تاپ. ممنون که همراهم هستید...
آژو,نارسیس,هدا.... هیشکی جاتون رو نمیگیره هیچ وقت...
ممنون از اینکه همیشه باهامید و مثه یه کوه, پشتم هستید هرچی که بنویسم,هرکاری که کنم.. هرچند که فاصله مون کیلومترها باشه
لپ تاپ معلوم نیس چشه دو روزه هنگه امروزم کلا روشن نشد باید ببرمش بدم سرویسش کنن کلا یه بار...
تعطیلاتم شروع شد
توی جواب سونوی مامان نوشته سنگ ریزه توی صفرا هست, نمیدونم این همون سنگ کلیه ست یعنی؟؟ فردا دکترش میبینه میگه دقیق چیه....
با گوشی پست گذاشتن سخته کمی. احتمالا لپ تاپ رو که درست کنم اون فید ریدرم بپره و آدرساتون رو از دست بدم.
البته خوب موقعی ام خراب شد چون میتونم با خیال راحت برم پی تفریحم و بگم پایان نامه رو نشد نگاه بندازم لپ تاپ خراب بود
دیروز برای من قرار بود یه روز خوب باشه.. صبحش حمام کرده بودم. لباس خوبم رو گذاشته بودم کنار و موهام رو سشوار کشیده بودم کاری که خیلییییی کم توی زندگیم انجام میدم..
روز آخر کلاس های دخترام بود و بعدش هم شب خونه ی مارس اینا با حضور خواهر دومیش که عاشقشم و فقط توی مراسم هام دیده بودمش و برادر دومیش که اون رو هم فقط دوبار دیده بودم دعوت بودم...دروغ چرا خیلی خوشحال بودم... صبح هی خودم رو چک میکردم توی آینه و میخواستم خوب باشم...
با سختی تونسته بودم ساعت امتحان دو تا کلاس ها رو کنار هم بچسبونم که زود تموم شه. یکیش صبح افتاده بود و یکیش عصر.. دم مدیر آموزشگاه گرم این ترم واقعا با من همکاری کرد...هردو کلاس رو انداخت ظهر تا من بتونم سریع برم خونه و حاضر شم و به مهمونیم برسم...
سر کلاس دخترا وقتی رفتم بهشون گفتم so today is the last session ha?
بعد صدای غم انگیز و خنده درمیوردن که یسسس! گفتم باشه ناراحتید شما منم باور کردم :)) بعد یکی از دخترام که خیلی هم دوستش داشتم و مربی ایروبیک هم بود بهم گفت کلاسم رو خیلی دوست داشته و ازم ممنونه...
ازشون طبق معمول همه ی کلاس هام عکس گرفتم و به لطف نت آموزشگاه وقتی بچه ها درحال امتحان دادن بودن عکساشون رو توی اینستام گذاشتم و خیلی بیشتر ذوق داشتم تا یه نفر رو به سارا نشون بدم و بگم همیشه اون منو یادش مینداخته...
ناهار نخورده بودم وقتی رسیدم خونه کسی نبود. ناهار روی گاز بود و من شدیدا گرسنه ام بود. من یه آدم همیشه گرسنه ام و عاشق غذا!! مارس عزیزم باهام تماس گرفت و گفت زودتر آماده باشم تا بریم... حین ناهار خوردن به نت وصل شدم و دیدم که سارا عکس رو دیده و جواب کامنت دومش رو یکمی دیر دادم چون اولی رو توی همون آموزشگاه ج داده بودم گفتم فکر نکنه یه وقت به کامنتش بی توجه بودم..
نمیدونستم مامان کجاست.. حدس میزدم شاید برای دخترک چشم سیاه برای خریدش رفتن بیرون... که وسط غذا خوردن و کامنت و وبلاگ چک کردن دیدم بابا باهام تماس گرفت و گفت بیا فلان درمانگاه مامان یکمی حالش خوب نیس من یه جا کار دارم بیا پیشش بمون تا برم سریع برگردم..
خب هنگ کرده بودم... من همیشه مامان و بابای سالمی داشتم و نهایت مریضیشون سرماخوردگی بوده... عسل؟؟ تو چی کشیدی این مدت دخترک صبور؟؟؟
نفهمیدم چطور خودم رو رسوندم به اونجا و وقتی دیدم مامان روی یه صندلی داره پیچ و تاپ میخوره و رنگ به چهره نداره تمام بدنم شروع به لرزیدن کرد... خب هیچ وقت همچین چیزی رو ندیده بودم و مامان همیشه اکی بوده...
بابا گفت دکتره احتمال سنگ کلیه داده و آزمایش فوری گرفتیم ازش و شنبه هم باید سونوگرافی بشه..
گفتم راهی نداره که زودتر سونو بگیرن؟؟ گفت که نه و کسی الان جایی قبول نمیکنه عصر پنج شنبه و فقط با مسکن آرومش میکنیم...
دستای مامان رو گرفته بودم که یخ کرده بود! کاملا هنگ بودم و یادم میومد پسره ی قبلی رابطه ام سنگ کلیه داشت و تا یه مدت حالش چجوری بود.. از اینکه مامان هم ممکنه اونجوری بشه به شدت ترسیده بودم.. میدونستم که مشکل خطرناکی نیس ولی همیشه شنیدم دردش وحشتناکه.. و حرف نارسیس رو یادم میومد که قبلا بخاطر جراحی دندون عقلم بهم گفته بود درد دندون و سنگ کلیه از بدترین دردای روی زمینن..
بالاخره بعد از دو ساعت فس فس دکترا و منشیه و بی تفاوتیش کارمون تموم شد و مامان با زدن چهارتا آمپول حالش بهتر شد. مارس مدام زنگ میزد و میخواست بیاد اونجا ولی من آدرس نمیدادم. حقیقتش اینه که دوست نداشتم مامان رو توی اون وضعیت ببینه..
وقتی رسیدیم خونه دیگه دل و دماغ مهمونی رو نداشتم ولی مامان و بابا هردو گفتن که زشته برای اولین بار جلوی اون خواهرش و برادرش بدقولی بشه برو و خوش بگذرون و از اتفاق امروزم هیچی نگو تا شنبه سونو بدیم ببینیم اصلا واقعا سنگ کلیه هست یا عفونت...
مارس اومد دنبالم خیلی دیر شده بود... ازش خواستم یکمی آروم تر بره تا من روی اعصابم مسلط تر بشم و بتونم چهره ام رو از این نگرانی دربیارم..
جمعشون؟ مثل همیشه عالی. من لذت میبرم از دیدن خانواده اش..و اینجوریه که تو میتونی هر گوشه از خونه یه دوستی برای خودت داشته باشی! دوست من؟؟ پدر مارسه!! تمام وقت پیشش نشسته بودم و اون باهام انگلیسی حرف میزد و نحوه ی آتیش کردنه!! پیپش رو یادم میداد... راستش بوی دود خوشبوش تنها چیزی بود که اون لحظه اعصابم رو آروم میکرد... یاد درد کشیدن مامان لحظه ای آرومم نمیذاشت..
خواهر دومیش رو عاشقم.. بس که مهربون و خوش چهره ست. این بار اول بود که برخورد نزدیک داشتم باهاش و باهام حرف میزد. قراره یه سفر کوتاه به آمریکا داشته باشن که ازم راهنمایی میخواست...
آخ.. آخ از داداش اولیه مارس.. من فکر کنم قبلا هم نوشتم ازش. از اون مردای خوش تیپ چهارشونه با موهای جو گندمی... اونم بود و کنارمون نشسته بود و من هر از چند گاهی میرفتم توی بحر موهاش و هی با مارس مقایسه اش میکردم... ایشون دقیقا بیست سال بعد مارس هست و انگار یه سیب رو از وسط نصف کرده باشی... و بغضم گرفت اون لحظه از تصور اینکه موهای مارس هم روزی اینقدر سفید بشه...
نمیدونم خواهر آخری چی توی چشمام دیده بود که ازم پرسید میلو خوبی؟؟ نتونستم دروغ بگم! گفتم که واسه مامان چه اتفاقی افتاده.. گفتم دکترش گفته به احتمال 80 درصد سنگ هست و 20 درصد عفونت.. و من با همه ی وجودم دعا میکنم عفونت باشه.. گفت که نکران نباشم و با مایعات و داروهای گیاهی خیلی ها این مرحله رو زود پشت سر گذاشتن...
پدر مارس موقع رفتن اینبار بهم گل هایی که توی باغچه ی خودش کاشته بود رو نشون میداد! از اینکه باهاش تایم میگذرونم راضیمه! خوشحالم از معاشرت باهاش... براش یه پیراهن خریده بودم که تنش کرد همون دیشب و ذوق داشت... دوستش دارم :(
وقتی اومدم خونه مامان خواب بود! رفتم بالای سرش که خب متوجه حضورم شد! گفت که حالش خیلی بهتره و خوابش میاد.. بوسیدمش.. من مامان ذو خیلی میبوسم و تماس فیزیکیمون خیلی زیاده و همیشه موقع رفتن از خونه یا صبحها میبوسمش... یا گاهی که کنارش نشستم موهای پرپشتش رو نوازش میکنم...
شب؟ توی تاریکی اتاقم و توی بغل مارس امن ترین جای من بود.. هذیون میگفتم و حالم خوب نبود. روز پر تنشی رو گذرونده بودم و توی ذهنم اینجا پست میذاشتم!!! به مارس میگفتم شونه های من رو ببوس! و اون با صورت زبر و خوشبوش شونه های سردم رو نوازش میداد... بهش گفتم کاش هیچ وقت مامانا مریض نشن...حتی از همین مریضی هایی که شایع هست و خطرناک نیست...
وقتی مارس داشت موهام رو بین انگشتاش میپیچید توی ذهنم این میگذشت که چقدر آفرینش زن و مرد قشنگه.. که چقدر خوبه اگه هرکس برای خودش یه آغوش امن داشته باشه و بتونه توش آروم شه.. که اصلا آغوش ها چقدر مقدسن و چه نقش پررنگی دارن توی زندگی آدما... از ته دلم خواستم همه ی آدمای دنیا یه آغوش امن داشته باشن...