امروز برای من روز خیلی عجیبی بود.. در حالیکه تا سر حد مرگ نگران یکی از عزیزانم بودم توی جمعی هم قرار گرفته بودم که بار اول بینشون بودم با مهمان های جدید و باید خونسردی و متانتم رو حفظ میکردم.... و؟ خیلی کار سختی بود.. حقیقتا زن بودن کار سختیه!


.......................................................

پیشنهادی یا راهی برای درمان و دفع هرچه سریعتر سنگ کلیه دارید؟؟ لطفا اگه اطلاعاتی دارید دریغ نکنین دوستان... :(


کامنتای پست قبل یه چندتاییش مونده بعدا تایید میکنم... ممنون میشم اگه راهنماییم کنین بابت سوال بالا...




...................................................................


نوشیدنی مورد علاقه ی این روزام... آبمیوه ی دادلی محصول بهنوش.. شب آخری که سفر بودم با بیریتنی، اون سفر قبلیه منظورمه.. که تا دیر وقت دوتایی بیرون بودیم و هوای اونجا مه گرفته و عالی بود و رفتیم بال کبابی خوردیم از یه جای خیلی خوشششمزه که آشپزش هم ایرانی نبود، میخواستیم یه نوشیدنی جدید امتحان کنیم، از توی یخچال یکی از همین آبمیوه ها رو برداشتیم که تا حالا نخورده بودیم.. طعمش معرکه بود در کنار اون غذای فوق العاده..بعد گفتیم شاید بخاطر حال خوبمونه که اون اونقدر خوشمزه به نظر رسیده..

ولی اون روز که داشتم میبردمش ترمینال و باز وسط راه رفتیم همون آبمیوه رو خریدیم فهمیدیم این واقعا معرکه ست.. بعد طعم های دیگه اش رو هم امتحان کردم این مدت... عاشقش شدم... باید توی پنج شنبه ی طلایی این نوشیدنی رو برای مارس هم ببرم...


.................................................................

از اینکه نصف حقوق آموزشگاه جدیده رو خرج ماشینم می کنم همیشه، خیلی خوشحالم.. البته نه از اون بابت حس استقلال طلبی که چون دو ساله  به این نتیجه رسیدم که خیلی هم حس مزخرفیه این استقلال مالی داشتن و دیگه اصلا دست بابا رو رد نمیکنم حتی گاهی ازش میگیرم هم.. از این بابت خوشحالم که میتونم پول دربیارم اگه بخوام و میتونم خرج کارای ضروری کنم...از اینکه بازم آخر این تابستون حقوق هفت رقمی داشتم بی نهایت خوشحال و سپاس گزار بدن سالم و قویم هستم و به محض دریافت پول توی مموری جار بابت صحت بدنم یه تشکر نامه میندازم...

.................................................................


فردا صبح با دخترک چشم سیاه میرم خرید لوازم تحریر ^_^ بی نهایت خوشحالم... میخوام یه تخته سیاه و چندتا گچ هم بخرم برای اتاقم.. ایده ی جدیدی دارم براش... بی نهایت ذوق زده ام که میخوام همچین خریدی داشته باشم فردا...



توی سفر نذاشت از حساب مشترک خرج شه.. از یه طرف ناراحت بودم از یه طرف خوشحال...

............................................................



بهش میگم بیا سرمایه مون رو برای خونمون بیشتر توی قسمت حمام و اتاق خواب متمرکز کنیم... ایده ای که برای حمام بهش دادم رو خوشش اومد و استقبال کرد.. توی نت سرچ کردم و دیدم قیمت هاش هم تقریبا مقطوعه و میتونیم انجامش بدیم..

گاهی با خودم فکر میکنم که خب ممکنه سالای اول از خودمون خونه نداشته باشیم درسته که اون خرجا رو برای جایی که بهش مالکیت نداریم انجام بدیم ؟؟ یا صبر کنیم برای خونه ی خودمون؟؟ با قاطعیت اما مطمئنم که برام مهم نیس خونهه مال خودمون نیس، فک میکنم سالای اول از مهم ترین سالای زندکی مشترکن و سنگ بناش از اونجا ساخته میشه و رابطه راهشو پیدا میکنه... درسته که این راها ربطی به حمام نداره مثلا!! ولی خب بی تاثیر هم نیس وقتی توی خونه ات حس خوب داشته باشی و کارایی رو کنی که دلت میخواد و به رابطه شور و هیجان میده... این نظر شخصیه منه البته...


...................................................................


دیشب بازم فیلم جشنو گذاشته بودم میدیدم، دیدم که چقدر همه چی خوب بوده برام و چقدر من حالم خوب بوده و بهم خوش میگذشته اون لحظه ها و چشمام واقعا میخندیده...

یه جاهایی از فیلم رو یادمه که خیلی استرس داشتم و کلافه بودم ولی وقتی نگاه میکردم میدیدم از چهره ام هیچی معلوم نبوده و خیلی ملایم و آروم رفتار کرده بودم ولی خودم میدونم که اون لحظه توی دلم چه خبر بوده...

ساعت دو نصفه شده بود ولی دلم طاقت نیورد، به مارس تکست زدم که مرسی اونهمه تلاش کردی تا بهم خوش بگذره... بهترین تایم همون موقعی بود که برام کیک اورد، و من چشمام از خوشحالی مثه ریسه های لای درختا برق میزد!!!!

مرسی از خانواده اش که همشون بهم نگاه محبت آمیز داشتن و توی فیلم وقتی نگاشون میکنم میبینم با لبخند و مهربون دارن نگام میکنن و از ته دل خوشحالی میکنن...یا حتی ریز ریز حواسشون بهم هست مثلا برام بستنی باز میکنن میارن یا حواسشون هست دنباله ی لباسم به شمع ها گیر نکنه.. این حواسشون بودن اصلا جوری نیست که تابلو باشه آدم فک کنه جلوی بقیه اینجوری میکنن، اتفاقا وقتی نگاه میکردم میدیدم توی جاهای شلوغ که هیچکی حواسش به هیچکی نیس و حتی چراغا بخاطر رقص نور خاموش و کمه اونا این کارارو میکردن...

بعد از ته دلم خواستم برای همه ی دخترا اینجوری بشه. اینکه خانواده ها از هم بدشون بیاد و یه جنگ زیر پوستی با هم داشته باشن و توی جشن ها و مراسما هی بخوان فاز منفی بدن به هر طریقی، این بیشتر از همه عروس رو اذیت میکنه...من واقعا آرزو کردم که هیچ دختری چنین حس هایی رو تجربه نکنه و همه خوشحال باشن توی جشنش...


...........................................................................




بابا رفته براش یه ادکلن گرفته و کادوش کرده. وقتی دادیم بهش هی  متعجبه میگه اصلا انتظار نداشتم از بابات... بهش میگم براش عزیزی.. بابا تا حالا برای هیچ احدی کادو نگرفته و اگه ام بخواد هدیه بده همیشه نقدیه...



...............................................................

لپ تاپ رو که روشن میکنم اون عکسمون بک گرانده که من نشستم و اون وایساده ازم یکم دورتر دستاش توی جیبشه و کتش یکمی رفته کنارو داره نگام میکنه..از معدود عکساییه که توش لبخندش پررنگه... عاشق عکسه ام.. با هر بار دیدنش قابلیت اینو دارم که از نو عاشقش شم...


.................................................................

بحث داشتیم.. آخرش بلند شدم چراغ رو خاموش کردم و اومدم توی جام تا بخوابم..

یکمی که گذشت حس کردم اینجوری خوابیدن توی آیین من نیست... با خودم گفتم کسی که اول یه موضوعی رو مطرح میکنه تا حل بشه وقتی منجر به بحث میشه یعنی اون مطرح کنندهه اون قدر تبحر نداشته که به بحث نکشه و یه جوری مسئله رو بیان کنه که خوب و منطقی حل شه. نمیدونم درسته یا نه ولی درمورد خودمون دو تا که فک کنم اینطوری باشه.. برای همین گفتم با خودم پس خودت مقصری..

توی تاریکی دستاشو گرفتم و دوباره از اول تلاش کردم و براش گفتم.. این بارمیگه که درک میکنه و  درستش میکنیم... 

فک میکنم آدمی که دنبال بحث نباشه، دلش آرامش بخواد، دلش واقعا حل شدنه مسائل رو میخواد یه راهی پیدا میکنه واسه درست تر پیش بردنش... ما هر دو از اولین روز رابطه سعی مون بر این بود که مسائل رو منطقی  و درست حل کنیم. گاهی از دستمون در رفت ولی خب زود اوضاع رو هندل کردیم.. چون من بدم میاد قهر/دوری/جواب ندادن/سرد شدن عادت شه،طولانی شه..



................................................................................

مارس گفت پدرش این مدت هرجا نشسته و خواسته از من برای فامیلاشون حرف بزنه گفته دختره خیلی باشعوره و میدونه کجا چی بگه...

این رو قبلا پدر بزرگ زنعمو هم که یه مرد  بسیار شریف و دوست داشتنی هست هم گفته بود به بابام... فقط هم یه دلیل داره! اونم اینه که من رفتارم همیشه با دو قشر از آدما متفاوت از بقیه ست: کسایی که سنشون بالاست و بچه های کوچیک... و همیشه توی دلم و با اعماق وجودم یه احترام خیلی محکم و  راسخی واسه گروه اول قائلم، که هرچقدرم بد باشن، بی اعصاب و بد دهن و تیز باشن، من باهاشون همیشه تحت هر شرایطی با ملایمت و مهربونی حرف میزنم و تا جایی که در توانم باشه بهشون کمک میکنم و توی جمع های دور همی همیشه حواسم بهشون هست و گاهی حتی میشینم کنارشون و براشون حرف میزنم.. حس خوبی بهم میده این کار.. تا حالا لذتش با هیچی دیگه برام برابری نکرده...

وقتی میریم توی روستاها و به آدما سر میزنیم میشینن کنارم دستای منو میگیرن توی دستشون و با  دستای زبر و خط افتاده شون نوازش میکنن! یا موقع رفتن محکم پیشونیمو ماچ میکنن. از این حیث میگم ماچ که چون دقیقا ماااچچچ میکنن :پی یا برام غذای مورد علاقه ام رو درست میکنن وقتی میدونن دارم میرم خونه شون... اینا واسه من خیلی با ارزشن.. کسی که نیم قرن و اندی از سن و سالش گذشته و برات احترام قائل باشه باعث افتخاره...

حسش رو تجربه کنین اگه از این افراد دور و اطرافتون دارید :)


..............................................................................

بهترین موقعیت حرف زدنه من و بابا همیشه موقعیه که خودمون دو تایی توی ماشین هستیم.. برعکس مارس که موقع رانندگی زیاد حرف نمیزنه ، بابا ولی اون موقع ها بهترین هوش و حواس رو داره و حتی مهربون تر حرف میزنه... پریروز که توی اتوبان بودیم برام حرف میزد...

این روزا یه متنی که قبلا خونده بودم خیلی توی ذهنم بولد میشه.گرچه دقیقش رو یادم نیس ولی یه چیزتوی این مایه ها بود که افراد توی سنین مختلف چه حسی به پدرشون دارن و چه ذهنیتی... مثلا یه آدم پونزده ساله میگه که: اه اون اصلا منو نمیفهمه ازش متنفرم...

یه آدم بیست ساله میگه کاش زودتر از اینجا برم، درسته دلم براش تنگ میشه ولی فک میکنم با هم نمیتونیم بسازیم...

و از یه جایی به بعد فکرش اینجوری میشه که کاش بیشتر بشه با بابا تایم بگذرونم اون خیلی خوب مسائل رو میفهمه...

من فک میکنم دارم به این مرحله می رسم.. هنوزم زخم خورده ی عاطفی ام. هنوزم یادآوری خیلی چیزا درد داره واسم.. ما هنوزم با هم بحث میکنیم و گاهی نمیفهمیم همو... ولی این روزا دوست دارم بیشتر باهاش تایم بگذرونم.. براش بگم و برام بشکافه همه چی رو...




...............................................................

آباژور  و مبل چوبی اتاقم یادگار آقای اف هست... میخوام با خودم ببرمش توی خونه ی خودمون.. هنوزم وقتی یادم میاد که نشد مارس رو ببینه گریه ام میشه...


..................................................................


آب زیاد بنوشید.. مخصوصا ناشتا. کار سختیه اگه عادت نداشته باشین ولی لطف بزرگی به بدن و معده تون میکنین..

نمک رو کمتر مصرف کنین.

مواظب پوستتون باشین.

ورزش کنین و به سلامتی و فیت بودنتون (نه الزاما لاغر و کم وزن بودن) اهمیت بدید. 

غذاهای سالم تر بخورید و نوشیدنی های گیاهی رو جایگزین چای و قهوه و نسکافه کنین...

شبا زودتر بخوابید و استفاده از گوشی و لپ تاپ و کامپیوتر و اینجور چیزا رو به حداقل برسونین...

اینا چیزاییه که من این روزا رعایت میکنم...درسته که دیگه همه جا پر شده از این مطالب. ولی شنیدنش از کسی که خودشم رعایت میکنه شاید تاثیر بیشتری داشته باشه.. من اینا رو نوشتم واسه خودمو حواسم بهشون هست گفتم شاید به درد شما هم بخوره..


بزرگترین لذت امروزم این بود که صبح با خیال راحت چشم هامو بستم و خوابیدم و هیچ استرس بیدار شدن نداشتم... :)

مامان هم خونه نبود که از صبح صدای تلویزون اتاق خودش رو زیاد کنه و مشغول دیدن برنامه ها بشه و دخترک چشم سیاه هم تلویزیون پذیرایی رو که مشغول دیدن کارتونای پر از موزیک و شلوغ بشه و من نتونم درست بخوابم...

دارم فک میکنم مسخره ترین اختراع بشر همین تلویزیون و وسایل صوتیه بس که مخل آسایشه و من واقعا نمیتونم ارتباط برقرار کنم باهاشون...


.............................................

مارس همیشه میگفت پدرش فلفل های خیلی تند مصرف میکنه که هیچکی نمیتونه جز خودش بخوره.. خب این برای من که عاشق طعم تندم و اکثر غذاهام رو با فلفل قرمز میخورم خیلی خوشایند بود..اون شب دیدم رفت واسه خودش یه بشقاب پر فلفل اورد، گفتم بابا میشه به منم بدی؟؟ همه با هم گفتن نهههه نخور تنده نمیتونی! گفتم یه کوچولو امتحان کنم! بی اغراق میگم به اندازه ی یه نوک انگشت از یکیش خوردم و تا چند ساعت به جز سوزش دهنم بینیم هم میسوخت!!! اولین تجربه ای بود که بینیم از تندی زیاد میسوخت و به مارس میگفتم الان به معنی واقعی میفهمم که بعضیا میگن از بینیشون آتیش میزنه بیرون یعنی چی!! بعد جالبه پدرش اون فلفل ها رو به مقدار خیلی زیاد ریز ریز میکرد میریخت توی غذاش و میخورد و من هنگ کرده بودم واقعا....

بعد من اصلا تا حالا از اون مدل ندیده بودم. مارس میگفت اینا رو سفارش میده براش میارن! هرجایی پیدا نمیشن...


................................................

هفته ی دیگه این موقع بالاخره کلاسای این ترم تموم شدن و من یه نفس راحت میکشم و حدود دو هفته تعطیلات دارم واسه خودم که طبق معمول روزای اولش به تمیز کردنه اتاق و جمع و جور کردن و تغییر پوزیشن تخت میگذره و باقی روزا به ورزش کردن و گاهی هم یه نگاه کردن به پایان نامه :|


..............................................


من همیشه از اینکه توی جو های کلاسی رشته ام قرار بگیرم لذت میبردم... از اینکه یه استاد با لهجه ی انگلیسی عااااالی برامون حرف بزنه و بقیه تبادل نظر کنیم و یه چیزایی یاد بگیریم.. فک میکنم همه ی آدما لذت میبرن از رشته شون..

این مدت توی اون شلوغی روزای چهارشنبه ام که از صبح تا شب کلاس داشتم و فقط دو ساعت ظهر وقت استراحت داشتم آموزشگاه یه ورک شاپ برامون برگزار میکرد که به شدت لذت می بردم از اینکه وقتم اونجا میگذره، حتی اگه باعث شه دیگه شبش جونی توی بدنم نمونده باشه.. البته این لذت کاملا با استاده مربوطه تحت شعاع قرار میگیره. یعنی اگه هرچقدرم با سواد باشه ولی لهجه اش خوب نباشه و نتونه انگلیسی رو خوب و روون حرف بزنه من زده میشم و میخوره توی ذوقم... بعدتر دارم فک میکنم بعد از انگلیسی همیشه عشق هنر داشتم/ دوست داشتم توی دانشگاه یا معماری بخونم یا گرافیک. درباره ی هیچ کدومش هیچ اطلاعاتی ندارم و نمیدونم که چطوریه اگه مثلا بخوام اون رشته رو شروع کنم به خوندن، که آیا میشه اصلا؟؟؟!!  ولی به شدت این روزا رویا پردازی میکنم براش و میبینم که توی کارگاه خونه ی خودم و مارس مشغول انجام دادنه کارای دانشگاهی رشته ای هستم که فقط واسه دل خودم شروع کردم به خوندنش و اصلا قصدم ازش پول دراوردن نیس...

خب میدونی من اون سالهایی که سوم راهنمایی بودم کم کم به کمک بابا اهدافم رو معین کردم و آخرای سال دبیرستان بودم که دیگه به صورت قطعی سیر زندگیم رو مشخص کرده بودم و حتی باعث تعجبمه که این روزا فهمیدم که حتی اون سالها توی یکی از دفترهام نوشته بودم دوست دارم اگه قراره ازدواج کنم توی سن بیست و پنج سالگیم این رخ بده! راستش هنگ کردم که دیدم اینو نوشته بودم و همینم شد! و خب تموم برنامه ریزیا و چیزایی که میخواستم تیک خوردن.. درسته که این روزا باب شده که میگن یه زندگی از روی قانون و خط صاف خسته کننده ست و حالا چه عجله اییه.. ولی خب بابا من رو اینطور تربیت کرد و من هم راضی بودم اون سالها و هنوز هم..

بعد حالا با خودم میگم خب من دقیقا تا بیست و پنج سالگیم برنامه داشتم، یعنی از این به بعد هیچی؟؟ چطوره حالا برم دنبال چیزای دیگه و راه های دیگه رو شروع کنم... البته درسته که دوست داشتم پی اچ دی رو هم بگیرم و بعدش آموزشگاه خودم رو داشته باشم ولی بنا به دلایلی این دوتای آخری رو دیگه بی خیال شدم...

و شاید این راه دیگه که میگم خوندنه فرانسه به صورت جدی و یکی از رشته هایی که بالا گفتم توی دانشگاه باشه... البته باید دربارش با بابا و مارس مشورت کنم...

.................................................



امسال برای اولین بار توی عمرم اولین پاییزیه که نه دانشگاه میرم نه مدرسه نه هیچ جای کوفت دیگه ای :)) و خب البته این اصلا به اون معنی نیس که نرم برای خودم خرید کنم!! هفته ی دیگه هفته ی پوله! بالاخره با تموم شدنه ترم حقوقا هم به حسابم ریخته میشه که براشون به قول اون تبلیغه برنامه ی ویژه ای دارم :))

و این به ذهنم رسید که این بار وقتی همه ی پول هامو گرفتم بدون اینکه یه هزاری خرج کنم اول بشینم تمااام دارایی و سرمایه ام رو حساب کنم مثلا هرچی که پول توی حسابم دارم، نقد، و باقی چیزای دیگه مثل طلا و اینجور چیزا، تمام چیزایی که به عنوان وسیله خونه ی آینده مون با مارس خریدم و... میخوام ببینم اصلا چقدر من تا حالا با تلاش خودم جمع کردم و چیا دارم! و بعدش یه برنامه ی خوب بچینم واسه خرج کردنه این حقوق آخری و پاییزم رو دوست داشتنی کنم و مثل همیشه نشینم زانوی غم بغل بگیرم از اومدنه این فصل غم انگیز :((

Finally the Weekend

این هفته بالاخره تموم شد... یعنی بی نهایت خسته و کلافه شدم... و الان فقط خوشحالم که دارم توی اتاقم با خیال راحت پست میذارم!

حتی شنبه هم با خستگی و بی خوابی شدید شروع شد چون دیروقت از سفر رسیده بودیم و صبحش خیلی زود خودم باید میرفتم سر کار و تا شبش کلاس داشتم عملا بی هوش بودم...

روزهای بعد هم به همین منوال گذشت و حتی پی ام های سوشال نت ورک هام روی هم تلنبار شده و نخوندمشون...توی این هیری ویری هم مامان رفته باز خونه ی خاله ها و من شب ها وقتی میرسم باید وایسم شام بپزم برای بابا... از روزایی که مامان میره اونجا متنفرم و مامان هر ماه چندبار این کارو میکنه...


از اون هفته ها بود خلاصه....



.........................................................................................


من همیشه متنفر بودم از جنبش های فمینیستی یا کلا مکتبش! اگه بخوام اغراق نکنم میگم که اکی متنفر شاید نباشم ولی واقعا بدم میاد... اتفاقا از اون خانومایی هم نیستم که همیشه توسط مردای اطرافم مورد ناز و نوازش بوده باشم که نفسم از جای گرم بلند شه. اتفاقا توی خونه ای بزرگ شدم که شدیدا مرد سالاری حاکمه و حتی خشونت علیه زنان هم توی نسل خانواده ی پدریم به شدت مشهوده... ولی نمیتونم منکر واقعیت شم که مردا جزئی از تکامل خانم ها هستن.. نمیدونم شاید برای من بد جا افتاده باشه فمینیسم، اگه فقط حرفش مقابله  علیه خشونت باشه خب خوبه، ولی اینکه کلا بخواد مرد رو هی بکوبه و ایرادهاشون رو بزرگ کنه من رو متنفر میکنه.

...............................................................

از اینکه خانم ها  از س///ک////س به عنوان یه ابزار استفاده میکنن هم متنفرم! از اینکه میگن لذتش مال آقایونه و هی میخوان مدام یه جوری بگن که انگار خودشون هیچ لذتی نمیبرن...بیایید رو راست باشیم، لذت س/////ک/////س همسانه برای مرد و ز ن، منتها ما احساساتی تر هستیم.. اینقدر فکر نکنیم که اونا تشنه ی ما هستن و بهمون محتاج توی این مسئله... نمیدونم شاید من زیادی دوست دارم این رو، ولی مارس حتی بارها بهم گفته میلو اگه این کار رو نداشته باشیم تو من رو دوست نداری؟؟؟ :)) خجالت و شرم و حیا و اینجور چیزا رو بذاریم کنار.. بجای استفاده از این نیاز به عنوان سلاح، ازش لذت ببریم و حتی نشون بدیم که داریم لذت میبریم...


................................................................


خواهر آخری مارس دیروز من رو توی یه پیج هنری منشن کرده بود و من بی نهایت ذوق کردم  متعجب شدم که عه این چطور فهمیدمن خوشم میاد از این چیزا؟؟ قبلا هم گفته بودم لذت می برم از اینکه دوستام منو شناختن و توی پیج هایی که جز علاقه مندیهامه منو تگ میکنن.. ولی اینکه خواهر آخریش اینقدر زود من رو شناخته بی نهایت خوشحالم کرد...


......................................................................................


این هفته برای اولین بار به طور رسمی خونه ی مارس دعوت شدیم و رفته بودیم اونجا... خب باورم نمیشه که یه جمع خانوادکی متشکل از خواهر برادرا میتونه انقد شلوغ باشه و من همیشه خانواده ی کم جمعیتی داشتم و این دور همی ساده که تعدادشون اونقدر زیاده من رو به وجد اورده بود...


پدر مارس همونطور که قبلا گفتم سنشون بالاست، و مارس همیشه بهم گفته که ایشون به داشتن زبون تند و تیز و رک بودن بیش از حدش معروفه و بهم همیشه گفته ناراحت نشم ازش اگه چیزی شنیدم... ولی خدا رو شکر من رو دوست داره..

مارس همیشه قبلا میگفت اگه بابا بفهمه دختر مورد علاقه ام معلمه بی نهایت خوشحال میشه و  اگه بفهمه زبان تدریس میکنی دیگه تورو میذاره روی سرش بس که زبان دوست داره...

وقتی رسیدیم، چند دقیقه ای نگذشته بود که بابا رفته بود پیپش رو اورده بود و داشت روشنش میکرد که یهو شروع کرد باهام انگلیسی حرف زدن :)) من متعجب شدم.. فک کن یه مرد سن بالا و پیپ به دست و بسیار ریزه میزه که همه سعی میکنن خیلی باهاش حرف نزنن چون میترسن یهو یه چیزی بهشون گفته شه میاد میشینه با تو  این مدلی گپ میزنه.. به واسطه ی شغلشون که قدیم داشتن و با آمریکایی ها سر و کله میزدن انگلیسی دست وو پا شکسته ای بلد بود که همونا رو واسم رو میکرد و منم جوابش رو میدادم و اون به قول مارس عشق میکرد!

بعد به انگلیسی بهم گفت بیا بریم طبقه ی پایین اتاقم رو نشونت بدم..

مارس همیشه از اتاق باباش برام گفته بود.. گفته بود که اون پایین برای خودش یه جایی رو درست کرده که شبا میره اونجا و واسه خودش خلوت میکنه و پیپ میکشه و هرکسی رو که خیلی دوست داشته باشه میبره اونجا رو نشونش میده!

تا این پیشنهاد رو داد از جام پریدم با نیش باز گفتم بریم!

یه کمد قدیمی داشت که توش پر از عکس های قدیمی با بازیگرای قدیمی داشتن و کلکسیون مجسمه های قدیمی و نقره ای و پیپ و یه عالمه خرت و پرت های دیگه که برام یکی یکی توضیح میداد و من به معنای واقعی خوشحال و لذتمند بودم اون لحظه...




........................................................

اتاق مارس... گریه داشت برام... وقتی رفتم لب پنجره ی اتاقش بغض خفه ام کرد.. همون پنجره ای که تموم این مدت هروقت از خیابون رد میشدم نگاش میکردم.. خیلی شبا وقتی ما از مهمونی برمیگشتیم توی مسیر اونجا رو نگاه میکردم ببینم مارس بیداره یا نه..

همون پنجره ای که مارس اولین ولتاینمون بهم گفت وقتی داری میری سرکار، پنجره ام رو ببین، که پشتش کاغذ چسبونده بود و درشت نوشته بود هپی ولنتاین...

وسایلش.. تختش...چشمام رو بسته بودم تا حسابی لذت ببرم...

هر طرف رو هم نگاه میکردم  چیزایی که من بهش دادم به چشمم میخورد.. منم توی اتاق مارس جاری ام انگار.. همونطور که اونم هست....

...........................................................


رابطه ی پرستو من رو همش به گذشته های من و مارس می بره..دقیقا همون اتفاقا و با همون سیر رخ دادنشون... این روزا اولین کسی که میخونم پرستوئه چون منو پرت میکنه به تابستون سال 92، همون روزایی که طعم آب طالبی داشت.. همون ر وزایی که تازه "ما" شده بودیم و با اشتیاق فراوون از پنجشنبه های طلایی مون می نوشتم... خب الان رابطمون در یه جهت دیگه گلدن شده ولی نمیتونم منکر این شم که اون روزا برام یادآوریش یه لبخند گنده ست....


.........................................................


شبا توی آغوشش جام  امنه.. وقتایی که خوابش میبره، با اینکه خودم در حال بیهوش شدنم، ولی وقتی میبینم دستاشو حلقه کرده دور بدن و گردنم، شروع میکنم به آروم بوسیدنه دستاش تا میرسم به بازوهاش.. همونجا استاپ میکنم، همونجا میگم خدایا شکرت، یه وقتایی که اون هورمون های زنانه ام بیشتر ترشح میکنه و ذات زنانگیم به سبک قدیمی بیشتر خودشو نشون میده لابه لای خدایا شکرت گفتنا میگم خدایا سایه اش رو همیشه بالای سرم نگه دار!!! و همینجاس که یه قطره اشکم میاد پایین و بعدش نمیفهمم کی خوابم میبره...و صبحش؟؟ خیلی زود وقتی هنوز یکمی تاریکه بیدارش میکنم، تا بیدار شه و ورزش کنه هوا روشن شده و من براش سینی صبحانه میارم و راهیش میکنم که بره...

...........................................................


این روزا که بهم زنگ میزنه وقتی جواب میدم میگم: خانوم میم هستم بفرمایید...؟!