خاله زیبا هم آخر هفته تولد گرفته واسه خودش و فقط هم پسر و دخترا رو دعوت کرده بعد از سی سال این اولین باره خاله زیبا همچین حرکتی میزنه :| الان من کدوم جشن رو برم؟؟ :| چرا اینطوری میشه همیشه؟؟ :||

فکرشو کن!

توی یه روز بهت خبر از دو جا میرسه که میتونی دو تا پنجشنبه ی بعدیت رو یه فان اساسی داشته باشی....


خواهر سومی زنگ زده که تولد سوپرایزی واسه شوهرش گرفته، و فقط هم دوستاشون هستن، مارو هم دعوت کرده! این دومین مهمونی من و مارسه بعد از عروسی صبا.. میدونم که خیلی خوش میگذره میدونم که خیلی فان خواهیم داشت... نمیدونم ولی چی بپوشم! 


بعد از اونم یهو میبینم بیریت تکست زده که تونسته آف بگیره بیاد واسه هفته ی دیگه! پنج ماه شده ندیدمش... قرار شده بریم خیابون میرازی شیرازی... از اون روز که املی اونجا رو بهم معرفی و پیشنهاد کرده دل تو دلم نبود، همون شبش هم با بیریت حرف زدم، و قرار شد که اگه بهش آف دادن بیاد... و  اکی گرفت امروز...چی بهتر از این؟؟ 


بعد کلاسای آموزشگاه اصلیم تموم شد این ترم... منتها بس که سرمو جاهای دیگه شلوغ کردم حس تعطیلی ندارم اصلا! همیشه اینجور وقتا تعطیلی بین ترم کلی برنامه میچیدم اولش هم اتاق تکونی داشتم، ولی الان نه! فقط کمی کارام سبک تر شده. ولی اشکالی نداره...

اون روز داشتم به بیریت میگفتم دقت کردی دو شغلِ شدیم هردو؟؟ ما داریم بزرگ میشیم!! داریم زندگیمون رو میچرخونیم و به جای دو نفر واسه خودمون کار میکنیم، درسته که فان داشتنمون شده هر شیش ماه یه بار، ولی اونقدر اون یه باره خوب و باکیفیته که واسه شیش ماه بعدی فول انرژی میشیم...

فراز نشیب زیادی داشتیم هردو...به خودمون خیلی سختی دادیم...بیریت دوره های مختلفی رو گذروند، سخت ترینش همون دوره های مهمانداریش بود، منم اون روزا برای کنکور میخوندم..اون روزای سخت گذشت.. و حالا ما هی داریم دوره های مختلف سیر تکاملی رو میگذرونیم...

از کجا رسیدم به کجا... :) 

چی بپوشم مهمونی این هفته رو :))

دوست بابا یه دختر 13 ساله داره، و بعد از اون بخاطر مشکلات جسمی خانومش دیگه نتونستن بچه داشته باشن.. بعد وضع مالیشونم خیلی اکی ه..

دو سالی بود که دوندگی میکردن تا از پرورشگاه بچه بگیرن که بالاخره موفق شدن..

دیشب رفته بودیم بچه رو ببینیم...

یه دختر بچه ی سه ساله ی فوق العاده ناز و باهوش و زرنگ و خوش خنده که از لحاظ ظاهری کاااااملا با دختر اصلی خانواده و مادر پدر فعلیش فرق داره و کاملا مشخصه که بچه شون نیست... با اینحال کلا رنگ زندگیشون یه جور دیگه شده خصوصا که دختر بچه فوق العاده شیرین و بانمک بود و من تا حالا توی عمرم بچه به اون خوش خنده ای و باهوشی ندیده بودم...


پدر مادر اصلیش رو توی تصادف از دست داده و مدتی با پدربزرگ پیرش زندگی کرده بود تا اینکه ایشون هم فوت میشه..

داشتم فکر میکردم اگه اینطوری نمیشد، اگه بچه ی خیابونی میشد، اگه توی پرورشگاه می موند، چه سرنوشتی داشت؟؟ الان کااااملا مسیر زندگیش عوض شده و توی یه خانواده ی مرفه اومده که مثلا  اتاق خوابش به اندازه ی دو تا اتاق پرورشگاه هست...معلوم نیس که در آینده چطور میشه و چه اتفاقایی میفته، بخاطر ظاهر خیلی خیلی زیباتر نسبت به خواهرخوانده اش چه چیزایی ممکنه بینشون رخ بده و کلا زندگیش چطوری میشه...

به خانومه گفتم خیلی کار قشنگی کردین..

توی ذهنم کل مسیر زندگی دخترک رو بدون این خانواده تصور کردم و مسیر فعلیش رو، زمین تا آسمون فرق بود.. گاهی یه اتفاقایی توی سرنوشت آدما رخ میده که کلا راه آدم عوض میشه...




.............................................................................................


میرای عزیزم؟ خیلی خیلی خیلی ممنونم واقعا... مرسی از بودنای همیشگی و مهربونی بی اندازه ات :) 

phase 2

موقع خواب هی برنامه هامو مرور میکنم، توی ذهنم لیست می نویسم که یادم نره قرار بود چیکارا کنم!

راستی از اون بادکنک گنده عددی ها، کل اینجا رو گشتم نداشتن، آخرین مغازه ای که رفتم سایز کوچیکش رو داشت، انقد خوشحال شدم که نیشم مدام موقع خریدنش باز بود، خانومه که پشت کانتر بود فهمید گفت چقد ذوق زده ای...با خنده گفتم خیلیییییی...


صبحش بیدار میشم، خواهر کوچیکه میگه چی شد یارو اکی آخر رو داد؟؟ میگم الان بهش تکست میزنم...

بعد یهو لب و لوچه ام آویزون میشه، میگم بهش که خب اومدیمو من فلان چیزو گرفتم، نمیشه وسط خیابون ازش استفاده کرد که، نمیخوام هم ببرمش خونه... میگه غصه نداره که، میریم خونه ی خواهر سومی اونجا راحتیم...

ماچش میکنم...چقدر خوبه آدم رفیقش پهلوش باشه یا یکی باشه که بتونه روش حساب کنه... یاد پارسال و همه ی وقتای دیگه میفتادم که چه همه تنها و بی کمک مجبور بودم از این ور بدوام اون ور از اون ور به این ور!!


بعد گفتم که اگه اندازم نشد چی؟؟ گفته اشکال نداره از پسرک کمک میگیریم... پسرک؟ همون پسر داداش بزرگه که من شدم زنعموی محبوبش!

باهاش هماهنگ میکنم و راه میفتم که برم چیزی که میخواستمو بگیرم!

حالا چی میخواستم؟؟ فکر میکنین چی؟؟

دو ماه پیش وقتی داشتم از یه جایی رد میشدم دیدم جلوی یه فروشگاه بزرگ یه دونه از این عروسکای تبلیغاتی تن پوش میکی موس داره میرقصه، داشتم فک میکردم که چه باحال میشه اگه یهو یکی از اینا بره بپره جلوی مارس و بهش بگه تولدش مبارک...

و تموم این دو ماه کلی گشتم و سرچ کردم و به هیچ نتیجه ای نرسیدم جز اینکه از همون فروشگاه اون لباس رو قرض بگیرم و تموم این دو ماه اونا مخالفت میکردن چون میگفتن که نمیشه و اصلا راه نداره و جز تبلیغاتمونه که حتی یه ساعت هم نباشه ممکنه دو تا مشتری بپره و دوتا مشتری هم دوتان!! و اصلا یعنی چی آخه این کار... بعد من میخواستم خودم لباسه رو بپوشم، ولی صاحبش میگفت نه باید با آدمش ببریش.. من روم نمیشد که بگم بابا من به پسر مردم روم نمیشه بگم که برو جلوی مارس ک///ونت رو تکون بده و براش بالا پایین بپر توی اون لباس که...

هی رفتم و اومدم تا بالاخره توی پست قبلی گفتم که چطور راضیشون کردم....

وسط راه زنگ زدم به بیریت...با جیغ و داد و هیجان... گفتم نمیخواستم تا وقتی مطمئن نشدم بهت بگم، من دارم میکی موس میشم!!

گفت وااااااااات؟؟؟؟ گفتم بیریت من دارم میرم از این عروسکای گنده ی میکی موسی شم و مارس رو سوپرایز کنمم!

بیریت میخندید میگفت میلو تو اگه نرمال رفتار کنی من بهت شک میکنم که یه چیزیت شده.. بعدش تکست زده بهم گفته: دیوووووووونه...

گفتم I know... :))

شب بهم تکست زده میلو تو عالی ای، من این کارتو دوست دارم و برام عادی شده هرکاری کنی و همیشه منتظرم یه ایده ی عجیب خنده دار داشته باشی که هی به خودم بگم اگه هزار سالم فکر میکردم به ذهن من نمیرسید...من عاشق وقتایی ام که بیریتنی منو تایید میکنه...


لباسه رو توی خونه ی خواهر سومی و با کمک دو نفر پوشیدم و منو بردن فروشگاه مارس! دخترک چشم سیاه رو فرستادم زودتر بره پیشش و دوربین رو آماده نگه داره!

خودم کادوهاشو گذاشته بودم توی اون سبد حصیری محبوبم و بادکنکای عددی توی دستم بود، یه دونه از این چیزای استوانه ای که میچرخونی و میترکه و از توش یه عالمه کاغذ ریزای رنگی میپاشه بیرون هم خریده بودم! بعد با اون لباسه از جایی که ماشین رو پارک کردیم تا فروشگاه مارس مردم نگاه میکردن و هیچ کس نمیتونست حدس بزنه توی اون میکی موس یه دختره که داره میره پسرشو خوشحال کنه...

مارس هم از همه جا بیخبر...

و منه دیوونه ی عاشق با اون لباس پریدم تووو! قیافه ی مارس رو توی فیلم هزاربار هم ببینم خسته نمیشم... 

مارس رو اوردم وسط فروشگاه و اون استوانهه رو ترکوندم روی سرش(اسمش چیه لعنتی ؟؟) و همه جا پر از اکلیل و کاغذای رنگی شد! دونه دونه کادوهاشو درمیوردم میدادم دستش، یه جور خوبی هم توی لباسه آدم قر دادنش میگیره و قشنگ اندامی که باید بامزه باشن توی لباسه بامزه میشن :)) 


مارس از اون خنده های معروف بلندش نمیکرد!! هنگ و شوک وایساده بود و نگام میکرد بعد یهو انگاری به خودش اومده باشه زد زیر خنده :) 

خواهر کوچیکه و پسرک و دختر چشم سیاه دورمون حلقه زده بودن و دست میزدن، آخرش که کله ی میکی رو از روی سرم برداشتم یه بغل گنده داشتم از مارس، یه بغل گنده ی طولانی با بوسه ی عمیق روی پیشونیم...


من تونستم مرد محبوبم رو برای بار سوم توی تولدش بخندونم، یه خنده ی واقعی و از ته دل... :)


Phase 1

وقتی هی میگفتم چند مین صبر کن من الان میام، و میدوییدم میرفتم سراغ خریدام و بعدش مغازه ی بعدی، مغازه ی بعدی، آخرش خندیدم گفتم تا حالا کیو دیدی که با کسی که تولدشه بره بیرون و توی تدارک تولدش باشه و خود اون آدم متولد شده هم هی باید اینو ببره این ور اون ور و اصلا هم هیچ سوالی نکنه؟؟ خندیده گفته از دست تو میلو...


.............................................


بعد از اینکه از دو ماه پیش هی رفتم و اومدم و با مدیر اصلی با تل و پیغوم پسغوم حرف زدم و دیدم جواب نمیده بی خیالش شدم دیگه... بعد ولی دیشب توی لحظات آخری که بیرون بودیم راهو کج کردم رفتم دفتر اصلی... یارو سرش شلوغ بود! صبر کردم هی. گفت خانوم کار شما چیه؟ گفتم منتظرم سرتون خلوت شه، باهاتون کار شخصی دارم! 

یکمی نگام کرد! 

طول کشید تا سرش خلوت شد! نگران بودم مارس از ماشین پیاده شه بیاد اونجا و بفهمه جریان رو! آخرش گفت بفرمایید؟ 

گفتم یه چیز میخوام بگم میدونم میگید نه و دو ماهه دارم با تلفن باهاتون حرف میزنم و گفتین نه، ولی خواستم سنگ آخرو بزنم، من فلان چیز رو میخوام!

خنده اش گرفت گفت پس شما بودی؟؟ گفتم بله خودم بودم و من اونو میخوام و میخوام که نه نشنوم!

خودم باورم نمیشد که دارم با کسی که هیچ نمیشناسمش انقد راحت و ریلکس حرف میزنم! 

بعد با خنده میگفت آخه اندازه ات نمیشه اصلا! بعدش آخه عجیبه، نمیفهمم چیکار میخوای کنی آخه شما.. کنارشم یه خانومه بود که همکارش بود اونم هی میخندید نگام میکرد بهش گفتم خانوم شما راضیش کن این آقا رو، من که چیز زیادی نمیخوام...

آقاهه گفت آخه اصلا تا حالا همچین چیزی نشنیده بودم من!!

اینا رو همه رو با یه خنده ی خوووب میگفت! گفتم ببین من میام فردا میگیرمش، هزینشم که گفتم میدم، مدارک هم هرچی بخوای گرو میذارم...

بعد بازم خندید گفت باشه ولی قبلش ساعت فلان بهم یه زنگ بزن یادم بنداز هماهنگ کنم بری بگیریش...

از خوشحالی روی پام بند نبودم! 

وقتی نشستم پیش مارس گفت بابا من مردم از فضولی خب یه ذره اش رو بگو...

چشام از خوشحالی برق میزد گفتم نه نمیتونم بگم!

.............................................


ساعت شده بیست دقیقه به دوازده... دارم با خواهر کوچیکه حرف میزنم و هی میگم یعنی یارو واقعا اکی میده؟ یعنی فردا منو نمیپیچونه؟؟؟

توی همون گیر و دار حرف زدن یهو چشمم میفته به ساعت! 

تکستم رو آماده میکنم، میرم توی اتاقش، میبینم خوابش برده. میگم با خودم که اشکالی نداره، تکست رو من به موقع میدم...

ساعت دوازده که میشه براش طومارامو میفرستم...

چند دقیقه بعدش میخوام صداش کنم که بیاد توی جاش بخوابه، فک میکنم لابد خوابالو و با چشای بسته میاد توی جاش، ولی هوشیار میشه و نگام میکنه!

با خنده و بالا پایین پریدن بهش میگم که تولدت مبارک! انقد ورجه وورجه میکنم که خنده اش بلند میشه! دستامو میبرم بالا میگم من برنده شدم! میگه چیو؟؟ 

میگم من برنده شدم و تنها دختری هستم که راس ساعت دوازده شب و توی اولین دقایق روز تولدت در حالیکه توی خونتون هست و خانوادت هم خبر دارن بهت تبریک میگه!

یه پاپیون هدیه میزنم به موهام و جلوش وایمیستم میگم اینم هدیه ی شما! 

به سرفه میفته از خنده، خوابش پریده!


to be continued....



بعد وقتی ریکوئست میفرستین توی اینستا، اینجا اول یه ندا بهم بدید یا خودتون رو معرفی کنین! وقتی روزانه با چندین تا درخواست مواجه میشم همه رو توی حالت تعلیق نگه میدارم میام وبلاگم ببینم اینجا خودتون رو معرفی کردین یا نه، و وقتی میبینم خبری نیس اون ریکوئست رو اکسپت نمیکنم!