کامنتای پست قبل رو جواب میدم.
بالاخره تموم شد سوالا. کلی کلنجار رفتم با خودم. نشستم دونه دونه با فرمول هایی که راجع به صحت و سقم و موثق بودنه سوالا بلد بودم امتحانشون کردم.
گفتم یه نمونه از سوالای قبلی رو برام بفرستن. افتضاااح بود سوالاش.. میدونم که الان هنگ خواهند کرد شاگردا.. ولی خب ارزشش رو داره. باید عادت کننب ه سوالای استاندارد....
یادم باشه فردا برم یه سری وسایل برای ناخنم بخرم!! یعنی تا حالا هیچ وقت فکر نکرده بودم که جز لاک زدن میشه برنامه های دیگه هم داشت برای رسیدگی بهش.
باید یه سوهان خوب و خوشگل بخرم، یکمی ویتامین ناخن، چندتا لاک خوشگل، یه مسواک کوچولو برای تمیز کردنش... یه ناخن گیر کوچولو واسه توی کیفم که همیشه همرام باشه... از فکر این که هر هفته یه ساعت رو به ناخنم اختصاص بدم خوش خوشانم میشه..
این تفکر از کجا اومد؟؟
از اونجایی که توی اون بلبشوی فرمولا و سوالا مارس بهم تکست زد میلو مرسی که همیشه بخشی از حقوقت رو خرج بدنت میکنی، میری باشگاه و به وزنت اهمیت میدی! کلا مرسی که به خودت و زیباییت اهمیت میدی
دیدم چقدر خوبه که این چیزا رو میبینه و بابتشون ازم متشکره.. چرا؟ چون میبینه که همیشه یه گوشه از وقتم، پولم برای خودم خرج میشه حتی اگه کم باشه و بی اهمیت. تا حالا اینجوری لذتمند نشده بودم و فکر میکردم ورزش کردن و فیت بودن یکی از ساده ترین کاراییه که باید انجام بدم همیشه!
پاشم برم دیرم شد :|
همیشه سین رو دوست داشتم. یعنی مدل زندگی کردنش رو.. خودش رو نه زیاد، از این جهت که یه مدلی بود که نمیتونستی خیلی بهش اعتماد کنی...حتی توی یکی از سفرایی که توی کارشناسی رفته بودیم پنج نفری، کمترین سازگاری رو باهامون داشت...حالا هرچی..
همیشه عاشق چیزای خوشگل بود. شاید تنها دختری که خیلی واقعی کالکشن های خوشگل داشت و به چیزای خوب عشق می ورزید همون سین باشه از نظر من... یعنی هیچ وقت کاراش به نظرم ادا نمیومد.
توی کارشناسی، از اونجایی که راهش دور بود همیشه می موند خوابگاه. یه دوست صمیمی هم داشت که اونم مثل خودش بود تقریبا. بعد اینا واقعا جالب بودن. مثلا میدیدی روی در یکی از کمداشون یه یونولیت چسبونده بودن بعد روش پرررر بود از گوشواره و دستبند و اینجور چیزا. یعنی من هیچ وقت دیگه کسی رو ندیدم مثل اون که اونهمه خنز پنزر داشته باشه. مدل زندگیشم دقیقا همونقدر فانتزی و باحال بود. مثل فیلم های دخترونه و باربی طور! لباساش همه کارتونی و فانتزی، کاراش خوراکیاش...
بعد توی بعضی کلاسای خسته کننده اون می نشست نقاشی می کشید. نقاشی های کارتونی و خاص. به هممون یکی یه دونه از اون نقاشیا داده بود. با ماژیکا و مداد رنگیا و وسایل رنگیش همیشه نقاشی های خیلی کیوت خلق میکرد..یه دختر به معنای واقعی شاد.هر هفته هم یه برنامه ی فان با همون دوست صمیمیش میچیدن و میرفتن شهر رو میگشتن! یعنی یه جاهایی میرفتن که خود ساکنان اون شهر هم نمیدونستن همچین جایی وجود داره!
خانواده اش هم فرهیخته بودن.
بعد من هیچ وقت من ندیدم که از چیزی بناله، مثلا امتحانای سختی که داشتیم، سین با کمال آرامش میشست با نقاشی کشیدن کنار برگه ها و رنگی کردنه کتابا درسا رو میخوند و نمراتش هم نمیگم عالی ولی خب متوسط رو به بالا بود..
ارشدش رو هم همینقدر فان گرفت!
یه شهری قبول شده بود که به بیابون بودن معروفه.. اون روز که من خبر قبولیم رو دادم به بیریت و میگفتم که دوست ندارم برم اونجا، میگفت تو داری میری به شهر جنگل و زیبایی و خوش گذرونی ولی اینقدر دپی، ببین سین رفته کجا ولی چقدر شاده و هی داره فان میسازه واسه خودش...
گاهی که عکساشو توی اینستا میبینم براش می نویسم که چقدر نوع زندگیش رو دوست دارم و به نظرم شادترین واقعیه جهانه!
این روزا توی اتاقش کارای ترجمه انجام میده، برای دکترا میخونه، و نقاشیای باحال میکشه و داره یه سبک منحصر به فرد ایجاد میکنه... جدیدا با یه پسری هم رفته توی رابطه که اون هم عکاسه و دیدگاه خیلی قشنگی داره توی عکاسیاش، و عکسای فوق العاده ای از سین میگیره و کلا یه زوج خیلی باحال رو تشکیل دادن با هم که فان دارن دوتایی و پسره خیلی حواسش به خوشحال کردنه سین هست و حتی کیک تولد سین هم یکی از استیکرایی بود که عاشقش بوده و کار پسره بود این سوپرایز..
آخرین کاری که ازش همین چند لحظه پیش دیدم این بود که یه نقاشی انیمیشن خیلی کول کشیده بود و براش داستان هم ساخته بود...ازش پرسیدم اینا رو با چی کشیدی؟ بهم اطلاعات کامل داد. گفتم بهش که ممنون از اطلاعاتت و واقعا همیشه با دیدنه کاراش لذت میبرم....
شاید تنها کسی که گاهی دلم میخواد برای چند روزی جامو باهاش عوض کنم سین باشه. که لذت میبره از همه چی...جالبه که اطرافیانم بهم میگن تو لذت میبری از همه چی و کلا آدم سرخوشی هستی!! ولی همیشه ته دلم یه غمی هست که نمیذاره از ته ته ته دلم لذت ببرم...
....................................................................................
بهش گفتم تو سنگدل ترین مهربونه جهانی مارس! تکلیفم باهات مشخص نیس، نمیتونم بگم واقعا مهربونی، نه میتونم بگم سنگدلی... ولی واقعا شاید همین درست ترین باشه که تو سنگدل ترین مهربونه جهانی...
شاید واسه همینه که هر از گاهی بهم میگه مرسی میلو که باهام صبوری! خودشم میدونه که کنار اومدن باهاش، عاشق شدن باهاش و عاشق کردنش، چقدررررر کار سختیه!شاید اگه یه روز بی خیال چیزای دیگه توی زندگیم بشم، بتونم ادعا کنم که تنها دستاوردم اینه که با مارس توی رابطه موندم! مرد اخموی مغرور من...
........................................................................................
دیشب پی ام زد و یه عکس فرستاد که رتبه ی خوبش رو زده بودن زیر اسمش... بهش تبریک گفتم. بعد گفت زنعمو؟ میشه باهات یکمی حرف بزنم؟؟
با خودم فکر کردم یعنی چی میخواد بگه این پسری که کلا سه بار باهاش برخورد داشتم؟؟
گفتم آره حتما.. ولی در چه رابطه ای؟؟
گفت میشه اعتماد کنم بهتون؟؟
اه! سخت ترین سوال و مسخره ترینه به نظرم! بگم آره میتونی اعتماد کنی، این نشون میده که چقدر از خود متشکر میتونم باشم! بگم نه نمیتونی، خب اینکه مسخره تره...
گفتم اگه توی این لحظه حس میکنی که مورد اعتمادم بله...
شروع کرد به تند تند تایپ کردن.. از قصه ی عشقش میگفت.. خب من چی داشتم بگم به یه پسره شونزده ساله که به زنعموش که فقط سه بار دیدتش اعتماد کرده!
من اصلا دوست ندارم اینجور موقعیت ها رو..
برام عکس دختر مورد علاقه اش رو فرستاد. فقط براش نوشتم که زیباست.. دوست نداشتم خیلی ازش تعریف کنم چون لوث میشد جریان و کلا به نظرم آدمایی که راجع به قیافه و ظاهر بقیه حرف میزنن خیلی مورد اعتماد نیستن...یکم بیشتر که برام تعریف کرد دیدم اوه! دختره در کنار دوست داشتن و حس های خوبی که به پسره میده، کاملا هم توی بعضی چیزا داره گولش میزنه! نمیدونم میخواسته حس ترحم این رو تحریک کنه و نیاز به توجه داشته یا قصد دیگه ای داشته!
نمیتونستم براش شفاف سازی کنم.. اون عشق آتیشی یه پسر شونزده ساله طبیعتا خیلی گاردی تر از این حرفاس که بشه حرفی رو برخلاف میلش زد...
تا جایی که تونستم در کنار تحسین هایی که میکردمش سعی کردم براش یکمی موضوع رو باز کنم... آخر هر جمله ام هم میگفتم که حسی که داره خیلی زیباست.. نمیخواستم تحقیر شه بخاطر این رابطه ای که از نظر من و شمایی که دیگه اون دوره رو گذروندیم یه اشتباه محضه.
ولی خب چاره ای نبود.. بهم اعتماد کرده بود.. نمیخواستم پشیمونش کنم...
..............................................................................................
کار سختیه! بهم اطلاع دادن که باید برای کلاس سطح پیشرفته شون سوال طرح کنم. تمام مباحث درسیم برای طراحی ازمون داره توی سرم چرخ میزنه! سوال باید موثق باشه... باید قابل اجرا باشه... باید validity داشته باشه ..گمراه کننده نباشه... هزارتا فاکتور دیگه! از صبح کتابشون جلوم بازه و تازه تونستم سه تا سوال طرح کنم! تا ساعت شیش هم بیشتر وقت ندارم!!!
زنگ زدن گفتن نمیخواین بیایید کارتون رو به عنوان سوپروایزر شروع کنین؟ گفتم من که گفتم تا پایان نامه ام تموم نشه نمیام. گفتن بیا راجع به شرایطت حرف بزنیم..
حرف زدیم. حقوقمو مشخص کردم. گفتم ماهیانه چقدر میخوام. یکمی دربارش حرف زدیم ولی خب راحت قبول کردن.. گفت که دارم بهت اعتماد میکنم و میدونم که وقتی آقای فلانی معرفیت کرده حتما یه چیزی در تو دیده...
شرط اولم هم درباره ی کلاسا این بود که یه کلاس رو به سیستم هوشمند مجهز کنن. هزینه اش خیلی نمیشه ولی نتیجه اش فوق العاده ست... گفتم که واسه اون کلاس چه برنامه هایی توی سرمه برای همین قبول کردن...
شماره حسابم رو هم دادم که ماهیانه واریز کنن. جدا ز کلاسای خصوصیم و کلاسای خودم هم که پول میاد دستم، این وسطا دارم یه کاری رو هم شروع میکنم که اسمش کار نیس، بیشتر یه جور تفریحه ولی خب ازش یه مقداری درمیارم...
مارس میگفت میلو یه شیرینی تپل باید بدی بابت این پیشرفت و این افزایش درآمد خیلی یهویی!.. تو الان داره حقوق ماهیانه ات می رسه به منی که دارم دوجا کار میکنم... گفتم مارس ولی آخه پس چرا خوشحال نیستم؟؟
با خنده گفت داری کلاس میذاری واسه ما؟؟ گفتم نه باور کن.. اصن خوشحال نیستم.. نمیدونم چرا دیگه پول خوشحالم نمیکنه...معلومه که زندگیم به مراتب راحتتر میشه، و خب اگه هرکی دیگه جای من بود و توی این سن همچین پولی رو درمیورد از خوشحالی بال درمیورد لابد، ولی من ته دلم یه چیز راجع به پول مرده که واقعا نمیدونم چجوری بگمش و اصلا باورم نمیشه این من باشم!
..................................................................................
عاشقشم که میدونه برام کباب بهترین خوشیه دنیاس! بهترین مکمل خوشی ها البته باید بگم...
میگفت میریم یه اتاق توی چالوس اجاره میکنیم چند ساعتی خوش میگذرونیم دیرینک میکنیم و بهت کباب میدم!
هربار که میخواد خوشحالم کنه میگه بریم کباب؟
یعنی به نظرم کباب خیلییییی باحال تر از پیتزا و فست فوده.
حالا که حرف از مدل خوردن غذاهام شد اینم بگم که کباب خوردنه من اینجوریه که یه تیکه نون، ترجیحا نون سنگک رو پهن میکنم روی بشقابم، بعد دوتا گوجه کبابی برمیدارم، یکیشو له میکنم روی نون، یکیشم میذارم کنار بشقاب.. بعد کباب رو میذارم لاشو باز میکنم و پر از سماق می کنمش، یکمی فلفل قرمز و یکم خیلی کم نمک... بعد میذارم یکم بمونه تا اون بوی کباب و آب گوشت و آب گوجه ی له شده بره توی جون نون، بعد از کنار همون نون لقمه میگیرم.. دوغ گازدار و سبزی ریحون هم که همراهشه و روی شاخش.. بعد آخه از این خوشمزه تر غذا داریم موقع خوشحال بودن؟؟؟
بیریت هم باهام موافقه. اونم مثل من عاشق هرچیزه کبابیه! فلفل کبابی، گوشت کبابی، بال کبابی، جیگر کبابی...
برای همین بود که توی سفرمون به کیش بهترین شب رو رفتیم بال کبابی خوردیم.. یا توی سفر چهارتاییمون به شمال اون شب خوبه رو گفتیم کباب بزنیم...
مارس هم جدیدا ازم یاد گرفته موقع کباب خوردن، نون میخوابونه کف بشقابش و روش گوجه له میکنه!
وای خدایا دلم کباب میخواد....
........................................................................................................
امروز که با پسرا کلاس داشتم حرف از ادویه جات شد گفتم که عاشق فلفلم... بعد محمد گفت که استاد بعد غذای تند چای هم میخورین لابد؟ گفتم وای معلومه که آره! بعد گفت استاد بعدشم یه نخ سیگار؟؟
خندم گرفت! گفتم دیگه پررو نشو....
هروقت که دهنم هنوز داره میسوزه از فلفل، به بیریت میگم الان اگه گفتی وقت چیه؟؟ باکس فلزیشو درمیاره و مالبروها رو میگیره جلوم میگه بیا برو به عشق و حالت برس...
چقدر خوبه که بیریت انقد منو بلده! حتی یه وقتایی که یادم میره خودم رو، اون یادم میاره..
..................................................................................................
چه بارونی گرفت یه بارَکی! داشت سیل راه میفتاد! تگرگ میومد کل خیابون سفید شد در عرض چند ثانیه... تمام برگای زرد ریختن! اینطوری میشه که یهویی چشم باز میکنی میبینی درختا لخت شدن! بارون شدید و باد وحشتناک دودمان درختا رو به باد؟آب؟ میده!
تولدش، بعدش شب یلدا، کریسمس، ولنتاین، سپندارمذ(ز؟)گان، بعدشم عید...
فورس ماژور میشه همیشه نیمه ی دوم سال! یه عالمه مناسبتای پشت سر هم!
فک کردم که واسه مارس امسالم مثه پارسال برا ولنتاین وقت ماساژ رزو کنم؟؟ نه امسال خودم میتونم این کارو براش انجام بدم!
............................................................................
وقتی میخواد باز حرف بزنه مثه سری قبل، دیگه هنگ و شوک واینمیستم نگاش کنم! چون یه آدم غریبه ای که فقط قصدش زخم زده رو نمیتونم دیگه بهش اجازه بدم باز زخم بزنه... امروز وقتی دیدم باز داره کارشو تکرار میکنه وسط حرفش گفتم عزیزم پول بابا پز دادن نداره!! هروقت تونستی خودت زحمت بکشی و همزمان بتونی خوش تیپ باشی و جاهای خوب بری در حد وسع خودت و بتونی عزیزاتو با پول واقعیه خودت خوشحال کنی اون موقع درباره ی اون موضوع با هم حرف میزنیم..ساکت شد...
دلم خنک شد... خیلی زیاد!
هی خواستم این پاراگراف رو حذف کنم آخه اصلا به شخصیتم نمیخوره این مدل حرف زدن درباره ی بقیه، ولی فقط خواستم بگم که دلم خنک شد! دل خنک شدن یه حس خوبیه که من خواستم این حس خوبه رو شِر کنم :))
...........................................................................از همون روز که اینجا نوشتم دارم وابستگیمو به وبلاگ کم میکنم همزمان دوز خوندن وبلاگای دوست داشتنیمو هم اوردم پایین... یعنی اصلا باورم نمیشه این من باشم که توی بروز شده های چندتا وبلاگی که عاشقشون بودم اینطوری بی خیال گزینه ی Mark as read رو بزنم تا عدد آپ های نخونده ام صفر شه و وقتی ام بعد از چند روز برم وباشون نخوام که نوشته های قبلی رو بخونم. به خودم آفرین میگم! چون یه معتاد واقعی شده بودم به چندتا وبلاگ و روزی هزاربار چک میکردمشون.. البته که لذت خوندنشون هم خب حذف شده برام ولی اینطوری حالم بهتره. بعد من بدم میاد از یواشکی خوندن و رفتن. یعنی کسی باهام اینکارو کنه مشکلی ندارم ولی خودم این کارو دوست ندارم. یا کسی رو نمیخونم یا اگه بخونم نشون میدم که واسم مهمه. بدم میاد ادای آدمای بی تفاوت رو دربیارم درحالیکه ته قلبم کسی رو دوست دارم. بعد حالا واقعا خوشحالم که دیگه اوووونهمه روز وقت نمیذارم واسه خوندن.. دلم؟ چرا تنگ میشه خیلی هم میشه، ولی میبینم اینطوری زندگیم مفیدتر شده. چون هم دارم پایان نامه رو خوب پیش میبرم هم بیشتر توی دنیای واقعیم تایم میگذرونم و حتی این روزا کتاب خوندن رو هم شروع کردم...
بعد فکر میکنم لاک روی انگشتای پا باید یه چیز پدر مادر داری باشه!
من برای دستام لاکای بی جون و کمرنگ رو بیشتر میپسندم مثه کرم، مثه صورتی یواش، مثل فرنچ اصلا! ولی برای پا فکر میکنم باید رنگاش پررنگ و جیغ باشن.. مثل قرمز جیگری.. یا مشکی! یا سبز خیلی پررنگ که به مشکی بزنه!
دلیل اینهمه پستای پشت سر هم امروز اینه که دارم یه فصل دیگه رو به پایان می رسونم و وسطاش هی نیاز ارم ذهنمو خالی کنم.. با اینکه بازم انگار بهمون دو ماه بیشتر وقت دادن ولی من دیگه گول نمیخورم! همون چند هفته پیش که برنامه ریختم و متعهد کردم خودمو، تا آخر بهمن به خودم وقت دادم، و یعنی همین، تا آخر بهمن...
آخ که بعد از بهمن چقدر قراره زندگیم فرق کنه... میفتم روی دور خریدای خونمون... خریدای خونه ی من و مارس... :) خونه ی سبز مغز پسته ایمون... همزمان باهاش برنامه ی فشرده ی ورزشمو ادامه میدم و فرانسه رو جدی تر دنبال کردن...
داشتم فکر میکردم دلم لوبیا پلو میخواد با ماست خیار،یه بارَکی مامان اومد گفت ببین اگه مارس میاد براش لوبیا پلو درست کنیم!!!
من؟؟
جیغ خوشحالی زدم دقیقا دست به دامن مامان شدم گفتم مامان مارس نمیاد ولی الان من قویا دلم لوبیاپلو میخواد با ماست خیار... خواهش میکنم درست کن!!
بعد الان بوی خوووووب گوشت رب زده شده و لوبیا و برنج ایرانی با خیارای رنده شده میاد.. دارم ضعف میکنم از گرسنگی.. حتی میوه ی عصرونه ام رو هم نخوردم دلم غذااااا میخواد! خیلی هم زیاد! یه بشقاب پر لوبیاپلو بدون استرس از زیاد شدنه وزن و برنج خوردن توی وعده شام!!
آخ لوبیاپلو....چرا بابا نمیاد پس شام بخوریم ؟ اَه!!!
مدل انار خوردنه من اینجوریه که توی یه کاسه ی گود دونشون میکنم بعد یکمی با قاشق فشارشون میدم تا آبشون دربیاد و نرم هم بشن.. بعد با نمک و فلفل سیاه و یکمی گلپر قاطیش میکنم و میذارم یکمی بمونه تا نمک به جون آبش بره! بعد وای... چرا انقد بعضی میوه ها خوشمزه ن؟؟؟
بعد من دقیقا دقیقا عاشق قرمزه انارم! آخه قرمز درجه های مختلف داره. از قرمز گوجه ای و جیگری خوشم نمیاد... قرمز اناری و بعدش زرشکی که قرمزش بیشتر باشه رو عاشقم... میلوی قرمز همرنگ همون قرمز اناری مایل به زرشکیه!
..............................................................................................
خانم هایی که از سمت شوهرشون ناز پرورده ان رو خیلی خوب میتونم شناسایی کنم...توی کلاسام تا حالا چندین تا از این شاگردا داشتم. خصوصا کسایی که چند ساله از زندگی مشترکشون میگذره و همچنان همونطوری عاشقن این دوز نازپرورده گیشون بالاتره...
یه جور خوب و آرومی نازپرورده ان و تو میتونی مطمئن باشی از تک تک اتفاقات کلاس میرن برای شوهرشون تعریف میکنن و میدونی که تورو میشناسن حتی شوهراشون!!
بعد یه جور خوبی مطمئنن که نیازی به دوستی با هیشکی ندارن!
بعضیاشون هم هستن که البته مغرور و روی مخ میشن و فکر میکنن چون شوهرشون بهشون بها میده پس تمام عالم و آدم هم باید همینقدر اینارو دوست داشته باشن و در خدمتشون باشن! من از اونا خوشم نمیاد و البته برخورد زیادی هم باهاشون نداشتم...
بعد این ترم یکی از اون مدل خوباشو دارم.. اسم خانومه شهرزاده و چشمای قشنگی هم داره! مطمئنه از شوهرش و همیشه توی مسایل مختلف میگه که میرم از همسرم میپرسم..
اون روز میخواستم بهش بگم چشمای قشنگی داری! میدونستم میره به شوهرش میگه.. و لابد شوهرش نگاش میکنه میاد ماچش میکنه میگه آره قربونت برم چشمات قشنگه... بعدتر لابد اونم واسش ناز میکنه! و خدا رو چه دیدی شاید کار به جاهای باریک تر کشید!!!!