وقتی درانک میشه، میزنه توی خط دیالوگای بهروز وثوق یا آهنگای قدیمی! 

من هیچ وقت درانک نمیشم! یعنی هیچ وقت هوشیاریمو از دست نمیدم! بعد یادم میمونه حرفا و کاراشو... فرداش که براش تعریف میکنم قهقهه میزنه میگه برو بابا الکی نگو عمراااا من اینارو گفته باشم... :))

اون شب هالووین، واسم این آهنگ رو هی میخوند!!


نامهربونی نمی دونم می دونی که عشقت مارو کشته

زیر نگاهت دو تا چشم سیاهت مثل آهو درشته

رحمی نداری بر رنج و دردم ، آخر مگه من با تو چه کردم

اینقدر چرا لج می کنی ،هی چشماتو کج می کنی

ترک منو کردی چرا ، رفتی تو از پیشم چرا

ای لامروت نکن مارو اذیت ، دیگه طاقت ندارم

پیش رقیبون سیه کردی عزیزم ، مارو با روزگارم


بعد من میخواستم صداشو ضبط کنم، گفتم یه بار دیگه بخون واسم!! منتها هربار که میخوند رقصم میگرفت نمیتونستم تمرکز کنم روی ریکوردینگ :دی یا وقتی می رسید به اونجا که میگه دوتا چشمت مثل آهو (آلو؟؟!) درشته من غش میکردم از خنده باز تمرکزمو از دست میدادم... :))


https://app.box.com/shared/8fycsxfzvu


میتونین از اینجا به صورت آنلاین گوش بدین این آهنگ رو با صدای مرتضی احمدی عزیز :)


گفت این برنجش خوبه ولی رنگش سیاهه مثل همیشه سفید نیس...

برنجو نگاه کردم سفید بود... 

باز حرفشو تکرار کرد..

شونه بالا انداختم و سکوت کردم...

شاید اگه وقت دیگه بود، یکم قبل تر بود، میگفتم وا این کجاش سیاهه، مثل همیشه س که.. و اون میگفت نه سیاهه.. و من میگفتم نه سفیده... و همینطوری ادامه میدادیم تا بحثمون شه...

بعد ولی حرف مارس اومد توی ذهنم.. که گفت میلو هرجا دیدی با یکی مخالفی لازم نیس حرفی بزنی.. خصوصا که مخالفتت هیچ تاثیری توی روند ماجرا نداره و فقط بحث بیهودس، با بیخیالی بگذر...اینجوری هم اعصابت راحت تره هم میبینی که اونقدرا هم ارزش بحث کردن ندارن بعضی حرفا...

و من این روزا تمرین میکنم به سکوت کردن در برابر چیزایی که باهاشون مخالفم.. نه که فاز "به جهنم" برداشته باشم...نه! فازم اینه که اعصابم مهم تره و اینکه اصلا ارزشش رو نداره حالا هر وقت با یه چیز مخالف بودم اظهار نظر کنم.



.....................................................................

اون روزا که خوابگاهی بودم با بیریت.. وقتی شبا میودیم از بیرون و من مینشستم پای لپ تاپ تا اتفاقات روز رو بگم، بهش میگفتم الان دارم راجع به تو می نویسما نمیخوای بخونی؟؟ 

اونم همیشه با اکراه میگفت ولم کن بابا! و بعدش یه کلمه ی فحش دار هم تهش اضافه میکرد که یعنی توصیف میکرد دنیای مجازی رو با اون کلمه :)) و اصلا هم براش مهم نبود که داره به چیزی که من بهش علاقه مندم فحش میده!! و همیشه معتقد بود دنیای مجازی یه جورایی waste of time َ و میگفت هیچ وقت نمیتونم بفهمم از خوندن و نوشتن خاطرات و حرفایی که میشه حضوری زد چجوری لذت میبری...

حتی وقتی بهش میگفتم همین الان دارم راجع بهت می نویسم هم تحریک نمیشد که بیاد یه نیم نگاه به مانیتور بندازه! 

من و بیریتنی علیرغم شباهت های خیلی زیادمون، تفاوت های فاحش هم داشتیم... ولی خب خیلی خوب تونسته بودیم کنار هم یه دوست کامل رو بسازیم و همیشه تحت هر شرایطی هم رو ساپورت میکردیم...


بعدها مارس بهم گفت همون روز اول که بیریتنی رو دید و رفته بودیم با دوست مارس مهمونی، و من اونجایی که دوست مارس میخواس به بیریت نزدیک شه یهو مستی خودم رو یادم رفته بود جیغ زده بودم اوووه به دوست من دست نزن و بعد رفته بودم بیریت رو اورده بودم کنار خودم... با خودش گفته بود که چقدر دوستی من و بیریت تکمیله و چقدر من میتونم مورد اعتماد باشم..

من برای دوستام همیشه همینطوری بودم. اصلا نمیتونم بفهمم که چطوری آدما میتونن به دوستاشون نارو بزنن! حتی به دوستای مجازیشون...


......................................................................................................



خیلی وقتا دلم برای اون روزا که ادبی می نوشتم و جر به جز قرارامون رو با شرح کامل حتی تیپم و چیزایی که برای خوردن آماده میکردم تنگ میشه! 

که حتی می نوشتم چه رنگ لاکی زدم و با چه کیفی ست کردم لاکم رو!!

و حتی می نوشتم که وقتی می رسه بهم تکست میزنه من رسیدم. 

اون روزا چقدر با این حرکتش حال میکردم که زنگ نمیزنه بگه زود باش بیا! با یه تکست رسیدنش رو اعلام میکرد و میذاشت که هروقت حاضر شدم خودم در کمال آرامش برم پیشش...

دلم واسه اون نوشته ها و اون حوصله تنگ شده!!



.........................................................................................

امروز خواب بودم.. تمام شب رو بد خوابیده بودم... صبح که بیدار شده بود دیده بود نیمه شب بهش تکست زدم... بدون اینکه اطلاع بده اومده بود خونمون..

یه بارَکی دیدم مامان دست پاچه و با ذوق (مامان هربار که مارس میاد انگار که بعد از ده سال دیده باشتش ذوق زده میشه) در اتاقمو باز کرد گفت بیدار شو مارس اینجاس!

من گیج بودم و حالم هم خوب نبود...

اومد توی اتاقم، پتو رو آروم زد کنار و دیدم دستش یه گل رز صورتیه! چشمام گرد شد... آخه مارس اصلا اهل گل دادن نیس...خوشش نمیاد! این دومین گلی بود که توی تمام این مدت داده بود!

هیجان زده شده بودم! بعد چندتایی برچسب تاتو هم برام خریده بود که با گل گذاشت روی پام!

تموم حس بد توی خوابم پودر شد رفت هوا! عینهو یه عفونت که خشک میشه و میفته!

داشتم فکر میکردم من بچگونه مارس رو دوست دارم؟ نه.. اتفاقا دوست داشتنم خیلی پیچیدس...من بعد از همه ی اون بدبختی ها توی رابطه ی قبلیم و بزرگ شدن توی محیطی که توش مردسالاری به طرز وحشتناکی حاکمه دوست داشتن مارس برام معجزه بوده و فقط خودم قدرش رو میدونم...و آره من مارس رو خدای خودم میدونم و میتونم از بدی ها و نقص های ریزش چشم پوشی کنم چون فهمیدم عذاب واقعی در حق یه زن یعنی چی...


وقتی گل رو ازش گرفتم بهم گفت میلو مرسی که با من صبوری! کنار اومدن با من کار هرکسی نبود.. کار سختی بود...من قدرتو میدونم...


دلم میخواست بمیرم وقتی اینا رو گفت... من میدونم که برای گفتنه همین دوتا جمله لابد چقدر با خودش کلنجار رفته...میدونم که چقدر براش سخته از احساس واقعیش پرده برداره...

..............................................................................



امشب کمکش کردم رگال لباساشو مرتب کنه... دونه دونه لباساشو نگاه میکرد تا ببینه کدوم تمیزه و کدوم نه... بعد تقریبا 7 تا از لباساشو من براش خریده بودم... میگفت که اینا رو دوست داره و چقدر لباسای خوبی براش گرفتم...

مارس به قشنگیه لباساش اهمیت نمیده.. اون فقط دوست داره که لباس خنک و آزاد بپوشه. برای همین چیزایی که براش میخرم معمولا فاکتور قشنگیشون متوسط رو به پایینه! ولی درجه ی حال کردن باهاش برای مارس رو هزاره! 

میدونی؟؟ وقتی دلت بلرزه ممکنه معیارایی که داشتی همه بره زیر سوال! من یکی از معیارام خوش پوش و شیک پوش بودنه مرد مورد علاقه ام بود... چیزی که مارس معمولا زیاد بهش توجه نمیکنه...

وقتی فکر میکنم که چی شد که دلم براش ریخت، نگاه زیتونی و تند و تیزش و بازوهای تیره ی مردونه اش رو یادم میاد..و اینا رو من هنوز عاشقم... هربار که توی رابطمون استپ میکنم با یادآوری این دوتا از نو عاشقش میشم...


گفته بودم مارس خیلی خیلی کم نگاهم میکنه؟؟ بعد هربار که به مدت چند صدم ثانیه توی چشام نگاه میکنه من میخوام بمیرم از نگاش! من جذبه ی واقعی رو توی چشمای زیتونی مارس دیدم و فکر میکنم اتفاقی بود که دیگه هرگز توی زنگیم تکرار نمیشه.. و سالهااااا بعد، وقتی دیگه خیلی پیر شدم میتونم ادعا کنم مارس تنها مردی بود که با جذبه ی نگاهش منو رام کرد!



............................................................................

دیشب بهش گفتم من میخوام دوست پیدا کنم مارس.. من نیازم به دوست پیدا کردن و بودن توی یه اکیپ داره دیوونم میکنه و فکر میکنم واقعا عطش پیدا کردم برای دوست پیدا کردن!!


به نظرتون چطور میشه یه اکیپ باحال و پایه پیدا کرد که بچه های بافرهنگی باشن درعین حال تفریحاتشون هم مثل من و مارس باشه که مثلا قیلونی و ولو نباشن ولی دیرینک و غذاهای تند و رقصای خوب دونفره رو دوست داشته باشن؟؟ زوج هاشون به هم وفادار باشن و شرط ادب رو فراموش نکنن؟؟! کار خوب و موجه داشته باشن ولی در عین حال به تفریح و سفر هم اهمیت بدن؟؟ من دلم همچین اکیپی میخواد! ما خیلی تنهاییم!!البته  مارس اصلا احساس نیاز به داشتنه دوست نداره و میگه همین که توی محیط شرکتش با چند نفری موقع غذا حرف میزنه کافیه...همکاراش هم همه خیلی سن بالان و طبیعتا خانوماشون هم خیلی ازم بزرگترن نمیشه روی دوستی با اونا حساب باز کرد! any idea؟؟؟؟

از این تل های پیشونی که گل های ریزداره یه دونه سفیدشو دارم... 

بعد یه بار اونو زده بودم، روم نمیشد روی پیشونیم باشه... دادمش بالاتر مثل تل شد!! تو نگاه اول چیز باحالی بود ولی وقتی معلوم میشد که از اون کش های پیشونیه مسخره به نظر میومد! بیریت گفت میلو اون واسه اونجا نیس که مال پیشونیه... گفتم واقعا فک میکنی نمیدونم مال کجاس؟؟؟ روم نمیشه خب بذارمش روی پیشونیم!!


حکایت خیلی کارا و خیلی چیزای دیگه ست... میدونیم، بلدیم، رومون نمیشه ولی... شمایی که فکر میکنی بلدی، باشه تو خوبی، ولی بشین سر جات بذار بقیه همون مدلی حال کنن واسه خودشون....اصلا چرا نمیذاریم هرکی هرطور که هست حال کنه واسه خودش؟؟؟ نازی یه بار گفتی چقدر زشته یه دختر این عبارت رو به کار ببره "بکش بیرون از ما!" ولی باور کن خیلی قشنگ لپ مطلب رو میرسونه! بکشین بیرون از مردم!


+خطاب به خودمم هست.. یه وقتایی واقعا حواسم نیس که کردم توی مردم!!!

دیشب.. خواب آدم قبلیم رو میدیدم...

خواب میدیدم که اومده سراغم... بهش میگفتم من ازدواج کردم... ناراحت شده بود..مثل همون موقع ها گریه میکرد و منم مثل همون موقع ها متنفر بودم که داره گریه میکنه! بهش توی خواب گفتم  که تو نمیتونستی منو خوشبخت کنی منم نمیتونستم خوشبختت کنم... 


من تمام اون سالها میدونستم که این آدم، تایپ زندگی من نیست.. مطمئن بودم که دارم با همه لج میکنم، با خودم و زندگیم.. با بابا، با همه ی دوستام حتی... که ثابت کنم میتونم به خواسته ام برسم حتی اگه به قیمت بدبختیم تموم شه... چقدر روزای گهی بود... چقدر مسخره بود اون بغض همیشگیم...

توی محوطه ی خوابگاه توی سرما، راه میرفتم و غصه میخوردم.. چقدر متنفر شده بودم از بابا... فکر میکردم چرا نباید بذاره انتخاب خودم رو داشته باشم؟؟! فکر میکردم که اکی، هیچی نداره پسره ولی دوستم که داره...

 از پسره متنفر بودم ولی دوست داشتنش حس خوبی بهم میداد.. اینکه میدیدم بین دوستام و رابطه های عجیبی که اون موقعا بین بچه های خوابگاهی باب بود، من رابطه ام سالم تره.. خب بود واقعا هم.. و میدیدم که پسره من رو میپرسته درحالیکه رابطه ی بقیه ی دوستام توی چیزای دیگه خلاصه میشد و پسرا رها میکردن دوستامو...

فکر میکردم همین کافیه...با اینحال ته قلبم ایمان داشتم که اون تایپ من نیست.. با همه ی هیجانی که توی رابطه ام بود، با همه ی دوست داشتنی که اون بهم داشت حتی یه کلمه دربارش توی وبم نمی نوشتم چون ته قلبم میدونستم ته داستانه ما بن بسته و من اهل رویا پردازی نبودم، اهل معبود کردنه کسی که میدونستم باهاش هیچ راهی ندارم....

چقدر روزای مسخره ای بود، همون روزایی که درسم دیگه داشت تموم میشد و من باید بین بابا و اون یه انتخاب میکردم.. بابا دستمو باز گذاشته بود اون روزای آخر.. چون میدید که دارم لجبازی بچه گانه میکنم... بعدها بهم گفت ولی ازم مطمئن بوده که من آدمی نیستم که با تمام احساسم تصمیم بگیرم و حتی اگه یه قدم تا آخرین تصمیمم مونده باشه برمیگردم... برای همین اون روزای آخر دستمو باز گذاشت... و من توی برهوت بودم..

فکر میکردم مگه میشه کس دیگه پیدا شه که اونجوری منو بخواد؟ که اونجوری هوای تک تک نیازهامو داشته باشه؟؟ سه سال شوخی نیست...مگه میشه  بازم کسی رو پیدا کنم که واسه تب کردنم بمیره؟ که حواسش به تک تک روزای دانشگاه رفتنم، بیرون رفتنم باشه؟؟ اصلا مگه میشه که باز مامان بابای پسری پیدا شن که مثل مامان بابای اون منو بخوان و باباش عصرای بهاری بیاد دنبالم و بگه بریم بستنی بخوریم؟؟! اصلا مگه میشه دیگه مثل خواهر اون خواهری پیدا شه که هربار بره سفر برام سوغاتی بیاره و دوستم داشته باشه؟؟

نه بعید بود! ولی خب اینا زندگی من رو میساخت؟؟ اینا تایپ من بود؟؟؟ 

تمام این فکرا درست همون روزایی که روی تخت بیمارستان برای آپاندیسم بستری بودم توی سرم میچرخید...

یادمه قبلترش حتی با نارسیس و هدا دربارش حرف زده بودم... میگفتم بهشون که اگه بابا نذاره میرم قانونی اقدام میکنم.. با یه وکیل هم صحبت کرده بودم...

یادم نیس که چی شد... فکر کنم به بطری آب هویجی که بابا برام گرفته بود و توی ساعت ملاقاتی برام اورده بود بیمارستان نگاه میکردم... فکر میکردم این آدم، در حقم محبت عاطفی نکرده هیچ وقت... خیلی جاها حتی به فا/ک داده زندگیمو... عزیزترین کس زندگیمو زجر داده...ولی آخرش که چی؟؟؟ ارزشش رو داره این رابطه که بخاطرش بابا رو بذارم کنار؟؟ این پسری که سه سال نتونست خواسته های مهم زندگیمو و شرایط بابامو اکی کنه ارزشش رو داره؟؟ نه نداشت... به قلبم رجوع کردم.. دیدم حتی خودم هم اونقدرا که ادعام میشد دوستش نداشتم.. من فقط لجبازی کرده بودم...چون میخواستم ثابت کنم من میتونم... من انتخابم درسته...! نبود.. درست نبود و من اینو دیر فهمیدم.. وقتی که بهترین روزام رفته بود.. وقتی که از هیچ بی احترامی ای دریغ نشده بود در حق خانوادم و خودم... 

و همونجا بود که تصمیم گرفتم تمومش کنم...یه ماه بعد بود... تموم شد... یه طرفه بدون هیچ توضیحی... نامردی کردم؟؟ نه نکردم! من فقط داشتم زندگیمو نجات میدادم..من حقم یه زندگی شاد و پر از آرامش بود..

طول کشید... شاید دو سال..همون روزایی که سختم بود تنهایی.. یه بارَکی تکستای عاشقانه ای که روزی هزاربار برام سند میشد از زندگیم قطع شده بود.. یه بارَکی هیجان قرارهای یواشکی، صحبت های آروم شبونه، کادو خریدنای پر استرس... همه ی این چیزای خوب از زندگیم قطع شده بود...اونم بعد از سه سال.. سردرگم بودم... شبا مثل یه معتاد که دنبال مواد میگرده توی گوشیم دنبال یه زنگ بودم.. یه مسیج... به سرم میزد برم خط قبلی رو بندازم توی گوشی و روشنش کنم و برای چند لحظه که شده صداشو بشنوم... ولی خیانت بود... به خودم.. به زندگیم.. به تصمیمم...همون روزا بود که یه جایی خوندم آدما جذب عشق میشن.. نه جدب شخص خاصی.. همون روزا بود که فهمیدم دوست داشتن و عاشق شدن باز هم تکرار میشه.. اونم برای منی که عطش زندگی شاد و عاشقانه رو داشتم....دو سال تنهاییه من طول کشید..توی روزای بارونی، توی روزای بهاری، توی روزای سرد زمستون و شبای تاریک اتاقم....دو سال و نیم شاید... و منتظر موندم for the right guy !! من منتظر بودم بازم عاشقی کنم... هیچ وقت نگاه سرد و یخ زده به عشق نداشتم.. نمیتونستم بگم دیگه حسی ندارم، دیگه قلبی ندارم، دیگه دلم برای کسی نمیلرزه.. من آدمی نبودم که بتونم مثل مرده ها زندگی کنم...فکر میکردم اینبار اگه بخوام برم توی رابطه باید شروعش با لرزش قلبم باشه.. نه که کسی بیاد و اصرار کنه و بهم محبت کنه تا منم بگم عه پس اکی باهاش ادامه میدم، دوست نداشتم این بار عشقم رو با اصرار و خریدنه محبت ازم شروع کنم... دوست داشتم خودم از همون روزای اول بمیرم برای کسی... که با دیدنش خودم هم تک تک سلولام بخوانش...

یادمه آخرین روزای قبل از دیدن مارس یه نقاشی کشیده بودم... ناتالی یادته وقتی دیدیش چی گفتی؟؟ گفتی که تو ناخودآگاهت آماده ی بوسیدنه کسی شده.. بدون اینکه از قلبم و زندگیم خبر داشته باشی نقاشیم رو تحلیل کردی...

یادمه اون روزا دقت میکردم به آدما... به کسایی که بهم پیشنهاد میدادن، به کسایی که اتفاقی بیرون میدیدمشون.. میخواستم ببینم قلبم با دیدنه کدومشون میلرزه...حتی گاهی مایوس میشدم که نکنه فقط همون پسره میتونست منو عاشق کنه و من اینجوری از زندگیم گذاشتمش کنار؟؟؟ ولی ته دلم یه صدای محکم میگفت نه... اون رایت گای نبود برات میلو...باورش خیلی سخت بود... به همین راحتی که می نویسم نبود...

و بالاخره شد.. کسی که برای اولین بار وقتی دیدمش ازش نوشتم...بدون اینکه بدونم چی میشه...حتی یه درصد. یه درصد؟؟ یک هزارم درصد هم احتمالش رو نمیدادم، ولی من دلم برای مارس با دیدنش توی همون لحظه لرزید...حسی که هیچ وقت قبلا تجربه اش نکرده بودم....و آره.. بعد از همه ی اون بدبختیها.. اون روزای مسخره و تلخ، اوووونهمه گریه و زاری و شکست....اونهمه سردرگمی بالاخره عشق رخ داد توی زندگیم... چون من عاشق زندگی کردنم...من نمیتونم لحظه هایی که بالقوه پتانسیل خوب شدن رو دارن با فکر کردن به چیزای بد خرابش کنم.. من بلد نیستم بد و غصه دار زندگی کنم....



نمیدونم چی شد اینا رو گفتم... خوابم رو یهو یادم اومد... دوست داشتم بنویسمش...


+تجربه ها متفاوته...شاید بقیه نتونن مثل من یه بارَکی سنگدل شن و همه چی رو بذارن زیر پا و به فکر آینده شون باشن.. این اشتباه نیست.. شیوه ها متفاوته...هرکس میتونه برداشت شخصیه خودش رو داشته باشه از این متن...

تاریکی اتاق.. در نیمچه باز بالکن و سوز سرد و نازک! .... پتوی پیچیده شده دور پاهام... بوی عطر مردونه ای که عاشقشم...بوی نم بارون توی خیابون...


+مارس؟؟

_هوم؟؟

+ با دست چپت صورتمو ناز کن!

میخنده....میگه چرا؟؟

+میخوام یخی حلقه ی توی دستت بخوره به صورتم!!

....................






پست قبل به قوت خودش باقیه.. منظورم از کسایی که نمیشناسم اونایی بود که تا حالا یه بارم اینجا حرف نزدن باهام یا من هیچی ازشون نمیدونم. بعد یه چیزی هم اینکه آی دی هایی که هیچ پستی خودشون ندارن یا کاملا مشخصه تازه تاسیس شده ن رو اکسپت نمیکنم. نمیخوام باز بساط وبلاگم هم اونجا پیاده شه... 


مثل روز اولی که وبلاگ میلو رو زده بودم و برای بار اول و وبلاگی شده بودم، الانم همونطوری گیج شدم :)) یعنی سختمه هی از این آی دی به اون آی دی... من الان دو سال شد اینستامو دارم که هیچ وقت لاگ اوت نکرده بودمش.. بعد الان سختمه هزاربار روزی این ور اون ور شم :)) منتها فک کنم وقتی روی روال بیفتم ارزشش رو داشته باشه... اینستا هم مثل اف بی شد برام، برام مهم شد که آدمای واقعیم یه جا باشن، دوستای وبلاگیم یه جای دیگه.



...............................................................


بالاخره بعد از سه ماه عکسامون آماده شد دیروز و شاگردم توی تایم رست برام اوردشون. تصمیم راسخ داشتم که هیچ کدوم از همکارام نبینن عکسامون رو، همون بعد شخصیت محتاط پرستانه ام باعثش شد... ولی درست موقعی که داشتم شاسی عکس دونفرهمون رو با اشتیاق از توی کیسه درمیوردم و نگاه میکردم و یه گوشه ی دنج وایساده بودم، یه بارَکی دیدم صدای جیغ چند نفر اومد که عهههه عکسسسسسسس!!! برگشتم دیدم اوه همشون دارن میان سمتم!

خب چاره ای نداشتم! عکسام دست به دست چرخید بین بیست تا از همکارا و بعد یهو هی این صدا میومد که عهههههه مارس؟؟؟ این که شاگرد من بود... عهههه این پسره.. عهههه اون شاگرد زرنگه ی کلاسم..

یکی از همکارا که دوستش هم دارم گفت ایشون شاگرد منم بوده بسیار پسر متشخص و  مودبیه،  همیشه برام شخصیتش جالب بود...

من؟ خب معلومه که ذوق مرگ شده بودم اون لحظه :) فکر کن بیست نفر همزمان ازش تعریف میکردن...

از لباسم خیلیا خوششون اومده بود و میگفتن که انتخاب خوبی بودش...

لباسم؟ راستش دوستش داشتم خیلی زیاد، ولی خیلی اذیت بود! یعنی اصلا نشد که باهاش راحت برقصم، مدام میپیچید به دور پام و من هی باید یه گوشه اش رو نگه میداشتم با دستم!

بین چیزایی که وجودداشت ناخن مصنوعی و رنگ رژ لبم رو دوست نداشتم... گرچه میخواستم همونقدر قرمز و پررنگ باشه ولی قرمزش اون چیزی که میخواستم نبود، میتونست ملیح تر هم باشه ولی خب نمیدونم چرا اون روز افتاده بودم رو مود "بی خیال گیر نده"!

هی چشم چشم میکنم ببینم عکسای روی شاسی رو کجای اتاقم بزنم...

اتاقم؟؟ آخ اتاقم... فکر این که سال دیگه شاید این موقع اینجا اتاقم نباشه خیلی بغضیم میکنه...





........................................................................................................


گفت زنعمو بیا ای عکس رو ببین... نگاه کردم خشکم زد! یعنی با ذوق و هیجان دلم میخواست بلند جیغ بزنم! عکس بچگیای خودش بود منتها توی بغل مارس! مارس ده سال پیش... مارس ده سال پیش؟؟؟ یه پسر خیلی جوون با قیافه ی فوق العاده تخس، موهای خیلی مشکی، صورتش همونطوری استخونی ولی بدون اون خط عمیق کنار لبش... دقیقا دقیقا شبیه پسرای اسپانیایی قدیمی که توی بعضی از ویدیوهای قدیمی جنیفر میان می رقصن.. همون استایل که هنوز ورزیده نشده ولی استخونای محکم داره... 

داشتم می مردم از عشق زیاد... بعد محکم زدم به بازوش گفتم کوفت هرکی بشه که اون موقع باهاش بودی... بعد بغضم گرفت!! من دلم میخواست مارس رو از همون ابتدای تولدم تا الان میداشتم...گرچه الان میمیرم برای تارهای سفید موهاش... برای خطهای نیمچه عمیق روی صورتش که نشون میده داره به مرز چهل سالگی می رسه... برای دستای قوی و رگ های برجسته اش...ولی فکر میکنم کاش از همون روزایی که اونقدر قیافه اش جوون و فِرِش بود هم مال من میشد...

شمایی که سنتون کمه و عشقتون نیز هم، از این روزاتون، که هنوز خطی روی صورت مردتون نیفتاده یه عالمه عکس بگیرید... هرچقدرم بعدا برای قیافه ی جا افتاده ی سالهای بعدش بمیرید، باز هم این روزا یه چیز دیگه ان :)