من اینستامو تفکیک کردم. یعنی دوست داشتم که یه جایی برای بچه های بلاگ باشه یه جا هم فقط برای آدمای دنیای واقعیم. از این جهت که خیلی وقتا راحت نیستم با واقعیا...
همه شمایی که تو فالوورام داشتم از اینجا، با آی دی جدید ادد میکنم. بعد برای اینکه قاطی نکنم چی به چیه، از آی دی اصلیم بلاکتون میکنم. بی احترامی برداشت نشه یه وقت :) برای راحتی کار خودم فکر کردم اینجوری راحتتر میفهمم دقیقا که دوستای وبلاگیمو بردم با خودم جایی که میخواستم :)
بچه های قدیمی و اونایی که "میشناسمشون" و قبلا توی اینستام بودن و پاکشون کردم هم دوباره برام ای دیتون رو بذارید اددتون کنم اونجا..
از کسایی که نمیشناسم خواهش میکنم ازم درخواست آی دی نکنین.
عاشق خونه شونم... بالکن آشپزخونه رو به حیاطه و در اصلی...صبح ها که داره میره، میرم از اونجا نگاش میکنم...
عاشق تر پنجره ی اتاقشم...که رو به خیابون اصلیه.. همون خیابونی که قبلتر از اونجا هربار رد میشدم به پنجره اش نگاه میکردم... همون پنجره ای که اولین ولنتاینمون رو پشتش کاغذ پیام تبریک نوشته بود و چسبونده بود....
..........................................................................
بعد از هالووین تصمیم گرفتیم جشن های باستانی ایرانی رو هم بشناسیم... سرچ کردم و نوشتم... هر ماه یه جش مخصوص داره برای خودش... منتها دقیق نمیدونم که آداب هر جشن چیه... ولی حتما توی ذهنمون هست که توی خونه ی خودمون این تاریخا رو جشن بگیریم و خوشحالی کنیم بابتش...
هالووین؟؟ از صبحش ساعت ده رفتم بیرون خرید... ساعت دو بود برگشتم خونه... نهار نداشتم برای خوردن. ولی اونقدر کار داشتم که فرصت چیزی خوردن پیدا نکردم... کف اتاق پر وسیله شده بود... دیدم اینجوری نمیشه... تخته وایت بردم رو اوردم و روش کارارو نوشتم.. هرکدوم به زیر شاخه هاش تقسیم شدن و بعد اولیت بندیشون کردم...تا نزدیکای اومدنش مشغول کار انجام دادن بودم...اتاقم رو از وسیله ها خالی کرده بودم. از وسط سقف برگای پاییزی آویزون کرده بودم و کف اتاق یه تیکه اش رو هم برگ ریخته بودم...
مارس که اومد، خبر نداشت قراره چیکار کنم.. فقط میدونست سوپرایز دارم.. وقتی اتاق و من رو با اون گریم دید، اونقدر خندید و خوشش اومده بود که باز به سرفه افتاده بود از خنده ی زیاد، مدام هم میگفت میلووووو چیکار کردی تووووو... گوشیشو دراورد و تند تند ازم عکس میگرفت... بعد یه بارَکی دیدم که یه بطری دیرینک هم اورده ^_^ تا نزدیکی های صبح اون شب بیدار بودیم. دیرینک میکردیم و غذای خوشمزه ای که درست کرده بودم رو میخوردیم... زیاد حرف نمیزدیم.. خسته بودیم جفتمون. فقط داشتیم لذت میبردیم از کنار هم بودن... برام چند نخی دانهیل خریده بود...خودش زیاد پایه ی اسموک کردن نیست... نمیذاره منم زیاده روی کنم..
هدیه اش هم شد یه شیشه شکلات که روکش هاشون نارنجی و قرمز بودن و آجیل ژاپنی. یه دونه عروسک کوچولوی دایناسور نارنجی هم از شیشه آویزون کرده بودم....
خیلی خوشش اومده بود...
راجع به رنگای خونمون هم کمی حرف زدیم... وقتی میخواد اذیتم کنه میگه اون اتاقی که قراره کارگاهت باشه رو باید وسایل مهندسی طوسی مشکی بچینیم که منم توش کار کنم!!! بعد خودش خنده اش میگیره .. میدونه که اونجا قراره توش هزارتا رنگ داشته باشه و وسایل فانتزی و دست سازهای خودم...
.................................................................................
دارم برای خودم خوراکی های سالم رو به صورت خوراکی های لذت دار درمیارم.. چطوری؟ اینطوری که مثلا این گوجه های گیلاسی رو به صورت ساید دیش استفاده میکنم، یا به عنوان یه اسنک... البته که اصصصصلا لذت دار نیست! ولی فک کنم بعد از مدتی بهش عادت کنم!! کاش غذاهای سالم یکمی خوشمزه تر بودن!
................................................................................
اون شب واسه اولین بار، با خواهر بزرگه حرف میزدم. یعنی دور هم نشسته بودیم، و تایم زیادی داشتیم تا آخرشب... اولش با خواهر سومی داشتن عکسای لباسای پاییزه رو نگاه میکردن و میخواست که چندتا چیز سفارش بده براش بیارن... بعد کم کم حرف زدیم..
از مامانم فقط یکی دو سال کوچیکتر هست، ولی خب تز زندگیش خیلی خیلی متفاوته... برام میگفت : "گاهی یه لباسی که میخرم، پسر دومی میگه مامان اگه پول این لباس رو میدادی من که بدم به کلاسام ثوابش بیشتر نبود؟ منم بهش میگم پسرجان من به عنوان یه مادر وظیفه ام بود بهت راه رو نشون بدم، بگم این رشته رو بخون و تورو هل بدم جلو و وسایل آسایشت رو توی خونه فراهم کنم، ولی دیگه من و بابات نمیتونیم همه ی خوشی هامون رو از خودمون دریغ کنیم برای شما دوتا که...اگه پول کم داری خودت تلاش کن، همونطور که من و بابا تلاش کردیم و حالا میخوایم که برداشت کنیم..."
خیلی خوشم اومد از این تزش.. دقیقا با همون فکری که من دارم:"از هیییییچ احدی طلبکار نباشیم! "همخونی داشت... میگفت سالهایی که آلمان زندگی میکردن (بار اولم بود که اینو ازش شنیدم، و البته هیچی هم نپرسیدم دربارش) سخت ترین سالهای عمرشون بوده و به شدت تلاش کردن برای آینده...
درسته که سلیقه هامون متفاوته، ولی اصلا دلیل نمیشه تلاشش برای خریدن و پوشیدنه لباسای جدید و خوب رو تحسین نکنم...
من همیشه برای خانومایی که خودشون رو دوست دارن و برای خودشون وقت میذارن، احترام قائل بودم...
باگوشی سخته پست گذاشتن.. غلط های احتمالی رو ببخشید
.........
داشتم دیروز فک میکردم عکسای اینستای من از چند حالت بیشتر خارج نیس. یا خودم و اتاقم, یا دخترک چشم سیاه و بیریتنی و مارس...
فک کردم چرا اون روز که با بچه های دبیرستان جمع شدیم, یا دیروز که با الف کافه ی مورد علاقمو رفتیم, یا اون شب که با خاله زیبا رفتیم ژوانی, یا پارک آب و آتش.. یا حتی همون روز که چیتگر بودیم, چرا عکس ندارم یا نذاشتم؟
فک کردم که من عکس از چیزایی میذارم که واقعا بهش ارادت قلبی دارم و حالمو خوب میکنه.. حتی اگه تکراری و چیپ باشه, منتها چیزیه که من میتونم به قطع یقین بگم داشتم حال میکردم...
بعد ولی اصن از فیدبک فالوورهام مطمءن نیستم.. واسه همین خیلی وقتا میشه که یه چیو پست کردم منتها پاکش میکنم... بعد با خودم فک میکنم ایسنتا, فیس بوک, وبلاگ باید جایی باشه که تو با اطمینان توش هرکاری میخوای کنی, و نگران فکر بقیه نباشی. نه که حالا الزاما همه حال کنن نه, که مطمءن باشی لااقل پشتش خنده ی تمسخر نیس, انگشت اشاره به سمتش برای حال خراب کردن نیس...
مثلا میدونم که بیریت از پستای احساسی و رمانتیک متنفره, به قول خود عاشق پستای وحشی و بی پرواس, ولی ازش اطمینان دارم که وقتی عکسای منو میبینه با خودش نمیگه اه چندش.. یا یه چیز تو این مایه ها...
.............................................
خواب بود, وقتی صدامو شنید بیدار شد اومد بالا با یه خوشه انگور که خشک کرده بود کشمش شده بود...
گفتم عه بیدار شدین؟ گفت آره صداتو شنیدم, بیا این انگور مال توعه, کشمش خالص دست ساز خودم!
خواهر کوچیکه گفت سه تا خوشه رو خشک کرد, دوتاشو خودش خورد یکیشو گذاشت کنار واسه تو فقط...
مارس یواشکی ماچم کرد که مرسی که بابام دوستت داره...
برای هزارمین بار به این نتیجه رسیدم که محبت, محبت میاره.. کاش سنگدل و بی رحم نباشیم وقتی کسی کاری باهامون نداره...
...............................................
الف میگف مدل دوست داشتنه مارس واقعی تره. میگف اینجوری به زندگی واقعی شبیه تره...
بهش گفتم مارس خیلی اهل هیجان نیست. وقتی با همیم و برنامه های هیجان انگیز من تموم میشه دوست داره آخرش رست کنه, گاهی دوست داره مطالعه کنه یا اخبار تماشا کنه.. من پاپیچش نمیشم. میذارم کاری که دوست داره رو انجام بده..
عروسی صبا, دو تا راند بیشتر نرقصید باهام, خسته شده بود, اصن آخه اهل رقص و شیطنت نیس.. من ناراحت شده بودم, میگفتم یعنی بین ایییینهمه مرد فقط مارس ه که خسته شده؟ چرا بقیه پس نمیشینن, حتی اونایی که خیلی سنشون از اون بیشتره... بعد با خودم فک کردم همه که مثل هم نیستن... من مارس رو اینجوری پذیرفتم. همون دو تا راند رو هم بخاطر من رقصید وگرنه که اهل این نیس اصن...
الف میگف به نظرش این مدل شخصیتا بیشتر به درد زندگی واقعی میخوره, چون تو میدونی از اول همین شکلی بوده.. بعدا غصه نمیخوری که چرا روزای اول اونقد پر هیجان بود الان نیس...
گفتم راست میگی, گفتم وقتی الان به روزای اول نگاه میکنم میبینم وااااو چقد مارس خشک و رسمی بوده باهام.. چقدددر تو دوست داشتنم شیوه اش عوض شده و چقدر عمیق تر... مثلا من تکستای صب بخیر, تکستای شنبه صبح رو از اول همیییشه داشتم ازش, ولی الان کجا و اون موقع کجا... هرچی که از اول داشتم الانم دارم منتها عمیق تر.. واقعی تر... و من با مارس به این نتیجه رسیدم که تو عاشقی نباید عجله کرد, نباید مدام منتظر احساسای زیاد بود از اول...
اونایی هم که از اول شور داشتن و همچنان خواهند داشت که دیگه تحسین بر انگیزن..
دل همه خوش باشه الهی...
ناخن های بلندی که جزیی از کاستوم هالووینم بود, کار دستم داد لحظه ی آخر و لیوان آب از دستم ریخت رو لپ تاپ !!!!
دادمش تعمیر از اون شب تا حالا:))
درست شه کاش زودتر...
پولاتون رو جمع کنین و ماشین بخرین!!
فرقی نداره چه ماشینی، در حد وسع خودتون برای خودتون هرچه سریعتر ماشین بخرین...
نمیتونین تصور کنین که چققققدر زندگیتون نظم میگیره و چقققدر همه چی براتون راحت تر میشه...
من الان یه سال و دو ماه شد که ماشینه رو گرفتم! هر روز که میگذره بیشتر به نعمت وجودش پی می برم! وقتی خسته ام از باشگاه میام، ساک رو پرت میکنم عقب و راه میفتم میرم! لازم نیس هی صبر کنم منتظر ماشین...
وقتی یهو تصمیم میگیرم برم خونه ی خاله زیبا، سریع روشنش میکنم و راه میفتم میرم...
وقتی صبح ها خوابم میاد و باید برم سر کلاس، خیالم راحته ماشینم هست میتونم یکم بیشتر بخوابم و برم...
وقتی میخوام برم باشگاه میدونم که توی ماشینم لازم نیس مانتوی کیپ یا شلوار بیرون بپوشم! با همون تیپ باشگاه میرم توش!
وقتی میرم خرید خیالم راحته هرچقدرم بارم سنگین شه میام همه رو پرت میکنم صندلی عقب و گازشو میگیرم میرم!!
هزاااااار تا خوبیه دیگه!
امروز رفته بودم یه جای پر درخت! برگ خشک جمع کردم واسه یه کاری! بعد موقع برگشتن خیالم راحت بود کیسه ی پر از برگمو جاسازی میکنم توی ماشینم!
بعد یهو یادم افتاد دوتا کار دیگه هم دارم که یکیش اون ور شهر بود یکیش این ور شهر!! خیالم راحت بود که لازم نیس هی تاکسی به تاکسی کنم!!!
پولاتون رو جمع کنین هرچی سریعتر یه ماشین برای خودتون بخرین!!! حتی اگه مثل من مجبور شین یه سال عذاب بکشید تا چندرغاز جمع کنین برای خریدنه یه ماشین خیلی معمولی، این کار رو بکنین! توی لیست هدفتون تا سال آینده باشه!!
هزار تا هم خوراکیای خوب و خوشمزه توی دنیا وجود داشته باشه، انتخاب من سوپر چیپس با سس گلوریاس! یعنی هربار که چیزای جدید رو میخورم بازم دلم همون رو میخواد!
..............
دیشب فیلم before we go رو دیدم... با اینکه اتفاق خاصی توش نداشت ولی از اونا بود که دیالوگاش عااالی بودن! هی میبردم عقب، تا دوباره یه جمله های خاصیشون رو بگن.. دیشب توی خواب جمله های خوبش توی مغزم میچرخید، ولی الان هیچی یادم نمیاد!!! منتها من همون دیشب لذتم رو بردم!
یه جا نیک به بروک گفت:
when you are committed to someone, you are not allowed to see perfection in someone else
اینو گفت چون بروک بهش گفته بود نکنه این زنی که شوهرم باهاش در ارتباطه از من بهتر باشه و شوهرم ببینه اون پرفکته واسش! نیک هم گفت وقتی به یکی متعهدی اصلا نباید به خودت اجازه بدی که بخوای این پرفکت بودن رو توی کسای دیگه هم ببینی یا بخوای حتی فکر کنی که ممکنه از آدم خودت برات بهتر هم پیدا میشه!!!
..................................................................................................
اون یه هفته ی کذایی که گذشت، خیلی چیزا توی من عوض شد.. الان که فکر میکنم میبینم درسته دختره قصدش از قصد زخم زدن بود ولی خیلی چیزا رو برام روشن کرد...
حالا که آقاهه قرار شده از ایران بره، و ازم کمک میخواد برای یاد گرفتن و یه سال وقت داره، به اندازه ی همین یه سال برای یادگیریش یه مبلغ هنگفتی رو پیشنهاد داده که بهم بده منتها فقط راهش بندازم، مبلغی که توی خوابم هم نمیدیدم بخوام یه روزی بدستش بیارم توی همچین مدت کمی، ولی اصلا خوشحالم نکرد! با اینکه فکر میکنم که این آقاهه کااملا یه جور پاداش بود آخه خیلی عجیب و یه بارَکی پیداش شد!
از کجا؟؟
همون خانومه که چند روز پیش بهم گفت ببخش خسته ات کردم هیچی یاد نمیگیرم و بعد ازم خواست براش خصوصی بذارم، و من اصلا قرار نبود تا یه ماه هیچ خصوصی ای رو قبول کنم ولی دلم سوخت و نخواستم اذیت شه، بهش کمک کردم، این رفته و برای همین آقاهه که همکارش باشه ازم تعریف کرده و بهش گفته توی یه جلسه چقدر راهش انداختم و آقاهه مشتاق شد و باهام هماهنگ کرد!!!
میبینی؟؟ عین یه پازل!! عین اینکه خدا بهت بگه مرسی که وجدان کاری داشتی و حواست به دل بنده ی من بوده!!
داشتم میگفتم....
این اتفاق اصصصصاصلا خوشحالم نکرد، چون فکر میکنم ته همه ی اینا چی بشه؟؟ نه که به فلسفه ی پوچی رسیده باشمااا! ولی فکر میکنم منی که برای یه هدفی که داشتم، دو سااااال ذذذذره ذذذذذره پول جمع کردم با بدبختی، توی جایی کار کردم که هرروزش عذاب بود، بعد از دوسال اون مبلغ رو جور کردم، بعد حالا که نیازی ندارم، اینجوری یه کاری پیش میاد که اینطوری صد برابره اون پول با کمترین زحمت داره میاد دستم. خب چرا آخه؟؟ چرا هیییی توی زندگی باید اتفاقایی بیفته که به این نتیجه برسی که "رها کن تا خودش بیاد سمتت"!
مایک به سالیوان گفت:
y'know, I did everything, I wanted it more than anyone else, I did my best.... منم یه چیز تو مایه های این بوده زندگیم!
مارس با ذوق گفت میلوووو خوشخال باش..
مارس معتقده پول دراوردن پروسه داره، موفق شدن باید آهسته آهسته باشه، باید براش تایم گذاشت تا بقیه بشناسن تورو.. برام از روزایی میگفت که چقدر سخت کار میکرده که حالا به اینجا رسیده...میگفت فکر نکن الان که دارم توی این شرکت معتبر کار میکنم یه شبه فراهم شده...
رزومه اش رو بهم نشون داد! و من هنگ بودم واقعا... من هیچی از مارس نمیدونم! وقتی دیدم که چقدر مهارت ها داره و چندین و چندتا مدرک، و کارهایی که کرده مخم سوت می کشید...میگفت نگاه، اینا حاصل بیست سالگیه منه... دهه ی بیست آدما خواه ناخواه اینجوری میگذره بدون اینکه هیچی دستت رو بگیره....
یا رسیدم به جایی که دیگه حتی اتفاقای درد داره دور و ورم هم اذیتم نمیکنه... میگم خب به من چه.. یه عمر غصه اشون رو خوردم... خب چیکار کنم آخه...
واسه همین، دیگه سختی نمیدم به خودم... اذیت نمیکنم خودم رو... شبا به جای فکر کردن، یه لیوان شیر گرم میخورم! شیر گرم لذت جدیدمه.. هزارساله قبل از خواب همیشه یه لیوان شیر میخورم ولی جدیدا دیدم که شیر گرم رو بیشتر دوست دارم موقع خواب.. یه قاشق عسل هم توش قاطی میکنم.. میام زیردو تا پتوهام، شیرم رو آروم آروم میخورم و میخوابم بعدش... خودم رو هم اذیت نمیکنم که لیوان رو حتما ببرم بشورم! میذارمش کنار تخت! صبح که پاشدم میرم میشورمش!!
................................................................
دارن میرن سفر، مامان هی میگه فلان غذا رو وقتی مارس اومد بخورین، این یکی غذا رو اگه خواستی درست کنی موادش توی فریز هست...من ولی دارم فکر میکنم دلم هیچ غذایی نمیخواد.. فقط میخوام خونه رو تاریک کنم، یه چندتا شمع توی اتاق روشن باشه، اون عود خوشبو رو هم روشن کنم، دراز بکشم کف اتاق، و به هیچیه هیچی فکر نکنم.. تمام این دو روز رو همینطوری بگذرونم!