+میلو، بیا به جای عروسی بریم فرانسه، لباس عروستو وردار بریم اونجا کنار ایفل عکس بگیر...



وسوسه کننده ست.. نمیدونم.. راجع بهش فکر میکنم!


...............................................................................


+ میلو امروز ناهار شرکت ماکارونی میدن!


+میلو امروز به کل ساختمون شرکت بابت ازدواجمون شیرینی دادم!


+ میلو خواهر سومی من رو برای فلان آزمون ثبت نام کرده واسه خودش مدارکمو هم فرستاده!


+میلو امروز آب فلان منطقه رو با دستگاه اندازه گیری کردم عددش شد فلانقدر...


+میلو امروز ماشین رو تمیز کردم!


+میلو امروز عمه ام تکست زد فلان چیز رو گفت بهم..

میلو... میلو... میلو...


بهش زدم مرسی که این مدت، تازگیا باهام چیزای ریز زندگیتو شِر میکنی! مرسی که دریچه های قلبت رو دونه دونه به روم باز میکنی...

خیلیییی طول کشید تا باهاش برسم به اینجا! خیلیییییییییییییییییییییییییی واسه داشتنه این چیزا زحمت کشیدم.. شاید اگه مارس هم مثل اکثر پسرا بود که از روز اول تند و تند گزارش کار میداد بهم و راجع به هرچی باهام حرف میزد دیگه امروز قدر اینا رو نمیدونستم.. دو سال کم نیس برای اینکه طرفت رو به حرف بیاری و برات از غذایی که میخوره بگه اونم کسی که به سختی، اینکه میگم به سختی به معنای واقعی کلمه منظورمه، با آدما حرف میزنه! من برام اینا دونه به دونه اش ارزشمنده! طول کشید تا اینا رو باهاش بسازم، مارس آدمی نیس که بتونی باهاش سریع یه چیزی رو بسازی، برای هر دونه آجر نیاز به مدت ها فکر و تلاش داری، اونم منی که اون همه عجول بودم و خوووب یادمه که چقدر روزای اول از اونهمه سکوت و آسته آسته پیش رفتن اذیت میشدم ولی دوست داشتمش و نمیتونستم دست بکشم، موندم تا بسازم باهاش...

مواظب ساخته هامون باشیم، خصوصا که اگه سخت ساخته باشیمش، خصوصا که اگه دوست داریمش...


...............................................................................................



توی سفر، و کلا این روزا دنبال نقطه های منفیش بودم/هستم. نه که بخوام ایراد بگیرم و برا خودم بولدش کنم، نه فقط میخوام بشناسم بیشتر، من نمیخوام رویا بسازم باهاش، که یه چیز پرفکت و رویایی توی ذهنم باشه، من مارس رو میخوام در کنار نقص ها و بدی هاش دوست داشته باشم/عاشقش باشم... و بدونم چیا اذیتش میکنه/عصبیش میکنه... و بدونم که مرد من، کسی که باهاش پیوند عاطفی از خیلی وقت پیش بستم و پیوند قانونی هم به تازگی، چه اخلاق های منفی ای داره که ممکنه روزی بابتش من هم عصبانی شم...


............................................................................................


برام زده میلو مرسی که همیشه میخندی و لبخندت محو نمیشه! که اون روز با اونهمه خستگی و اون ساعت از صبح که میدونم چقدر متنفری از سحرخیزی بیدار شدی و با لبخند راهیم کردی...


فک میکنم که عه پس این یه نعمت میتونه باشه توی رابطه! اینکه بتونی لبخند زدن رو نهادینه کنی توی خودت! که اصلا به یه آدم لبخند دار و مهربون ولی در عین حال  جدی همه بشناسنت یعنی که یه توانایی  رو داری که شاید کمتر کسی بتونه داشته باشه...

اصن همه ی آدما یه سری توانایی ها دارن، منتها عدم اعتماد به نفس یا ترس از مورد اه و پیف واقع شدن مانع آدما میشه تا بتونن بگن چه چیزی توشون پررنگه که بهش میبالن...

من آروزم برای همه و خودم همیشه اینه که اعتماد به نفس داشته باشیم، اونم نه از نوع کاذبش، که واقعیش.. که توی چیزایی که خوبیم با قدرت دربارش حرف بزنیم و به هیچ جامون نباشه که بقیه حسودیشون میشه یا بدشون میاد...خب من خیلی جاها خوندم که میان از بقیه ایراد میگیرن بابت اینکه خودشون رو دوست دارن، این اشتباست، آدما بااااااید خودشون رو دوست داشته باشن/اگه نداشته باشن این از نظر من یه مشکله که باید حل شه...

اصلا این پست بیایید برام بنویسید از توانایی هاتون، بی پرده، بی ترس، اینجا من مفتخر میشم که بدونم هرکی توی چه کاری خوبه و برام با قدرت ازش بگه، واسه یه بارم که شده یه جا به صورت عمومی اعلام کنین حتی اگه فقط در همین حده تواناییتون مثل من که لبخند بزنین، همینقدر کم و سطحی حتی! قرار هم نیست اتفاقی بیفته که با خودت بگی خوب که چی! در واقع هیچی! فقط میخوایم مرور کنیم با هم توانایی هامون رو و ببینیم میتونیم دربارش بنویسیم؟؟؟  کامنت کنین این پست همه/حتی خاموشا :)

The Golden Honey Sun!

کنارش توی جاده، نوشیدن آبمیوه و لاک زدنای تند تند توی ماشینش...

رفت بنزین بزنه تا برگشت دید لاک زرشکیمو زدم.. گفت توی همین چند ثانیه؟؟

گفتم عزیزم : 

U've got married to this woman  polishes her nails in 3minutes and goes shopping in 45 minutes !!!

گفت که چه قدر خوشبختم پس...


کنارش؟ آروم ترین دختر روی زمین بودم.. درسته که اون مسیر رو دوبار دیگه قبلا با هم رفته بودیم ولی بی اغراق میگم این کجا و آن کجا!

گوشیمون رو دوتایی سایلنت کرده بودیم و گذاشته بودیم کنار.. با هم حرف میزدیم.. میوه میخوردیم... خب مارس مثل همیشه کمتر حرف میزد و میشنید و نظرشو میگفت و من بیشتر حرف میزدم..

بیریتنی اینا از ما چند ساعتی زودتر رفته بودن.. مدام باهام در ارتباط بود و میپرسید که کجاییم.. مارس ولی بی نهایت آروم و با حوصله رانندگی میکرد.. خب قبلا هم گفته بودم که اون چجوری رانندگی میکنه، حتی حاضر نشد یه دقیقه هم جاشو با من عوض کنه میگفت من میخوام از راه لذت ببریم تو بیای بشینی پشت رل یه ساعته ما رو می رسونی :))

گفتم پایه ای به بیریتنی اینا شام بدیم بابت شیرینی ازدواجمون؟؟ اکی داد و من بی نهایت ذوق زده منتظر بودم برسیم...


اون پلیس راه منحوس هم اینبار باز ویرش گرفته بود و توی ماشینا رو چک میکرد! سریعا شناسنامه ها رو گذاشتم دم دست، ولی یه نیم نگاه بهمون کردن و چیزی نگفتن و رد شدیم!!!! نمیدونم واقعا چی توی نگاه آدما میخونن... من ولی پاهام داشت می لرزید!! هنوز ترس با منه و فک کنم طول بکشه تا عادت کنم...



..................................................................

خب گفته بودم با بیریت همیشه وسیله هامون به طرز شگفت آوری یکی در میاد؟؟؟ وقتی رسیدیم به اونجا و از ماشین پیاده شدیم دیدیم دقیقا مانتوهای جدیدمون مثل هم بود! وسط خیابون و توی اون شلوغی غش کرده بودیم از خنده! بارون شدیدی هم میبارید ولی اصلا حواسمون نبود! فک کن هردو توی یه روز رفته بودیم خرید و دلمون خواسته بود مانتو بخریم، و دقیقا یه چیزی مثل هم گرفته بودیم!!!

..................................................................


اون شب توی آرامش کامل بودیم.. چهارتایی یه تیم خوش و خرم رو تشکیل داده بودیم که هممون هم رو دوست داشتیم.. درسته که مارس با پارتنر بیریت آشنا نبود  ولی تونستن زود با هم اخت بشن...

 اون هوای عالی و فِرِش بارون خورده و بوی چوبای تازه و حصیر پهن شده توی آلاچیقمون و بوی برنج دم کشیده ی شمال و کره و گوشت و فلفل... خنده های بلندمون از این دورهم بودنمون که به صورت خیلی اتفاقی اکی شده بود...

..............................................................


صبحش؟ وقتی بیدار شدم دیدم پنجره ی اتاق رو به یه منظره ی فوق العاده ست... سرخوش شده بودم... مارس بخاطر همون سحر خیزی معروفش ساعت های اولیه ی صبح بیدار شده بود و منظره رو دیده بود زودتر از من...

بیریتنی و پارتنرش برامون تدارک یه صبحانه ی مفصل رو دیده بودن که میتونم بگم از اونجا انرژی زیادمون برای اون روز شروع شد..

...............................................................


راه رفتن زیر بارون شدید روی یه پل چوبی، توی هوای خنک و شهریوری، دستای حلقه شده ام دور بازوش....



...........................................................

واسشون غذا پختم... یه بار توی اینستام نوشته بودم من فقط برای دو نفر غذا میپزم، یکی مارس و یکی بیریتنی! 

پارنترش به بیریت میگفت برو کمک کن به میلو، بیریت میگفت نه اصلا، میلو وقتی داره کار میکنه اصلا نمیشه بهش نزدیک شد، دوست داره خودش تنهایی همه رو انجام بده!

خب اون منو خیلی خوب شناخته... من همینطوری ام. وقتی دارم یه کاری انجام میدم باید دورم خلوت باشه، کسی صدام نکنه، واسه خودم برقصم و کار انجام بدم، واسه خودم وسیله ها رو بچینم روی میز و به ترتیب کارا رو یکی یکی هندل کنم! 

.........................................................


آخ که از شب... آخ که از لحظه های پر از آرامشی که شبش داشتم...

رفته بودیم کنار دریا.. واسه اولین بار کنار هم... وایساده بودیم جلوش، یه موج خیلی آروم اومد نزدیک پامون که مارس گفت میلو پاهاتو بوس کرد بهت خوشامد گفت!! من بهش گفتم ازش ممنونم که جهان رو در خدمت من میبینه و اونقدر من رو لایق میدونه که همچین دیدگاهی داره... شاید اگه یه مرد عادی بود و دیدگاه عادی تری داشت میگفت عهه اومد خیست کنه...! اینجاس که من میگم از هر جمله ای من هزارتا فلسفه درمیارم...

اسموکم دستم بود.. بیرتنی و پسرش از ما جدا شدن و قدم میزدن من ولی تکیه دادم به مارس... بهش گفتم همینجاست آرامش مطلق و من الان هیچ دغدغه ای ندارم، هیچ نگرانی ای ندارم، حالم خوبه....


وقتی داشتیم برمیگشتیم  توی ذهنم این بود که یه چیزی از توی ساحل بردارم که نشونه ی امشبمون باشه، درست همون لحظه یه گوش ماهی جلوی پام دیدم که توی همون تاریکی شب تشخیص دادم فرق داره با بقیه! یه گوش ماهی (یا همون صدف)که سایزش نسبت به بقیه بزرگتر بود و راه راه های قهوه ای خیلی کم رنگ داشت! مارس گفت چجور دیدیش توی این تاریکی؟؟ گفتم کسی که دنبال نشونه باشه هرجایی می تونه پیداش کنه...


............................................................

آخر شب، بین رقصیدنام با بیریتنی  و پیک هایی که چهارتایی به سلامتی اون جمع خوبمون میزدیم به هم، توی قلبم یه آرامش خاطر داشتم که هیچ وقت دیگه حسش نکرده بودم و توی قلبم یه چیزی بود که نمیتونم توصیفش کنم...

مارس میگفت چقدر رابطه مون قبلا بچه بازی بود میلو!!! این جمله از دهن مارس خیلی جای فکر و تعمق داره! خب دیگه هرکی ندونه قدیمی های بلاگ میدونن رابطه ی ما از ابتدا چجور پیش رفت و چقدر همه چیز پرفکت و آروم بود... ولی گفت این که ما قانونا در کنار همیم یه حس آرامش خاطر بهش میده که حاضر نیس با هیچی عوضش کنه و نمیخواد حتی یه لحظه هم به عقب برگردیم... این جمله اش من رو به فکر فروبرد که خودش یه پست جداگونه مطلبه...

دخترا همدیگرو خوب میتونن بشناسن.. پسرا هم همینطور، میتونن همو خوب بفهمن.. پسره ی بیریتنی بهش گفته بود مارس چقدررر میلو رو دوست داره و این قشنگ از نگاهش معلومه و کاملا ازش معلومه که چقدر مطمئنه به انتخابش...

من بغضم گرفت از شنیدنه این حرف... بغضم گرفت که مرد من، کسی که اون همه سختشه از احساسش حتی یه کلمه حرف بزنه، که هیچ کس نمیدونه توی فکرش چه خبره، اونقدر نسبت به من دوست داشتنش خالصه که بقیه ازنگاهش میتونن بفهمن اینو و من باعث خوشحالی و افتخارمه... باعث افتخارمه که مرد من دوست داشتنش توی نگاهش معلومه... 


........................................................................

صبحش زودتر پاشده بود طبق معمول.. من خواب بودم.. فهمیدم داره یواشکی موهام رو می بوسه و فر فرهاشو دور انگشتاش میپیچه... من میدونم این کار همیشگی نیست.. من خوووب میدونم که هیچ آدمی تا ابد این کارا رو نمیکنه.. ولی غرق لذت شدم که الان دارم این چیزا رو... که تجربه اش رو داشتم.. که حسرتش توی دلم نمی مونه....بیایید قبول کنیم که آدما عوض میشن و طی زمان بیشتر از اینکه اونجوری شور و هیجان داشته باشن،  کنار هم آرامش دارن و فقط نیاز دارن به بودنه هم و بی هم زندگیشون سخت میشه حتی اگه دیگه آتیشی نباشه عشقشون.. ولی مهم اینه که کیفیت داشته باشه رابطشون.. یعنی سیر درست رابطه رو طی کرده باشن و اگه بعد از چندسال دیگه خبری از عاشقانه های عجیب غریب نیس اکی باشه براشون چون قبلا چیزی که باید رو داشتن...

......................................................................


واسش یه نوت گذاشته بودم یواشکی توی کیفش که وقتی میره شرکت، توی راه بخونه... بیدارش کرده بودم بهش صبحانه داده بودم و برای اولین بار توی زندگیم اون ساعت از صبح بیدار شده بودم چیزی که هرگز انجامش نمیدادم چه برسه به اینکه بخوام پاشم صبحانه بذارم..  وقتی راهیش کردم رفت تکست زدم کیفت رو بگرد... توی جواب گفت توام همینطور! توام کیفت رو بگرد!!!خواب از کله ام پریده بود سر صبحی.. دیدم اونم واسم یه نوت گذاشته با یکی از مدل های دست خطش که پفکی می نویسه و عاشقشم... بغضم گرفته بود باز.. 


....................................................................


موقع برگشتن می گفتم کاش ادامه داشت... آرامشی که داشتم رو قبلا هرگز تجربه نکرده بودم..


توی سفر بهم میگفت مرسی از این نظمی که به زندگیم دادی و دقیق برنامه ریزی میکنی

...............................................................


بی ربط:

من جز علاقه مندی هام نیس که لباسامون ست باشه. یعنی شاید توی ذهنم باشه یه روز این کارو کنیم و اینجوری بپوشیم ولی کاری نیست که خیلی مشتاقش باشم.. من بیشتر ترجیحم بر اینه که استایل یه جور داشته باشیم. مثلا اگه من کفش پاشنه دار میپوشم و مانتوی تنگ و کار شده، اون تی شرت و جین نپوشیده باشه... یا اگه هر دو اسپرت میپوشیم رنگامون مکمل هم باشن یا یه رگه هاییش همرنگ هم باشه.... اینجوری به نظرم بیشتر چشم رو نوازش میده تا اینکه هردو دقیقا یه رنگ بپوشیم... البته این نظر فعلیه منه، و شاید یه روز اون مدلی رو هم امتحان کنیم و ببینم که عه اینجوری هم لذت داره واسم..

وای ^_^

چمدونم کوچیکه... یه نفره ست در واقع. ولی خب یه نفره مال وقتیه که بخوای یه سفر دو هفته ای بری و توش رو پر از وسایل کنی.. اگه قصدت واسه چند روز کوتاه باشه میتونی توش وسایل دو نفر رو جا بدی...گفتم مارس جان وسایلت رو جمع کن بیار بذار توی چمدون من...


.......................................................


دیروز صبح وسط کلاسم بودم که یهو یادم افتاد بیریتنی گفته بود آخر هفته میره سفر.. اونقد از به یاد اوردن این هیجان زده شدم کهمغزم  هنگ کرده بود درست یادم نمیومد این هفته رو گفته بود یا هفته ی بعد.. میدونستم اون ساعت از صبح خوابه...منتها بهش تکست زدم گفتم بیرییییییییتتتتت بیا بریم چهارتایی ما هم قصد سفر داریم...

اومدم خونه تلگرام رو روشن کردم دیدم دیشبش بهم پی ام زده بود که میلو پایه اید شما هم با ما بیایید؟؟؟ 

از جام دو متر پریدم هوا! یعنی هم اون توی فکر من بوده، هم من صبحش بدون اینکه پی امش رو بخونم بهش گفته بودم بریم با هم... توی یه تکست کش دار و هیجانی و پر از غلط تایپی بخاطر همون هیجانه نوشتم واااااای خوندی اس من رو؟؟؟؟ دیدم همون موقع هم اون تکست زد که میلو واااای مگه نخوندی پی ام دیشب من رو؟؟؟

بعد اونقدر هیجان زده بودیم که اصلا نمیفهمیدیم چی داریم میگیم!! خب ما سفر زیاد رفتیم با هم منتها مدلش فرق داشت... بعد ولی یه مشکلی بود اونم این که مطمئن نبود بتونه روزی که ما میخوایم بریم مرخصی بگیره... برای همین توی شک و تردید و اعصاب خوردی منتظر موندم تا شب برگرده بگه چیکار کرده... و توی همون حالت مستاصل و منتظر پست قبل رو گذاشتم...

و خب سرتون رو درد نیارم  Hip Hip Hoorayyyyyyy, We're going tomorrow ^_^


....................................................................


یه بار دیگه حساب مشترک رو چک کردم که مطمئن باشم از مبلغش... و بعد حساب خودم رو که این روزا به لطف تولدم و هدیه های اطرافیان مبلغ خوبی توش جمع شده (البته بود!).  سریعا میرم توی مغازه ها و چرخ میزنم تا خریدامو بکنم. من بدم میاد از خریدای طولانی مدت.توی چهل و پنج دقیقه با چندتا کیسه میرم پیش مارس، و با خودم فکر میکنم که چقدر خوبه این یکی اموزشگاه جدیده کنار فروشگاهشه و چقدر خوبتره که مارس تعطیله و شرکت نیس و صبح ها میتونم ببینمش... خریدامو یکی یکی بهش نشون میدم و کیف میکنه از دیدن اونهمه خرت و پرت رنگی...


یکمی دیگه اش می مونه که خب امروز بعد از کلاس عصر رفتم خریدم باز... بی نهایت خوشحالم... از اینکه چهارتایی میخوایم سفر کنیم... خوشحالم از اینکه هیچ استرسی ندارم و خیلی راحت دارم به خونه میگم میرم سفر با مارس!!! که دیگه نگران اون پلیس راه لعنتی نیستم و هزارجور نقشه نمیکشم واسه رد شدن ازش... از صبح تا حالا بالغ بر 20 تا تکست زدم به بیریت و مارس فقط هم با این مضمون که: وااااااااااااااااااااااااااااااااااااای ^_^



.........................................................................

این ترم پدر آموزشگاه ها از دست من درومد بس که کلاسمو هی استاد جایگزین گذاشتم :(( بیشتر از حد مجاز این کار رو کردم و واقعا خجالت می کشیدم بازم مرخصی بخوام... ولی به محض اینکه اکی شد انگار یه بار سنگین از روی دوشم برداشته شد.... و باز سریعا به بیریت و مارس اطلاع دادم که موفق شدیییییم.....بیریتنی هم ج داده بود میلو نفسم هی بند میاد ا زخوشحالی...!




.................................................................


کلی کار دارم.. اول ایمیل کاریم رو چک کنم ببیم استاد راهنما خوند قسمتی از پایان نامه ام رو یا نه... یه نوشیدنی آرامش بخش بخورم و ریلکس کنم بعد برم سراغ کارام... کفشای جدیدم رو بشورم...وسایل رو بچینم توی چمدون... لیست خریدای احتمالی رو بنویسم و تا جایی که امکانش هست خرجای اضافی رو حذف کنم خب بله دیگه باید یاد بگیریم محتاطانه پولامون رو خرج کنیم چون داریم برای پول هردومون زحمت می کشیم و خیلی لازمش داریم این روزا.. لاک زرشکیمو بزنم که تنها رنگیه که دستامو خوشگل میکنه!! اوووه کلی کار..

راستی این سفر اسمش چی میشه؟؟؟ هانی مون که نیس، یه چیز تو مایه های هانی سان مثلا  قلبم از هیجان داره میلرزه!!



یکی از دلایلی که دوست ندارم مارس بیاد اینجا بمونه اینه که فکر میکنم شاید این از هیجانمون کم کنه و ذوقی واسه خونه ی خودمون نداشته باشیم... میدونم این تفکر درستی نیس که خب بالاخره که چی؟! درسته که قبلا با هم موندیم یه سری جاها ولی تعدادش خیلی کم بوده، اونقد کم که میشه شمرد حتی، برای همین واسم هضمش سخته که حالا هر لحظه داشته باشیم همو، مایی که حتی دیت های هفتگیمون هم کوتاه و کم بود بخاطر محدودیت هایی که وجود داشت و حتی تماس هامون...

ولی نمیدونم واقعا همین فکر رو برم جلو یا نه... دو تا از دوستام که متاهل شدن دقیقا دو تا فاز جدا از هم دارن، اون یکی کاملا هرروز با همسرش با همن و کلا توی خونه ی مامان بابای خودش و همسرش یه جای مجزا براشون در نظر گرفته شده.. اون یکی دوستم منتها میگه حتی یه بارم با هم نموندن و نخواستن تا عروسی با هم جایی بمونن..


من همیشه فوبیای تکراری شدن و کم شدنه هیجانات  رو داشتم.. گرچه گاهی خواستم شعار بدم و اینو توی خودم نهادینه کنم که دنبال همیشگی کردنه یه حس نیستم و میدونم ممکنه کم شه و لذت الانش فقط کافیه ولی واقعا ته دلم یه ترس گنده دارم که عه این کار رو نکنیم سیو کنیم واسه بعدا، عه فلانجا نریم باشه واسه بعد...

حتی موقعی که قرار بود با بیریتنی بریم سفر آخرمون هی میگفتم بیا به تعویق بندازیمش، بذار نریم الان که لذتش تموم نشه...



دیشب بابا ازمون خواست حالا که تعطیلی تابستونیه مارس هست بریم سفر دو تایی خودمون!! خب هرجفتمون شاک شدیم از تعجب و این پیشنهاد! با اینحال وقتی اومدیم توی اتاقم بی نهایت من ذوق زده بودم و هیجان داشتم... بعد خودمو اینطور متقاعد میکنم که پس چجوری این خارجیا هزارسال با هم دوست می مونن بعد از هزارسال باز تازه میان هم خونه میشن و بعدتر باز میان ازدواج میکنن و همچنان ذوق و هیجان دارن؟؟

اشکال از مائه که همیشه اینا تابو بوده یا واقعا درستش همینه؟؟؟

من می ترسم سفر رفتنای دوتایی به کرات باعث از بین رفتن هیجان شه... و این واسه من یعنی مرگ! باور کنین راست میگم... دلیل اینهمه دیوونه بازی ها و کارای سوپرایزری رابطه ام (که قدیمی ها از توی وب قبلیم هر 5 شنبه ی طلایی ما رو میخوندن در جریان هستن) هم همین بود که میخواستم همیشه شور و شوق توی رابطه باشه و همیشه کلی فک میکردم که آخر هفته رو چجوری بگذرونیم که متفاوت باشه.. حالا نه که کار شاخی کنم، مثلا در این حد که بادکنک می چسبوندم به ماشینمون، یا مثلا پوشالای رنگی میریختم روی داشبورد با چند تا کاکائو.. یا مثلا یه نوشیدنی جدید درست میکردم میبردم...یا مثلا یه تیپ با یه رنگ خاص میزدم هربار قبل رسیدنش میگفتم شما یه بسته ای با فلان رنگ دارید امروز بیایید فلان آدرس تحویلش بگیرید! از اینجور کارا و حرفا در همین حد... ولی نمیذاشتم و دوست نداشتم این پروسه ی بیرون رفتمون هر هفته مثه سری قبل باشه...


....................................................................

میدونم حسابی دستش خالی شده بابت خرجای اخیر... بهش میگم ما که حساب مشترکمون رو یه ساله به این نیت هی داریم پر میکنیم که یه سفر هیجان انگیز بریم، خب بیا از این خرج کنیم... اولش نمیپذیره ولی خب بعدش میگه که باشه... داریم فک میکنیم که خب مبلغ خوبی هم جمع کردیم و میشه باهاش دو روز فان داشت... باز ولی ته دلم اون حس اذیت کننده میگه به تعویق بنداز، بذار واسه بعد...






خب بله امشب بعد از دقیقا یک ماه و یک هفته خونه ی ما خالی از مهمان شد!!! متعجب نشید این یه موضوع خیلی عادیه برای خونه ی ما که خب معمولا من فقط یه کمی گاهی بهش اشاره میکنم چون اصولا آدم غرغرویی نیستم و خیلی کم پیش میاد از بدیا بگم ولی این پست قصدش رو دارم :))

ولی خب انصافا دیگه به تنگ اومده بودم از دو هفته قبل تر. چون اتاقم به شدت شلوغ شده بود و شلوغی وسایل تزیینی هم بهش دامن میزد.. بعد حالا امشب بعد از مدت ها توی اتاقم آرامش دارم و دور و برم هیچ وسیله ی اضافه ای نیست... میتونم یه دوش طولانی مدت و خوب بگیرم و وسایل حمامم رو به طور کامل ببرم و از ماسک ها و ژل های شست و شو ام استفاده کنم و بعدش هم بیام چای سبزم رو بنوشم و با خیال راحت آپ کنم... یا حتی وقتی از کار برمیگردم روی تختم هیچ بنی بشری لو نشده و میتونم راحت برم توی جای گرم و نرم خودم...


چشمم به تقویم میفته یک شهریور... امسال برای من نیمه ی اول سال به شدت زود و تند گذشت و همش با انتظار به رخ دادنه اتفاقا.

خیلی هم اتفاقا خوب بود و این فداکاری مارس بود که میخواست رویاهای من رو پیوند بده با واقعیت چون من همیشه دوست داشتم اتفاق های خوب رابطمون توی روزای خاصی رخ بده.. مثلا من دوست داشتم اردیبهشت آغاز مطرح شدنه رابطمون باشه. که تمام تلاشش رو کرد تا اوضاع رو تا اردیبشهت هندل کنه..

مثلا میخواستم روز سالگرد شروع رابطمون آغاز دوره ی نامزدیمون به صورت رسمی هم باشه که همینم شد... و از اون مهم تر مصادف شدن یکی از مراسم های اصلیمون با تولدم...

94 بهترین سال زندگیم بود... 

و حالا شهریور اومد... شهریور همیشه برای من نوید بدو بدو کردنه! نوید شروع کارای جدی و تحصیلی...

تصمیمات جدیدی برای کارم دارم... و اینکه خب دیگه واقعا بسه تعلیق کارای پایان نامه... 



....................................................................................

ابروهام رو برای جشن که رنگ کرده بودم هنوز رنگش همونطوری خوب مونده و خیلی خوشم میاد از این رنگ.. مارس هم میگه که   اینطوری بیشتر بهم میاد و قیافه ام رو روشن تر میکنه و چون همرنگ چشمهام شده جذابتر شده چهره ام... مارس آدم الکی تعریف کردن نیست اصلا.. میدونم وقتی یه چیزی رو میگه خوبه یعنی واقعا خوبه... این پاراگراف یهویی نوشته شد آخه وسطای نوشتن پاراگراف بالا خودمو توی آینه نگاه کردم باز خوشم اومد از رنگ ابروهام :))




..................................................................


یه خانوم خارجی که از دوستانم هست رو توی فالویینگهام دارم که زوج موفقی هستن.. بعد اون روز میخواستم براش کامنت بذارم دیدم کامنت بالاییه من براش به انگلیسی نوشته بود نمیخواید بچه دار شید؟ به اسم کامنتر که دقت کردم دیدم بله ایرانی هست! کلا ما همه جا باید نشون بدیم که استادیم توی سوالای مزخرف کردن از دیگران...

بعد یه دوست مشترکی با این خانوم خارجی دارم که معتقده ایشون خیلی مغروره.. ولی من میگم مغرور نیس منتها خیلی خوب بلده گند بزنه به کسی که احترام خودش رو نگه نمیداره...

من خودم شخصا آدم همیشه مهربون و لبخند داری هستم. یعنی محاله منو کسی حضوری ببینه و حس کنه من آدم بی تفاوت یا بد اخلاقی ام! با اینحال یه ویژگی بارز دارم که از نظر خیلی ها مسخره ست ولی خودم قبولش دارم اینه که من بلد نیستم با آدمایی که بدن خوب باشم!! فک میکنم همه ی آدما لایق این هستن که بهشون محبت بشه و باهاشون خوب برخورد شه مادامی که خودشون نشون بدن لیاقتش رو ندارن.. و من خیلی آدم مزخرفی میشم توی برخورد با اینجور آدما و اصلا احساس نمیکنم که باید آبروشون رو نبرم یا مراعات کنم! قانون رابطه های من اینجوریه که تا وقتی خوب باشی خوبم!

مثلا وقتی یکی از همکارام مدام غر میزنه و حس های بد میده و نکات منفی رو همیشه میبینه و میگه واسه من تبدیل به کسی میشه که وقتی داره حرف میزنه میگم عذر میخوام باید برم و دقیقا وسط حرفاش رامو میکشم میرم و اصلا  برام مهم نیس که بفهمه دارم بهش بی احترامی میکنم...

بعد این وسط مثلا یکی از دخترای کلاسام که اتفاقا بزرگ و بالغ هم هست هر جلسه یه حرکت بیشعورانه از خودش نشون میده  اونم اینه که اول کلاس گوشیش زنگ میخوره و بی اجازه میره بیرون و باز بی اجازه میاد تو! اولین بار که این حرکت رو دیدم وقتی رفت بیرون نگاهم همونطوری دنبالش رفت و خیره موند! بقیه ی بچه ها خندیدن و فک کردن با حالت شوخی دارم اون مدلی زل میزنم به در! باز هم این کار رو تکرار کرد این بار فقط سرم رو تکون دادم.. دفعه ی سوم که این کارو کرد وقتی برگشت کاملا ایگنورش کردم، خواست برگه ی رایتنیگش رو بده که من هم نگرفتم و گفتم بعد از کلاس... فهمید ناراحت شدم. وسطای کلاس دید که همچنان ایگنوره گفت استاد من مشتریم زنگ زد باید جواب میدادم! 

اونقدر توی دلم ازش بدم اومده بود که حتی نخواستم جوابش رو بدم بگم من با زنگ  خوردن گوشیت مشکلی ندارم، مشکلم اینه که کلاس رو با .... عوضی گرفتی و حتی اجازه گرفتن رو هم بلد نیستی با این قد و هیکلت... ولی خب جواب ندادم. چون من آدم جواب دادن به کسایی که احترام گذاشتن رو بلد نیستن نیستم!

نمیدونم شاید قوانین من سخت باشه و از نظر بقیه حساس به نظر بیام. ولی خب من همونطور که نمیتونم بدجنس و بدذات باشم توی برخورد های اول، نمیتونم هم بگذرم از کسایی که بی احترامی میکنن حتی با جمله های ساده ای که به نظر خودشون اکی هست!

من اصلا و ابدا آدم خوبی نیستم. بی نهایت اعتمادم به نفسم بالاست و خودم رو دوست دارم و این خوشایند خیلی ها نیست (که البته برام اینم مهم نیس). ولی همیشه یه ویژگی بارز داشتم و دارم و اونم اینه که از کمک کردن و حس خوب دادن به آدما دریغ نمیکنم. هرجایی حس کنم کمکی ازم برمیاد سریعا انجامش میدم. هیچ وقت به هیچکس نگاه اه و پیف نمیتونم داشته باشم. ممکنه حس خوبی نگیرم از کسی ولی خب اجازه نمیدم این توی حرفام و رفتارم هم نمود پیدا کنه... بعد من فکر میکنم بی آزارترین موجودی ام که آدما میتونن ببینن. اینو من نمیگم. سالها خوابگاهی بودن و تایید هم اتاقی های مختلفی که داشتم این رو بهم ثابت کرده... حتی این یه سال و نیم ارشد هم اتاقیام وقتی منو میخواستن  به یه آدم جدید معرفی کنن میگفتن میلو کم حرف ترین و بی آزارترین عضو اتاق.. خب طبیعتا با همچین شخصیتی نمیتونم مدل های دیگه رو هم تحمل کنم! بعد من استاد طعنه زدن و گند زدن به شخصیت کسایی ام که پاشون رو میذارن رو دمم درحالیکه باهاشون کاری نداشتم من، و متاسفانه هیچ وقت هم احساس پشیمونی نمیکنم بخاطر همون قانونی که گفتم: تا وقتی خوبم که تو خوب باشی و نشون بدی لیاقتش رو داری... که خب این در شان رفتار یه خانوم متشخص نیست ولی واقعا نمیتونم کنترلش کنم و حس میکنم بهم خیانت شده!



.....................................................................................

همیشه خوشم میومد از کاپل هایی که بعد از ازدواجشون توی سوشال نت ورک ها عکس دوتاییشون رو میذاشتن... شاید بعضیا بگن این عقده ای بازیه یا همچین چیزایی.. ولی من فک میکنم یجور احترام گذاشتنه به رسمی شدنشون.. که خب اینجوری همه ی کسایی که باهاشون در ارتباطن اینو میفهمن و اعلام میشه به همه...

بعد از مارس خواستم تا یه مدت توی پروفایل هامون عکس دوتایی بذاریم. خوشبختانه مارس اصلا اهل سوشال نت ورک ها نیس و سالی یه بار به اف بیش سر میزنه و توی گوشی هم فقط واتس آپ رو داره.. ولی خب همونا رو هم عکس خودمون رو گذاشته...

بعد قبلا گفته بودم که اددلیستاش خانوما هربار که من براش پستی میذاشتم به صورت خیلی تابلویی نه لایکی میکردن نه کامنتی؟؟ این بار خیلی تابلوتر باز همین کارو کردن :)) مارس قبل از اعلام کردنه ازدواجمون یه پست غیر مرتبط گذاشته بود که اکثر همکارای خانوم لایک و کامنت گذاشته بودن، پست بعدی که راجع به خودمون بود فقط با استقبال آقایون پیجش قرار گرفت و اینبار من واقعا خنده ام گرفته :)))


لذت میبرم از دیدن عکسامون رو پروفایلمون... یجور حس امنیت خوبی برام داره نمیدونم چطور توصیفش کنم... اگه دیدین کسی این کارو میکنه دور اطرافیانتون خواهشا بهش خرده نگیرید! اگه نمیپسندین خودتون این کار رو نکنین ولی از اونا هم ایراد نگیرین... من با بقیه کاری ندارم ولی این به خود من یه حس خیلی خوبی میده که توصیفش نتوانم!!!





....

گفتم اول بریم فلانجا اون خریدو انجام بدیم بعدش از همون ور چون ورود ممنوعه باید دور بزنیم میریم نون هم از همون دور برگردونش میخریم... بعد هم تکست زدم به خواهر سومی گفتم ما چیا رو میخریم اونا چیا رو بخرن..

یهو گفتم عه مارس ناراحت نشن یه وقت، اونا ما رو دعوت کردن من دارم برنامه ی خرید رو میچینم..

خواهر سومی زنگ زده گفته نظرت چیه فلان کار رو هم بکنیم؟؟ گفتم باشه، و بعد بازم برنامه شو چیدم...

دست خودم نیس، توی روحیه ام برنامه چیدنه... گفتم مارس تو که میدونی من لذت میبرم از مدیریت کردن اوضاع...کسی ازم نرنجه؟!

مارس خودش ذاتا یه ذهن مهندسی و طبقه بندی شده داره ولی همیشه بهم میگه از وقتی با منه دیگه خیالش راحته و هی میگه میلو تو برنامه ها رو بچین، تو یادم بنداز.. این واسه من خیلی ارزشمنده... من واسم مهمه توی اندک توانایی هایی که دارم خوب باشم.. فکر میکنم همیشه بدم میومده از اینکه هزارتا چیز بلد باشم.. دوست داشتم همیشه یه چیز رو بلد باشم ولی خوبه خوب...توی خوابگاه اون موقع ها همیشه موقع خرید، موقع بیرون رفتن، موقع غذا درست کردن برای تعداد زیاد، تقسیم خوراکی ها و کارای اینجوری بچه ها میگفتن میلو بیا بگو چیکار کنیم....


............................................................

صبح زودتر بیدار شدم باز چیزایی که لازمه رو هم تکست زدم مارس آماده کرده، با بقیه هم هماهنگ شدیم...

توی جاده کنارش نشستم... باورم نمیشه که عه، دارم جاده ی محبوبم رو با مارس میرم... شناسنامه هامونم همراهمونه تا هرکی چرت گفت بکوبیم توی دهنشون :)) من برای اولین بار توی تفریح با مارس گوشیم رو بی خیال شده بودم چون ترسی همرام نبود که هی چک کنم تماسامو ... 

باورترم نمیشه که عه، خانواده اش جا رو برای من کنارش باز کردن، من آفیشالی شدم همسرش که از این به بعد بقیه میرن کنار میگن میلو بیاد اینجا بشینه...


که پسرا دارن برام لقمه میگیرن میگن زندایی بفرما، که عه زنعمو مواظب باش... که یجور خوبی همشون مهربونن باهام... 


........................................................................

دراز کشیدم کنارش، پامون توی آبه، نگاش میکنم، میگم چشم زیتونی من؟؟؟ خیره میشه بهم، میگم چشات همرنگ محیط شده مارس...


فکر میکنم این جاده رو نمیشه دست هرکی رو گرفت ورداشت برد... نمیشه پیچ و خم هاشو با هرکی رفت و خوش گذروند... خوشحالم که با هیچکس قبلا اونجا نرفتم و توی دلم سیوش کرده بودم واسه کسی که ابدیه توی زندگیم... 



برگشتنی دیگه گیج خواب بودم.. نفهمیدم کی خوابم برد، ولی تمام مدت دستامو توی دستاش حس کردم... توی خواب این اومده توی ذهنم که مردا باید بلد باشن توی جاده های پیچ و خم دار، هم دست دخترشون رو بگیرن هم بتونن خوب رانندگی کنن و دنده عوض!

........................................................................


خدایا شکرت...