پادری درست کنم و یه راگ (نمیدونم به فارسی چی میگن که آیا قالیچه واسه اون چیزی که مد نظرمه درسته کاربردش یا نه..) درست کنم با نخ های رنگی...
مگنتهای روی یخچالم.. نقاشی های روی دیوار خونه... اینا همشون تصویب شدن فقط مونده اثاث وسیله های اصلی :))
این روزا عشق به مارس رفته توی انگشتای دستم و میخواد بپاشه بیرون که هر قطره اش یه رنگه..
کاغذای رنگی و چندتا رول روبان سفید و پهن.. روبان پولکدار، روبان گیپوری، سایت های تزیین و عکس های سیو شده توی گوشی... ته همشون یه حس خوشبختی عمیق از داشتن مردی که می پرستمش با همه ی نقص های رفتاری ای که ممکنه داشته باشه... بیایید از خوشبختی هامون بگیم.. مگه میشه نباشیم؟؟ مگه میشه چیزای کوچیک ریز و دلخوش کن نداشته باشیم؟؟
برنامه ی کالری شماری، کتونی های صورتی، عکس از نیم رخ بدن و تمام رخ و فوکس کردن روی نقاطی که باید اصلاح شه فرمش... آب کرفس و نون سنگک و سالاد..
پی دی اف های نخونده، کلاسور پایان نامه،خودکارای آبی و مشکی برای یاد داشت خوندنه مطالب و دسته بندیشون...
کتاب های آموزشگاه، برنامه ریزی کلاسا، لیست نمره ها، هوای گرم و ساعت های سر ظهر کلاس داشتن و عصرا ولو شدن روی تخت همراه با یه کاسه بستنی یا آلبالوی خنک و نمک زده...
این روزای منه... اون خط های بالاتر رو بیشتر دوست دارم...
فک میکنم اگه یه سری چیزا رو برای یه تایم محدودی داشته باشیمشون بیشتر قدرشو میدونیم. مثلا برای منی که سالها آخر هفته ها هم کار کردم، آخر هفته ام تازه مفهوم پیدا کرده..
الان حدود شیش ماهه که به این نتیجه رسیدم که جمعه باید جمعه باشه و پنج شنبه نیز هم! که دیگه هرچی آموزشگاه بهم اصرار میکنه اصلا تایم نمیدم این روزا رو بهشون. حتی واسه ترم جدید که جوگیر شده بودم و پنج شنبه ظهر رو زده بودم باز با خجالت و شرمندگی از سوپروایزر خواستم کنسلش کنه و اون هم با ناراحتی و دلخوری گفت این کار رو دیگه تکرار نکن... دیدم نمیتونم واقعا دیگه آخر هفته سرکار باشم... چون بی نهایت لذت میبرم از تعطیلات آخر هفته ام حتی اگه تمام مدت دراز کشیده باشم روی تختم و هیچ جایی نرم حتی با "نامزدم" :))
بعد حالا فک کن چهارشنبه اش هم تعطیل باشه! یعنی نهایت لذت... یعنی که فرصت میکنی ناخن هاتو سوهان بکشی، که پیج های ورزشی مورد علاقه ات رو زیر و رو کنی از دیدن هیکل های سیکس پکی غرق لذت بشی، که هی دخترک چشم سیاه رو صدا کنی و بهش بگی بیا تو بغلم یکمی وول بخور واسم و دغدغه ی ساعت رو هم نداشته باشی ، که کمدت رو بریزی بیرون و گرد گیری کنی، و کلی از این کارا و بتونی تمام سه روز تعطیلی رو اینجوری لذت ببری!
.......................................................................................
پارسال برای تابستونم این هدف رو داشتم که حقوق هفت رقمی داشته باشم. خیلی هم خودمو خسته کردم توی اون راه و هرروز از صبح زود تا دیر وقت کار میکردم. حتی اخر هفته هم نداشتم و پنچ شنبه و جمعه هم میرفتم سر کلاس... آخرشم به هدفم رسیدم و خلی لذت داشت واسم. امسال توی مموری جار یه نوت میندازم که "متشکرم که بدون اینکه لازم باشه مثل پارسال سخت کار کنم شرایطی برام فراهم شد که حتی بیشتر از مبلغ پارسال درآمد داشته باشم و به طور عجیبی حتی سه روز در هفته ام هم خالی باشه و خستگی در کنم..." اینجاست که میگم آدم باید یه سری چیزا رو یه مدت نداشته باشه بعد بهشون برسه تا واسش لذت بخش بشه...
شماهایی هم که می نالید که جمعه دلگیره و فلان، بی زحمت دو سه سال به خودتون سختی بدید و مثل روزای عادی صبح زود برید سرکار، بعد این روند رو بذارید کنار ببینم بازم جمعه تون رو دلگیر و کلافه میگذرونین؟؟!!
.................................................................................
صبح ها که بیدار میشم به محض باز کردنه چشمهام پرده ی اتاق رو میشکم کنا رو از دیدن اون حجم سبز رنگ درخت بالکنم حسابی سرحال میام. دارم فک میکنم به محض اینکه به آخرای شهریور برسیم جای تخت رو عوض میکنم. آخه اصلا نمیتونم دیدن برگای خشک و بعد کم کم شاخه های لخت رو تحمل کنم.. هیچی به اندازه ی دیدن هوای گرفته و درختای خشک و بی برگ حالمو خراب نمیکنه...
...............................................................................
صداش میکنم توی جواب می نویسه: jun?
بهش میگم جون رو با "u" ننویس. با دو تا "O" بنویس. اینجوری سک...سی تره!
حالا از اون روز به بعد صداش که میکنم واسم می نویسه: Jooooooon?... گاهی که میخواد هیجان زده ترم کنه وسطاش کپتال o هم میذاره به این شکل: JoooOOOOOOOooon?
:)))))
تو اون یک سال و نیمی که اون شهر بودم، یه شب فقط نیم ساعت مونده بود به تموم شدنه وقت ورود به خوابگاه. خیلی دلم گرفته بود توی اون وبم نوشته بودم میخواستم بدون مارس خوش گذروندن رو تجربه کنم و یادم بیاد قبل از اون چیکار می کردم یا اگه نباشه یه روز چیکار میکنم...
دوییدم حاضر شدم رفتم بیرون از یه دکه ای دو نخ وینستون گرفتم و بعدش رفتم کافه ی روبه روی خوابگاه. دلم هم بستنی میخواست هم سیب زمینی و پنیر، هی دل دل کردم دیدم نمیتونم بینشون یکی رو انتخاب کنم. هرجفتشو سفارش دادم. خصوصا که روزای امتحان بود و مجبور شده بودم چند روزی اونجا بمونم و ذخیره ی غذاییم تموم شده بود و حسابی گرسنه ام شده بود از ظهرش ولی حجم کتابم زیاد بود نشده بود برم خرید..
بعد وقتی سفارشم رو اورد خجالت کشیدم از اونهمه حجم به اون گندگی! فک میکردم که یارو الان با خودش میگه لابد منتظره یکی دیگه هم هست!
بد انقد بوی هرجفتشون زیاد بود و من گرسنه ام بود و دلم یه طعم جدید میخواست یه قاشق از کیک بستنیم میخوردم یه قاشق از سیب زمینی پنیرم. با جرات میتونم بگم یکی از لذت بخش ترین طعم هایی بود که تجربه میکردم! یه داغی و شوری و خنکی و شیرینی ملویی میپیچید توی دهنم که یادم نمیره و اینکه میدونم دیگه نمیتونم اونجوری بخورم!!!
بعد فقط چندتا تیکه از سیب زمینیم موند و یه تیکه ی کوچیک از کیک توی بستنیم..
اینا رو همه رو در عرض ده دقیقه خوردم چون دیرم شده بود و بعدش تند تند وینستون هامو کشیدم و پریدم خوابگاه... یه چند دقیقه ای از وقت قانونی گذشته بود ولی خب خانومه چون میدید من همه اش دو روز در هفته اونجا میرم و همیشه سر وقت رفتم و اومدم کاریم نداشت.. اصلا از قیافه ام تابلو بود که توی اون شهر هیچ کاری نمیکنم و دیگه سنم از شیطونی گذشته!
...........................................................................
گاهی که هوس کیک بستنی میکنم میرم یه بسته بستنی کیلویی شکلاتی میخرم و چندتا بسته کیک از این مدرسه ای ها!! بعد واسه خودم این دوتا رو میکس میکنم و میخورم... هوس شبونه رو میخوابونه! چیز خوبیه!
.............................................................................
امروز توی کلاس بزرگسال دخترونم دوتا شاگرد جدید داشتم. یه خانوم 42 ساله و یه دختر جوون تر. تعداد این کلاس خیلی زیاده. با اینکه کلاسمون نسبتا بزرگه ولی عملا تا نزدیک میزم نشستن...
من عاشق اون لحظه هایی ام که تن صدامو میارم پایین و با سر انگشتم آروم میزنم روی میز و نکته های مهم رو با تن صدای آروم میگم. اینجوری حواسا شیش دنگ میاد سمتم و من برای اینکه حواسا بیشتر جمع شه مکثای طولانی میکنم تا دقیق چشم های همه رو نگاه کنم و مطمئن شم حواساشون با منه...
هیچ وقت توی این شیش/هفت سال تدریسم تن صدامو بالا نبردم برای ساکت کردنه کلاسا و حتی ضربه ی نسبتا بلند هم روی میزم نزدم اصلا. چه بزرگسال چه بچه ها چه مختلط چه کلاسایی با تفکیک جنسیتی... توی هیچ کدومشون...دلیلشم اینه که فک میکنم حرمت آدما توی کلاس با این مدل جلب توجه میشکنه... هم اینم که من همیشه توی دلم برای مدرسا/استادایی که آروم ولی جدی بودن احترام خاصی قائل بودم برعکس از اون جیغ جیغوها و صدا بلندای شوخ و سرخوش همیشه بیزار... این توی حوزه های دیگه هم صدق میکنه. کلا جذب آدمای جدی و محترم میشم تا شوخ و سرخوش!
............................................................................
حقیقتش اینه که وقتی دیگه پای خانواده ها هم میاد وسط یه سری تغییرا توی رفتارا ایجاد میشه و ناگزیره.. امروز به مارس گفتم این روزا با اینکه مشکلی نیست ولی خب گاهی یه نمه از بدجنسی های هم رو میبینیم که اونم اکیه چون داریم از خانواده هامون حرف میزنیم و این حرف زدن زمین تا آسمون با اون وقت ها فرق داره... راهش اینه که با آرامش حلش کنیم.. اولش ناخودآگاه عصبانی شده بودم و تن صدام رفته بود بالا. مارس با جدیت گفت میلو اون بلندگو رو بذار زمین و سعی کن آروم باشی چون اینجوری به حرفات گوش نمیدم فقط اوضاع رو بدتر میکنی...
من میدونم هیچی به اندازه ی تند حرف زدن مارس رو عصبانی و کله شق نمیکنه. بدش میاد از تند و تیز حرف زدن..
بعد من همیشه سعی کردم حرفامو بی کلیشه و سریع بهش منتقل کنم. امروز که داشتم یکمی مثال میزدم دیدم مارس گفت میلو لطفا برو سر اصل مطلب و خواسته ات رو بیان کن.. فهمیدم که راست میگن مردا از مثال و حاشیه خوششون نمیاد.. مثل همیشه خواسته ام رو خیلی صادقانه بیان کردم. اولش متعجب شد بعد ولی گفتم لطفا کمی فکر کن و مگه نخواستی که بگم چی میخوام؟؟؟خب گفتم دیگه، پس ری اکشن درست نشونم بده..
یکمی سکوت کردیم.. بعد برام توضیح دادکه بهش فکر میکنه و حواسش رو جمع..
من همیشه بدم میومده بخاطر تایتل آدما بهشون اجازه ی هرکاری بدم. مثلا مامانه که باشه، باباست که باشه.. عموئه خاله ست هرکیه.. محترمانه اگه خوشم نیاد رد میکنم... مارس ولی میگه اشتباست.. میگه تو بگو باشه ولی بعدا کار خودتو بکن.. بزرگترین مشکلم همیشه با بابا همین بوده.. که نمیتونم زورکی بگم چشم و زیرکی کارمو بکنم! فک میکنم این خواسته ی منه.. چرا باید بگم باشه ازش میگذرم و بعد در خفا انجام بدم؟؟؟ البته که اجالتا این کارو انجام دادم اغلب و همیشه هم حس منفیش باهام بوده....
......................................................................................
کاش آدما بفهمن وقتی یه چیزی بهت حس خوب نمیده به زور نخوان بگن که اشتباه میکنی... اکی من اشتباه میکنم، بذار خودم اینو بفهمم.. خب بابا به تعداد تن هایی که توی دنیا وجود داره دوبرابرش طرز فکر گوناگون هم هست.. اذیت میشی؟؟ مخالفی؟؟؟ خوشت نمیاد؟؟؟ فک میکنی اه چقدر مسخره و چیپ؟؟ fuck off خب، مریضی؟!
واسم کلیپی رو میفرسته که چون نصفه شبه حوصله ی پیدا کردنه هندزفری رو ندارم. با صدای میوت گوش می دم بهش. نمیفهمم از حرفاشون چیزی، ولی خب کاملا معلومه چی میگن.
یه خانوم و آقای جوون که ظاهرا ازدواج کردن رو میارن میشونن روی صندلی. زیرنویس میشه که Are u ready guys?
و بعد صحنه تند میشه و دو تا گریمور میان تند تند هردوتای اونا رو گریم میکنن و بعدش کلیپ نرمال پلی میشه. تبدیلشون کردن به مرد و زنی که مثلا ده سال از سنشون گذشته. هم رو نگاه میکنن و یهو با تعجب میزنن زیر خنده که عه چه عوض شدی ده سال سنت اضافه تر شده.. یکمی با هیجان و خنده همو نگاه میکنن. باز صحنه تند میشه و بازم گریم. تبدیل میشن به یه مرد و زن مثلا پنجاه ساله با خط های عمیق تر توی صورتشون. هم رو نگاه میکنن، این بار با تعجب بیشتری ولی خنده ی کمتر. خانومه اینه رو میگیره دستش و خودش رو نگاه میکنه. ناراحت میشه یکم. ولی خب نگاه هر جفتشون به هم همچنان عاشقانس. لابد این توی ذهنشون اون لحظه میگذشته که so we'll get older some day
برای اخرین بار تبدیلشون میکنن به یه زن و مرد خیلی خیلی پیر. که مرده موهای فوق العاده کم پشت براش گذاشته میشه و خانومه هم یه کلاه گیس با موهای کوتاه و سفید براق!
این بار وقتی همو نگاه میکنن نفسشون بند میاد. خانومه گریه اش میگیره. آقاهه اگه اشتباه نکنم درست یادم نیس اشکای خانومه رو پاک میکنه و برای مدت طولانی بی حرف همو نگاه میکنن و چند جمله ای هم رد و بدل...
خب گریه ام شده بود نصفه شبی...
مارس گفت میلو اینو فرستادم که بگم میخوام وقتی این سنی شدیم هم همینقدر دوست داشته باشیم همو.. که بدونی با بالا رفتنه سنمون عشقمون کم نمیشه نباید بشه...
این روزا مارس از هرجایی این کلیپ ها یا سایت ها و عکسای مربوط به ازدواج رو میبینه برام میفرسته. حس امنیت بهم دست میده که براش مهمه.. که مثل بعضی مردای دیگه نترسیده یا با شک و دو دلی قدم برنمیداره...
اون روزی لینک یه سایت رو فرستاده بود که با نقاشی انیمیشنی کارهای ریز ولی مهم توی روابط روزمره ی مرد و زن رو نشون میداد. مثلا که اگه دختره توی پذیرایی خوابش برده موقع درس خوندن یا هرچی پسره بیاد روش پتو بندازه و خودشم کنارش بخوابه..
..................................................................................
منم مثل مامان. اگه روزی خالی باشم از عشق، دل به هیچ کاری نمیدم لابد.. نه آشپزی نه تمیزکاری..
یه سریا هستن که برعکس، اگه از شوهر و بچه هاشون ناامید باشن میرن توی آشپزخونه تایم میگذرونن، غذاهای خوب میپزن و با حوصله.. ولی منم مثل مامان برعکس اون یه سریا عمل میکنم...
بعد فک میکنم توی هر خونه ای که عشق جاری هست باید یه سر کاردستی ها باشه که خانومه درست کرده باشه.. که نشون بده حال خوبش رو..
من حال خوبم رو با درست کردنه یه آویز از تمام صدف هایی که اینهمه سال جمع کردم نشون میدم...
از چندماه دیگه کم کم شروع میکنم به ساختنش...
تایید کامنتای پست قبل رو سر فرصت انجام میدم. الان ساعت 3 هست و لپ تاپ خاموش بود و اتاق نیز هم، یهو دلم نوشتن خواست. فقط نوشتن...
.......................................................................
با خودم فکر میکنم که یه مدتی لج و لجبازی کردم گفتم وجود نداری. اتفاقا هیچ مشکلی هم نبود که بخوام بگم چون اینو حل نمیکنی وجود نداری. بعد دیشب میگفتم حس خوبیه که آدما به یه چیز، سفت و سخت ایمان داشته باشن.. من همیشه یه سری ایده هایی داشتم که هرچقدر هم اشتباه، سفت و سخت بهشون پایبند بودم. بعد اون پایبند بودنه همیشه حس خوبی میداد بهم.. بعد فک کن به یه حس قوی، به چیزی که فک میکنی کل جهان توی دستشه ایمان داشته باشی.. خب دیگه اصلا نمیتونی روی زمین راه بری! مسلما روی ابرا سیر میکنی همیشه..
......................................................................
دارم چیلیک چیلیک اشک میریزم و تایپ میکنم براش. باهام حرف میزنه. آخرش میگه که میلو حلش میکنیم اصلا مشکلی نیست من به این موضوع احاطه ی کامل دارم و تحت کنترلمه..
بهش میگم مارس تو بهترین شنونده توی کل زندگیم بودی..
حقیقت اینه که من هیچ وقت شنونده ی خوب توی زندگیم نداشتم. همیشه خودم شنونده بودم. من یادم میاد حتی وقتی 4/5 ساله بودم مامان مینشست کف آشپزخونه و گریه میکرد. من می نشستم پیشش و دلداریش میدادم..
بعد کم کم یاد گرفتم مشکلاتمو تا حل نکردم به زبون نیارم. اصلا به نظرم این شد یه تابو. من دوست نداشتم/ندارم خودمو جلوی بقیه باز کنم. دوست نداشتم/ندارم مشکلاتمو/غصه هامو برای بقیه بگم.. با خودم همیشه اینطور فکر کردم که اگه قراره اصلاحی صورت بگیره یا هرچی باید توی خفا باشه و پیش خودم توی خلوت خودم.. چه لزومی داره بقیه بفهمن ضعف های من رو درحالیکه هیچ کاری هم از دستشون واسم برنمیاد..
واسه همین همیشه وقتی غصه های بزرگ قلبمو خراش داد حتی به صمیمی ترین دوستم هم نگفتم تا حل شه..
بعد حالا دارم با مارس حرف میزنم راجع به هرچیزی.
بهش میگم مارس مرسی که برای حرفام هیچ وقت یه "ای بابا، درست میشه" تحویلم ندادی. من یا حرف نمیزنم یا اگه بزنم هم دلم راهنمایی میخواد. یه راهنمایی درست و اصولی... گفت مرسی که باهام حرف میزنی
بهش گفتم اصلا یادته حتی اون شب قبل از دیت داشتن واسه اولین بار چت میکردیم چی شد که اونقدر حرفامون طولانی شد؟؟
چون من صبحش مصاحبه داشتم و بهت گفته بودم استرس دارم. تو گفتی خب با دوستت حرف بزن تا آروم شی و من بهت گفتم شاید تعجب کنی ولی توی این بیست وسه سال زندگیم تا حالا دوستی برای درد دل کردنه مشکلاتم نداشتم.
تو توی جواب گفتی اولا که آره خیلی جای تعجب داره و از دخترا بعیده این، دوما که من تا الان فک میکردم تو بیست سالت باشه :))
و بعد بهم گفتی اگه صلاح میدونی که به شاگردت اطمینان کنی میتونی باهام حرف بزنی من فردا تعطیلم و میتونم بیدار بمونم و بهت تکست بدم..
و اینجوری شد که تا ساعت 4 صبح حرف زدیم و بعدش تو ازم خواستی فرداش منو ببینی و بعد از مصاحبه ام من رو برسونی مترو که میخواستم برم تهران...
اون شب که حرف میزدیم حتی فکرشم نمیکردم که به اینجا برسیم... مثل همیشه از خیلی حرفا فاکتور گرفته بودم اون شب چون دلم نمیخواست اطمینان کنم به کسی که نمیدونم اصلا تا فردا شبش آیا باز هم بهم تمایلی داره یا نه...
......................................................................
میدونی کجای دیدن عکسا یا دیدن جمع خاله ها غصه ام میگیره؟؟ اونجایی که میبینم چهارتاشون نشستن کنار هم و دارن حرف میزنن... خاله ق رو نگاه میکنم میبینم موهاش از فرق سر سفید شده، و داره به خاله ف میگه من میتونم درکت کنم و من هم مثل تو شوهرم رو از دست دادم!
مامان و خاله زیبا که کوچیکترن حرفی برای زدن ندارن. هم رو نگاه میکنن. مامان خط عمیق از کنار پره های بینیش تا لبش افتاده و خاله زیبا خط عمیق اخم بین ابروهاش...
یاد اون عکسی میفتم که پنج تایی روی زمین ولو شدن و دارن با هم حرف میزنن. عکسی که مال چهل سال پیشه. که هیچ کدوم حتی ازدواج نکرده بودن چه برسه به اینکه شوهراشون رو از دست داده باشن..
زندگی همینقد تخ..میه! یهو به خودت میای میبینی هیچی دیگه نمونده. چیکار میکنی با خودت و بقیه؟؟! آدم باش!
مامان خوشگل بوده/هست. البته که نقص هایی داره توی صورتش، ولی در کل زن زیباییه. نه که مامانم باشه بگم.. نه.. اینو بارها گفتم. یه جفت چشم سیاه و خیلی درشت و خمار، با موهای فوق العاده فوق العاده فوق العاده پرپشت و بلند!
بعد حالا چی مونده؟ اونقدر پشت پلکش چروک های ریز افتاده که من از نوشتنش غصه ام میشه.. موهاش درسته که هنوز به همون قوت خودش باقیه ولی تارهای سفید اون خرمن مشکی براق رو بی رنگ و بی جون کرده...
.............................................................................................
ایده ام رو برای قرآن، موقع خوندنه خطبه ی عقد به مارس میگم. بی نهایت استقبال میکنه.. طبق معمول بعد از عملی شدنش می نویسم.. البته که هنوز خیلی مونده تا اون موقع. دیگه نمیخوام واسش پیشاپیش ذوق داشته باشم تا یه اتفاق بیفته و باز خراب شه اوضاع..
...............................................................................................
این چند خط واسه توئه ...!
هرچی میگذره بیشتر دلم میسوزه.. تو مسئول خیلی چیزا هستی دختر. حس هایی که تمام این مدت عوض کردی..تمام این مدت.. و این اواخر، هرکس یه پستی میذاشت اونقدر ذهنمو منفی کرده بودی که مدام فکر میکردم نکنه با منه، اونم منی که همیشه کوه اعتماد به نفس بودم و به قول خودت حال بهم زن!!!! تمام این مدت تبدیل به یه نویسنده شده بودم که محال بود اگه هر پستش نه، چند پست درمیون حتما با طعنه و کنایه می نوشت.. این چند روز بارها وبتو باز کردم تا برات بنویسم چی شد که اینجوری کردی؟ دستم نرفت به سمت کلمه ها... منی که یادمه هربار اگه پستی میذاشتی محال ممکن بود ننویسم برات..
با خودم میگم کاش علنی نمیکردم کاری که کردی رو.. نمیگفتم به بقیه اسمت رو. ولی باز میگم باید برات عبرت میشد.. خیانت در امانت گه ترین کاریه که بشر توی تاریخ زندگیش انجام میده. توهین به رابطه ی عاطفی آدما, به کسایی که دوست دارن، به آدمی که می پرستن خیلی گناهه دختر.. اونم منی که بعد از سالها و برای اولین بار دلم برای مردی لرزید که هنوزم که هنوزه بعد از دوسال و نوشتن مداااااوم ازش به خودم اجازه ندادم یه جمله ی منفی ازش اینجا بنویسم علیرغم نقات ضعفش, چون عاشقشم.. و تویی که اون شب اومدی دیدی که حتی برای خریدنه کاغذ کادوهای تولدش هم وسواس و عشق به خرج میدادم...این عشق محکم توی دلم رو نفهمیدی...
نه تو و نه هیچ کس دیگه، با سفت و سخت ترین کلمات توهین آمیز، نمی تونین ذره ای از عشق من رو به مارس کم کنین.. من برای اولین بار توی زندگیم انتخابی داشتم که عاقلانه عاشقش شدم. عشقی که با عقل شکل گرفته باشه پایانی براش نیست... عشق رو یاد بگیر...
با تو حرف ها دارم!
میگم واس سری بعد باید خرید هایی که لازم داریم رو لیست کنم و جایی که باید بریم تا پیداشون کنیم. اینجوری من ذهنم منسجم تره. من تا چیزیو به صورت مکتوب درنیارم ذهنم آروم نمیگیره اینو دیگه همه ی اونایی که بهم آشنا ترن میدونن..
من یه آدم کاغذ و مدادی هستم!
.....................................................................
اون زیرگذر کرج رو که رد میکنیم و بعدش میایم بالا، یهو یه حجم گنده از عطر چوب و شبنم و رودخونه میپیچه توی ماشین. اون یه تیکه به نظرم بهترین جای کرج هست. بعدشم که میفته توی بالا شهرش یهو جنس مغازه ها و ماشین ها عوض میشن. ولی من همون یه تیکه زیرگذر و بعدش اون سربالایی رو عاشقم. دست راست پر از درخته و اون پایین تر رودخونه ست (که دیگه البته خشک داره میشه..)..
بهزاد از تهران چند سالی اومد اینجا زندگی کرد. بهم میگفت میلو کرجی ها خیلی آدمای خوش گذرون و الکی شادی اند! رودخونه و جنگلشون به راهه و اراده کنن میپرن جاده چالوس.. میگفت خوش به حالتون خیلی خوشید...
بابا هم بخاطر همین بعد از اینکه ازدواج کرد سریعا دست مامان رو گرفت و از تهران اوردش کرج. مامان ولی اینجا رو دوست نداره.
مامان تهرانی الاصل هست. یعنی جد و آبادش اونجا بودن. بابا هم خودش به دنیا اومده و بزرگ شده ی اونجاس. بابا ولی زندگی توی تهران رو دوست نداشت درمقابل مامان هم کرج رو دوست نداره. الان دیگه داره سی سال میشه که ساکن اینجاس ولی قلبش همیشه برای تهران میتپه...
من؟ یه آدم بی وابستگی به مکانم. فک میکنم شهر آدم اونجاییه که تو بتونی توش احساس آرامش و امنیت کنی.
گفتم بهزاد.. پریروزا بهم تکست زد و پرسید حال بی افت چطوره؟ براش نوشتم اون دیگه بی افم نیست. گفت کات کردین؟؟ گفتم نه نامزدمه.. یه مکث طولانی کرد، بعدش نوشت میلو برات خیلی خوشحالم تو لایق خوشبختی هستی، دختره ی لوس!!
لوس؟؟ هوم..
....................................................................................
براش می نویسم مارس یکی از رویاهام اینه که (حالا نمیدونم اسم این رویا میشه یا چی) توی راه شمال باشیم، هوا بهاری باشه، درختا سبز باشن شبنم داشته باشه توی هوا، بعد وایسی یه گوشه و از یه جگرکی برام چند سیخ جگر بخری با ریحون تازه و دوغ گازدار شیشه ای. جگرش سفت کباب شده باشه و روش رو پر از فلفل سیاه کنی و نمکش به اندازه باشه. واسم لقمه بگیری، لقمه های گنده، اونقد که مجبور باشم یه عالمه دهنمو باز کنم و گاز بزنم و بعدش به سختی بتونم بجوام! بعدش قلپ قلپ دوغ گازدار تگریمو برم بالا، خوووب میدونم که اون لحظه موهای کنار شقیقه ام از رطوبت هوا فر خورده رفته بالا! بعد از اینکه لقمه هام تموم شد یه دونه مالبرو واسم روشن کنی بذاری تکیه بدم به ماشینمون و پک های آروم بهش بزنم ولی عمیق! لابد تنه ی مالبرو هم نمدار میشه از شبنم های معلق، ولی همون رطوب روی تنه ی اسموکم هم باعث میشه دودش خشک نباشه. این یه رویای شیرینه منه!
..................................................................................
توی اتاق خوابمون وسیله کم باشه. خب نمیخوام هی مواظب باشیم وقتی داریم میچرخیم یا همو میکوبیم به در و دیوار(!!!)، پامون گیر کنه به وسایل...!!
...................................................................................
حالِ خوشم..
امشب از همون وقتاس که توی اتاق در بسته ام یه دختر خوشحال و شادم.. زیر پتوم دلم غنج میره!
من چشمای غمگینی دارم. از مامان اینو به ارث بردم، ولی بابا همیشه یادم داده بگو به جهنم و بلند شو.. من اگه بخوام هم نمییییییییییییییییتونم غمگین باشم.. کاش چشمای خوشحال تری داشتم! مثل چشمای شاپرک و نیلووو! شیطنت از نگاشون میریزه. اینا هم نمیتوووونن نگاه غمگینی داشته باشن!