-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 22 مهر 1394 16:50
خواب ظهرم جهنمی شده بود...شب برگشتنی بهم تکست زد بیا فروشگاهم.. رفم طبق معمول. ولی اصلا حوصله ی حرف زدن هم نداشتم... گفت برو خونه منم تا یه ساعت دیگه میام.. رفتم خونه.. مامان گفت سالاد درست کن... کلافه تر از اون بودم که حتی جوابی بدم..کلم سفید رو گرفتم دستم با حرص شروع کردم به رنده کردن.. هی پوست دستم کشیده میشد روش....
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 20 مهر 1394 23:15
بعضیا شیکن، خوش تیپن... ساعت مارک میندازن و عطرای خوب میزنن.. وقتی از دور میبینیشون فک میکنی واو چه شاخن چه خوبن چقدر های کلس... ولی وقتی باهاشون حرف میزنی اوغت میگیره....این روزا فک میکنم ایده ی مزخرفی بود دوست داشتنش، وقت گذاشتن واسش حتی به اندازه ی دو کلمه حرف زدن......
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 20 مهر 1394 00:35
بهم گفته آخر این هفته می برتم جاده چالوس... برام کباب درست میکنه روی یه آتیش گرم...منم گفتم میخوام به اندازه ی یه کوله پشتی برگای پاییزی جمع کنم باهاشون یه ایده ای دارم که توی هالووین شاید اجراش کنم... دارم فک میکنم که باید چند تا لباس بافتنی گرم ولی خوش رنگ برای خودم بخرم... آخه برای منی که از حالا تا آخر زمستون همش...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 19 مهر 1394 00:59
قلبم به درد میاد از این حادثه ی اخیری که برای حاجی ها رخ داد.. تا حالا هیچ فاجعه ی انسانی ای اینطوری من رو منقلب نکرده بود...با اینکه اصلا آدم مذهبی ای نیستم و هیچ ایده ی راجع به ح///ج و اینا ندارم ولی با اینحال دلم سوخت واقعا...فکر کن با هزار امید و آرزو مامان باباتو میفرستی برن سفری که یه عمر آرزوش رو داشتن بعد یهو...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 17 مهر 1394 13:45
هروقت صدای باد و بعدشم بارون میاد، و بعدش یکمی باد سرد می وزه واسه من مثه مرگه! یاد تموم بدبختی ها و گه ترین روزام میفتم! نمیدونم چرا! این بیسکوئیت که بابا خریده خیلی خوشمزس... یه جورایی مزه ی نون قندی های قدیمی و داغ رو واسم تداعی میکنه... با اینحال من هیچ وقت کیک رو بهشون ترجیح نمیدم.. آخه بیسکوئیتا سفتن، باید...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 16 مهر 1394 19:30
خریدامون رو اخیرا از سایت دیجی کالا انجام میدیم! راضی هم هستیم و تنوعش هم بالاس و خوبیش اینه که واست میارن با پست. لازم نیس پاشی کلی تایم بذاری خرید کنی بیرون اونم توی این ترافیک مسخره.. من خودم البته تا حالا چیزی نگرفتم ولی مارس برام از اونجا خرید میکنه... برام یه کیف ابزار آلات خرید چند وقت پیش، که قیافه اش کاملا...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 16 مهر 1394 11:39
دیروز که داشتم لباسای بیرونمو توی باشگاه درمیوردم و تا میکردم میذاشتم توی فایلم یه دختره کنارم وایساده بود بهم گفت اوووه چه مرتب و منظم، یه ساعت بیشتر نیس که!! یهو یاد حرف بیریتنی توی سفر آخرمون افتاده بودم.. من بالا بودم داشتم چمدونمون رو خالی میکردم و لباسای بیرونی رو آویزون میکردم.. مارس از پایین گفت میلو کجایی پس...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 15 مهر 1394 01:15
درست همون لحظه ای که داشتم با انرژی و عشق کارم رو انجام میدادم چشمم خورد به فیش ثبت نام بچه ها... و بعد؟ حساب کردم دیدم الان همین یه دونه کلاسم که شونزده نفر آدم توشه یک میلیون و ششصد هزارتومن برای ثبت نام دادن جمعا.. بعد اون وقت به من چقدرشو میدن؟؟؟ فس شدم! نشستم روی صندلیم و تا چند ثانیه نتونستم کارمو انجام بدم.. با...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 12 مهر 1394 16:35
قبل تر ها، هیچ ایده ای راجع به حشرات نداشتم! یعنی تا میدیدم که مثلا یه سوسک درختی داره توی اتاقم راه میره (به واسطه ی اینکه اتاقم بالکن داره و درخت هم نزدیکشه خیلی حشره میاد توو) فورا با هرچی که دم دستم بود میکشتمش و مینداختم سطل آشغال... یه بار همون قدیما، که میخواستم یکیشون رو بکشم مارس گفت عههه میلو چیکار میکنی،...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 12 مهر 1394 00:34
با خودم گفتم من چرا بخاطر بی لیاقتی یکی دیگه غصه بخورم...وقتی آدما خودشون نمیخوان مورد اعتماد باشن و لیاقتشو ندارن خب چه کاریه که من عقب نشینی کنم.... از دوشنبه تا حالا هی کلنجار رفتم با خودم، واسه خودم نوشتم حتی، رمزی و توی چرک نویس... ولی دیدم نه اینجوری نمیشه...یکی دیگه خیانت در امانت میکنه، یکی دیگه حرف زدن عادیش...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 10 مهر 1394 00:19
من دیگه نمی نویسم.... تو هم، ممنون از امانت داریت :) واقعا برام خنده داره که به هیچکس نمیشه دیگه اعتماد کرد.. شناختنت کار خیلی راحتی بود واسم، و واقعا برات متاسفم...
-
فقط واسه خودم، عذر میخوام از همگی.
چهارشنبه 8 مهر 1394 13:46
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 8 مهر 1394 02:03
-
.....
دوشنبه 6 مهر 1394 07:16
-
My Heart... لطفا تقاضای رمز نفرمایید
شنبه 4 مهر 1394 22:14
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 3 مهر 1394 20:05
هفته ی دوم تعطیلات 70 درصدش اونطور که میخواستم گذشت! تست های پایان نامه رو راست و ریس کردم و فرستادم واسه استاده و اکی داد.. باید بفرستم برای شرکت کننده هام. فرانسه رو جزوه ای که خودم نوشته بودم سر کلاس مرور کردم... ورزش کردم و صبحانه های سالم و مقوی خوردم.... دیروز هم یه عروسی از طرف خانواده ی مامان دعوت بودیم که...
-
T_T
پنجشنبه 2 مهر 1394 00:37
دروغ چرا؟ اصلا اصلا اصلا خوشحال نیستم! حالم گرفته ست و لحظه های خوبی رو ندارم.. چشمم که به تقویم میخوره حالت تهوع بهم دست میده... غر زدنم میگیره و هیچ راضی نیستم... امروز مارس داشت نزدیک به دو ساعت برام حرف میزد... با اینکه از صبح سعی کرده بود با تکستای بلند و خوبش حواسم رو پرت کنه.. ولی واقعا وقتی روبه روش نشسته بودم...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 31 شهریور 1394 15:03
وقتی کار رنگ موهام تموم میشه، سرازیر میشم سمت فروشگاهش تا من رو ببینه! وقتی میرم تو، کیفم رو میگیرم روی موهام تا نبینه... میاد سمتم با خنده.. میگه بردار ببینم چجوری شدی... با دیدنم سرجاش وایمیسته! با چشای گرد و خیره نگام میکنه اولین چیزی که میگه اینه: میلو دیگه شبیه بچه ها نیستی!! خنده ام میگیره از اینکه انقدر راحت...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 30 شهریور 1394 13:33
اون زود خوابش میبره و من بیدار می مونم تا دیروقت...و تا وقتیخوابم ببره کارم حفظ کردنه بدنشه... دستاش، بازوهاش...شماره ی نفس هاش... و فک میکنم که چقدر خوب بدنمون چفت هم میشه! که سینه ی سبتر و برجسته ی اون چفت میشه توی گردنه من... صبح که بیدارش میکنم هوا تاریکه هنوز... خودم هم گیج خوابم... توی عمرم تا حالا همچین ساعتی...
-
Golden Albums
یکشنبه 29 شهریور 1394 18:19
قدیما که اینجوری نبود! میرفتی عکاسی، بعد از کلی فکر کردن تصمیم می گرفتی یه فیلم 36 تایی بگیری، اگه قرار بود بری عروسی، یا اگه تولد بود فیلم 36 تایی .. اگه نه فقط یه اردو و دور همی بود فیلم 24 تایی هم کفایت میکرد. و اگه فقط محض دل خودت یا از مهمونای راه دور میخواستی عکس بندازی یه فیلم 12 تایی... بعد موقع جا انداختنش...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 28 شهریور 1394 20:30
امروز روز باشگاه رفتن بود.. و خب وقتی مربیم منو دید اصلا انتظار نداشتم که اون مدلی گرم ازم استقبال کنه.. گفت تو هرجور بود میومدی چی شده که این مدت نبودی؟؟ بهش گفتم که درگیر پروسه ی ازدواج بودم و سرم خیلی شلوغ بود... یه نگاهی به هیکلم انداخت و گفت تغییر نکردی ولی یکم تپل تر شدی.. خودم فکر میکردم لابد الان 5 کیلویی...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 27 شهریور 1394 00:44
امروز وقتی صبا کارت عروسیش رو به دستم رسوند اونقدر ذوق زده بودم که شال و کلاه کردم برم به مارس نشونش بدم... میدونستم خوابه اون تایم از ظهر ولی طاقت نداشتم.. اولین باری بود که سر زده و اون موقع تنهایی میخواستم برم خونه شون! چند دقیقه ای مکث کردم و دو دل بودم! آخرسر دل رو زدم به دریا و رفتم تو.. پدرش با دیدنم خوشحال شده...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 26 شهریور 1394 00:30
از اینکه قاب آینه رو رنگ سفید زدم بی نهایت راضی ام.. آینه ای که پشت لپ تاپه و بیشترین تایم روزم رو جلوش میگذرونم و هی چشمم بهش میخوره تاثیر بسزایی داره و خب حالا که رنگش سفید شده هربار روحم خوشش میاد از دیدنش... ................................................................................. قدیمی ترا صبا رو...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 24 شهریور 1394 20:56
بابا این چند روز معتقد بود مامان اکی هست و دکتره شلوغش کرده چون دردهای شکمی معمولا اینجوری میشه که نمیشه راحت تشخیصش داد و میگفت اگه کلیه بود نمیتونست اینقدر راحت اکی بشه... برای همین امروز مامان رو با آزمایشا و همه چیش بردن یه جای معتبر تر و خب حدس بابا درست از آب درومد و دکتره گفت این سنگ ریز که توی صفرا هست مشکلی...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 23 شهریور 1394 21:28
پریروزا بود یه مطلبی رو توی یه وبلاگی خوندم که خیلی منو به فکر واداشت و هنوزم بهش فکر میکنم... لپ کلامش این بود که ما عادت کردیم وقتی از چیزی بخوایم بکنیم همیشه با یه خاطره ی تلخ و نفرت این کار رو میکنیم.. یعنی نمی تونیم و بهمون یاد داده نشده که توی اوج دل بستگی و موقعی که میفهمیم حالا وقته رها کردنه بگیم اکی، تا...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 23 شهریور 1394 16:41
شبنم, دوست خیلی قدیمی من رو یادتونه؟ قبلا یه پست دربارش گذاشته بودم, قدیمی ترا یادشونه.. دنیای پر رمز و رازی باهاش داشتم, بخاطر طرز فکر عجیب و غریب و خانواده ی پر رمزش و منم مشکلات خاص خودم تو اون دوران کودکی دوستای خوبی با هم شده بودیم که خب اون توی سن نه سالگی به خود کشی فکر میکرد و من امید داشتم روزای بهتری خواهیم...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 23 شهریور 1394 00:45
متشکرم از نگرانی هاتون و ادوایس ها برای مامان. حالش خیلی بهتره خصوصا که مسکن مصرف میکنه. تشخیص دکترش یه دوره ی کوتاه درمانی بود و اگه اکی نشد جراحی. اتفاقا خاله زیبا هم همین چند وقت پیش یه جراحی مشابه داشت و گفت خطری نداره و اکی میشه زود... ........................................................... جای لب های من؟...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 21 شهریور 1394 21:19
لپ تاپ معلوم نیس چشه دو روزه هنگه امروزم کلا روشن نشد باید ببرمش بدم سرویسش کنن کلا یه بار... تعطیلاتم شروع شد توی جواب سونوی مامان نوشته سنگ ریزه توی صفرا هست, نمیدونم این همون سنگ کلیه ست یعنی؟؟ فردا دکترش میبینه میگه دقیق چیه.... با گوشی پست گذاشتن سخته کمی. احتمالا لپ تاپ رو که درست کنم اون فید ریدرم بپره و...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 20 شهریور 1394 22:58
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 20 شهریور 1394 11:05
دیروز برای من قرار بود یه روز خوب باشه.. صبحش حمام کرده بودم. لباس خوبم رو گذاشته بودم کنار و موهام رو سشوار کشیده بودم کاری که خیلییییی کم توی زندگیم انجام میدم.. روز آخر کلاس های دخترام بود و بعدش هم شب خونه ی مارس اینا با حضور خواهر دومیش که عاشقشم و فقط توی مراسم هام دیده بودمش و برادر دومیش که اون رو هم فقط دوبار...